🇮🇷🇵🇸
📝 آخرین تحولات جنگ رژیم صهیونیستی علیه مردم #فلسطین
🍃🌹🍃
1⃣ توقف حرکت کشتیهای شرکت OOCL به مقصد "اسرائیل" و بالعکس
🔸شرکت کشتیرانی هنگ کنگی OOCL اعلام کرد هرگونه حمل کالا به مقصد "اسرائیل" و بالعکس را تا اطلاع ثانوی متوقف کرده است.
2⃣ حمله موشکی گسترده تروریست های تحریرالشام به نبل و الزهرا
3⃣ شمار شهدای غزه به ۱۹۰۸۸ نفر رسید.
4⃣ تار عنکبوت در بندر ایلات!
🔸المیادین به نقل از رسانههای اسرائیلی: میتوان گفت بندر ایلات به طور کامل تعطیل است و چه بسا شرکتهای باربری از "اسرائیل" عبور کرده و عدم تعامل با آن را انتخاب کنند.
#فلسطین | #طوفان_الاقصی
@siasikosarieh
#اسم تو مصطفاست
قسمت هشتادو هشت
در حال شستن ظرفا بودم که از پشت سر دست انداختی دورگردنم.
- وای چیه ترسیدم!
- تولدت مبارک!
- مگه چندمه؟
- دوازده مرداد روز تولدت !
- دستت درد نکنه که یادت بود!
- فکر نکنی که این سری هدیه ای در کار نیست
ها! حتما برات می گیرم !
- همین که یادم بودی برام بسه!
راه افتادیم سر راه فاطمه را پیش مامانم گذاشتیم وبا محمدعلی رفتیم.در طول راه
در ماشین،تولدت مبارک را می خواندی و
مداحی ومولودی.
در حاشیه خیابانی نگه داشتی ومدارک را بردی دادی وبرگشتی.
- حالا کجا پارک کنیم بریم بازار؟
- بازار ؟کدوم بازار؟
- پانزده خرداد.
- ما الان افسریه ایم.
- پس بریم سید الکریم برای زیارت وتشکر از یکی از بند گان خاص خدا.
- یعنی بریم شهر ری؟
- یعنی نریم؟
- چرا که نه!
رفتیم زیارت .چقدر هم دل چسب بود.زیارت باتو و محمدعلی کوچولو. بعد هم رفتیم ناهار
کباب وریحان خوردیم.لقمه می گرفتی ودر دهانم
می گذاشتی.ازداخل بازارشلوار خریدی.
وآدرس بازار طلا را هم گرفتی.
- سمیه اشکال نداره از همین جا برایت طلا بخرم؟
- بااین وضعیت طلا نمی خوام.چیزای واجب تری لازم داریم!
- اذیت نکن !انتخاب کن. دوتا گزینه روی میزه: طلا یا ماشین ظرف شویی!
- همون طلا خوبه!
رفتیم چند تا نیم ست دیدیم. بالاخره نیم ستی انتخاب کردی که هر دو خوشمان آمد.
گرفتیم ودیدم باید با تتمه حقوق یعنی باپانصدوشصدهزار تومان زندگی کنیم.
- نگران نباش پول بازم دستم میاد! فکرش
رو نکن!
- ولی برای تولد معمولا یه چیز کوچک
میخرن!
- من چند تا بدهکاری داشتم که همه رو یه دفعه حساب کردم!
جعبه طلا رو داخل کیفم گذاشتم.شادبودم،
شاد وسرحال.دیگر سنگینی محمد علی را روی شانه ام احساس نمی کردم واز دست دادن تو
رادرقلبم.یکی دوبار گفته بودی آنجا به تو نیاز دارند،اما من به پایت که می لنگید نگاه کرده
وامیدواربودم که به این زودیها خوب نشود.
سوار ماشین شدیم وبرگشتم واز خانه مامان،
فاطمه رابرداشتیم.وبه مامانم :" گفتی امشب بیاید خونه ما تولد عزیزه!"
- حواسمون بود! بعدازشام میآیم.
به خانه که رسیدیم گفتم:" آقامصطفی بااین
بچه چطوری شام درست کنم؟"
- با کمک هم.توبرنج بگذار ،من هم از بیرون
کباب می گیرم.سبزی خوردن بامن!
اتاق راباسلیقه خودت مرتب کردی.ساعتی بعد برای نمازمغرب رفتی مسجد مامانم این ها
وبرادرم وزن دادشم آمدند.توکه رسیدی شام
خوردیم وبعداز شام،وقتی شیرینی وچای
آوردم،نیم ست را آوردی ونشان همگی دادی
گردن بند راگردنم انداختی،اما گوشواره را گوشم نکردی:" دلم نمیاد!"
نشستی کنارم،شادی کردی وانگشتررادستم کردی.به زن دادشم گفتی:" آبجی اگه تواجازه بدی شوهرت بره سوریه،برات از این کارا می کنه!" خندید وگفت:" نه این چیزارو می خوام،نه
اجازه میدم بره سوریه!"
نگاهی به اطرافم می کنم.چه آرامشی دارد اینجا! کنار مزار رفقای شهیدت.
درست است که برای ما گمنامند،اما آنجا حتما
باهم دوستید و قهقه ی مستانه میزنید.
- پانزده مرداد توی بهشت زهرا سالگرد بچه های گردان عماره.یعنی فردا!
- می خوای بری؟
- حتما صبحونه هم می دن.
- مصطفی،بگوصبحونه راما می دیم!
- واقعا می تونی؟
- آره،بروعدس بگیر بیارخیس کنم تا فردا
می پزم ومی بریم!
صبح بودکه گفتم،اما عدس راساعت یک بعدازظهرها از مسجدجامعی گرفتی.
