eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
567 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ سلام_امام_زمانم ❣ دوباره جمعہ و هر جمعہ یعنے انتظارے عاشقانہ بگو آقا بگو یوسف ترین فرد زمانہ نشد فصلش ڪہ برگردے بہ خانہ؟ اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ❤️ @shohda_shadat
🔵دعای فرج آقا امام زمان (عج) فراموش نشود.. التماس دعا @shohda_shadat🌹
شهید مدافع حرم #مرتضی_کریمی @shohda_shadat🌹
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟 🌟 💠 🔺معرفی شهید مرتضی کریمی از بیان همسرشان؛ شهید مرتضی کریمی شالی متولد ۲۵ دی ماه ۱۳۶۰ است ومن فاطمه سادات موسوی نیز متولد دی‌ماه ۱۳۶۶در شهر شال قزوین هستم. 🔹عروس سید می‌خواهم سال اول دبیرستان بودم که  ازدواج کردم. با دخترعموها و دختردایی‌های مرتضی هم مدرسه‌ای بودم. ما اصالتا قزوینی هستیم، بخش شال شهرستان بوئین‌زهرا. خانواده آقا مرتضی هم اهل همانجا بودند اما بعد از ازدواج به تهران مهاجرت کردند. همسرم گفته بود عروس سید می‌خواهم که اقوام آنها مرا معرفی کردند. 🔹من، مرتضی، کار بیشتر زمان مرتضی در هیئت و محل کار می‌گذشت. گاهی از دیر به خانه آمدن‌هایش شاکی می‌شدم اما وقتی می‌آمد حتی اگر برای بحث کردن نقشه‌های زیادی کشیده بودم، اما با دیدنش تمام حرف‌ها و ناراحتی هایم تمام می‌شد. اصلاً در اینکه ناراحتی را از دلم درآورد تبحر خاصی داشت. انگار با آمدنش تمام سختی‌هایم به اتمام می‌رسید... 🔹مرتضی را کم داشتیم قبل از وارد شدن به سپاه، مدتی در سازمان فرهنگی-هنری شهرداری تهران مشغول به کار بود. محل کارش طوری بود که گاهی برای ماموریت 6 ماه همدان 6 ماه ارومیه و... می‌‌رفت. از این وضعیت خوشحال نبودم اما دلم نمی‌خواست دلتنگی‌های من به کارش صدمه بزند. به ظاهر این وفق‌دادن خودم به شرایط، کم کم باید عادتم می‌شد، اما حقیقتاً دلتنگی‌ عادت بردار نبود! تنهایی‌هایم با وجود بچه خیلی سخت بود. حتی این اواخر که دیگر حتی شهرستان و مهمانی‌ها را هم تنها می‌رفتیم باز هم برایم عادی نشد. هرچه بیشتر از زندگی‌مان می‌گذشت، وابستگی‌ام به مرتضی هم بیشتر می‌شد. با وجود اینکه تمام تلاش خود را می‌کرد تا زندگی ایده‌آلی برایم فراهم کند اما بودن کنار مرتضی به تنهایی برایم بهترین شرایط بود. وقتی نبود، حتی در بهترین شرایط هم مرتضی را کم داشتم و این نبودنش کاملاً احساس می‌شد! 🔹اول سلام! می‌دانست چقدر به او وابسته‌ام. دوستش داشتم... هرچه از زندگی‌مان می‌گذشت، حس وابستگی‌ام بیشتر می‌شد. مرتضی ناچار بود اغلب زمانش را برای کار صرف کند. یادم هست یکبار از شدت دلتنگی آنقدر با او تماس گرفته بودم که دکمه‌های تلفن همراهم خراب شد! حتی نمی‌توانستم گوشی را خاموش کنم. جالب‌تر اینکه حتی وقتی بعد از این‌همه مدت تلفن را جواب می داد، در شرایطی که من ناراحت بودم، صبورانه و با محبت زیاد، سریع می‌گفت "سلام". وقتی سلام می‌کرد، انگار به‌ یک‌باره تمام عصبانیتم فروکش می‌کرد. 