🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_سیزدهم
کمی که گذشت از پشت در ایستادن و نگهبانی دادن خسته شدم. کلید را در قفل چرخاندم و توی جیبم گذاشتم و رفتم سراغ بچه های کوچه مادرم که میخواست از کنجکاوی های من در امان باشد بدون هیچ اعتراضی فقط سفارش کرد همان دور و بر باشم هر گروه از بچه های توی کوچه به یک بازی مشغول بودند لی لی بازی هفت سنگ، بالابلندی و گوشواره طلا کمی آنطرف تر یک جوی بزرگ بود که به آن آب تندو می گفتیم. شرط بندی میکردیم که چه کسی می تواند از روی آب تندو (۱)بپرد!
احمد می گفت: فقط خدا می تونه بپره
صفر سیاه میگفت به جز خدا شاه هم می تونه بپره
جعفر دماغ می گفت: جعفر دماغ به جای شاه می پره حالا دیگر نوبت پریدن بود علی گاوی جعفر دماغ، صفر سیاه و بهمن چول(۲) همگی پریدند. هر کس که میپرید یک پول سیاه می انداختند آن دست آب کمی آنطرف تر میخواستم یواشکی تمرین کنم که به خدا نزدیکم یا به شاه نمیخواستم پسرها متوجه تمرین کردنم بشوند. هی رفتم عقب و آمدم جلو و ایستادم ترس جرأت را از من می گرفت و دوباره بر می گشتم. زری خدیجه و منیژه و مهناز هم اضافه شده بودند. خدیجه و منیژه تماشاچی بودند و ما را تشویق میکردند بعضی وقت ها هو می کشیدند بعضی وقتها هورا.
🌱🌱🌱🌱🌱
۱_جوی آبی که آب با فشار زیاد در آن جریان دارد.
۲_بهمن زشت و شلخته
@siasikosarieh
15.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خداحافظپیراهن سیاهارباب°❤️🩹°
خداحافظمشکیهایروضه¬🖤°
●سُفرهدو ماهعَزا بسته میشه اَمشبخدا
○اما بازه تاقِیامت سِفرههای گِریهما
●خُدانگهدارسیاهیای ماهمَاتم
○خُدانگهدار ماهصَفر ماهمُحرم
محرموصفر ١٤٤٧
ماهم نمیبریم تُو را لَحظهای زِ یاد
ما را بُکن حَلال، اَجل گر اَمان نداد..
اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللَّهِ°💔°
┅═✿❀🍀💐🍀❀✿═┄
@siasikosarieh
36.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ روایتی جالب از ماجرای ورود سپهبد شهید #حاج_قاسم سلیمانی به ضریح مطهر حضرت #امام_رضا علیهالسلام جهت غبارروبی برای اولین بار
@siasikosarieh
🌹 #من_زنده_ام 🌹
#قسمت_چهاردهم
توی همین صداها و بازی ها، صدای پسرها می آمد که میگفتند: پسرا شیرن مثل شمشیرن دخترا موشن مثل خرگوشن هیچ چیز نمی توانست بیشتر از این به من زور و قدرت بدهد. با سرعت شروع کردم به دویدن آب تند و به آن بزرگی برایم کوچک شده بود اما هر چه نزدیک تر میشدم بزرگ و بزرگ تر می شد. پاهای کودکانه ام قدرت پریدن نداشتند اما برای اینکه به صفر سیاه و جعفر دماغ که دخترها را مسخره میکردند ثابت کنم میتونم به جای پریدن به پرواز درآمدم و در همان حال صدای جلنگه ای به گوشم رسید که مرا به یاد مادرم و ننه بندانداز و در قفل شده انداخت سراسیمه برگشتم. وقتی به در خانه رسیدم مادرم و همسایه ها و ننه بندانداز هنوز بودند. به در اتاق که رسیدم محض دلخوشی جیب هایم را گشتم خیلی دلم میخواست کلید توی جیبم باشد اما جیبم خالی بود صدای مادرم را می شنیدم که با عصبانیت فریاد میزد مصی کجایی؟ اگه دستم بهت برسه در رو باز کن کجا رفته بودی؟ دو ساعته همه رو کاشتی ،اینجا مردم کار و زندگی دارن. نمی توانستم بگویم چه شده و کلید کجاست. بازی های شاهانه کار دستم داده بود. تنها چیزی که میتونستم به مادرم بگم این بود که بروم کلید را بیاورم. شتابان برگشتم سراغ کلید را از آب تند و گرفتم. دلم میخواست بلند بلند گریه کنم اما پسرها هنوز داشتند بازی می کردند. نمی خواستم جلوی آنها کم بیاورم من با بغضی که فرو می خوردم سعی می کردم خودم را آرام نشان دهم.
دوباره برگشتم پشت در علاوه بر مادرم صدای همسایه ها هم درآمده بود. ننه بندانداز هم سخت نیازمند دست به آب شده بود. تنها چیزی که می به من کمک کند این بود که شروع کنم به بلند بلند گریه کردن با گریه و زاری گفتم کلید را گم کرده ام.
@siasikosarieh
10.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 چه کسی شرایط تحصیل علومدینی را برای بانوان فراهم کرد؟
@siasikosarieh