- می خواستی از جایی بگیری که عدسش خوب باشه!
- از آقا رحمان گرفتم.با این بدبختی مغازه اش راراه انداخته به امید من وتو.از تهرون که
نمیان ازش بخرن.من وتوبایدبخریم!
ادامه دارد.......✅
@siasikosarieh
#اسم تو مصطفاست
-چون به امید من وتو کسب وکار می کنه باید عدس ناپز بخریم .
- بذار دو ساعت بیشتر بجوشه!
در همین حال تلفن زنگ زد،دوستم بود:" میای بریم استخر؟"
روبه توکردم :"محمدعلی رو نگه می داری من برم استخر؟"
- بله مخصوصا که کم ورزش می کنی وهم استخون درد داری!
- پس نگهش می داری؟
- برو استخر ولی محمدعلی رو بزار پیش مامانت!
- پس پنچ کیلو عدس دستت رومی بوسه،
پاکش کن!
- باشه!
از استخر که آمدم نصفی از عدس هاروپاک
کرده بودی ونصفی دیگر آنجا بود
- پس چرا پاک نکرده بودی آقامصطفی؟
- خسته شدم!
- باید خیس بشه، نمی پزه ها!
شب که از مسجد آمدی:" گفتم قابلمه بزرگه رو
از بالای قفسه آشپزخانه بیار پایین!"
- هنوز زوده،بذار کمی استراحت کنم!
محمد علی رو گذاشتم بغلت،صندلی زیر پایم
گذاشتم وقابلمه رابه سختی آوردم پایین،
عدس ها را ریختم وتا صبح مدام سرزدم،
ناپز بودونمی پخت.کلافه شده بودم،بیدارت
کردم.
- آقامصطفی دیر پزه ولعاب نمی ده!
- اشکالی نداره خورده میشه !
صبح بلند شدی لباس پوشیدی.
- کجا؟
_گمان نمی کنم کسی خانمش رو بیاره، خودم می رم!
_منم میام، اجازه نمی دم تنها بری. جاهای خوب باید زنت رو هم ببری!
_پس آماده شو!
فاطمه خواب آلود را به هر زبانی بود بلند کردم و لباس پوشاندم. محمدعلی را هم آماده کردم. قابلمه عدسی و وسایل لازم را بردی و در صندوق عقب ماشین گذاشتی. با بچه ها نشستیم داخل ماشین و راه افتادیم. شب قبل به مامانم این ها هم گفته بودم و قرار بود آن ها هم بیایند. ساعت شش صبح بود که رسیدیم. بچه های گردان عمار آمده بودند. قابلمه را گذاشتی وسط و برایشان کشیدی. داخل ماشین نشسته بودم. با یک تکه نان و دو تا کاسه آمدی. دوستانت از تو فیلم می گرفتند. دلم لرزید.
_این چه کاریه که می کنن؟
_اشکالی نداره، بذار خوش باشن!
_دلم می لرزه. دوست ندارم اینجور کارارو، انگار باور کردن که میخوای شهید بشی!
_بی خیال سمیه!
دیگر سمت من نمی آمدی و می رفتی لا به لای مزار ها. گاه می آمدی محمدعلی را می بردی، دور می زدی و می آمدی تحویلم می دادی و باز... .
پدر و مادرم آمدند. پدرم پیش شماها آمد و مامان کنار من داخل ماشین نشست. وقت برگشتن، از دوستات خداحافظی کردی. می دیدم بعضی باز فیلم می گیرند، اما دوربین را طرف ما نمی گرفتند. پدر و مادرم رفتند و ما هم حرکت کردیم. سر راه گفتی:«باید برم اسلامشهر. یکی از دوستام شهید شده. باید توی مراسمش شرکت کنم.
_کی هست؟
_از شهدای مدافع حرم!
داخل ماشین گرم بود، به حدی که فاطمه و محمدعلی که خواب بودند از شدت گرما بیدار شده بودند. یک ساعت طول کشید تا آمدی. چند نفر آمده بودند بدرقه ات و سه تا ظرف غذا هم دستت بود. راه که افتادی پرسیدم:«چقدر طول دادی آقا مصطفی، پختیم از گرما!»
_رفته بودم سخنرانی. از بچه های فاطمیون بود. این غذا ها هم مال شهیده و تبرکه. یه روز توی همین قرارگاهی که بودیم اومد و گفت باهات کار دارم. خیلی خسته بودم، گفتم تو برو من میام. با خودم گفتم این هم مثل بقیه رزمنده ها می خواد درد و دل کنه، منم امروز حوصله ندارم. دوباره اومد و به زور دستم رو کشید و برد داخل اتاق. یه قابلمه کوچک روی گاز سه شعله بود. گفت:«تا نخوردی از اینجا بلند نمی شی!» دیدم کله پاچس.
بغض کردی و نگاهت را انداختی به افق.
_حالا اون بالا بالاهاست!
وقت تنگه، دیگه باید از پنج شهید گمنام خداحافظی کنم و برگردم خانه.
◻️◻️◻️
امروز آمدم سر مزارت، باز می خواهم برایت حرف بزنم و حرف هایم را ضبط کنم .
ادامه دارد...✅
@siasikosarieh
⛔️ هیس ، هکرهای بنزینی مشغول کارند !