🔹همسران همسایه‌ها همیشه برایم سوال بود که چرا همسر خانم‌های همسایه با اینکه همکاران همسرم بودند، زود به خانه می‌آیند و دیر می‌روند اما مرتضی هم دیر می‌آید، هم زود می‌رود! می‌گفتم «مرتضی مگر تو با بقیه فرق داری؟ آنها دوستان تو هستند. چرا ما همیشه تنهاییم و بقیه نه؟» می‌گفت «علت خاصی ندارد فقط مدل کارهایمان باهم فرق دارد. برای همین زمان کاری‌مان هم متفاوت است.» آنقدر بی‌ریا بود که بعد از شهادتش فهمیدم که مرتضی فرمانده بوده! حالا به راز تمام تنهایی‌هایمان پی بردم... 🔹چیدمان خانه به زیبایی خانه خیلی اهمیت می‌داد. حتی یک‌بار که بیرون از خانه بودم، وقتی برگشتم دیدم خانه خالی است! ‌گفتم «مرتضی مبل‌ها را چه کرده‌ای؟» گفت «از چشمم افتاده‌ بودند! آنها را فروختم و مبل جدید سفارش داده‌ام.» بعد از مبل، فرش، پشتی، پادری، پرده و ... را به تبع آن کم کم عوض کرد. مثل آخرین دکور مرتضی که الآن اینجاست. همه وسایل را آبی خرید.  🔹آبی آسمانی «به رنگ آبی علاقه زیادی داشت. من هم هرچه می‌خریدم اولویت اولم رنگ آبی بود.» مبلمان، فرش‌ها، ترمه‌های رو میزی و ... همه آبی بود، رنگ آسمان! 🔹ویترینی برای عکس شهدا برای میز تلویزیون خودش دکوری طراحی کرد که روی آن فضایی برای قرار دادن عکس حضرت امام خمینی، حضرت امام خامنه‌ای و شهدا قرار داشت. اصلاً برای اینکه این‌عکس‌ها را روی آن بگذارد آن را ساخته بود. تزیین خانه برایش جذاب بود. مثلاً حتی برای قسمتی از دیوار پذیرایی، برچسب‌های تزیینی خریداری کرد. علاوه بر این، به عکاسی هم علاقه زیادی داشت. از اغلب لحظاتش عکس داشت و از رفقایش. 💠 @shohda_shadat🌹 🌟 💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟 🌟 💠 🔹سوریه فرق دارد با اینکه می‌دانست حتی حرف زدن از سوریه هم مرا ناراحت می‌کند اما با هیجان از رفتن می‌گفت. انگار نمی‌توانست ذوق‌زدگی‌اش را پنهان کند. این وضعیت وقتی از سوریه شهید می‌آوردند دوچندان می شد. انگار به وجد آمده باشد، شور تازه‌ای می گرفت... شرکت در مراسمات تشییع شهدا را وظیفه خود می‌دانست. بعد از مخالف‌های من، به ظاهر کمی تأمل می‌کرد اما بعد از مدتی کوتاه دوباره برای رفتن مهیا می‌شد. وقتی از رفتن حرف می‌زد، حالم به هم می‌ریخت. دست و دلم به هیچ‌کاری نمی‌رفت. به مرتضی می‌گفتم «تا به حال هرکجا می‌رفتی، مانع رفتنت نمی‌شدم، اما سوریه فرق دارد!» 🔹نامی که ناآرامم می‌کرد مرتضی دلش می‌خواست مثل همیشه لب به اعتراض باز نکنم اما سوریه فرق داشت. کارم به التماس کشیده بود تا بتوانم مانع از رفتنش شوم. او هم با زبان‌ها و روش‌های مختلف سعی داشت مرا راضی کند. ولی واقعاً نام سوریه هم ناآرامم می‌کرد... من مرتضی را می‌خواستم. 🔹هنوز سیر نشده‌ام در تمام ماموریت‌ها حس می‌کردم امنیت دارد و سالم می‌ماند اما سوریه؛ نه! تصور می‌کردم هرکس به آنجا رفته به شهادت رسیده! این در حالی بود که مرتضی هیچ حرفی از برنگشتن نمی‌زد. به مرتضی می‌گفتم من اغلب روزهای زندگی‌ام را تنها بوده‌ام و هنوز از بودن با تو سیر نشده‌ام! حتی مدتی با او سرسنگین بودم شاید راضی شود که بماند اما... 