eitaa logo
سیره صالحین
764 دنبال‌کننده
2هزار عکس
987 ویدیو
36 فایل
ارتباط با ما @yasladan
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 سخن‌نگاشت | وقتی برخی ماسک نمی‌زنند من از آن پرستار فداکار خجالت می‌کشم 🔻رهبر انقلاب: رهبر انقلاب: من وقتی می‌بینم بعضی‌ها همین چیز ساده، همین ماسک را نمیزنند، من از آن پرستار خجالت میکشم که آن جور دارند فداکاری میکنند. من خواهش میکنم همه در این زمینه فعّالیّت کنند بتوانیم در ظرف مدّت کوتاهی این زنجیره سرایت را قطع کنیم و کشور را به ساحل نجات برسانیم. ۹۹/۴/۲۲ 🏷 ارتباط تصویری با نمایندگان 💻 @khamenei_ir
1_18449830.mp3
1.98M
🎵 تخریب‌چی خودت باش! 🎼 این یک ترانه است .. کانال @siresalehin
🌻 وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ🌻 🗝️ قرآن کریم 🙍🏻‍♂️خدا را فراموش نکرده و از یاد نبرید که خدا نیز شما را فراموش می‌کند و در این صورت از منحرفان می‌باشید. (حشر/19) 📜در قیامت این که اقوام و فرزندانتان چه کسانی هستند اهمیت ندارد و به دردتان نمی‌خورد فقط اعمالتان برای خدا مهم است.(ممتحنه/3) ⁉️✨دشمنان می‌خواهند با انواع شبهه، دین خدا را تیره و تاریک کنند، ولی خدا دینش را نورانی و تابنده می‌کند. (صف/8) 📚آنهایی که بار سنگین کتاب را بر دوش می‌کشند ولی به آن عمل نمی‌کنند مانند چارپایانی هستند که کتابها را حمل می‌کنند.(جمعه/8) 🌹ای مردم هنگام نماز جمعه خرید و فروش را تعطیل کرده و به سمت برگزاری نماز بروید که برایتان برکت دارد.(جمعه/9) 🌹 کارهای خوبتان را نزد خداوند پس انداز کنید، چون خدا با چند برابر کردن آن، سود خوبی می‌پردازد. (تغابن/17) 💕وقتی همسر خود را طلاق دادید، تا پایان عده، نه از محل زندگی بیرونش کنید و نه خودِ زن برود، شاید گشایشی شد و آشتی کردید.(طلاق/1) 🔥ای مردم! خودتان و خانواده تان را از آتشی که سوختش مردم است، حفظ کنید.(تحریم/6) 💐 اگر مراقب اعمالتان باشید و گناه نکنید، خدا راه خلاصی از مشکلات را باز کرده و از جایی که فکرش را نمی‌کنید روزی می‌دهد.(طلاق/2،3) @siresalehin
⭕ وَلَا يَحُضُّ عَلَىٰ طَعَامِ الْمِسْكِينِ⭕ 🗝️ قرآن کریم 💞 با مردم به نرمی رفتار کنید تا به نرمی با شما رفتار کنند. (قلم/9) 💵ای مردم! در اموالتان سهم مشخصی برای محرومان و فقرا کنار بگذارید. (معارج/24،25) 📝خداوند مرگ و زندگی را آفرید تا امتحانتان کند که کدام یک از شما بهتر رفتار میکنید. (ملک/2) ⚠️ از عیب جویی، خبرچینی، تجاوز به حقوق دیگران، گناه گستاجی و زنا دوری کنید. (قلم/11،12،13) 💡خداوند راه هدایت را به شما نشان داده، دیگر انتخاب با شماست که شاکر باشید یا ناسپاس. (انسان/3) 💐کسانی که نمازگزار و اهل صدقه اند و به قیامت باور داشته و پاکدامن و امانت دارند، ترسی از قیامت ندارند. (معارج/23_32) 🙍🏻‍♂️در روز قیامت گنهکار آرزو می‌کند کاش می‌توانست فرزند، همسر، برادر و خویشانش را فدای خود کند تا نجات یابد. (معارج/11،12،13) 📿🤲🏻بخشی از شب را برای مناجات بیدار شده، قرآن تلاوت کرده، صدقه و قرض الحسنه دهید که نزد خدا پس انداز می‌شود. (مزمل/20) 😰بدانید که شرایط قیامت آنقدر سخت است که دوست صمیمی سراغ دوست صمیمی اش را نمی‌گیرد با این که جلوی چشم هم هستند. (معارج/10) @siresalehin
🍃 فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ وَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ🍃 🗝️ قرآن کریم 🚫 جلوی هوای نفس و خواسته های نامشروع دلتان را بگیرید. (نازعات/40) 🌹بدانید که همراه هر سختی، آسانی و راحتی وجود دارد. (انشراح/5) 📿نماز را سبک نشمارید و در بجا آوردن عبادات ریاکار نباشید. (ماعون/5،6) 💓به یتیمان محبت کرده و همدیگر را به دادن سهم غذای فقیران تشویق کنید. (فجر/17،18) 📜هر کس به اندازه ذره ای خوبی و بدی انجام داده باشد در قیامت نتیجه اش را می‌بیند. (زلزال/7،8) 💖خدا را واقعی بپرستید. حق طلب باشید. نماز را بپا دارید و صدقه دهید که این برنامه درست زندگی است. (بینه/5) ⚖️ اینگونه نباشید که وقتی از مردم چیزی می‌خرید، کامل می‌کشید و وقتی میخواهید بفروشید، کم وزن می‌کنید. (مطففین/2،3) 😓هر کس خسیس باشد و خود را بی نیاز از خدا بداند و وعده های خدا را دورغ بداند زندگی سختی خواهد داشت. (لیل/8،9،10) 🍂سرمایه عمرتان را می بازید مگر اینکه ایمان آورده، کارهای خوب کنید و یکدیگر را به طرفداری از حق و صبوری سفارش کنید. (عصر/2،3) @siresalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توجه‼️ توجه‼️ 🌹 🌹 🌹 🌹 https://eitaa.com/madahihasanatae با یک صلوات به این کانال بپیوند تا به مداحی بیشتر علاقه مند شوید در این کانال شما مداحی های👈▶️شور▶️ زمینه و واحد🌴 🌺مولودی🌺 💐سرود👏 📷عکس وفیلم🎥 مطالب آموزنده 👌وسخنرانی🎤را مشاهده میکنید بپیوندیدhttps://eitaa.com/madahihasanatae
