eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
568 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟 🌟 💠 🔺معرفی شهید مصطفی صدرزاده: مصطفی صدر زاده متولد ۱۹ شهریور ۱۳۶۵ در شهرستان شوشتر استان خوزستان در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. پدرش پاسدار و جانباز جنگ تحمیلی و مادرش از خاندان جلیله سادات هستند. مصطفی ۱۱ ساله بود که از اهواز به همراه خانواده به استان مازندران و پس از دو سال به شهرستان شهریار استان تهران نقل مکان و در آنجا ساکن گردید. ایشان دوران نوجوانی خود را با شرکت در مساجد و هیئت‌های مذهبی، انجام کارهای فرهنگی و عضویت در بسیج و یادگیری فنون نظامی سپری کردند. در دوران جوانی درحوزه علمیه به فراگیری علوم دینی پرداخت، سپس در دانشگاه دانشجوی رشته ادیان و عرفان شدند، هم‌زمان مشغول جذب نوجوانان و جوانان مناطق اطراف شهریار و برپایی کلاس‌ها و اردوهای فرهنگی و نظامی و جلسات سخنرانی و... برای آنان بودند. نتیجه ازدواج ایشان در سال ۸۶، دختری به نام فاطمه و پسری به نام محمدعلی است. مصطفی صدر زاده در سال ۹۲ برای دفاع از دین و حرم بی‌بی زینب (س) با نام جهادی سید ابراهیم، داوطلبانه به سوریه عزیمت و به علت رشادت در جنگ با دشمنان دین، فرماندهی گردان عمار و جانشین تیپ فاطمیون شد، سرانجام پس از چندین بار زخمی شدن در درگیری با داعش، ظهر روز تاسوعا مقارن با ۱ آبان ۹۴ در عملیات محرم در حومه حلب سوریه به آرزوی خود، یعنی شهادت در راه خدا رسید و به دیدار معبود شتافت و در گلزار شهدای بهشت رضوان شهریار آرام گرفت 🔻مصاحبه با همسر شهید صدرزاده؛  چند سال با آقا مصطفی زندگی کردید؟ سال 86 ازدواج کردیم. هشت سال زندگی کردیم و تقریبا 10 روز بود که وارد نهمین سال زندگی مشترکمان شده بودیم. 🔹از دوران قبل از آشنایی بگویید. آنموقع کجا بودید و چه می‌کردید؟ چطور با مصطفی آشنا شدید؟ قبل از اینکه با مصطفی آشنا بشوم و ازدواج کنم،  فرمانده پایگاه بسیج خواهران شهریار و طلبه حوزه باقر العلوم شهر قدس بودم. یکی از دوستان مصطفی، من را به او معرفی کرد. آن زمانی که من فرمانده پایگاه خواهران بودم، مصطفی هم فرمانده پایگاه بسیج نوجوانان مسجد امیرالمومنین(ع) بود، اما من چندان با او آشنایی نداشتم. 🔹در یک مسجد و یک پایگاه بودید؟ بله هر دو در مسجد امیرالمومنین(ع) بودیم؛ من با مصطفی آشنایی نداشتم ولی او از دوستان صمیمی برادرانم آقا سجاد و آقا سبحان بود. معرف اصلی این وصلت چه کسی بود؟ برادرانتان بودند؟ آقای بهرامی یکی از دوستان مصطفی بود که مرا به او معرفی کرده بود. برادرانم او را تایید کردند، چون پدرم شناخت چندانی از مصطفی نداشت. 🔹شما درباره خصوصیات اخلاقی و رفتاری مصطفی چه چیزهایی از برادرانتان پرسیدید؟ چه چیزهایی برایتان مهم بود؟ برای من خیلی مهم بود که ولایتی باشد؛ این را از برادرانم پرسیدم. نکته مهم دیگر، دیدگاه او نسبت به خانم‌ها بود و باید کاملا مطلع می‌شدم. شاید برخی فکر کنند آقایانی که خیلی مذهبی هستند نسبت به خانم‌ها سختگیرند و دیدشان نسبت به آنها دید خوبی نیست. برای من خیلی مهم بود که بدانم نگاه مصطفی به ادامه تحصیل و اشتغال خانم‌ها چیست؟ من می خواستم به کارهای فرهنگی‌ای که تا آن روز داشتم، ادامه دهم. موافقت بر سر این مورد هم برایم مهم بود. مصطفی در همه این زمینه‌ها نه تنها نگاه مثبت و خوبی داشت، بلکه خودش دغدغه آن‌ها را داشت و من را هم تشویق می‌کرد. 🔹اینکه می‌گویید نگاه خواستگارتان به خانم‌ها برای شما مهم بود چیزی است که برای خیلی‌ها مسئله است. چه دیدگاهی مورد پسند شما بود؟ برایم مهم بود شریک زندگی‌ام مثل پدرم باشد و یک سری آزادی عمل‌ها را به خانم‌ها بدهد. وقتی با مصطفی صحبت کردم در بحث تحصیلی من اصلا هیچ مانعی ایجاد نکرد و برای شغل آینده هم مانعی نداشت. برایم خیلی مهم بود که مثلا اگر یک زمانی چیزی در خانه کم و کسر باشد، برخورد اوچطور است؟ منظور من چیزهای خیلی جزئی بود و معمولا هم من مسائل را جزیی نگاه می‌کردم. در این 8 سال و چند ماهی هم که با او زندگی کردم خیلی خوب بود. خیلی راضی بودم. 🔹 شما آن زمان طلبه بودید؟ بله. 🔹 قصد داشتید چه شغلی داشته باشید که موافقت مصطفی در همان ابتدای زندگی برایتان مهم بود؟ شغلی که برای خودم انتخاب کرده بودم معلمی بود. دوست داشتم معلم بشوم و در مدارس تدریس کنم. چیز دیگری مد نظرم نبود. مصطفی با همان معلمی موافقت کرده بود. بارها در جلسه خواستگاری گفت: «من همسنگر می‌خواهم» 🔹انتظارات شما را شنیدیم. چیزهایی که مصطفی از شما می‌خواست را برایمان تعریف کنید. صحبت‌های ما خیلی کوتاه بود اما در همان فرصت کوتاه روی یک چیز خیلی تاکید کرد، او بارها گفت که یک همسنگر می‌خواهد. شاید کسی که به خواستگاری می رود بگوید همسر و همدم می‌خواهد اما مصطفی گفت که همسنگر می‌خواهد. 💠 @shohda_shadat 🌟 💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟 🌟 💠 بعد از چند سال به او گفتم ما که الان در زمان جنگ نیستیم، علت اینکه همسنگر خواسته چه بوده است؟ او گفت: «جنگ ما، جنگ نظامی نیست؛ جنگ الان ما جنگ فرهنگی است. اگر همسنگر خواستم به خاطر کارهای فرهنگی است تا وقتی من کار فرهنگی انجام می‌دهم، همسرم هم در کنار من کار فرهنگی کند». 🔹شغل مصطفی چه بود؟ شغل آزاد داشت. اوایل طلبه بود اما بعد از ازدواج طلبگی را ادامه نداد و سراغ کار آزاد رفت. 🔹در بسیج برای مقاطع مختلف سنی کارهای زیادی می‌توان انجام داد؛ مثلا حتی برای کسبه محل هم می‌شود کار فرهنگی کرد. چرا مصطفی نوجوان‌ها را انتخاب کرده بود؟ مصطفی مهارت خاصی در بازی با بچه‌ها و جذب آنها داشت. یکی از بستگان ما بچه‌ای دارد که یک مقدار بیش فعال است؛ وقتی که مصطفی را می‌دیدند ذوق می‌کردند که الان بچه‌شان ساکت یک جا می‌نشیند چون مصطفی خیلی این بچه را سرگرم و با او بازی می‌کرد. به قول خودشان انرژی این بچه را تخلیه می‌کرد. وقتی بچه‌ها در یک مجلس مهمانی شلوغ می‌کردند و پدر و مادرها را خسته می‌کردند، مصطفی از جمع جدا می‌شد و همه بچه‌ها را گوشه‌ای جمع و با آنها بازی می‌کرد. خودش می‌گفت وقتی بچه‌ها وارد جمع بزرگترها می‌شوند، ممکن است