🔹جزیره فارور قبل از سفر آخر، یک مرتبه دیگر هم به سوریه رفته بود. سال 93 بعد از فوت خواهرش بود که 2 هفته سفرش طول کشید. در مورد این سفر هیچ حرفی به ما نزد. مدتی بعد از اینکه برگشت، از طریق یکی از اقوام از این موضوع مطلع شدیم. او در هیئت هفتگی از دوست مرتضی شنیده بود. به ما گفت که یکی از دوستانش گفته که مرتضی در سوریه بوده است! گفتیم «نه! آقا مرتضی جنوب بوده، جزیره فارور. حتی عکس‌هایش در خلیج فارس را هم دیده‌ایم.» گفت «این‌طور نیست. مرتضی سوریه بوده!» از خودش که سوال کردیم، می‌خندید و حاشا می‌کرد. بعدها از برخوردهایش فهمیدیم که واقعاً سوریه بوده است. 🔹تا بیایی... قرار بود برای ماموریتی طولانی به کرج برود. گفت «25- 30 روزه می‌روم و برمی‌گردم.» گفتم «به خانه خودمان می‌روم تا برگردی.» دلم می‌خواست با بچه‌ها تنها باشیم و خاطرات لحظه‌‌های بودن او را مرور کنم تا برگردد. این‌‌طور راحت‌تر بودم. مرتضی در پادگان کرج به نیروها آموزش می‌داد. هنوز آنجا بود که تماس گرفت و به بچه‌ها قول داد که وقتی بیاید برای خرید پالتو و چکمه آنها را به بازار ببرد. دی ماه بود که تماس گرفت و گفت «فردا به خانه می‌آید.» برایش قورمه سبزی پختم و کلی برای ناهار تدارک دیدم. سه‌شنبه بود که خواهرزاده‌های مرتضی به خانه ما آمدند و گفتند دایی تماس گرفته و گفته شما را به خانه مادربزرگ ببریم. 🔹عازم سوریه‌ام گفتم «قرار بود به خانه بیاید!» گفتند «دایی تماس گرفته و گفته پادگان کرج هستم و نمی‌توانم بیایم!» در دلم حسابی شاکی شدم. مرتضی چهارشنبه آمد. شب را همان‌جا ماندیم. پنج‌شنبه مرتضی دوباره به محل کار رفت و ساعت 10-11 صبح بود که برگشت. نمی‌دانم چرا وقتی در خانه را برایش باز کردم و مرتضی را دیدم، حس کردم انگار مرتضی می‌خواهد پرواز کند! همه دور هم نشسته بودیم؛ پدر و مادر مرتضی، من و بچه‌ها. تا وارد اتاق شد، گفت «من یک ساعت دیگر عازم سوریه هستم!» جا خوردم. باورم نمی‌شد! 🔹فقط خودت را می‌خواهم خیلی عجله داشت. همان دقایق کوتاه، دائماً تلفنش برای هماهنگی‌ها زنگ می‌خورد.  می‌خواست با همه ما حرف بزند و سفارش‌ کند. کارت‌ها و مدارکش را به من داد، از او نگرفتم! می‌گفتم «مرتضی من فقط خودت را می‌خواهم، کارت‌ها به چه کار من می‌آید؟» دیگر التماس‌ها و اشک‌هایم اثری نداشت. این‌بار مرتضی عزمش را جزم کرده بود. حالا دیگر حتی من هم نمی‌توانستم مانع از رفتنش شوم. بعد از شهادتش دیگران خواب دیده ‌بودند که «باید خانم‌ات را راضی کنی...» واقعاً از او راضی شدم. 🔹جواب حضرت زینب(س) دفعه قبل که قرار بود به سوریه برود و کنسل شد، گفت «راضی می‌شوید که خانم زینب سلام الله علیها از شما ناراحت شود؟ اگر آن دنیا از شما گلایه کند، چه جوابی دارید که به ایشان بدهید؟ چه توجیهی برای کارتان دارید؟ می خواهید بگویید چرا اجازه رفتن را به مرتضی نداده‌ایم؟» مادر مرتضی می‌گفت یاد این حرفهایش که ‌افتادم دیگر نتوانستم مانع از رفتنش شوم. 