در حالی که خبرها حاکی از اختلال در نرم افزار سامانه تحویل سوخت در جایگاه های بنزین است ، خبر های دیگر توسط خبر سازان مزدور داخلی و رسانه های معاند در حاشیه این اختلال فنی در حال انتشار است
🔹روزنامه صهیونیستی جورزالم پست دقایقی قبل گروه هکری صهیونیستی گنجشک درنده را عامل هک و اختلال سامانه سوخت رسانی ایران معرفی کرد
🔹گرچه هکرهای صهیونیستی در سال قبل هم چنین اقدام اختلال کننده ای را انجام دادند ولی با ورود به موقع مسئولین امر با روش تحویل سوخت به روش دستی اجازه بدون سوخت ماندن مردم را ندادند که این تدبیر امروز هم در حال اجراست و قطعا تا ساعات آینده وضعیت تحویل سوخت عادی خواهد شد
🔹و اما مهم این است که همیشه عملیات فنی دشمن با عملیات روانی مزدوران رسانه ای داخلی همگام بوده و اهداف همزمان و مشترکی را دنبال می کنند که مهم ترینش تحریک افکار عمومی و رقم زدن نارضایتی های عمومی و سوء استفاده فتنه گران رسانه ای و میدانی است
🔹مردم شریف ایران و مسئولین به خصوص صاحبان رسانه ، قلم و جایگاه سخن باید به اهداف دشمن در عملیات روانی و میدان حساس باشند و به منابع موثق خبری جهت دسترسی به اخبار و تحلیل های درست مراجعه کنند
🔹 در برهه حساس درگیری جبهه مقاومت با رژیم صهیونیستی و مقابله با جنگ تمام عیار ترکیبی که روزی پرونده فساد چای دبش را تحمیل میکنند ، روزی دیگر یازده تن از فرزندان ایران اسلامی و مدافع امنیت این مرز و بوم را به شهادت می رسانند و امروز در خدمت رسانی به مردم اختلال ایجاد می کنند ، از این رو به نظر میرسد دشمن در سناریو های احتمالی خود، به دنبال اهداف زیر بود، که خوشبختانه با تدبیر به موقع و هوشیاری مردم ناکام ماند :
🔻اهداف احتمالی سناریو های دشمن
1⃣ القاء گران شدن قیمت بنزین و ایجاد محدودیتها در سهمیهها
2⃣ القاء ناکارآمدی و ضعف در مدیریت و امنیت زیرساختها
3⃣ تحت الشعاع قرار دادن اقتدار جبهه مقاومت در مقابله با رژیم صهیونیستی
4⃣ ایجاد شکاف بین مردم و مسئولین و ایجاد نارضایتیهای عمومی
@siasikosarieh
💢آینده سیاه در انتظار «جو بایدن»
🔹کاهش محبوبیت بایدن و وضعیت نامناسب وی در نظرسنجیهای مربوط به انتخابات ۲۰۲۴ باعث شده است تا گمانهزنیها درباره یک دورهای شدن ریاستجمهوری او مانند ترامپ افزایش پیدا کند.
🔸نشریه «وکس» طی یادداشتی اشاره کرده است که تا حدی مشکل از بایدن و وضعیت اوست، وگرنه به طور کلی حزب دموکرات در سراسر آمریکا عملکرد قابل قبولی داشته و نامزدهای حزب دموکرات در انتخاباتهای مهم و زیادی در کنگره، فرمانداریها و شهرداریها به پیروزی رسیدهاند. اختلافات درونحزبی دموکراتها به دلیل عملکرد نامناسب و غیر قابل دفاع بایدن آنقدر زیاد شده است که رهبران حزب دموکرات با رویکرد واقعبینانه به دنبال عبور از بایدن و پیشنهاد نامزدی گزینههای جدیدتر و شاید بهتر هستند؛ در حالیکه حداقل در این برهه زمانی اصلاً گزینه توانمند و کارآمدی ندارند که توان رقابت با نامزد جمهوریخواهان را داشته باشد.
🔹جدای از وضعیت اسفناک محبوبیت اجتماعی جو بایدن، سیاست خارجی ناکارآمد وی و هم چنین شکستهای مختلفی که در موضوعات گوناگون آمریکا را درگیر خود کرده، باعث شده است که حذف بایدن از مسلک قدرت اعتبار مضاعفی پیدا کند.
🔸در همین زمینه، گفتنی است جمهوریخواهان که در مجلس نمایندگان ایالات متحده اکثریت را در اختیار دارند، با ۲۲۱ رأی مثبت در برابر ۲۱۲ رأی مخالف نمایندگان حزب رقیب، طرح استیضاح بایدن را با وجود آن که تاکنون نتوانستهاند هیچ مستنداتی مبنی بر قانونشکنی رئیسجمهور دموکرات آمریکا ارائه کنند، کلید زدهاند.
🔹چنین برآورد میشود که لابی قدرتمند صهیونیستها از عملکرد کلی بایدن با وجود حمایتهای علنی و پنهان او از اسرائيل راضی نیستند. اختلافنظر بایدن با نتانیاهو در موضوع اهدافی بود که نتانیاهو بعد از شکست در عملیات هفتم اکتبر متحمل شد. بایدن با رویکردی واقعبینانه معتقد است، دو دولتی و پذیرش حماس میتواند راهکار نهایی باشد؛ در حالیکه نتانیاهو و لیکود با رویکردی افراطگرایانه معتقدند حماس باید از بین برود.
🔸دال کلیدی اختلافات میان بایدن و نتانیاهو حمله به شهر «خان یونس» در جنوب نوار غزه بود؛ جایی که بلینکن، وزیر امور خارجه آمریکا ضمن حضور در جلسه کابینه جنگ اسرائیل به مقامهای رژیم صهیونیستی گفته بود، دولت بایدن معتقد است که جنگ اسرائیل علیه حماس در غزه نباید چندین ماه طول بکشد و باید ظرف چند هفته پایان یابد. مقامهای صهیونیستی در این جلسه هیچ قول و تضمینی درباره پایان جنگ غزه ظرف چند هفته ندادند؛ «اما علاقه خود را به بازگشت به حالت عادی ابراز کردند به ویژه برای اینکه اسرائیل از نظر اقتصادی آسیب جدی دیده است و این برای آنها خوشآیند نیست.»