بچه ها حوصله بزرگترها را نداشته باشند و بزرگترها هم حوصله سرگرم کردن بچه‌ها را نداشته باشند. بچه ها اگر در محیط مسجد و پایگاه بسیج شلوغ کنند، ممکن است بزرگترها دعوایشان کنند. با اولین دعوایی که بچه می‌شنود و برخورد بدی که می‌بیند، ممکن است برود و دیگر برنگردد. این خیلی برای مصطفی مهم بود که کاری کند تا نوجوان‌ها در پایگاه بمانند. بالاخره برخورد بزرگترها با بچه‌ها خیلی متفاوت است. آنها نیاز دارند که در حد سنشان برخورد کنیم. مصطفی وقتی این برخوردها را دید و متوجه شد برخورد بزرگترها ممکن است بچه‌ها را زده کند، این جمع نوجوانان را تشکیل داد. او در این کار خیلی مهارت داشت. 🔹وظیفه‌ای نداری برایم غذا درست کنی و خانه را مرتب کنی؛ وظیفه تو فقط تربیت بچه‌هاست» بعضی آقایان وقتی وارد خانه می‌شوند و محیط خانه را نامرتب می‌بینند یا متوجه می‌شوند که غذا آماده نیست، اعتراض می‌کنند. مواقعی بود که بخاطر موقعیت کاری یا بچه‌داری نمی‌توانستم غذا آماده کنم یا خانه را مرتب کنم. وقتی مصطفی وارد می‌شد از او عذرخواهی می‌کردم. از ته قلبش ناراحت می‌شد و می‌گفت: «تو وظیفه‌ای نداری که برای من غذا درست کنی. تو وظیفه‌ای نداری که خانه را مرتب کنی. این وظیفه من است و حتما من اینجا کم کاری کردم». بعد با خنده به او می‌گفتم:‌ «پس من چه کاره هستم و وظیفه من چیست؟»، مصطفی هم پاسخ می‌داد: «وظیفه تو فقط تربیت بچه‌هاست. بقیه کارهای خانه وظیفه من است. اگر خودم بتوانم کارهای خانه را انجام می‌دهم و اگر نتوانستم باید با کسی هماهنگ کنم که این کارها را برای تو انجام دهد». زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود. خیلی شیرین بود. مصطفی من، خیلی عاطفی بود. 🔹به راه رفتن مصطفی خیره می‌شدم و در دلم می‌گفتم: «چقدر ما خوشبختیم» مصطفی مدت کوتاهی در هتل المپیک کار می‌کرد. یک روز که می‌خواست به محل کار برود، به او گفتم همراهش می‌آیم تا از عابربانک پول بردارم و برگردم. باهم رفتیم و وقتی به بانک رسیدیم از من خداحافظی کرد و رفت. به او و راه رفتنش نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم: «من با اطمینان کامل همسرم را بدرقه کردم که به محل کارش برود و او هم با اعتماد تمام از من خداحافظی می‌کند و می‌رود. چقدر ما خوشبختیم». این اعتمادی که بین ما بود زندگی را خیلی شیرین کرده بود. مصطفی خوزستانی و من شمالی بودم، حتی در ذائقه و سلایق غذایی بسیار متفاوت بودیم و غذاهای محلی یکدیگر را نمی‌توانستیم بخوریم. آن چیزی که ما را اینقدر نزدیک کرده بود، اعتقادات‌مان بود. همین نزدیکی و استحکام اعتقادات، باعث شیرینی زندگی ما شده بود.مصطفی بعد از آخرین خداحافظی خیلی دلتنگی کرد و گفت: «تو رفتی و تازه فهمیدم چه شده!» آخرین دیدار و صحبتمان در سوریه بود. مصطفی زمان جدا شدن خیلی ابراز دلتنگی کرد. بعد از اینکه من به ایران آمدم با پیام‌هایی که می‌داد بازهم بیشتر نسبت به من ابراز دلتنگی می‌کرد. مصطفی می‌گفت: « با جداشدن از تو تازه فهمیدم که چه اتفاقی برایم افتاده است». یک بار به مصطفی زنگ زدم و با خنده جواب من را داد؛ پرسیدم که «برای چه می‌خندی؟»