هوالسمیع
جور دیگر باید دید
یک چیزی که توی این دنیای هزارلایهی پر از ابعاد عجیب و غریب همیشه هیجانزده ام می کند، این است که معنا و مفهوم همه چیزش خیلی بستگی به نقطه و زاویه ای دارد که ایستادی و تماشایش می کنی.
مثل این تابلوهایی که رج رج کشیده شده اند و تو با افقی و عمودی کردنشان تصویر جدیدی را می بینی.
دنیا هم همینطور است، درست در لحظه ای که همه چیز برایت سیاه است و حس بنبست داری، کافی است از جایت بلندشوی بروی از گوشه دیگری به تماشا بنشینی، یکهو همان منظره سیاه و زشت و بدون خروجی تبدیل می شود به یک فضای سرسبز و پر از هوا و یک جاده پهن برای ادامه مسیر.
مثلا وقتی یک نفر حقت را خورده و تو هیچ توانی برای پس گرفتنش نداری، کافی است یادت بیاید این بنده قلدر، خدای تواناتری دارد که رزق و روزی تو را مقدر کرده و تو کافی است به دامنش پناه ببری تا حقت را پس بگیرد.
یا وقتی بیماری و درد در تمام وجودت رخنه کرده و هیچ دارو و دکتری حالت را خوب نمی کند، کافی است یادت بماند که هیچ رنجی در این دنبا بی پاداش نیست و اگر حواست باشد می توانی لحظه لحظه این درد را به سرمایه ای در جهان دیگر تبدیل کنی.
یا وقتی حس عقب افتادن پیدا می کنی و برنامه ریزی هایت به هم می ریزد،کافی است یادت بیاید، برنامه ریز اصلی زندگیت خداست، و فلسفه وجود تو در این دنیا فقط و فقط جمع کردن توشه است، باقی همه حاشیه است. تو قرار نیست در آن دنیا به خاطر دکتر، مهندس یا نویسنده بودن پاداشی بگیری. پس می شود برنامه را در هر لحظه تغییر داد و...
همه این تغییر زاویه ها روی یک اصل ساخته می شود، اینکه نظام این هستی روی محور جبران ساخته شده است، چیزی که شیطان می خواهد فراموشمان شود تا اسب خود را بر وجودمان بتازاند:
شیطان شما را به فقر وعده می دهد تا به فحشا وادارتان کند و خداوند به شما وعده مغفرتش را می دهد و فضل و زیادی آنرا و خداوند دانای بی محدودیت است.
فقط یک چیز این دنیا بازگشت ندارد، آن هم زمان است، لحظه ی که گذشت، فرصتی که برای جمع کردن یک تکه توشه برای آخرتت داشتی، گذشته و دیگر تکرار نمی شود. شاید شبیهش دوباره سر راهت قراربگیرد ولی دیگر همان لحظه نیست، تو یک فرصت از تمام فرصتهایت را از دست داده ای، پس باید تا جایی که زورت می رسد حواست باشد تا کمتر از دست بدهی و مگر میشود جز با یاری خدا به این خودآگاهی برسی
https://eitaa.com/shoruq
هو السمیع
عرضه و اراده
عمرو خالد یک مبلغ اسلامی مصری است، اینکه الان کجاست و چه می کند خبر ندارم، شاید بعد از این یادداشت رفتم و جستجو کردم،اما طرز بیان، لهجه شیرین مصری و انفعال و احساساتش حین سخنرانی، سالهای قبل از شروع داعش، جوان های بسیاری رادر سراسر دنیای عرب جذبش کرده بود.
ایده های جذابی برای تبلیغ داشت. یکبار یک کاروان از مسلمانان سراسر دنیا برای سفر حج جمع کرد و در روزگاری که رئالیتی شوها و شبکه های آکادمی استار تازه باب می شد، سفر حج این کاروان را به صورت زنده و 24 ساعته از یک شبکه تلوزیونی پخش کرد.