🔹بنابراین در حالت کلی شکست احتمالی در قضیه اوکراین، محبوبیت پایین اجتماعی در نظرسنجیهای داخلی آمریکا، نارضایتی لابیهای صهیونیستی و... باعث شده است تا آیندهای سیاه در انتظار بایدن باشد.
@siasikosarieh
📌جنایت بشرط مزدوری خوب
🔸پس از حدود هفتاد روز از طوفان الاقصی ماهیت جبهه استکبار روز به روز نمایان تر می شود.
ماهیت استبدادی، جنایت پیشگی، منفعت طلبی و ضد حقوق بشری سلطه گران نمایان تر از گذشته شده است.
از ماهیت های بر ملا شده دیگر در این جنگ، ماهیت حمایت بشرط، از مزدوران است.
🔹پس از جنایت های بی شمار نتانیاهو در غزه با چراغ سبز آمریکا و عدم موفقیت و به دلیل کم کردن از اعتراضات جهانی،
اخیرا جو بایدن، رئیس جمهوری آمریکا در انتقاد از عملکرد دولت اسرائیل و فاجعه انسانی ناشی از یورش نظامی آن به نوار غزه، گفته است: "نتانیاهو باید در دولت خود تغییر دهد. بایدن گفت که اسرائیل بهدلیل بمباران گسترده و بیرویه آن در نوار غزه در حال از دست دادن حمایتهای انجام شده از خود است."
📌زمزمه تغییر زلنسکی نیز پس از ناکامی از برخی رسانه ها و کارشناسان شنیده می شود
🔺مهره ها و مزدوران در جبهه استکبار پس از عدم کارآیی و منفعت رسانی یا باید تغییر رویه بدهند یا کنار گذاشته میشوند.
برون سپاران امنیت، بالاخره خنجر را از پشت خواهند خورد.
راهبرد سیاست انسان محور غرب، منفعت است نه دوست و دشمن.
#طوفان_الاقصی
#رژیم_صهیونیستی
✍ #موسی_سلیمانی
@siasikosarieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 بانوی تنهای مدینه
▪️دیگر آن خندۀ زیبا به لب مولا نیست
▪️همه هستند ولی هیچ كسی زهرا نیست
▪️قطرۀ اشك علی تا به ته چاه رسید
▪️چاه فهمید كه كسی همچو علی تنها نیست
و
صدای غربت به گوش میرسد
هنوز هم صدای غربت مادر به گوش میرسد. وقتی هزار و اندی سال است که سرِ مزارِ مادر، پسرش مهدی یکّه و تنها عزاداری میکند.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
▪️این روزها برای تنهایی و غربت و مظلومیت مردم غزه هم دعا کنیم
@siasikosarieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤫🤫
🔴از تکنیک رسانه ای #مارپیچ_سکوت چه میدانید ⁉️
ـــــــــــــــــــــــــ
🔻اگر برایتان سوال است چرا گاهی قدرت یک سطل ماست از یک حمله تروریستی بیشتر است⁉️
🔻اگر برایتان سوال است چرا خبرهایی که ارزش ندارند در صدر اخبارند⁉️
ـــــــــــــــــــــــ
با تکنیک مارپیچ سکوت و راهکارهای آن اشنا شوید👆👆
#سواد_رسانه
@siasikosarieh
#اسم تو مصطفاست
قسمت هشتادو نه
این، ادامه همان حرف هایی است که مدتی است شروع کرده ام، باز آسمان ابری است ونگاه توهم.دریغ ازهمان یک گل آفتاب
که آن دفعه افتاده بود وسط ابروانت.حداقل آدم می دانست اخمت به خاطر آفتاب است.
اما حالا چی؟
بگذریم، بهتر است از حال کنده شوم وبروم به گذشته.
همیشه می گفتی:" دوست دارم به خاطر سختی هایی که این مدت کشیدی یه بار هم شده بیای سوریه واونجا رو ببینی، ببینی چقدر قشنگه! خصوصا شبا وقتی رزمنده ها با لباس
نظامی واسلحه میان دست به دست
نامزداشون یاهمسراشون توی خیابون قدم می زنند،
دلم می خواد تو هم بیایی دستت وبگیرم وقدم
بزنیم! " آن قدر زبیا از آنجا حرف می زدی که رویای من هم شده بود آمدن وعاشقانه با تو قدم زدن.
پیش از آنکه بروی سوریه روز شهادت امام صادق علیه السلام بودوقرار بود دوشهید
گمنام بیاورند و در منطقه فردوسیه به خاک بسپارند.پدرم زنگ زد:" ببین مصطفی میاد؟"
- بیرونه ،اجازه بدین زنگ بزنم بپرسم.
- زنگ زدم.
گفتی:" کار دارم!"
- سفره صبحونه پهنه ،جمع کنم یا میای؟
- میام!
- پس من میرم تشیع جنازه آمدی، سفره رو جمع کن !
بچه ها رو برداشتم ورفتم.بعد از مراسم که آمدم،آمده بودی.دیدم سفره پهن است داخل
آشپزخانه نشسته ای وبه فکر فرو رفته ای.
- چرا اینجا نشستی؟
- اومدم صبحونه بخورم وبرم!
- چرا جمع نکردی؟
- همین طوری!
رفتم داخل اتاق لباس عوض کنم در کمد لباس
ها باز بود.از پنچ تا ساک، چهارتا بود.یکی نبود.
تو هربار بعداز مجروحیتت که بیمارستان می رفتی آنجا ساک مشکی بهت میدادند که
رویش نوشته بود vip. این غیر از مجروحیت هایی بود که کار به بیمارستان نکشیده بود.
به هرحال این پنچ تاساک نشانه خوبی بود.
- آقامصطفی ساک جمع کردی؟
- کی گفته ساک جمع کردم؟
- تو ساک جمع کردی!
- من دست به ساک نزدم!
- مصطفا می گم جمع کردی؟
- به خدا باید برم اسمت را بدم وزرات اطلاعات وبگم زن من را بیارین استخدامش کنین! استعدادش داره هدر میره. فقط قبل از اونکه استخدام بشی بگواز کجا فهمیدی؟
- خب این ساکا پنچ تا بود حالا شده چهارتا!
- یعنی توهروقت درکمد روبازمی کنی،
وسایلش رو دونه دونه می شمری؟
من رو بگو که می خواستم مثه بچه آدم وسایلم راجمع کنم که نخوام برم پشت آماد یه جفت جوراب ویه زیر پوش بگیرم.
- حالا ساک کجاست؟
- فرستادم رفت،دادم بچه ها دربردند پادگان!
- همیشه باید مواظبت باشم،مواظب اینکه من
وبچه ها رو نگذاری وبری!
همیشه باید تو هول و ولا باشم. می دونی اون دفعه چی کشیدم؟
نشستم لب تخت:" خسته شدم از اینکه هم مرد باشم وهم زن، دوست ندارم وقتی هم هستی مدام فکر کنم میری یا نمی ری؟می خوام زن خونه باشم،فقط زن خونه!"
- ولی اونجا به من نیاز دارند،به یه مرد که کارای مردانه بکنه!
- سوریه شده رقیب من ومن از پس این رقیب بر نمیام.اون داره مرد منو می گیره!
نشستی کنارم ودر آغوشم کشیدی :"ولی من فقط عاشق توام ،اما قبول کن که آرمان وهدفم و راهم را می پرستم سمیه. هرچی هم بگی پاش ایستاده م !"
آن روز، روزشهادت بود. همه جاتعطیل. مامان زنگ زد:" بیاین دور هم باشیم!"
زنگ زدی به پدرت موقع رفتن،کلید باغش را
گرفتی.آن روز همگی در باغ جمع شدیم وناهار
خوردیم. هنوز سفره رو جمع نکرده بودیم که یکی از دوستانت از شمال زنگ زد. دیدم مدام ابراز خوشحالی می کنی:" به به مبارکه!چشم
حتما!" گوشی راکه قطع کردپرسیدم:" کی بود؟"
- دوستم بود.تو سوریه باهاش آشنا شدم.هفته
دیگه شمال عروسیشه،
ادامه دارد.....✅
@siasikosarieh
#اسم تو مصطفاست
کارات رو بکن بریم.
روی کردی به پدر و مادرم:" می دونین چطور آشنا شدیم؟ جایی نشسته بود و با دوستش گیلکی حرف می زد.ذوق کردم،رفتم جلو وشروع کردم به حرف زدن تی بلا می سر
گفت:مگه بچه جنوب نیستی؟ گفتم: خانمم
شمالیه. وقتی صدای شمالی حرف زدنت رو
شنیدم دلم برای او تنگ شد."
بعدخواستی بچه ها رو بگذاریم پیش مامان
وباهم قدم بزنیم.درحال راه رفتن گلی چیدی
وبه موهایم زدی. گفتم:" فردانوبت دکتر دارم!"
- همون دکتر اون هفته که نشد بری؟
- بله همون دکتر!
هفته پیش نوبت گرفته بودم برای ساعت پنچ.
ساعت دوگفتی:"حالا کو تا پنچ بیا بریم اکبرآباد
یکی از بچه های گردانمون شهیدشده،تشییع
جنازه س!" رفتیم پرسان پرسان پیداکردیم،
جلورفتی وبچه هایش را دیدم.آمدی گفتی
:" اینابچه شهیدن،برو جلو و باخانما هم کلام شو. مادر وخواهراش هستند ، ثواب داره.بگو شوهرم فرمانده این شهید بوده،بگو تا آخرین
لحظه کنارش بوده."رفتیم جلو،بعداز سلام
وعلیک هرچه را خواسته بودی گفتم .یه مرتبه
زنی شروع کرد به داد و بیداد کردن:" از شما نمی گذریم، حلالتون نمی کنیم پدرش افغانستانه،
گفتیم دو روز پیکرش رونگه داریم بعد دفن کنیم. چرا قبول نکردین؟" گفتم:" منم مثل شمام ، کاره ای نیستم." بعد دوان دوان برگشتم
داخل ماشین وگفتم:" دستت درد نکنه آقا
مصطفی،خوب منو ضایع کردی!" خندیدی:"
ناراحت نباش ، این کارا اجر داره! جایی حساب میشه!"
اما چه فایده وقتی به مطب دکتر رسیدیم نوبتم گذشته بود و باید وقت مجدد می گرفتم.
گفتی:" حتما میام."
- یادت نمیره؟
- اصلا و ابدا
صبح فردا گفتم:" وقت دکتر که یادته؟"
- معلومه که یادمه!
- خدارو شکر ظهر میرم موهامو مش می کنم
تا برای عروسی کارام کرده باشم ، بعدم دکتر!
- خیلی عالیه!
بچه ها رو گذاشتم پیش مامانم و رفتم آرایشگاه
بعداز اینکه مش کردم زنگ زدم:" کی میای دنبالم آقامصطفی؟" باید بریم دکتر،اینجا زیادی طول کشید!"
- متاسفم کاری پیش آمد نمی تونم!
-چه کاری!
- دارم میرم!
- کجا؟
- سوریه!
خشکم زد، زبانم بند آمد،به زور گفتم :" مگه هفته دیگه عروسی دعوت نداریم؟"
سکوت کردی.
- مگه نگفتم میرم آرایشگاه موهام مش می کنم؟
- خب چرا،بعدا میام می بینم،خودت هم روحیه ت عوض میشه! صدایم را بلند کردم:"
چرامتوجه نیستی من نوبت دکتر دارم!
اون دفعه که اون جوری شد . این دفعه هم...."
- بیا آزادی،منم میام!
از کهنز باید میآمدم شهریار،از آنجا ماشین آزادی سوار
می شدم ، اما به شهریار که رسیدم
زنگ زدی :" عزیز کجایی؟"
- شهریارم،می خوام سوار ماشین آزادی بشم!
- داد و بیداد نکنی ها، شرمنده، من نمی تونم بیام! خودت تنهایی برو دکتر!
- اصلا نمی رم!
- تورو به خدا لجبازی نکن!
- نمی رم ،بخدا نمی رم!
داد می زدم، اما جرئت اینکه گوشی را بی خداحافظی قطع کنم نداشتم. به خانه که رسیدم دوباره زنگ زدی:" تورو به خدامن
روببخش عزیز،شرمنده ام!"
- ول کن آقامصطفی،سلامتی من که برات
ارزشی نداره!
- بخدا سلامتی تو اولویت اول منه،ولی اینجا
به من خیلی نیاز دارن!
هروقت از تو عصبانی می شدم ، وقتی که بودی
نهایتش این بود که بروم درون اتاق وساعتی
تنهابمانم . اگر کدورتی پیش می آمد و صدایت بالایی میرفت،سکوت می کردم وباز به اتاق پناه
میبردم . اگر جر و بحثی بود بین خودمان بود،
هیچ وقت جلوی نفر سوم داد و بیداد نمی کردیم .نداری واخم وناراحتی بین خودمان بود. مال خودمان بود آن هم به مدت بسیار کم، بدون توهین به هم. اگر قرار بودبرای
کسی هدیه ببریم بهترین را می بردیم.
همیشه سفره باز بودی برای مهمان رو گشاده.
اگردر تب وتاب نگه داشتن توپیش خودم بودم،
برای این بود که عاشقت بودم .
ادامه دارد.........
@siasikosarieh
♨️معرفت نفس و توسل به امام زمان عجل الله فرجه
🔸يک "يا صاحب الزمان" از دلِ شکسته، منتقل میشود! نظر حضرت را جلب میکند!
اينها متولی عالم غيب هستند، حتی تنها در گوشه اتاق نشستی يک قطره اشکی بریزی، او براى تو محاسبه میکند!
🔸دلهايتان ان شاءالله هميشه رو به رشد باشد به سمت علم، تقوا، توسل و توجه به آقا بقيه الله.
در باب توسل باید عرض کنم که انسان هر چه با خودش آشنا تر شود توسلاتش بيشتر میشود، توسل هم حتماً اين نيست که يک نفر به خودش فشار بیاورد و زور بزند تا گريهاش بگيرد، لازم نيست.
🔸 توجه به آقا بقيه الله عليه السلام داشته باشيد. ريز و درشت کارهايتان را با آقا بگذرانيد، اين است که دل شما را حيات میدهد.
🖋حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری
✍ کمترین کار، دعا برای سلامتی امام زمان(عج):
"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@siasikosarieh
🇮🇷🇵🇸
﷽
🖼 ۷۵ روز و ۷۵ سال جنایت
▪️◾️▪️
🏴 تعداد شهدای فلسطینی از اول سال از ۲۰ هزار نفر فراتر رفت:
▪️۷۷۱۰ کودک
▪️۸۰۱۶ زن
▪️۷۵۲ سالمند
▪️و ۷۸۰۰ مفقودی [زیر آوار] که توی آمار نیومدن؛
▪️۲۰۰۰۰ کشته که ۱۹۷۰۰نفرش تو این ۷۰ روز شهید شدن!
#طوفان_الأقصی | #فلسطین
@siasikosarieh
🇮🇷🇵🇸
﷽
📝 رد صلاحیت ترامپ در انتخابات کلرادو به چه معناست؟
🍃🌹🍃
🔻دادگاه عالی«کلرادو» در یک حکم غیرعادی، صلاحیت دونالد ترامپ برای قرار گرفتن نام او در برگههای رأی در مرحله مقدماتی انتخابات ریاستجمهوری آمریکا را رد کرد.
🔹این حکم با استناد به بند ۳ متمم ۱۴ قانون اساسی آمریکا گفته نام ترامپ به دلیل نقشی که او در شورش ۶ ژانویه داشته نمیتواند در برگههای رأی قرار بگیرد و او با توجه به بند مذکور «صلاحیت تقبل مسئولیتهای فدرال» را از دست داده.
🔸البته این حکم هنوز نهایی نیست و ترامپ پرونده را برای رسیدگی به دیوان عالی آمریکا ارجاع داده. اکثر قضات این دادگاه در حال حاضر محافظهکارند و سه نفر از آنها منصوب خود ترامپ هستند.
🔹رویترز نوشته حتی اگر حکم دادگاه کلرادو توسط دیوان عالی تثبیت شود باز هم اثری در نتیجه انتخابات اصلی ۲۰۲۴ نخواهد داشت زیرا ترامپ برای پیروزی در انتخابات نیازی به رأی کلرادو که به صورت سنتی پایگاه رأی دموکراتها است ندارد.