، گفت: «الان در فکر تو بودم. فکر می‌کردم که یک همایش بزرگی در تهران بگیریم و همه خانواده‌های مدافع را دعوت کنیم و در آن جمع تو را به عنوان بهترین همسر مدافع معرفی کنم». این آخرین لفظی بود که مصطفی قبل از شهادت برای من به کار برد. نوروز 91 فاطمه از روی چهارپایه افتاد و گل سری که روی سرش بود باعث شد که سرش بشکند. مصطفی هم نبود. وقتی آمد سعی کردم که مقدمه چینی کنم و مطلب را بگویم. استرس داشتم. 💠 @shohda_shadat 🌟 💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟 🌟 💠 به مصطفی گفتم: «شرمنده، حواسم به فاطمه بود ولی در چند دقیقه‌ای که رو برگرداندم، فاطمه از روی چهارپایه افتاد و سرش شکست»؛ مصطفی نگاهی به من کرد و با خنده گفت: «می‌خواهی  فاطمه را قربانی کنم و تو از روی او رد شوی؟» منبع:تسنیم 🔺وصیت نامه شهید مصطفی صدرزاده؛ بسم‌رب‌الشهدای و الصدیقین خدایا بر محمد و آل محمد درود فرست‌،‌ سپاس خدایی را که بر سر ما منت نهاد و از میان این همه مخلوق ما را انسان خلق کرد. شکر خدایی را که از میان این‌همه انسان ما را خاکی مقدس به نام ایران قرار داد. و شکر خدایی را که به بنده پدر و مادر و همسر صالح عطا کرد. و شکر بی‌پایان خدایی را که محبت شهدا و امام شهدا را در دلم انداخت و به بنده توفیق داد تا در بسیج خادم باشم. خدایا از تو ممنونم بی‌اندازه که در دل ما محبت سید علی‌خامنه‌ای را انداختی تا بیاموزد درس ایستادگی را درس اینکه یزید‌های دوران را بشناسیم و جلوی آنها سر خم نکنیم. از تمام دوستان و آشنایان در ابتدای وصیت‌نامه خویش تقاضا دارم به فرامین مقام معظم رهبری گوش‌ دهند تا گمراه نشوند. زیرا ایشان بهترین دوست شناس و دشمن شناس است. از پدر و خانواده عزیزم تقاضا دارم برای بنده بی‌تابی و ناراحتی بیش‌ از حد نکنند و اشک‌ها و گریه‌های خود را نثار اباعبدالله و فرزندان آن بزرگوار کنند. پدر و مادر و همسرم و دخترم از شما تقاضا می‌کنم بنده‌رو ببخشید و از خدا بخواهید بنده‌رو ببخشد چقدر در حق پدر و مادر کوتاهی کردم چقدر شما را به دردسر انداختم فقط خدا شاهد تلاش شما بود که در زمان جنگ باید سختی و مشقت از من نگه‌داری کردید و بعد از جنگ هم برای درس‌خواندن من چقدر سختی کشیدید. فقط خدا می‌داند که چقدر نگران کرده‌ام اذیت کرده‌ام و شما تحمل کردید زیرا تلاش‌ می‌کردید تا فرزندتان عاقبت‌ به خیر شود از شما ممنونم که همیشه انتخاب را به عهده خودم گذاشتید. حتی وقتی در نوجوانی می‌خواستم به نجف برای تحصیل بروم مخالفت نکرده و از اینکه همیشه به نظر من احترام گذاشتید ممنونم حالا هم از شما خواهش می‌کنم یکبار دیگر و برای آخرین بار به نظرم احترام بگذارید و از هیچ‌کس و از هیچ نهادی دلخور نباشید مبارزه با دشمنان خود آرزوی بنده بود و فقط خدا می‌داند برای این آرزو چقدر ضجه زدم و التماس کردم ممکن است بعضی‌ها به شما طعنه بزنند اما اهمیت ندهید بنده به راهی که رفتم یقین داشتم. از همسر عزیزم می‌خواهم که بنده را ببخشد زیرا که همسر خوبی