#برشی_از_کتاب_شهدا
📔🍰📚 #کتاب_عارف_دوازده_ساله
قبل جبهه رفتن رضا 🪖
یک شب 🌙 عمهاش اینا آمدند منزل ما 🏡.
آن موقع خواهر 🧕 بزرگتر رضا تازه نامزد کرده بود 💍.
قشنگ یادم هست 🧠💭
بعد از مهمانی 🎉🍽 وقتی خواستیم آنها را بدرقه کنیم 👋🚶♀️
خواهرش هم بیرون آمد 🚶♀️🚶♂️.
رضا تو کوچه 🏙 آمد کنار من 👬، در گوشم گفت به آبجی بگو برود داخل 👂🤫.
متوجه شدم 👀 یک مقدار پایینتر چندتا جوان 👦👦👦 داخل کوچه ایستاده بودند و به غیرتش برخورده بود 😡🔥.
من هم به خواهرش 🧕 اشاره کردم برود داخل 🏠👈.
نسبت به غیبت، تهمت و دستورات دین 📿📖 حساسیت داشت
و در وصیتنامهاش 📜🖋 هم به این موضوعات اشاره کرد ✍️.
برای شرکت در مسابقه این کتاب بی نظیر به پیام زیر رجوع کنید : 👇
https://eitaa.com/sireyeshohadabagiyatollah/346 🌐
#برشی_از_کتاب_شهدا
📔🍰📚 #کتاب_عارف_دوازده_ساله
خیلی دوست داشتم بروم مشهد 🕌. قبل از این که رضا را باردار شوم ، به زیارت امام رضا (علیهالسلام) رفتم. اولین سفر مشهدم بود. آن موقع یک دختر شیرخوار داشتم 👶 که با رضا یک سال و سه ماه تفاوت سنی داشت 📅. وقتی به زیارت رفتم، از امام رضا (علیهالسلام) خواستم واسطه شود تا خدا به من فرزندی هدیه کند که در راه خدا فدا شود 💝. الآن پشیمانم که چرا چند فرزند نخواستم که در راه خدا فدا کنم.
وقتی از مشهد برگشتم 🚗، خیلی نگذشته بود که متوجه شدم باردارم 🤔. ابتدا نمیدانستم باردارم. ویاری که میکردم، آلبالو بود 🍒. آلبالو زیاد میخوردم. یادم است یک مرتبه پدرش به باغ یکی از دوستانش رفته بود و از آنجا آلبالو آورده بود. به محض اینکه سطل آلبالو را روی زمین گذاشت، مقدار زیادی از آلبالوها را خوردم 🍽، حالم دگرگون شد.
یک دکتر خانوادگی به نام آقای کامیار داشتیم 🩺. دکتر خیلی خوبی بود 😊. خانمش هم ماما بود . مجبور شدیم به ایشان مراجعه کنیم. تا چهره مرا دید، متوجه شد که باردارم . برایم آزمایش نوشت 📝. جواب آزمایش را که گرفتیم، مثبت بود ✅.
رضا را از امام رضا (علیهالسلام) گرفتم 🙏. برای همین اسمش را رضا گذاشتم. نمیدانم چه دلیلی داشت که وقتی رضا را باردار بودم، دائم زمین میخوردم 🤕. با خودم میگفتم با این زمین خوردنهایم بچه ناقص به دنیا میآید. لطف و کرم پروردگار آنقدر زیاد بود که به من بچهای باهوش و زرنگ و خوشبیان هدیه کرد 💝.
اسمش را خودم انتخاب کردم. چون عاشق امام رضا (علیهالسلام) بودم 💖 و رضا را هم از او خواسته بودم. اسمش را رضا گذاشتم. البته توی خانه، بابک هم صدایش میکردیم. چون گاهی که ناراحت میشدم و دعوایش میکردم 😠 و نمیخواستم با اسم رضا دعوایش کنم، خودش همیشه میگفت: فقط با اسم رضا صدایم کن.
#برشی_از_کتاب_شهدا
📔🍰📚 #کتاب_عارف_دوازده_ساله
هر وقت میخواست برود مدرسه 🏫🎒
هم پول توجیبی 💵💰 بهش میدادم
و هم برایش لقمه میگذاشتم 🥪🍞.
لقمه را در کیفش میگذاشتم 🎒 تا زنگهای تفریح ⏰📚 بخورد،
ته دلش را بگیرد 💔 و در مدرسه ضعف نکند 🤕.
یک روز آمد خانه 🏠.
