eitaa logo
🌷 کانال سیره شهدا 🌷
2.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
14 فایل
نگذارید نام شهدا و یاد شهدا فراموش بشود و یا در جامعه‌ی ما کهنه بشود. "حضرت امام خامنه ای" ارتباط با ادمین کانال:🔰 @kharazi_h
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺دزفولی‌ها به او می‌گویند مارعلی، یعنی مادرعلی. اما کمتر کسی فامیل او را می‌داند! چون همیشه می‌گوید: «من مادر شهید رحیم سوارسیم هستم». زنی صبور که هشت‌سال جنگ را یا امدادگر بود و یا لباس رزمندگان را می‌شست. حالا او هزینه یادبود فرزند شهیدش را برای مبارزه با کرونا تقدیم کرده است. ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯ ‌
aviny-09.mp3
4.84M
🎼 شب گنجینه راز های نامکشوف خلقت... 👌 🕊 ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯ ‌
❣ ظهور (عج) پاداشی‌ست از جانب خدا ♥️ که تا آن نشویم حاصل نخواهد شد✘ 🌸🍃 ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯ ‌
مداحی آنلاین - حجاب انسان ها - آیت الله ناصری.mp3
1.69M
♨️حجاب انسان ها بسیار شنیدنی👌 🎙 آیت الله ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯ ‌
🔴یادتان هست به مدافعان حرم می‌گفتند مدافعان اسد. حالا چطور رویشان می‌شود به صورت سیدصادق رمضانیان نگاه کنند که روزگاری از جوانی‌اش برای مقابله با دشمنان تکفیری این مرز و بوم گذشت و حالا مدافع سلامت شده و جانش را کف دستش گرفته تا بخش قرنطینه بیمارستان‌ها را تی بکشد ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯ ‌
اگرخواستےزندگےکنی،باید منتظر مرگ باشی!ولےاگر عاشق شدی دوان دوان سمتِ فداشدن در راهِ معشوق میروی!این خاصیت کسانےاست ڪه در فکرِ جاودانہ شدن هستند. ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯ ‌
: از خطراتے ڪہ انقلاب را تهدید مےڪند، آفت نفوذ خطوط انحرافے در خط اصلے یعنے همانا خط امام است؛ پس خط امام را دنبال ڪنید و امام را تنها نگذارید، ڪہ نمےگذارید. 🌷 ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 عبدالباری ‌عطوان، تحلیلگر مشهور جهان عرب (مقیم لندن) با اشاره به بحران در انگلیس و آمریکا: 🔹بیایید لندن را ببینید؛ به خدا حال و روزشان اسفبار شده؛ هیچ‌کاری از دستشان بر نمی‌آید؛ همه چیز تزئینی و توخالی بود؛به معنی واقعی کلمه ثابت شد اینها چقدر عقب افتاده هستند! 🔹آمریکا هم همینطور است؛ ترامپ "احمق" راهزنی میکند و دارو، ماسک ‌و روپوش‌ها و حتی پزشکان را می‌دزدد؛ حسابی آبرویشان رفته و رسوا شده‌اند! ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ‌‌ ●مجموعه کلیپ برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی حاج قاسم سلیمانی 🌷 ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯ ‌
۲۵ فروردین ۱۳٦۲ ستاره دیگری از دو کوهه در آسمـان جای گرفت تا روشنی‌بخشِ صراط زندگی ما زمینیان باشد ... ۲۷حضرت‌رسولﷺ 🌷 ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯ ‌
✍️ 💠 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. 💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!» درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. 💠 صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» 💠 او با همان لهجه عربی به نرمی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟» با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.» 💠 صدای امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» 💠 و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم بوده و الان نماد مخالفت با شده!» و او با دروغ مرا به این کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» 💠 و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از تنهایی جان می‌دادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟» 💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. 💠 از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی ؟»... ✍️نویسنده: ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯ ‌
✍️ 💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!» احساس می‌کردم فرشته به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!» 💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه جاسوسی می‌کنه!» 💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این حلال است. 💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد :«هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد :«شما هستید؟» 💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!» هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی می‌کنی اینجا؟» 💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :« دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» 💠 سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل . هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»... ✍️نویسنده: ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯ ‌
🌷شهید محمدکریم رحمتی🌷 تاریخ تولد: ۱۳۴۱ تاریخ شهادت: ۱۳۶۰ محل شهادت: بازی دراز مدفن: گلزار شهدای روستای سراب غضنفر ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯ ‌