برای او نبودم. به همسر عزیزم می‌گویم می‌دانم که بعد از بنده دخترم یتیم می‌شود و شما اذیت می‌شوید اما یادت باشد که رسول خدا فرموده: هرکس که یتیم شود خدا سرپرست اوست ایمان داشته باش که خدا همیشه با توست. آرزو دارم که دخترم فاطمه،‌فاطمی تربیت شود یعنی مدافع سرسخت ولایت، از دوستان،‌ آشنایان و فامیل و هرکس که حقی گردن ما دارد تقاضا می‌کنم بنده حقیر با ببخشد زیرا می‌دانم که اخلاق و رفتار من آنقدر خوب نبود که توفیق شهادت داشته باشم و این شما حتی که نصیب ما شد لطف و کرم و هدیه خدا بوده و مردم عزیز ایران یادمان باشد که به خاطر وجب به وجب این سرزمین و دین اسلام چقدر خون دادیم چقدر بچه‌های ما یتیم شدند،‌ زن‌ها بیوه، مادرها مجنون، پدرها گریان فقط و فقط برای خدا بود. در این ماه مبارک رمضان دل ما شکست،‌ دل امام زمان بیشتر و بیشتر که در مملکت شهدا حرمت ماه خدا توسط بعضی‌ها نگه‌داشته نشد و برادارن و خواهران من ماهواره و فرهنگ کثیف غرب مقصدی به جز آتش دوزخ ندارد. از ما گفتن ما که رفتیم... آن کس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند بی‌بی زینب آن زمانی که شما در شام‌ غریب بودید گذشت دیگر به احدی اجازه نمی‌دهیم به شما و به سلاله حسین(ع) بی‌احترامی کند. دیگر دوران مظلومیت شیعه تمام شده. بی‌بی‌جان انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم بی‌بی عزیزم مرا قاسم خطاب کن مرا قاسم خطاب کن روی خون ناقابل من هم حساب کن و من‌الله توفیق مصطفی صدر زاده 💠 @shohda_shadat 🌟 💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
4_5854984127547180550.mp3
5.86M
کاشکی خونم توی کربلا بود ... 3⃣3⃣تا اربعین حسینی @shohda_shadat
یااباعبدالله❤️ خو گرفته درد ِتو با استخوانم #یاحسین دردمندم نامِ تو آرامِ جانم #یاحسین کربلا آتش گرفته از غمِ جانسوز تو ذکر ِتو هر روز و هر شب بر زبانم #یاحسین @shohda_shadat
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 ✨حفظ حجاب‼️ پیام حضرت رقیه (س) در عاشورا است‼️ عصر عاشورا بود🌅 حجاب از سر زنان و دختران حسینی ربوده شد(وای بر من)😭😭😭 ✨هنگامی كه حضرت رقیه(س) ❣بعد از شهادت پدر ✨و سیلی خوردن از دست شمر ❣و اصابت كعب نی به بازو ✨و پاره شدن گوش، عمه اش زینب را می بیند از هیچكدام از این مصیبت ها شكایت نمی كند.😭😭 بلکه شكایت حضرت رقیه(س) به عمه اش این است كه می گوید:👇👇 ◥یا عمتاه هل من خرقة أستر بها رأسی عن أعین النظار◣  ◥ای عمه جان آیا پارچه ای هست كه سر خود را از نامحرمان بپوشانم؟◣😭😭😭   ┘◄منبع :بحارالانوارجلد 45صفحه 61 ▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬ ✨گمان میکنم که نکته اخلاقی این روایت برای همه دختر خانمهای محترم جامعه ی ما مشهود است.😔😔 دختران امام حسین(ع)در سخت ترین شرایط ممکن هم☝️ به فکر حفظ حجاب خویش بودند😔 ولی متاسفانه امروزه عده ای دنبال بهانه هستند تا حجاب خود را کمتر کنند.🙁 آری حفظ حجاب است که هنر دارد و موجب خشنودی حضرت فاطمه،حضرت زینب و حضرت رقیه(س)میشود.✅ ⬅️پس بیایید به جای جلب رضایت مردان  ↩️به فکر رضایت این حضرات باشید✋ تا ان شاءالله همین امر موجب شفاعت شما توسط این بزرگواران ✨در لحظه مرگ، ❣عالم برزخ ✨و قیامتتان گردد. ✨بیایید همه مثل حر بن ریاحی از شر بدی های خودو اشتباهاتمان به حریم امام حسین علیه السلام پناه ببریم.😌 ✨راه توبه باز است و ارباب هم چشم انتظار بازگشت ما 💚🌹💚 @shohda_shadat
