#عاشقانہ_شہدا🌹
@sireshohada👈
به سفارش آقا مهدی باکری...
قرار شد یه خونه تو قم بگیریم و...
با همسر شهیدان حمید باکری و همت...
با هم باشیم...
خانوم همتو از قبل میشناختم...
ولی ژیلایی که میدیدم...
با اون دختر پر شر و شور سابق خیلی فرق داشت...
شکسته شده بود...
با خانوم باکری هم کم کم آشنا شدم...
سعی میکردم جلوشون طوری رفتار کنم...
که انگار منم شوهرم شهید شده...
فکر میکردم زندگیشون...
بعد رفتن آدمایی که دوستشون داشتن...💕
چقده سخته...💔
پیش خودم میگفتم خُب...
اگه واسه ی منم پیش بیاد چی...؟😔
اگه دیگه مهدی رو نبینم…❤️
یه شب گفتن...
"حالا ببینیم قمی ها چطور غذا درست میکنن..."
داشتم غذا درست میکردم که...
یه خانومی اومد در زد و یه چیزی به بهشون گفت...
به خودم گفتم...
"خب...به من چه...؟"
شام که آماده شد...
هیچ کدوم لب به غذا نزدن...!
گفتن:"اشتها نداریم...!"😕
سیم تلوزیونو هم در آورن...
فرداش خواهرم اومد دنبالم و گفت...
"لباس بپوش بریم جایی..."
شکی که از دیشب به دلم افتاده بود...
خوابای پریشونی که دیده بودم...
همه داشت درست از آب در میومد...
عکس مهدی و مجیدو دیدم که زده بودن سر خیابونشون...😢
آقا مهدی راه میفته از بانه بره پیرانشهر...
که تو جلسه ای شرکت کنه...
طبق معمول با راننده بوده...
ولی همون لحظه که میخواسته راه بیفته...
مجید میرسه و آقا مهدی به راننده میگه...
"دیگه نیازی به اومدن شما نیست...
با برادرم میرم..."
بین راه هوا بارونی بوده و دیدشون محدود...
مجبور بودن یواش یواش برن...
که میخورن به کمین ضدّ انقلاب...😔
ماشینشون مورد اصابت آر پی جی قرار میگیره و...
مجید همونجا پشت فرمون شهید میشه...
آقا مهدی از ماشین میپره بیرون...
تا از خودش دفاع کنه...
ولی تیر میخوره...💔
صبح روز بعد پیکراشونو پیدا کرده بودن...
که با فاصله از هم افتاده بودن...😔💚
#شهید_مهدے_زین_الدین 🌺
➕ به کانال روایت سیره شهدا بپیوندید👇
🆔 @sireshohada
#عکس_نوشت
📝 نمازش را باید اول وقت بخواند
#شهید_مهدی_زین_الدین
#راهیان_نور_غرب_و_شمالغرب
+ به کانال زندگی به سبک شهدا بپیوندید👇
🆔 @sireshohada
#دست_به_غذا_نزد
💠 ناهار خونه پدرش بودیم. همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن. رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید.
تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم. این قدر کارش برام زیبا بود که تا الآن تو ذهنم مونده.
#شهید_مهدی_زین_الدین
📚یادگاران، صفحه ۱۹
🆔 @sireshohada
#محرم
#شهید_مهدی_زین_الدین
سال شصت و دو بود؛ پاسگاه زید. کادر لشکر را جمع کرد تا برایشان صحبت کند. حرف کشید به مقایسه ی بسیجی ها و ارتشی های خودمان با نظامی های بقیه ی کشورها. مهدی گفت:«درسته که بچه های ما در وفاداری و اطاعت امر با نظامی های بقیه ی جاها قابل مقایسه نیستند، ولی ما باید خودمونو با شیعیان ابا عبدالله مقایسه کنیم. اون هایی که وقت نماز، دور حضرت رو می گرفتند تا نیزه ی دشمن به سینه ی خودشون بخوره و حضرت آسیب نبینه. »
یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 26
➕ به کانال زندگی به سبک شهدا بپیوندید👇
🆔 @sireshohada
#ڪـــــلامشهـــــید
شهــید مهــدی زیــن الدیــن:
✔️ در زمان غیبت ڪبری به ڪسی
#منتظــــر گفته می شود و ڪسی
میتواند زندگی ڪند ڪه منتظــــر
باشـــــد.
منتظـــر شـــهادت
منتظر ظهـــــور امام زمان عــــــج
خداوند امروز از ما #هـمت ، اراده
و شــــهادت طلبی میــــــــخواهد.
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📜 کانال زندگی به سبک شهدا
🕯 @sireshohada
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌹 #سیره_شهدا
🌹🌹 #شهید_مهدی_زین_الدین
🌹🌹🌹 #آرزوی_شهادت
عروسم که حامله بود به دلم افتاده بود اگر بچه پسر باشد، معنیش این است که خدا می خواهد یکی از پسرهایم را عوضش بگیرد.😔
خدا خدا می کردم دختر باشد. وقتی بچه دختر شد، یک نفس راحت کشیدم.
مهدی که شنید بچه دختر است، گفت «خدارو شکر. در رحمت به روم باز شد. رحمت هم که برای من یعنی شهادت»😇
🍀🍀🍀🌹🌹🌺🌹🌹🍀🍀🍀
📜 کانال زندگی به سبک شهدا
🕯 @sireshohada
🍀🍀🍀🌹🌹🌺🌹🌹🍀🍀🍀
🌹 #سیره_شهدا
🌹🌹 #شهید_مهدی_زین_الدین
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت:«می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. »
بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم.
ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند.
آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد.
هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
📜 کانال زندگی به سبک شهدا
🕯 @sireshohada
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹 #مدل_جبهه_اي 🌹
همانجا دم در با پوتين از فرط خستگي خوابش برده بود. نشـستم و بند پوتينهايش را باز كردم. مي خواستم جوراب هايش را در بيـاورم كـه بيدار شد. وقتي مرا در آن حالت ديد عصباني شد. گفت: «من از اين كار خيلـي بدم مي آيد. چه معني دارد كه تو بخواهي جوراب مرا دربياوري؟»
دوست نداشت زن خدمتکار باشد. خودش لباسهايش را مي شست؛ يك جوري كه معلوم بود اين كـاره نيست. بهش كه مي گفتم، مي گفت: «نه، اين مدل جبهه اي است.»
#شهيد_مهدي_زين_الدين
🕊 کانال زندگی به سبک شهدا
🆔 @sireshohada