💠 @shohda_shadat🌹 🌟 💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟 🌟 💠 🔹آرزوی خداحافظی آخر من اما حتی با او خداحافظی نکردم. نمی توانستم به راحتی دل بکنم. با خودم می‌گفتم حضرت زینب از من راضی می‌شود. من مرتضایم را خیلی دوست داشتم. حال که باید از او دل می‌کندم، درد تمام روزهایی که از من دور بود برایم تازه شد و به قلبم فشار می‌آورد. حالا اما دائماً با خودم می‌گویم کاش دست‌هایش را می‌گرفتم و بدرقه‌اش می کردم. کاش خانه خودمان بودیم و خوب خداحافظی می‌کردم. هنوز آرزوی خداحافظی آخر و نگاهش به دلم مانده... دهم دی ماه سال 94 بود که اعزام شد. 🔹حرف‌هایی که تمام نشد خیلی برایش حرف می‌زدم. وقت صحبت کردن هم باید حتماً به چشم‌هایم نگاه می کرد تا خیالم راحت شود که حرف‌هایم را می‌شنود. همیشه حرف‌های نگفته زیادی برایش داشتم. مخصوصاً وقت‌هایی که بعد مدتی از مأموریت برمی‌گشت، حرف‌هایم تمام نمی‌شد! آنقدر حرف می زدم که گاهی با خنده می‌گفت «فاطمه خسته نشدی؟» اما من دلم می خواست تمام کارهایی که انجام داده‌ام، تمام برنامه‌هایی که روی آن فکر کرده بودم، همه و همه را برایش بگویم. حرف‌هایی که تنها می‌توان برای همسر زد و نه هیچ‌کس دیگر. 🔻نحوه شهادت شهید مرتضی کریمی از بیان همرزم شهید،مهرعلی عباسی؛ نحوه شهادت این عزیز گفت: آنچنان که دوستان و همراهان شهید در سوریه تعریف می‌کنند، گویا یک آمبولانس حاوی پیکر شهدا و تعدادی مجروح در حال حرکت بوده که راننده آن از سوی تک‌تیراندازهای داعش مورد هدف قرار می‌گیرد و مرتضی کریمی به سراغ امبولانس می‌رود تا آن را از معرکه خارج کند که این بار آمبولانس مورد هدف موشک قرار گرفته و منهدم می‌شود. 💠 @shohda_shadat🌹 🌟 💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟 🌟 💠 🔺وصیت نامه شهید مرتضی کریمی؛ سلام درود به ساحت مقدس امام زمان عج و روح پاک امام راحل. و سلام بر نائب بر حقش حضرت سید علی خامنه ای  و شهدای هشت سال دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم با قلب خود ورقی میسازم و  با خون خود جوهری و با استخوان خود قلمی میسازم و دست نوشته ایی به یادگار بر روی آن حک میکنم. در ابتدای وصیت نامه ام از تمامی دوستان و آشنایان و خانواده خودم تقاضا دارم به فرامین مقام معظم رهبری گوش فرا دهند تاگمراه نشوند زیرا ایشان بهترین دوست شناس و دشمن شناس است.  از همه میخواهم اشک و گریه های خود را نثار اباعبدالله الحسین ع و فرزندان آن بزرگوار و خانم زینب (س) کنند. از دوستان و آشنایان که بر گردن بنده حقیر حق دارند تقاضا میکنم بنده حقیر را مورد عفو و حلالیت خود قرار دهند.  میدانم که اخلاق و رفتار من انقدر خوب نبود که توفیق شهادت داشته باشم و این شهادت که نصیب بنده شد لطف و کرم و هدیه خداوند بود. بی بی زینب (س ) آن زمان که شما در شام غریب بودید گذشت. و دیگر به هیچ احدی اجازه نمیدهیم به شما و سلاله اباعبدالله الحسین (ع( بی احترامی کند.  نماز لیله الدفن و حلالیت چهل مؤمن فراموش نشود. حتما این کار را برای من روز دفن انجام دهید و شال و پیراهن مشکی و پرچم سرخ حرم و تربت اباعبدالله الحسین ع رو داخل قبرم کنار بدنم قرار بدهید ممنونم.                منو حلال کنید. سایه مقام معظم رهبری مستدام باشد. 94/9/2 🔻مستند ؛ https://www.aparat.com/video/video/embed/videohash/LBjTy/vt/frame 💠 @shohda_shadat🌹 🌟 💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠
💕☘️💕☘️💕 👌شخصے از عالمے پرسید: براے عبـــادت ڪردن ڪدام روز بهتـــر است؟⁉️ عالم فــرمود.....! یـــڪ روز قبل از مــــرگ😳 شخص حیــران شد و گـفت ولــے روزمـرگ را هیچـــڪس نمیداند! عالم فــرمود.....! پس هـر روز زنـدگے را روزِ آخـــر فـڪر ڪن و عبــادت ڪن 👌 شاید فــــردایے نـباشد.. 💕☘️💕☘️💕
🔻با حجاب بودن زنی، به این معنا نیست که او؛ پوشیدن لباس جذاب و آرایش کردن را بلد نیست! 💯بلکه او می‌داند؛ •چه بپوشد •کجا بپوشد •و برای که بپوشد...✨
یک عمر درانتظاریاری؛تاکی دستی به حنادراین خماری؛ تاکی ترسم که ندیدنت شود یک عادت بادلشدگان؛ دل به نگاری ؛تاکی چشمی به دروچشم دگربازبه جمعه هرجمعه به انتظاریاری؛تاکی 💔
🌷مهدی جان 🌷 ماساکن عصرجمعه هاییم. تو منتظری که ما بیاییم. غربت... چه حکایت غریبی است!!! آقا توکجا و ما کجاییم؟؟ عصرتون مهدوی 💔
شاید این بیاید شاید...💕 آقاجان، آقای مهربانم...کجایی؟؟😢 دل عالم را خون کردی با نیامدنت...😔 دیگر چند هزار شیعه باید اسیر وکشته ی ظالمان شوند؟؟😞 تا کی رژیم کودک کش بر جهان حاکم باشد؟؟ تا کی چشم به راه جمعه ی موعود باشد؟؟😞 تا کی به امید فردای مهدوی شب را به صبح برساند؟؟ چشممان به در خشک شد....... شاید هم تقصیر نداری...🤔 قصور از ماست، از خودمان؛ روز به روز بر شدت گناهانمان افزوده می شود و درظاهر خواستار ظهورت هستیم..... دل تو را با گناهان ریز ودرشت خود میشکنیم و انتظار داریم بیایی!😞😞 روز به روز جامعه ی به ظاهر اسلامی ما به سوی فساد می رود، حجاب ها کمرنگ تر می شود، مادرت زهرا لگدمال می شود..... آقا جان! میخواهیم بیایی.... خون عاشقان تو را که با شعار ❤️"کلنا عباسک یا مهدی"❤️ پای در راه عشق گذاشته وبه قافله ی عشاق می پیوندند تا از عمه ی سادات دفاع کنند را پایمال کرده ومیخواهیم بیایی!😞 نمی دانیم سرخی خونشان را به خاطر چادر ما ریختند و ما نفهمیدیم! از زن وفرزند کوچکشان به خاطر ما گذشتند و نفهمیدیم!!!! یا نفهمیدیم یا خودمان را به نفهمی زده ایم...یا شاید هم نمیخواهیم بفهمیم......😓 با چشمانی گناه میکنیم که انتظار داریم شما را با آن ببینیم...😔 یک هفته فکر و ذکرمان دنیاست؛ تا می شود یاد شماییم... یک هفته گناه میکنیم؛دل میشکنیم ان هم دل شما را...💔 اشک در می آوریم... آن هم اشک شما را...😔 وغروب جمعه...چه توقع بی جاییست...!!! عمری است که فقط در ظاهر می گوییم منتظریم؛ باطنمان چیز دیگری است...فکر دیگری است...حرف دیگری است...🙁 ذهنمان معطوف کس دیگری است...یاد دیگری است... قلبمان در پی دیگری است...جای دیگری است... انتظارمان جور"دیگری"است..... این رسم انتظار برای مهمان نیست...😔 کمی به خود بیاییم.... "خودمان"جور دیگری است... 💕 ✨🌸الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌸✨