#معرفی_شهدا
🌷شهید یداله چشم پناه🌷
تاریخ تولد: ۱۳۳۱
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱
محل شهادت: فکه
مدفن: گلزار شهدای روستای سراب غضنفر
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
🌷 کانال سیره شهدا 🌷
#معرفی_شهدا 🌷شهید یداله چشم پناه🌷 تاریخ تولد: ۱۳۳۱ تاریخ شهادت: ۱۳۶۱ محل شهادت: فکه مدفن: گلزار شه
🌷🌟🌷🌷🌟🌷🌷
🌷🌟🌷🌷🌟
🌷🌟🌷🌷
🌷🌟🌷
🌷🌟
🌷
شهید چشم پناه یکم فروردین ۱۳۳۱ در روستای #سراب_غضنفر از توابع شهرستان دلفان به دنیا آمد. ایشان کشاورز بود و باافتخار به مزرعه می رفت تا با کار کشاورزی نان حلال بر سر سفره خانواده خود بیاورد. شهید چشم پناه سال ۱۳۵۴ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد.. این شهید عزیز ۱۴ اردیبهشت ۱۳۶۱ در #فکه بر اثر اصابت ترکش به کمر به فیض #شهادت نائل آمد.
و اما فکه... #فکه یعنی داغ بر جگر لاله های🌷 سرخ تر از سرخ. #فکه یعنی از فرش تا عرش..
#فکه محل نوشتن پایان نامه های فارغ التحصیلان مدرسه #عشق و دانشگاه دفاع مقدس است.
#فکه یعنی نمره ی بیست، پای کارنامه ی شهید یداله چشم پناه.
#فکه، همه چیز دارد، همچون #شهید یداله چشم پناه #بسیجی مهیای سفر به دیار حضرت دوست که رفته بود تا در این سرزمین آسمانی🕊 شود.
و من فرسنگ ها از سیاره ی #شهداء دور شده ام. گاهی دلم برای خودم تنگ می شود... غفلت و غرور و کوه تکبر و خودبینی زیر پوستم لانه کرده و پروانه های احساسم به کلکسیون تبدیل شده است.
فکه! مرا صدا بزن تا از خواب غفلت بیدار شوم. مرا از قفس دنیا رها کن تا رها شوم از همه ی قید وبندها..
🌷
🌷🌟
🌷🌟🌷
🌷🌟🌷🌷
🌷🌟🌷🌷🌟
🌷🌟🌷🌷🌟🌷🌷
🌷 کانال سیره شهدا 🌷
#معرفی_شهدا 🌷شهید یداله چشم پناه🌷 تاریخ تولد: ۱۳۳۱ تاریخ شهادت: ۱۳۶۱ محل شهادت: فکه مدفن: گلزار شه
💠✨💠💠✨💠💠✨💠
همراهان عزیز کانال امشب هم قصد داریم جهت هدیه به روح شهیدی دیگر از روستای سراب غضنفر، شهید چشم پناه ختم صلوات بگیریم هر کسی تمایل داره تو این شب جمعه به روح این شهید گرانقدر صلوات بفرسته لطفا تعداد صلواتش رو به آی دی زیر ارسال کنه👇
@kharazi_h
🌹با تشکر از همراهی شما خوبان🌹
💠✨💠💠✨💠💠✨💠
❣ #سلام_امام_زمانم❣
سلام آقا ♥️
دوباره #جمعه و
من بر سر راهت
گدایی می کنم
#نگاهت را
بریز در کاسه ام #امروز
اگرچه گاهی از اوقات
به راهت بی وفایی😔 می کنم
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 🌸🍃
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
1_14444781.mp3
5.38M
🎙به گریه های بی صدا دلم تنگ است
( #نجوا_با_امام_زمان "عج")
🔺بانوای: حاج میثم مطیعی
#جمعههایانتظار
#اللهمعجللولیکالفرج
#نوای #مهدوی
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج 14 مرتبه #صلوات
🌤أللَّھم عجل لولیڪ ألفرج🌤
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
فڪر ڪن برے
گلزار شهدا{🍃}
روے قبرا رو بخونے و برسے
بہ یہ شهید هم سنت[←🌀
اونوقتہ کہ میخواے
سربہ تنت نباشہ(💔)
.
•
°
#همین..
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
💠رزمایش همدلی و کمک مومنانه💠
🔹ماه مهربانی ،دل ها را گرد خداوند جمع می کند، رحمت پروردگار را بر همگان می گستراند و تشنگی با دریای نور خداوند سیراب می شود و گرسنگی با گوهر عشق…
🌱 اکنون در آستانه ماه مبارک رمضان بسیاری از تهی دستان ، نگاهشان به سفره رنگین ماست تا بخشی از آن را با نرم دلی ببخشاییم و تقسیم کنیم. عزیزان بیایید اجازه ندهیم در ماه خدا ، آفریده او ، سفره ای خالی داشته باشد.
♦️کانال سیره شهدا در نظر دارد بسته های مواد غذایی برای خانواده های بی بضاعت را تهیه و در اختیار این عزیزان قرار دهد.
🌱همراهان عزیز کانال در این ماه عزیز گوشه چشممون به کودکان و خانوارهایی باشه که شاید هیچ وقت سیر نخوردن ما نیز به نوبه خود بشتابیم به یاری دست هایی که در این ایام چشم امید به دستان شما خیرین عزیز دارند.."لذا بزرگوارن عزیز از مبلغ ۵۰۰۰ تا ۱۰۰۰۰۰ تومان می توانند کمک نمایند."
🔸ارزش هر بسته غذایی ۲۰۰ هزار تومان
🔹گزارش همدلی شما خوبان در کانال قرار داده می شود.
🔻شماره کارت جهت واریز کمک ها ( به نام هدایت نژاد):
6037997553943383
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
من هنوز دلم تنگ شماست...
زمینی میشوم...
اما شما...
آسمانی ام کنید...
📎پ ن : • رزمندگان ارتش در جریان
عملیات شکست حصر آبادان
#روز_ارتش_گرامی_باد🌷
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
10.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در تیپ #فاطمیون چند شهید از اهل سنت داریم⁉️
جنگ ما جنگ علیه کفر است...☝️
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
تا کی به شکل #خاطره ای گم ببینمت؟
در عطر سیب🍎 و
مزه گنــ🌾ـدم ببینمت
من آن #همیشه چشم به راهم
به من بگو
یک #جمعه در هزاره چندم ببینمت⁉️
#غروب_جمعه💔
#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجـ 🌸🍃
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سیزدهم
💠 دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُستتر میشد و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانهام را گرفت تا زمین نخورم.
بدن لختم را به سمت ساختمان میکشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح #سوریه را از یادش نمیبرد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط بهخاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده #دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم!»
💠 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم و او به اشکهایم شک کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه #زینبیه رو زد! اونوقت قیافه #ایران و #حزب_الله دیدنیه!»
حالا می فهمیدم شبی که در #تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود.
💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و میدید شنیدن نام #زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و #شیعه را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعهها تو همین شهر سُنینشین داریا هم یه حرم دارن، اونو میکوبیم!»
نمیفهمیدم از کدام #حرم حرف میزند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف میلرزید.
💠 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه #داریا بهشت سعد و جهنم من شد.
تمام درها را به رویم قفل کرد، میترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از #عشق کشید :«نازنین من هر کاری میکنم برای مراقبت از تو میکنم! اینجا بهزودی #جنگ میشه، من نمیخوام تو این جنگ به تو صدمهای بخوره، پس به من اعتماد کن!»
💠 طعم عشقش را قبلاً چشیده و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بیرحمانه دلم را میسوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشیگریاش شده بودم که میدانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت.
شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت و من از غصه در این #غربت ذره ذره آب میشدم.
💠 اجازه نمیداد حتی با همراهیاش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه #کنیزش بودم که مرا تنها برای خود میطلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت میکردم دیوانهوار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.
داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات میشد، سعد تا نیمهشب به خانه برنمیگشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجرهها میجنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میلههای مفتولی نمیشدم که دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم.
💠 دلم دامن مادرم را میخواست، صبوری پدر و مهربانی بیمنت برادرم که همیشه حمایتم میکردند و خبر نداشتند زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت.
اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدمهایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینیاش نداشتم که سرپا ایستادم و بیهیچ حرفی نگاهش کردم.
💠 موهای مشکیاش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!»
برای من که اسیرش بودم، چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بیتفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم #ترکیه!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهاردهم
💠 باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم #زندانبان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و میترسیدم مرا دست غریبهای بسپارد که به گریه افتادم.
از نگاه بیرحمش پس از ماهها محبت میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای #ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی میداد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از #ارتش_آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به #سوریه حمله کنه!»
💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟»
در این مدت هربار سوالی میکردم، فریاد میکشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدنشون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!»
💠 جریان #خون در رگهایم به لرزه افتاده و نمیدانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم #ایران!» و فقط ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی میمیرم که میخوای بذاری بری؟»
معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو #داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.»
💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده #وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابیهای افغانستانی!»
از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ #وحشت کرده بودم که با هقهق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانهام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟»
💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند. با ضجه التماسش میکردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد.
در انتهای کوچهای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت #قبرم میروم که زیر روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداریام میداد :«خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! اونموقع دیگه #سوریه آزاد شده و مبارزهمون نتیجه داده!»
💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوبارهام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم.
تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید #فرار میکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید.
💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زندهات نمیذارن نازنین!»
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و #خونِ پیشانیام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم #ایران...»
💠 روبنده را روی زخم پیشانیام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بیتوجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید تا به در فلزی قهوهای رنگی رسیدیم.
او در زد و قلب من در قفسه سینه میلرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونیام خیره ماند و سعد میخواست پای #فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