❤️ خدا همه چیز را به موقع میشنود و پاسخ میدهد پس با او حرف بزن 🌱 #خدای_خوب_من @shohda_shadat
به سوی شام و کوفه ام، چه دل شکسته می برند ببین که زینب تو را، غریب و خسته می برند همان وجود نازنین، خدای صبر در زمین تمام رکن قامتش، ز هم گسسته می برند زیارت تو آمدم، سرت نبود یا حسین مرا برای دیدن سر شکسته می برند تو در تنور و کودکان، میان آتش حرم غم تو و یتیم تو، به دل نشسته می برند ببین که یک شبه شده، جمال ما همه کبود ز قتله گاه تو مرا، به دست بسته می برند سر امیر لشگرت، به نیزه ها نمی نشست ولی ز بغض و کین سرش، به نیزه بسته می برند برای کودکان خود، ز گوش کودکان تو تمام گوشواره ها، به دست بسته می برند @shohda_shadat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 شهادت را همه دوست دارند اما زحمت کشیدن برای شهادت را چه؟ شهید شدن یک اتفاق نیست. گلی است که برای شکوفا شدنش باید خون دل بخوری... به بی دردها به بی غصه ها به عافیت طلب ها شهادت نمیدهند. به آنکه یک شب بی خوابی برای اسلام نکشیده. یک روز وقتش را برای تبلیغ دین نگذاشته، شهادت طلب نمیگویند. دغدغه هیأت دغدغه بسیج دغدغه کار جهادی دغدغه دست این و آن را گذاشتن توی دست شهدا. دغدغه ترک گناه دغدغه آدم شدن دغدغه ی شهادت، به حرف که نیست قلبت را بو میکنند اگر بوی دنیا می داد رهایت می کنند... اگر عاشق شهادتی اول باید سرباز خوبی باشی خوب مبارزه کنی مجروح شوی اما کم نیاوری... درست مثل یاران عاشورایی حسین بن علی ¤شهادت را به تماشاچی ها نمی دهند¤ @shohda_shadat
قسمت_صدوچهارم ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ ففدینا بذبح عظیم... دوباره دلامون شده کربلا دوباره سر سفره ی زینبیم بعد از پارک کردن ماشین حسام ظبطو خاموش کرد و پیاده شدیم...🚶🏻 ماه محرم شده بود و امشب تاسوعا بود... هردومون سرتا پا مشکی پوشیده بودیم از هم جدا شدیم و وارد هیئت شدیم سینه زنی شروع شده بود مداح با لحنِ سوزناکش نوحه میخوند،همه سینه میزدن... بوی غربت میومد...صدای رقیه میومد صدای ناله های رباب...😔 فضای غم انگیزی بود همه ناله می زدن انگار لشگری مشکی پوش از عزادارای حسینی داشتن به مولا تسلیت میگفتند...غم تا پوست و استخونمون نفوذ میکرد و آدمو به گریه وا میداشت...😢 تو شیشه و موبایلم چهرمو سرسری نگاه کردم چشمام سرخ سرخ بود...جنس غم امام حسین فرق میکرد...هرسال شور عزادارا بیشتر میشد دلیلش چی میتونست باشه؟کار کی می تونست باشه جز "عشق" چراغا رو خاموش کردن و مداحی شروع شد چادرمو کشیدم رو سرم یعنی امام زمان الان کجا داشت عزاداری میکرد؟گریه کردم...