یا اینکه یک سال ماه مبارک رمضان، هر شب یک داستان از زندگی حضرت موسی را با تمام جزییات تعریف کرد و به تناسب هر ماجرا به محل وقوع آن ماجرا در مصر رفت و قصه را ازدل همان مکان تعریف کرد. محل بالا رفتن کوه طور از زمین، کوهی که از آن 12 چشمه جوشید، محل شکافته شدن رود نیل و... همه از آثار باستانی ای بود که هنوز هم هست و ما داستان ها را در همان فضا شنیدیم (درروزگاری که هنوز روایت انسانی وجود نداشت)
و خیلی کارهای خلاق دیگر
یک بار ماجرای جالبی را تعریف کرد، می گفت دریک سفر هوایی، مسافر بغل دستیاش یک اروپایی مسیحی بوده، حرف اسلام پیش می آید و صحبت ها به حکم روزه میرسد، مسافربا تعجب می پرسد:
-یعنی شما از صبح تاشب هیچ چیزی نمیخورید؟!
- هیچ چیز
-و هیچ چیزی نمی نوشید؟!
- هیچ چیز
- سی روز تمام؟!
-سی روز تمام
-هر سال؟!
-هر سال
- و همه تان این حکم را اجرا می کنید؟!
-تقریبا همه
-کودک و پیر و همه؟!
- بله همه
می گفت این را که گفتم چند لحظه ای مکث کرد و من غرق حس افتخار، منتظر ادامه عکس العملش بودم که با جمله ای که گفت، شوکه شدم.
- ببخشید که اینو میگم ولی شما خیلی بی عرضه اید که با این اراده هنوز نتونستید دنیا رو بگیرید...
حالا فکر می کنم تازه این مال آن وقتها بود، حالا که خیلی هایمان به هزار و صد بهانه، همان اراده روزه گرفتن را هم از دست داده ایم....
اما ناامید نیستم، حس می کنم در دوران غربال بسر می بریم و خیلی دور نیست روزگاری که اراده های واقعی قطار میلیون ساله جهان را روی ریل اصلی خودش قرار دهد
https://eitaa.com/shoruq
هوالسمیع
روح الله
من فقط 5 سالم بود و در عالم 5 سالگی تصویر خدا در ذهنم همان صورت نورانی بدون عمامه امام بود...
امام را دوست داشتم، مثل پدرم، مثل پدربزرگم. یادم هست آن روزها مادر بسیار بی تابی می کرد، هر وقت تصویر امام در بیمارستان را نشان می دادند، مادر به گریه می افتاد.
آن روز صبح هم باصدای گریه مادر بیدار شدم و صدای قرآن رادیو، چشم باز کردم و دیدم پدر هم در حال اتو کردن پیراهن مشکی اش دارد گریه می کند، برایم باور کردنی نبود، من گریه پدر را تا حالا ندیده بودم...
و بعدش دیگر هر شب مصلی بودیم، روی زمین های خاکی مینشستیم و چشم می دوختیم به آکواریومی نورانی که سالها بعد پای ثابت نقاشی هایم شد، مثل هواپیمایی که صورت امام از پنجره اش پیدا بود و روی سر مردم گل می ریخت، مثل صندلی خالی امام روی بالکن حسینیه جماران که رویش یک پارچه سفید کشیده بودند...
یادم می آید تا مدتها جمعه ها توی راه خانه مادربزرگ، سرود دریغا ای دریغا را می خواندیم و شعاری که ورد زبان همه شده بود:
عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، خمینی بت شکن پیش خداست امروز
روز تشییع ما بچه ها را با خودشان نبردند، تصاویر محوی از تلوزیون را فقط به خاطر دارم و زمین خاکی و هلیکوپتری که از شدت جمعیت نمی توانست بنشیند...
از بعد از چهلم، مرقد امام شد پاتق آخر هفته های ما و خانواده های دوست و آشنا، هر وقت دلمان می گرفت جمع می کردیم می رفتیم مرقد امام، یادم می آید، یکی از بازی هایمان سر خوردن روی سکوهای شیبدار محل عبور ویلچر جانبازان بود.
ما با امامی که نشناخته دوستش داشتیم بزرگ شدیم و کم کم فهمیدیم که امیدش به ما بچه دبستانی ها بوده است...
خدا کند که امیدش را نا امید نکرده باشیم
https://eitaa.com/shoruq
هوالسمیع
آن فرانک
به ادعای ناشر، آن فرانک دفترچه خاطرات بی دخل و تصرف دختر نوجوان یهودی 15ساله ای است، که در دوره جنگ جهانی دوم همراه خانواده اش از دست نازی ها دریک ساختمان مخفی شده و بعد از دو سال زندگی مخفیانه، توسط نازی ها دستگیر شده و زندگی کوتاهش بر اثر بیماری در یکی از اردوگاه های کار اجباری به پایان می رسد.