✍️ 💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :«الان همسرتون کجاست؟ می‌خواید باهاش تماس بگیرید؟» شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت می‌کشیدم اقرار کنم اکنون عازم و در راه پیوستن به است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :«اونا می‌خواستن همه رو بکشن...» 💠 فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمی‌خواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :«هیچ غلطی نتونستن بکنن!» جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگی‌ام شک کرده بود و مصطفی می‌خواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :«از چند وقت پیش که به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلاف‌شون کردیم!» 💠 و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد :«فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!» یادم مانده بود از است، باورم نمی‌شد برای دفاع از مقدسات وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :«درسته ما داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به برسه!» 💠 و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین‌زبانی ادامه داد :«خیال کردن می‌تونن با این کارا بین ما و شما اختلاف بندازن! از وقتی می‌بینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما ، وحشی‌تر شدن!» اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش می‌چشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :«یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید :«من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!» 💠 دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش می‌کردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم تا ناله‌ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود :«خواهرم!» چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی می‌لرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه‌ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگی‌ام کشیدم. 💠 خون پیشانی‌ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه‌ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم :«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمک‌تون می‌کنم!» در برابر محبت بی‌ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی‌کسی‌ام را حس می‌کرد که بی‌پرده پرسید :«امشب جایی رو دارید برید؟» و من امشب از مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر می‌ترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم. 💠 چانه‌ام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش می‌چرخید و آتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمی‌شد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی‌اش از خون پُرشده و می‌خواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :«وقتی داشتن منو می‌رسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس می‌کردم دارم می‌میرم، فقط به شما فکر می‌کردم! شب پیشش رو از رو گلوتون برداشته بودم و می‌ترسیدم همسرتون...» 💠 و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :« رو شکر می‌کنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده‌اید!» هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به‌جای هر جوابی نگاهش می‌کردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد. 💠 رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش می‌خواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :«امشب تو چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»... ✍️نویسنده: ✍️ کانال کانال @siresalehin
✍️ 💠 اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز وارد شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و رو کرده انبار باروت!» 💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید ؟» با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» 💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!» 💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم هستن، امشب به حرم (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» 💠 جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟» 💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از اومده!» نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» 💠 به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این مست محبت این زن شده بودم. 💠 به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!» از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به وفا می‌کردم که در برابر چشمان مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم... ✍️نویسنده: ✍️ کانال کانال @siresalehin
🌴 جرعه ای از توکل 🔹 تو، نه همراه پول، كه حتى همراه نان و لقمه‏ ى در دست گرفته‏ ات، آرام ندارى كه من كارم تمام است و امروز سيرم، چون آنقدر لقمه‏ ها در گلوگير كرده‏ اند و طرف را به خفگى هم كشانده‏ اند. 🔹ما بر پول تكيه داريم. مى‏ گوييم پول را روى كوه بگذار، كوه جواب‏ مى‏ دهد. 🔹 بيچاره پول بايد آن قدر بدود تا نان و آب و چاى و سماور و وسيله بشود و تو مى‏ دانى كه پس از اين همه تبديل، تازه كارها تمام نيست، كه واسطه‏ ها و شكست‏ ها زياد هستند. 🔹 اين است كه نه تنها مؤمن‏ ها، بلكه هر كس كه تكيه‏ گاهى مى‏ خواهد، بايد بر خدا تكيه كند؛ 🔹 عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ المُتِوَكِّلُون، كه تكيه‏ گاه‏ ها و پناهگاه هاى ديگر، خودشان آوارى بر سر تو مى‏ شوند و بارى بر دوش و استخوانى در گلو. 📚 کتاب صراط ص۴۳ / علی صفایی حائری کانال @siresalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2462451368598.mp3
42.64M
📖 شرح و بررسی کتاب ☘ تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم ⭕️ 🎙 حجت‌الاسلام امینی خواه 🔸کانال @siresalehin