متوجه شدم 😯 لقمهای را که برایش گذاشته بودم 🥪، نخورده است ❌😕.
وقتی علت را پرسیدم 🤔، گفت:
وقتی لقمهام را درآوردم، یکی از دانشآموزها 👦👀 ایستاده بود و منو نگاه میکرد 👀😶.
من هم لقمهام را به او دادم 🤲🥪
و بعدش رفتم با پولم دو تا نوشیدنی 🥤🥤 خریدم
یکی رو دادم به او و یکی رو هم خودم خوردم 🥤😋.
گفتم: کار خوبی کردی مامان 😊❤️.
از آن روز به بعد، تا روزی که رفتم مرخصی رضا را از مدرسه برای جبهه رفتن بگیرم 🪖🚶♂️، روزی دو لقمه 🥪🥪 در کیفش میگذاشتم 🎒.
به رضا میگفتم: یکی رو برای خودت بردار 🥪
و یکی رو هم به هر کدوم از دوستات که لقمه نیاورده بود، بده 🤝🧑🤝🧑.
برای شرکت در مسابقه این کتاب بی نظیر به پیام زیر رجوع کنید : 👇
https://eitaa.com/sireyeshohadabagiyatollah/346 🌐
#برشی_از_کتاب_شهدا
📔🍰📚 #کتاب_عارف_دوازده_ساله
برای رضا و خواهرش دفتر گرفته بودم.
هنوز رضا مدرسه نمیرفت. 🏫
فقط بلد بود روی دفترش خط بکشد. 🖊️
خواهرش که از رضا بزرگتر بود، تازه نوشتن حروف الفبا و اعداد را یاد گرفته بود. 📚🔢
خواهرش مشغول نوشتن بود که یکدفعه رضا دفتر را از زیر دستش کشید و فرار کرد. 🏃♂️ دوید دنبال رضا که دفترش را از او بگیرد.
روی چارچوب در زمین خورد و چانهاش شکافت. 😣💧
یادم است رضا خیلی گریه کرد. 😢 خیلی ناراحت شد.
میگفت: «میخواستم شوخی کنم. من نمیدانستم این طوری میشود.»
خواهرش را بردیم به چانهاش بخیه زدند. 🏥🩹
تا مدتها به خواهرش نگاه میکرد و به فکر فرو میرفت. 🤔
دل رئوفی داشت. ❤️
خیلی مهربان بود. از بچگی تحمل ناراحتی و اشک کسی را نداشت. 😢
#برشی_از_کتاب_شهدا
📔🍰📚 #کتاب_عارف_دوازده_ساله
عشق به خوبان
عشق ائمه (ع) در دلش جا گرفته بود ❤️.
از بچگی عاشق این خانواده بود 🏡.
عاشق امام حسین و امام رضا و امام زمان (عج) بود 🤲🕌.
همیشه برایش از قصههای اهل بیت (ع) میگفتم 📖.
قصه کربلا را اینطور برایش تعریف میکردم:
یکی بود یکی نبود. توی این دنیای بزرگ 🌍، امامی بود که اسمش حسین علیه السلام بود 🕊️. وقتی امام حسین (ع) به دنیا آمد، مادرش حضرت فاطمه زهرا (س) و پدرش امیرالمؤمنین (ع) خیلی خوشحال شدند 😊.
پدر و مادرش بغلش میکردند 🤗. میبوسیدندش و از وجود او خیلی ذوق میکردند 💖.
پدربزرگ این امام حسین رسول اکرم بود 📿.
وقتی امام حسین بعد از شهادت برادر بزرگش امام حسن به امامت رسید روزی در سرزمین کربلا با دشمنان خدا در ماه محرم برای حفظ دین خدا جنگید ⚔️.
یزید میخواست دین را از بین ببرد ❌ ولی امام حسین با اینکه در آن جنگ یاران کمی داشت، در مقابل یزید شجاعانه ایستاد 💪.
آنها در ظاهر اسلام را قبول داشتند، ولی در باطن، دشمن اسلام بودند 🚫.
داستان حضرت ابوالفضل (ع) و حضرت زینب (س) و حضرت علیاکبر (ع) و علیاصغر (ع) و… هم با حوصله برایش توضیح میدادم 🌹.
از همان کودکی، گاهی به جای قصهگویی، برایش کتاب داستان میخریدم 📚، و از روی کتاب میخواندم 📖.
مخصوصاً راجع به امام زمان (عج) زیاد سوال میکرد ❓.
میپرسید چرا امام زمان ظهور نمیکند 🤔؟ دعای فرج را بهش یاد دادم که برای آمدن حضرت بخواند 🤲.