اما نمی دانم هنر دست مترجم کتاب است، یا نبوغ خارق العاده این دختر پانزده ساله، که از لحاظ ادبی این دفترچه خاطرات، چیزی از یک رمان حرفه ای مثل بابالنگ دراز، یا یک دشمن عزیز کم ندارد.
شخصیت پردازی های عالی، توصیف ها و تصویر گری های دقیق و چینش هوشمندانه حوادث بدون تکرار زیاد و یا ایجاد ابهام نامشخص، رمانی پدید آورده که به خوبی خواننده را تحت تاثیر قرار می دهد.
جدای از صحت سنجی اعتبار این خاطرات، چیزی که بسیار درخور توجه می باشد، اسطوره سازی جریان پشت این کتاب و ماجرای آن است. طبق ادعایشان، پدر آن فرانک به عنوان تنها بازمانده آن ساختمان مخفی، پیگیر انتشار این خاطرات بوده تا جایی که یک بنیان بین المللی به نام آن فرانک ثبت شده و در زمینه زنده نگهداشتن یاد او و تمام قربانیان جنگ جهانی دوم فعالیت می کند. ولی بر همه ما واضح است این میزان از انتشار و تبلیغ فقط از قبل پیگیری های یک پدر دردمند بدست نمی آید.
و حال تو فکر کن به هزاران آن فرانکی، که از همان دوران استعمار و جنگ های جهانی تا به امروز، درسرزمین های شرقی ما قربانی زیاده خواهی هیتلرهای کوچک و بزرگ غربی و مزدورانشان شده اند و کسی نیست که دفترچه های خاطراتشان را درخور دردی که کشیده اند به گوش جهانیان برسانند....
هوالسمیع
نورلین
از اذان نماز شب، حرم بودیم و یکساعتی مانده بود تا اذان صبح. روزهای آخر بود و باید کم کم خودمان را برای دل کندن آماده می کردیم.
زیر نرده های تراس حرم، تکیه دادم به دیوار و چشم دوختم به خانه اش. بغل دستم یک خانم مالزیایی که ایستاده بود به نماز، نمازش تمام شد، به سبک تمام این روزها دستم را به سویش دراز کردم:
-تقبل الله
او هم در جوابم لبخند زد و دستم را گرفت
و گفتگویمان با انگلیسی شکسته پکسته هردویمان شروع شد.
برایش گفتم که در این یک هفته چطور نوای تسبیحات دسته جمعی موزونشان دل از ما برده است و چقدر گروه هایشان منظم و آراسته است. برایم توضیح داد که این تسبیحات مربوط به دعایی است که از کودکی به بچه هایشان می آموزند، و کتابچه سبزی که در دستش داشت به من نشان داد و گفت که دعا در این کتاب است و کتاب را به من هدیه داد برای یادگاری و اسمش را هم پشتش نوشت:نورلین.
من صحیفه سجادیه دستم بود،برایش توضیح دادم که این دعاها از فرزند نوه پیامبر به ما رسیده و خیلی برایم عزیز است، پشتش اسمم را نوشتم و بدستش دادم. همدیگر را بغل کردیم و قرار شد هر وقت سمت این کتابچه ها رفتیم، یاد هم باشیم.