🔺اما مسئله از آن جهت برای ترامپ خطرناک است که ایالتهای دیگری که ترامپ برای پیروزی به آرای آنها نیاز دارد ممکن است کلرادو را برای کنار زدن او الگوی خود قرار دهند.
#افول_آمریکا | #ایران_قوی
@siasikosarieh
#اسم تو مصطفاست
قسمت نود
اینجا بالای سر مزارت و رو بروی عکست راحت تر می توانم حرف هایم را بزنم.باز هم آمدم پیش خودت ،جایی که
می توانم بغض مانده در گلویم را بشکنم واز خاطره ها بگویم.
خیلی دلم می خواست بیام سوریه.مگر خودت نمی گفتی دلت می خواهد مارا هم ببری.
هرچند، یک بارکه رعد و برق شد و محمدعلی بغلم بود. وقتی از جا پریدم وفریاد زدم،:" گفتی تو سوریه مدام صدای تیر ومسلسل وخمپاره س ، چطور می خواهی ببرمت اونجا؟
اگه قلبت بگیره چی؟ فکر سوریه رو از سرت بیرون کن سمیه!"
اما بعد یادت رفت،وقتی رفتی سوریه فراموشت شد که چه گفته بودی.زمزمه های دلتنگیت باید بیایی هایت.بالاخره پاسپورت خودم وفاطمه روگرفتم ، اما سرگرفتن پاسپورت محمد علی خیلی سختی کشیدم.
.مژده ای که داده بودی این بود:" چون توی عملیات اخیر با کمترین شهید و مجروح نیروهایمان ازصحنه جنگ بیرون اومدن، به من تشویقی زیارت کربلا رودادند، اما من ازشون خواستم شماها بیاین پیشم."
وقتی به خانم صابری زنگ زدم تاخداحافظی کنم گفت:" منم دارم میرم سوریه."
زمانش را که پرسیدم دیدم یکی است، این شد که باهم آمدیم. کاروانمون از خانواده رزمندگان بود و بیشترخانواده شهدا.به فاطمه سپرده بودم اگر تو را دید نپرد بغلت
وبابا بابا نکند، چون می ترسیدم بچه های خانواده شهدا ناراحت شوند. از گیت که
رد شدیم وقتی امغدی خیلی معمولی برخورد کردم وقتی خواستی دست فاطمه رو بگیری
زدم روی دستت.ناراحت شدی:" چرا این طور می کنی؟"
- چون اون بچه ها بابا ندارند ناراحت میشن!
به خودت آمدی:" راست میگی! چراحواسم نبود؟"
با اتوبوس رفتیم هتل. همین که در اتاق جاگیرشدیم،
محمد علی رابغل کردی وگفتی:" من پسرم را بردم!"
- کجا؟
- پادگان!
- این بچه شیر می خواد!
- دوساعت دیگه میایم!
خانواده شهدا طبقه هفتم بودند ماطبقه ششم، اما محمدعلی رو که آوردی گفتی :" وسایلت راجمع کن ماهم میریم طبقه هفتم.
زشته خودمون جدا از اونا بدونیم!"
هر روز می رفتی با خانواده شهدا صحبت می کردی، بیشترشان از نیروهای فاطمیون بودند.
اگر می خواستند باجایی تماس بگیرند، می رفتی وگوشی ات رامی دادی. خانواده مفقودالاثری درجمع بود. اسم گم شده شان را پرسیدی . گفتی فیلم در گوشی دارم چقدر
خوش حال شدی وقتی مادر اسیری تصویر فرزندشون بین اسرا دید! چقدر آن مادر دعایت کرد و تو با همه وجود
می خندیدی!
در روزهایی که سوریه بودیم چقدر کمک حالم بودی.
محمدعلی رو نگه می داشتی تا غذایم را بخورم، برایم لقمه می گرفتی ودهانم می گذاشتی.
برنامه گذاشته بودند برویم زینبیه ،
همراهمان آمدی.
- جایی می برمتون که هرچقدر می خواین پارچه بخرین!
رفتیم و چهار قواره چادر مشکی وبرای تعدادی از دوستانم هم مقنعه گرفتم، تعدادی هم روسری انتخاب کردی وگفتی یکی از اینا رو خودت سر کن. پشت زینبیه مزار شهدا بود،
مارا بردی آنجا.
زیارت حضرت رقیه علیه السلام هم جزء برنامه مان بود.
وقتی طوفان شن وغبار شد، برایم ماسک گرفتی وجلوی حرم عکس انداختیم . سینه ام از شن وماسه اذیت می شد... اما بودن با تو لذت بخش بود .
زیر آن آسمان بی ستاره ،مزار خانم حضرت زینب علیه السلام مثل ماه می درخشید و تو به عنوان مدافع آن ماه در کنارم بودی و من، که نمی خواستم از دستت بدهم.
برای زیارت تا ورودی حرم با هم می رفتیم و بعد مسیر مردانه وزنانه می شد. فاطمه بامن بود و محمدعلی باتو. یک روز از بلندگوهای حرم،کسی به عربی و شعارگونه چیزهایی
می گفت. پرسیدی :" متوجه می شی چی می گه؟"
- نه کاملا؟
- بطل یعنی قهرمان قائد یعنی فرمانده.
تمام شیعیانی که امروز شهید شدن، اسامی شون از مناره های حرم در حال اعلام شدنه.
برای زیارت اجازه نمی دادند تنها بریم باید محافط یا مسئولی که برای ما گذاشته بودند، همراهی مان می کرد. البته وضع ما فرق می کرد. تو مجوز عبور داشتی، برای همین بعضی روزها بدون مجوز راهی می شدیم.