رضا در عمل به ما و به همه فهماند که برای تحقق فرج نباید تنها به دعا کردن اکتفا کنیم، باید در عمل نشان دهیم که منتظر واقعی او هستیم ✨.
#برشی_از_کتاب_شهدا
📔🍰📚 #کتاب_عارف_دوازده_ساله
عزاداری محرم
محرم که میآمد، بیقرار میشد 😌. همه دل و جانش مسخر عشق میشد ❤️. برای رسیدن محرم روزشماری میکرد 📅. اگر لباس مشکیاش کوچک میشد، برایش لباس مشکی جدید تهیه میکردیم 👕⚫. نزدیک محرم که میشد، خودش بچههای کوچه را جمع میکرد و هیئت راه میانداختند 👦👧. با پیت روغن نباتی پنجکیلویی طبل درست میکرد 🥁. به من میگفت: مامان! برای بچهها زنجیر بخر، یک مرتبه چند عدد زنجیر خریدم، تعداد زنجیرها کم بود. به همه نرسید 😅. گفتم چند نفرتان سینه بزنند و چند نفر هم زنجیر 🔗.
خودش هیئت را راه انداخته بود و سرپرست هیئت بود و بچهها را در دسته مدیریت میکرد 👨👦.
با چوب و تخته علامت درست میکرد 🔨. میترسیدم موقع خردکردن چوبها دستش را زخمی کند 🫣. من و بابایش در خردکردن چوبها کمکش میکردیم 🤝. من خودم میخهای علامت را میزدم. علامت که درست میشد، جلو دسته کودکانۀشان حرکت میدادند و با در قابلمه سنج میزدند 🥁 و رضا هم نوحه امام حسین (ع) میخواند 🎶.
بعدها پدرش سفارش داد یا ورقهای نازک فلزی که خیلی سنگین نباشد، یک علم برایش ساختند 🏳️.
آن قدر با در قابلمههای من بهم کوبیده بودند، در قابلمههای من قر شده بود 😅. بعدها به مقدار که بزرگ شد برایش سنج هم خریدیم 🥁.
#برشی_از_کتاب_شهدا
📔🍰📚 #کتاب_عارف_دوازده_ساله
حاضرجوابی
درهمان دوران تحصيلش يك شب در منزل مهمان داشتيم.
گفتم: رضا برو سبزى خوردن بخر.
وقتى رفت براى خريد و برگشت ديدم سبزى هاى خوبى نگرفته است.
گفتم: مادر، اين جه سبزى ايه كه خريده اى؟
هميشه چيزى براى گفتن داشت.
گفت: من كه درس گياه شناسى نخونده ام.
گفتم: پس چى خونده اى؟
گفت: درس خداشناسى.
#برشی_از_کتاب_شهدا
📔🍰📚 #کتاب_عارف_دوازده_ساله
اهل ورزش
از ده سالگى كاراته مى رفت. دوسال رفت، كمربند زرد كَرفت و بعدشم يه كمربند ديگه گرفت كه من يادم نيست وبعدشم رفت جبهه.
ورزش دو ميدانى رو دوست داشت و يک بارهم در مسابقه دوميدانى شركت كرد، مدال كَرفت كه هنوز مدالش رادارم.
ازجهت جسمى هيكلى نبود ولى زبر و زرنگ و چابک بود.
بچه تنبلى نبود، خستگى ناپذير بود.
در مدرسه هم فعال بود.
عضو گروه سرود مدرسه بود.
مديرش مى گفت رضا از دانش آموزان درمدرسه تاثير گذار است.
#برشی_از_کتاب_شهدا
📔🍰📚 #کتاب_عارف_دوازده_ساله
شجاعت
رضا شجاع بود 💪،
از هيچ چيزى نمىترسيد.
گاهى احساس مىكرد چيزى به عنوان ترس
در وجودش نيست.
از تاريكى 🌑 و تنهايى 🚶♂️ نمىترسيد.
حتى يک مورد را هم سراغ ندارم
كه رضا حرفى از ترس زده باشد.
آن موقعى كه تازه رفته بوديم شيخآباد 🏠،
تنهايى پياده از شيخآباد مىآمد
محله مصباح 🚶♂️
براى پدرش سيگار 🚬 مىخريد.
خيلى از مردم موقع حكومت نظامى 🚫
از خانهها بيرون نمىرفتند
يا اگر مىرفتند، به صورت گروهى 👥
براى شعار دادن 📢 بود.