به یاد گریه های حسین دلم گرفته بود از خودمو گناهام خسته بودم دلم برای حرم پر میکشید روضه، روضه ی ابوالفضل بود و حتما اقا میومد پشت در بشینه تا برای عموش عزاداری کنه هر از چند گاهی صدای ناله ها بلند میشد... 💔 این حس و حال دل ادمو میبرد کربلا...اینجا جای دل شکسته های از گناه خسته بود... حد اقل بوی سیب حرم میومد از نفس عزادارا روضه تموم شده بود تا اومدم از جا بلند شم صدای بمَ و گرفته ی حسام پیچید تو هیئت... سرمو تکیه دادم به دیوار تا به صدای حسامم گوش بدم... میباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی من مانوسم با حرمت آقا ، حرم تو والله برام بهشته انگار دستی اومده و از غیب روی دلم اینجور برات نوشته کربلا کربلا کربلا اللهم ارزقنا کربلا کربلا کربلا اللهم ارزقنا میدونم آخر میرسه یه روزی کنار تو آروم بگیرم با چشمای تر یا که توی هیئت یا وسط روضه بمیرم با چشمای تر یا که توی هیئت یا وسط روضه بمیرم و..... بین خوندن هق هقش اوج می گرفت و اجازه نمیداد بخونه حالم مساعد نبود حس میکردم حسام خیلی خسته شده نمی دونستم از چی...فقط میفهمیدم چند روزه خیلی تو خودشه از هیئن که خارج شدم دسته عزاداری در اومده بود بوی اسپند ومیومد همه سینه میزدن صدای طبل و سنج و مداحی گوش فلکو کر کرده بود. اون طرف خیابون ماشین حسام پارک شده بود خودشم تو ماشین نشسته بود و سرشو گذاشته بود رو فرمون به سمتش رفتم و سوار شدم. از صدای در ماشین اروم سرشو از رو فرمون بلند کرد با دقت بهش نگاه کردم... انگشت سبابه و شصتشو کشید رو چشماش و با صدای ارومی گفت: قبول باشه...💚 با شنیدن صداش نطقم باز شد و اول سلام دادم و بعد گفتم:::واسه شما هم قبول باشه...روضه ی اربابو حال و هوای زینب کبری چشم دوخت تو چشمام و فقط یه لبخند تلخ زد...معلوم بود حال خوبی نداره منم دیگه چیزی نگفتم راه افتادیم ساعت تقریبا 10 شب بود چون خیابونا شلوغ بود حسام از کوچه های فرعی رفت و تقریبا 1 ساعت بعد رسیدیم...از خستگی خمیازه ای کشیدم و بعد از تعویض لباسام رو تخت دراز کشیدم... سر درد نمی اوردم چرا اینقدر تو خودش بود؟؟؟یعنی اتفاق خاصی افتاده؟تو همین فکر به خواب رفتم همش چهره ی حسام تو ذهنم تداعی می شد میون جمعیت مشکی پوش اشک میریخت و تو حال خودش بود نمی تونستم بهش برسم عصبی بودم تو همین حال وحشت زده از خواب پریدم...درحالیکه دستمو رو قلبم گذاشته بودم و نفس نفس میزدم چشمم رو جای خالیِ حسام ثابت موند... ترس وجودمو فراگرفت از جا بلند شدم موهامو از جلوی صورتم کنار زدم کل خونه رو گشتم نبود که نبود ناچار چادر رنگی مو رو سرم انداختم تا برم کوچه سرمای نصف شب لرزه به تنم انداخت از کنار حوض که رد شدم چشمم به حسام افتاد که سجده کرده بود و های های گریه میکرد...میون درختا تو ی اون ســــــــــــــرما...سجاده شو رو زمین پهن کرده بود بغض گلومو چنگ زد... لبه ی حوض نشستم و با نگرانی به حسام خیره شدم حسامی که حالا اصلا تو حال خودش نبود...چش شده بود؟؟؟این همه بی تابی واسه چی بود؟؟؟از این همه سوال تو ذهنم خسته شدم با بی میلی از جام بلند شدم و رفتم تو خونه... ادامه دارد. ... @shohda_shadat