🌷 کانال سیره شهدا 🌷
#معرفی_شهدا 🌷شهید محمدکریم رحمتی🌷 تاریخ تولد: ۱۳۴۱ تاریخ شهادت: ۱۳۶۰ محل شهادت: بازی دراز مدفن: گلز
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 💠شهید محمدکریم رحمتی؛ شهیدی که کمک به نیازمندان سرلوحه کارش بود 🥀شهادت هدیه ای است که تنها نصیب بندگان خالص می شود و محمد کریم رحمتی با روحیه و به لایق این درجه والا بود. 🌷یاد شهید رحمتی بخیر که هنگام اعزام به در جواب بی قراری های خواهر و همسر خویش گفتند اگر امثال من برای از و به نروند چه کسی برود و در مقابل ارتش عراق از کشور کند.. 🌷جای خالی وقتی می گفت👇 🥀 اگر ما دراین راه به 🕊 هم برسیم به فدای امام حسین(ع) جان ما که از امام حسین علیه السلام عزیزتر نیست... 🔰قسمتی از وصیت نامه شهیدوالامقام: مادر خواهر وبرادرانم در مصیبت من بی تابی و بیقراری نکنید همه ما روزی خواهیم مرد چه مرگی بهتر از شهادت در راه خدا؛ مادرم هر وقت از مصیبت من بی تاب شدی بیاد ارباب بی کفنمان بیفت ما که از امام حسین(ع) بهتر نبوده ونیستم ..همیشه پیرو امام و انقلاب باشید و مبادا پشت امام و انقلاب را خالی کنید که دشمنان امانتان نمیدهند ...همیشه در حد توانتان از نیازمندان و ضعفا دستگیری کنید چرا که خدمت به خلق الله از بهترین عبادات است... 🌷 🌷🌷 🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌸بسم رب الشهدا و الصدقین🌸 "وجود کیمیایی ات"... آن روز همه ی حواسم گلوله برفی شده بود میان دستانم_ خداوند اینگونه مقدّر کرد که این ماجرا مرا همراه خود ببرد تا بدانم شوق وصال و معجزه ی جاویدان یعنی چه!.. مراسم با ترنّم قرآن کریم شروع شده بود و عموی شهید محمدکریم رحمتی، دیگر درمیان ما نبود و برای رهسپاری به منزلگاه ابدی روی شانه هایمان بود... عجیب فضا بوی عطر نرگسی داشت چرا که وادیِ مقدس بود و متبرک به مقبره شهید... در آن لحظه که وارد قبر عموی شهید شدم، دعا میکردم برای خودمان برای رهایی از سیم خاردارِنَفس وپیدا کردن راه هدایت... در دلم حسرت میخوردم که کنار شهید رحمتی آرام میگیرد و به خاک سپرده میشود. در لهیب این لحظه های سوزان که درحال آماده سازی قبر بودیم، درست زمانی که صحرای چشمانم را در تنگنای هراسِ دنیا، از پشت اذکار گرم میکردم، حفره ای ایجاد شد وقتی کلنگهای آخر را میزدم... ناگاه پیکر شهید رحمتی را مشاهده کردم وبا دستانم اورا لمس کردم... اما چگونه؟! چگونه باور کنم؟! آه که چقدر حجم ناتوانی ام از راه بردن کلمات، سخت شده است و وجودم پر از هیجان و اضطراب... شبیه کلاف گره خورده ای شده بودم که حامل عظیم ترین معجزه است. پیکر مطهرش سالم بود گویا تازه تدفین شده وحجم بدن هیچ تغییری نکرده بود! وا حسرتا که این معجزه عشق است وبس. خدایا کمکم کن ایمانم خفته نماند و باورم مچاله نشود چرا که از هیبت دستان این شهیدان شانه های سنگیِ شیطان فرو میریزد و افلاکیان به وجود کیمیایی آنان عطر نرگسی میفرستند... بارالها! تورا چگونه در این میخانه ی عاشقانت صدا زنم درحالی که از التهاب گناه شرمسارم! رزق شهادت مارا عنایت بفرما... _______________ 🔹راوی: برادر ارجمند شهید گلمیرزا بختیاری ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯ ‌
💠✨💠💠✨💠💠✨💠 همراهان عزیز قصد داریم جهت هدیه به روح این شهید والا مقام روستای سراب غضنفر ختم صلوات بگیریم هر کسی تمایل داره تو این ختم شرکت کنه لطفا تعداد صلواتش رو به آی دی زیر ارسال کنه👇 @kharazi_h 🌹با تشکر از همراهی شما خوبان🌹 💠✨💠💠✨💠💠✨💠
ای شهـدا ؛ از چشمانـتان ، از امتداد نگاه روشن‌تان ، می‌توان یافت ، مسیر "شهادت " را 🌷 ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯ ‌
مداحی_آنلاین_ترس_از_جهنم_حجت_الاسلام.mp3
2.49M
♨️ترس از جهنم بسیار شنیدنی👌 🎙حجت الاسلام ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯ ‌
🍃شما حقیقتا مسافر آسمان شده‌اید و ما جا ماندگانیم..! ✨شادے روح شهدا ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯ ‌
تمام شهر را گشتمــ ڪہ ڪنمـ اما نہ خود بودے نہ چشمے ڪه شود همتاے چشمانتــ ... 🌷 ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯ ‌
🔴 مهاجرین افغانی به عراقچی درس دیپلماسی یاد دادند 📌گروهی از مقیم ایران با عنوان «جهادگران مهاجرین افغانستانی» با راه‌اندازی کارگاهی اقدام به تولید «رایگان» گان ویژه مراکز درمانی و بیمارستانی کرده‌اند. 🔹یاد حرف‌های در آنتن زنده تلویزیون افتادم که می‌گفت اگر فشار آمریکا خیلی زیاد شود مجبوریم افغانی‌ها را از کشور اخراج کنیم چون سالانه حساب و کتاب زیادی روی دستمان می‌گذارند و ما هم که دستمان تنگ است و از عهده این هزینه‌ها بر نمی آییم! ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯ ‌
چشمانت آخرین چیزی‌ست که از میراثِ عشق، باقی می‌ماند...! ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯ ‌
💠اطعام نیازمندان در ماه مبارک نیازمندان 👆
✍️ 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 💠 پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... ✍️نویسنده: ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯ ‌