از تهران که می آمدم النگویی که شکسته بود ،فروختم و پولی را هم که جمع کرده بودم رویش گذاشته بودم. در آنجا رفتیم طلا فروشی کوچکی که در زینبیه بود. می خواستم النگوی تازه ای بخرم،
ادامه دارد......✅
@siasikosarieh
#اسم تو مصطفاست
اما النگوی انتخابی ام چهار و نیم میلیون بود نخریدم.
درحال برگشت،رفتیم زیارت حضرت رقیه علیه السلام.
درحرم تازه عروسی رادیدم که شوهرش از فاطمیون بود و شهیدشده بود. چنان گریه می کرد که از حال رفت.
مادر شوهرش هم بود. خیلی ناراحت شدم وبه دلم بد آمد. ما را به مسجد اموی بردی و برای فاطمه توضیح دادی که اینجا کاخ یزید بوده. به طرف حرم خانم زینب علیه السلام
که رفتیم در طول مسیر گیت های بازرسی بود.
جلوی اولین گیت ، مسئول گیت تورابغل کرد وبه عربی باتو صحبت کرد.
- چی می گفت؟
- می پرسید کجا بودی؟ خیلی وقته ندیدمت!
هر جا می رفتیم کسی جلو می آمد و با توسلام و احوالپرسی می کرد. برایم جای تعجب بود. بعد از زیارت به ما" بوزه" دادی: ظرف هایی لبالب از بستنی کم شیرینی که روی آن عسل ریخته شده بود. بعد از مغازه ای دوکتیبه خریدیم، یکی برای هیئت مادر بزرگت و یکی برای مادرت .برای خانم صاحبخانه هم کتیبه خریدیم و هدایای کوچکی برای این وآن.
همه این لحظه در کنار تو و باعطر تو پر می شد.
انگار شیشه هایی بلورین با اشکال مختلف.
خصوصا که زیارت خانم زینب کبری (س)وحضرت رقیه (س) هم لذتی داشت.
صبح زود می رم پادگان، ماشین خودم رو میارم وبا هم
می ریم زیارت حضرت رقیه (س). بعدم می ریم بازار.
- بازار زینبیه که چیزی نداشت!
بازاری هست روبروی مسجد اموی!
صبح فردا ماشین آوردی ومن و بچه ها سوار شدیم،کلتت را هم مسلح کردی و کلاشی را هم گذاشتی کنار دست من.
- نترس محض احتیاطه، شاید نیاز بشه!
فاطمه عقب ماشین بود ومحمدعلی روی پای من. حرکت کردی سمت حرم حضرت رقیه علیه السلام.
با اشاره به مسجد اموی کردی:" اینجا مقام راس حسین علیه السلام است، ولی با این اوضاع که هست وارد مسجد
نمی شیم. وارد بازار شدیم به فارسی صحبت نکن،
با اشاره حرف بزن!"
ماشین را رو به روی بازار پارک کردی وپیاده شدیم. ابتدا برای زیارت رفتیم وبعد بازار.
شبی که وارد سوریه شده بودیم برای هدیه تولدت که هنوز نداده بودم، شلوار کتان طوسی و بلوزی به همان رنگ و
یک شیشه عطری خریدم. مقابل مغازه عطرفروشی بودیم که مردی جلو آمد وبه عربی گفت:" برو داخل کوچه لباسای زنونه ومردونه خوب هست!"
پرسیدی:" فکر می کنی کجایی هستم؟"
- یاایرانی یا لبنانی!
- ازکجا حدس میزنی؟
- ازلباست وچادر خانمت!
باز اصرار کرد که همراهش به داخل کوچه ای که می گفت برویم. قبول کردی،
اما همین که جلوتراز ما راه افتاد گفتی" برگرد. زود. هفته پیش همین طور لبنانیا را بردن سرگرم کردن و بعدها اتوبوسشون رو بمب وصل کردن. به محض استارت، اتوبوس منفجر شد. بیا سوار ماشین بشیم وبریم!"
درمسیر برگشت استرس داشتی وبه یک دور برگردان که رسیدی سریع دور زدی. پرسیدم:" آقامصطفی چیزی شده،خیلی مضطربی؟"
- اینجا حالت شهرک رو داره،مصالحه ای شده
که هیچ کس تیراندازی نکنه،ولی به محض دیدن ماشین نظامی وفرد غیربومی تیراندازی می کنن.
محمدعلی به گریه افتاده بود بوسیدم وناز کردم، برایش شعرخواندم و پسرم پسرم گفتم. نگاهم کردی وگفتی:" عزیز حواست باشه، زیادی داری وابسته ش می شی! خوابی
روکه برایت تعریف کردم یادت رفته؟"
دلم لرزید:" نه یادم نرفته!"
- پس زیاد وابسته ش نشو، اون مال تو نیست! باید بدیش بره!
- بدی نه،با هم بدیم!
- شاید من نباشم!
- نه، یا تو یامحمدعلی. اگه تو باشی محمدعلی که هیچ،فاطمه را هم می دم، ولی تو نباشی نه!
نگاه تندی کردی:" بااین کارات هم خودت هم
من رو اذیت می کنی! من فقط نگران توهستم!
همیشه آدم باچیزایی که دوست داره امتحان
می شه. من نگران امتحانی هستم که توباید پس بدی!"
ورودی زینبیه یک گیت داشت که این طرف
شیعه نشین وآن طرف سنی نشین بود. مسجد اهل تسنن هم آنجابود. قبل از گیت،ماشین را پارک کردی.
آن طرف گیت رفتیم غذا بخوریم که ساعت ناهار تمام شده بود.
گفتم:" بریم هتل!"
ادامه دارد......✅
@siasikosarieh