نورلین عزیزم که زبان مشترکمان هم، یک پایش لنگ بود و آن شب در بیت الله الحرام با زبان دلمان با هم حرف زدیم، نمی دانم امشب در چه حالی هستی، ولی خاطره آن شب و روی خندانت تا ابد گوشه دلم به قاب نشسته است، مثل تمام آنهایی که در آن سفر بهشتی همراهشان بودم
https://eitaa.com/shoruq
هوالسمیع
#خیالبافی
کاش می شد، ملا حسینقلی همدانی می آمد جایی وسط تهران، ضرب می گرفت و با صدای ناقوسی اش این اشعار را می خواند:
لا اِلهَ اِلاّ الله
حقاً حقاً صِدقاً صِدْقاً
اِنَّ الدُّنْیا قَد غَرَّتْنا
وَ اشتَغَلَتْنا وَ استَهْوَتْنا
یابْنَ الدُّنْیا مَهْلاً مَهْلاً
یابْنَ الدُّنْیا دَقَّاً دَقَّاً
یابْنَ الدُّنْیا جَمْعاً جَمْعاً
تَفْنى الدُّنْیا قَرْناً قَرْناً
ما مِنْ یَوم یُمضْى عَنّا
اِلاّ اَوْهى رُکُناً مِنّا
قَدْ ضَیَّعْنا داراً تَبْقى
وَ اسْتَوْطَنّا داراً تَفْنى
لَسْنا ندرى ما فَرَّطْنا
فیها اِلاّ لَوْ قَدْ مِتْنا
معبودى به حق و شایسته پرستش جز خدا نیست
این را به حق و راستى مى گویم
به راستى که دنیا ما را فریفت و ما را به خود سرگرم نمود و ما را سرگشته و مدهوش گردانید
اى فرزند دنیا! آرام باش! آرام!
اى فرزند دنیا در کار خود دقیق شو! دقیق!
اى فرزند دنیا کردار نیک گرد آورى کن! گرد آوردنى!
دنیا سپرى مى شود، قرن به قرن.
هیچ روزى از عمر ما نمى گذرد
جز این که پایه و رکنى از ما را سست مى گرداند.
ما سراى باقى را ضایع نمودیم و سراى فانى را وطن و جایگاه خویش ساختیم.
ما آنچه را که در آن کوتاهى نموده ایم، نمى دانیم مگر روزى که مرگ به سراغ ما بیاید
بعد مردم تهران مثل ساکنان آن قهوه خانه به خود میآمدند و...
پ. ن:کتاب کهکشان نیستی را بخوانید
https://eitaa.com/shoruq
خان النص
قرارمان ساعت 4 عصر، اطراف عمود 605 بود، 5 عمود آنطرفتر از خان النص. جایی که محدوده شهر نجف تمام می شد و وارد محدوده شهر کربلا می شدیم.
از عقربه های ساعت عقب مانده بودم و باید زودتر خودم را می رساندم، اما توانی نداشتم. پاهایم دو ستون بتونی شده بود که دنبال خودم می کشیدم، کولهای که تقریبا دیگر خالی شده بود، قدر یک چمدان بزرگ روی دوشم سنگینی می کرد. دستهای آویزانم مثل دوتا گونی ده کیلویی برنج شده بود. نای آن نداشتم بلندشان کنم و لبه کج شده روسریم را صاف کنم. خدا خدا می کردم هبچ آشنایی مرا در آن حالت راه رفتن پنگوئنی نبیند. چشمم فقط به شماره عمودها بود که زودتر به نقطه قرارمان برسم و روی صندلی های کنار جاده این بار سنگین را زمین بگذارم.
سالی بود که داعش نصف عراق را گرفته بود و تهدید کرده بود مسیر مشایه را به خاک و خون می کشد. دولت عراق هم ویزا را یک دلاری کرده بود تا به داعش نشان دهد عاشق اباعبدالله از انفجار و شهادت نمی ترسند و تمام امت حزب اللهِ ایران و عراق ریخته بودند توی جاده.
توی مسیر کلی شایعه در مورد انفجار و انتحارو حتی دستگیری داعش در تونل های زیر زمینی کربلا شنیده بودیم.
نگرانِ نگرانیِ همراهانم بودم که دیدم نقطه تفتیش گذاشته اند. چشمه اشکم به قل قل افتاد، تحمل ایستادن توی صف جمعیت را نداشتم. چشمم را بستم و زیر لب گفتم یا اباعبدلله خودت یاری کن، یک آن چشمم افتاد به پیرزن آفتاب سوخته خنده رویی که لبه های عبایش را پشت گردنش بسته بود و برای تفتیش تند تند دست می کشید روی پشت و روی چادر زائرها و با همان لبخند نمکینش داد می زد
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
مدرسه حسین
نویسنده است، صفحه اجتماعی دارد، روزهای اربعین صفحه اش را وقف روایت اربعین کرده است. ناراحت است چرا پارسال که از اربعین برگشته نیت یادگیری عربی اش را دنبال نکرده و حالا برای ارتباط گرفتن با خادم ها زبانش الکن است، توی دلم خدارا شکر می کنم که عربی زبان مادریم است و راحت می توانم با خادم ها ارتباط بگیرم.
*************
خودش پزشک است اما عاشق اهل بیت، ده سالی می شود که ایام اربعین منزلش را وقف زوار کرده است، اولها ارتباط گرفتن با ایرانیها برایش خیلی مهم نبود. بیشتر به عشق امام حسین خدمتشان را می کرد. اما حالا نظرش عوض شده، دلش می خواهد بنشیند و بیشتر با آنها صحبت کند. همراه با بقیه اهل خانه رفتهاند در یک کانال آموزش فارسی عضو شده اند. حسرت این را می خورد که چرا زودتر اقدام نکرده و حالااینقدر برای یاد گرفتن فارسی باید سختی بکشد.
خدا را شکر می کنم که از اول ایران بدنیا آمدهام و می توانم در این زیارت بزرگ با هر دو ملت صحبت کنم.
*******************
خسته و تکیده رسیده ایم شبستان حضرت زهرا، تا پروازمان هنوز 20 ساعت مانده است، یک گوشه خلوت، کنج دیوار، پیدا می کنیم برای استراحت. وسایل را می گذاریم، همراهم میرود که آب بیاورد، دو سه تا خانم پاکسانی میخواهند بیایند جای همراهم بنشینند. با چند کلمه ناقص انگلیسی عذرخواهی می کنم و می گویم همراهم الان میآید. می روند کمی آنطرفتر می نشینندلبخند به لب دارند، می پرسند:iraq؟
می گویم :ایران
به خودش اشاره می کند و می گوید :پاکستان
به عربی می گویم: شیعه پاکستان علی الراس
می گوید: no persian
می گویم: arabic؟
می گوید: no arabic, no persian, just ordu
با بدبختی و اشاره دست و کلمات ناقص انگلیسی سعی می کنم حرفم را بفهمانم، سرش را تکان می دهد که نمی فهمد، آخر سر هم لبخند می زند و سری به تشکر تکان می دهد.
حسرت می خورم که چرا اردو بلد نیستم، چرا قبل از سفر کمی روی انگلیسی نیم بندم کار نکردم. حس می کنم هنوز لازم است خیلی زبان یاد بگیرم...
و این مدرسه حسین است که یادگیریش سقف و پایانی ندارد... هر چه هم که بلد باشی و بدانی بازهم کم داری و باید بیشتر بدانی....
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
ملت امام حسین
ساعت 26 دقیقه بامداد است. خسته و تکیده در شبستان حضرت زهرای حرم امیر المومنین به یکی از ستون های حرم تکیه داده ام.روبروی صف زیارت ضریح.به قول یکی از همراهان، موقعیتمان خیلی استراتژیک است. ظهر حوالی ساعت 3 بعد از ظهر اینجا را برای نشستن انتخاب کردیم، تا هم، زمان باقی مانده تا پرواز بازگشت را در حرم امیرالمونین بگذرانیم و هم اگر صف خلوت شد، سریع خودمان را برسانیم و زیارتی نصیبمون شود. چه خیال خامی!
از ظهر تا حالا یعنی اگر یک اپسیلون از حجم صف کم شده باشه، نشده است.... این ملت، عراقی و ایرانی و افغانستانی و لبنانی و پاکستانی و هندی و و و و، به تعبیر حاج قاسم ملت امام حسین و ملت امیر المومنین هستند. لیاقتشان خیلی بیشتر از اینهاست. حالا اگر صف تعظیم پاپ، یا نه اصلا صف گرفتن امضا از یه نویسنده معروف بود همه رسانه های جهان داشتند روایتشان می کردند، اما نمی کنند. اصلا از اول هم، از همان روزی که امام حسین درصحرای تفدیده کربلا فریاد می زد هل من ناصر ینصرنی، دلشان نمی خواست صدایش به گوش کسی برسد.
اما رسید، همان شد که زینب گفت:
«فَکِد کَیْدک وَاسْعَ سَعْیک و ناصِبْ جُهْدَک فوالله لا تمحُو ذکرنا و لا تُمیتُ وَحْیَنا»
وحالا این صف از انتهای شبستان بزرگ حضرت زهرا تا ضریح حضرت ادامه دارد تا اصحاب آخرالزمانی حسین ابن علی، ارادت و محبتشان را به یکی از پدران امت نشان دهند.
#روایت_اربعین
#روایت_مردمی
#خط_روایت
هوالسمیع
خیمهای از جنس بهشت
حوالی ساعت 11 صبح، قرار گذاشته بودیم ساعت 1، وضو گرفته و نماز خوانده و استراحت کرده عمود 450 باشیم. اولش حس کردم وقتم زیاد است، کسی هم دور و برم نبود تا بخواهد سر تند راه رفتن و کند راه رفتن غر بزند، گوشی را بیرون آوردم و افتادم به عکاسی، یک آن به خودم آمدم دیدم نیم ساعت دیگر اذان است و من هنوز به عمود 400 هم نرسیدهام. پس گوشی را غلاف کردم و قدم هایم را تند کردم، اما انگار فاصله بین عمودها کش آمده بود. گفتم شاید چون عمودها را نگاه می کنم، فاصله اینقدر زیاد به نظر می رسد، شروع کردم به نشانه گذاری.
مثلا یک پرچم بزرگ را، از دور نشان می کردم و سعی می کردم شماره عمودها رانبینم تا به آنجا برسم، و بعد آنجا از دیدن تعداد ستون های گذرانده شده خوشحال شوم. خودم را بازی می دادم. وضع کمی بهتر شد. صدای اذان که بلند شد هنوز سی عمودتا قرارمان باقی مانده بود، اما دیگر از من چیزی نمانده بود، سرتاپایم خیس عرق شده بود، تمام تنم می لرزید و چشمهایم دیگر چیزی نمیدید، قدماز قدم نمی توانستم بردارم. کنار یک موکب چادری، رسما پنچر شدم، حتی نای آن نداشتم که دو سه متر جلوتر خودم را به حسینیه کناری برسانم. رفتم توی موکب چادری، هوای خیمه تاریک بود و خنک. کنار دیواره های موکب تشک چیده بودند و برای تکیه متکا گذاشته بودند. یکی دو نفر گوشه های موکب نماز می خواندند، کوله را که زمین گذاشتم، نفسم کمی بالا آمد. با بتری آب همراهم وضو گرفتم و به نماز ایستادم.سخت ترین نماز عمرم. السلام علیک رکعت آخر را که خواندم آخرین رمق جانم هم رفت، نفهمیدم چطور متکای کنار دیوار را روی زمین گذاشتم و همانجا با چادر روی سر، کنار کوله ام خوابم برد.
بی خیال قرارساعت 1 و نگرانی از سرزنش همراهان قشنگ نیم ساعت تمام خوابیدم. خوابی که سبکترین وشیرینترین خواب عمرم بود، خوابی که تمام خستگیم راشست و برد. چشم که باز کردم دیدم یک دختر ده دوازده ساله با روسری مشکی قشنگش یک سینی غذا گذاشته جلویم و منتظر نشسته که بیدار شوم. لبخند زد و گفت:خاله چقدر خسته بودید! آهسته نشستم، خیلی خجالت کشیدم، معلوم نبود از کی اینطوریروبرویم نشسته و به من زل زده. پرسیدم ساعت چند است؟ گفت ساعت 1 است. باید راه می افتادم، خواستم بلند شوم، با چشمان معصومش نگاهم کرد و گفت:خاله من این سینی رو برای شما آوردم، نمیشه بدون ناهار از موکب ما بری.
خیلی معذب شدم، هم دیرم شده بود هم رویم نمی شد جلویش غذا بخورم و او تماشایم کند، اما روی رفتن هم نداشتم، نشستم، خیالش که راحت شد ماندنی شده ام، بلند شد و رفت چند لقمه خوردم، غذا خورشت فاصولیه وبرنج بود، خوشمزه ترین خورش فاصولیه ای که تا آن روز خرده بودم. خواستم بلند شوم که با قوطی نوشابه آمد، سرش رابوسیدم و تشکر کردم و برای آنکه ناراحت نشود قوطی نوشابه را گرفتم و راه افتادم و با خیمه بهشتیشان که نجاتم داده بود خدا حافظی کردم اما حس خوب خیمه و مهمانوازیشان تا همیشه توی قلبم باقی ماند.
#روایت_اربعین
#روایت_مردمی
#خط_روایت