ولى گاهى پيش مىآمد كه رضا
تو حكومت نظامىها بيرون مىرفت 👦.
اول سعى مىكردم مانعش بشوم.
بعد سوال مىكردم،
مىگفتم: “نمىترسى؟”
مىگفت:
“چون كوچكم، با من كارى ندارند.
اگرم نيروهاى حكومتى دنبالم كنند،
فرار مىكنم 🏃♂️.”
واقعا فرز و در برو بود ⚡.
تو اين مواقع خيلى زرنگ و باهوش بود 🧠.
#برشی_از_کتاب_شهدا
📔🍰📚 #کتاب_عارف_دوازده_ساله
مردم یاری
شیشه صورت رضا رو بریده بود
و به تشخیص پزشک 🏥
یک هفته در بیمارستان کسراى کرج بستری شد.
یک بار پرستار 🧑⚕️ به من میگفت:
با این وضعیتی که رضا دارد
یکی باید از خود رضا پرستاری کند 🛏️
ولی وقت میگذارد و به اتاقهای بیمارستان میرود
و به دیگر بیماران کمک میکند 🤲.
یادم است وقتی میرفتم ملاقاتش،
پرستار رضا رو دعا میکرد 🙏
میگفت رضا خیلی مهربان است 💖
خدا برایت نگهش دارد ✨.
با اینکه خودش توان راه رفتن ندارد 🚶
آبمیوهها 🧃 و کمپوتهایی 🍑🍒
را که شما برایش آورده بودید،
توی لیوان میریخت
و یکی یکی به بیمارها میداد.
هماتاقیهایش هم میگفتند
رضا خیلی خونگرم است 💬
و هر وقت از تختش بلند میشود
سوال میکند: شما کاری ندارید؟
چیزی نمیخواهید؟ 🤔
میگفتند تو بیمارستان
نقش پرستار رو ایفا میکرد 👨⚕️.
#برشی_از_کتاب_شهدا
📔🍰📚 #کتاب_عارف_دوازده_ساله
دنیای مهر
هر وقت میخواست برود مدرسه 🏫🎒
هم پول توجیبی 💵💰 بهش میدادم
و هم برایش لقمه میگذاشتم 🥪🍞.
لقمه را در کیفش میگذاشتم 🎒 تا زنگهای تفریح ⏰📚 بخورد،
ته دلش را بگیرد 💔 و در مدرسه ضعف نکند 🤕.
یک روز آمد خانه 🏠.
متوجه شدم 😯 لقمهای را که برایش گذاشته بودم 🥪، نخورده است ❌😕.
وقتی علت را پرسیدم 🤔، گفت:
وقتی لقمهام را درآوردم، یکی از دانشآموزها 👦👀 ایستاده بود و منو نگاه میکرد 👀😶.
من هم لقمهام را به او دادم 🤲🥪
و بعدش رفتم با پولم دو تا نوشیدنی 🥤🥤 خریدم
یکی رو دادم به او و یکی رو هم خودم خوردم 🥤😋.
گفتم: کار خوبی کردی مامان 😊❤️.
از آن روز به بعد، تا روزی که رفتم مرخصی رضا را از مدرسه برای جبهه رفتن بگیرم 🪖🚶♂️، روزی دو لقمه 🥪🥪 در کیفش میگذاشتم 🎒.
به رضا میگفتم: یکی رو برای خودت بردار 🥪
و یکی رو هم به هر کدوم از دوستات که لقمه نیاورده بود، بده 🤝🧑🤝🧑.
برای شرکت در مسابقه این کتاب بی نظیر به پیام زیر رجوع کنید : 👇
https://eitaa.com/sireyeshohadabagiyatollah/346 🌐
#برشی_از_کتاب_شهدا
📔🍰📚 #کتاب_عارف_دوازده_ساله
مهرورزی
ده سالش بود 👦
من خانه همسايه بودم 🏡
با برادرش بازى مىكردند 🎲
خورده بود به شيشه در خانه و شيشه صورتش را بريده بود 🪟😢
پسر همسايه من را صدا كرد كه بيا شيشه رفته به صورت رضا 🚶♂️
وقتى رسيدم خانه، خودش شيشه را از دهانش بيرون كشيده بود 😬
ديدم دستمال بزرگى جلوى دهانش گرفته بود 🩹
با دست به من اشاره كرد كه نترس ✋😌
پدرش در خانه نبود 🚫👨👦
با يكى از بچههاى همسايه، رضا را دكتر برديم 🚑🏥
وقتى دكتر مىخواست صورتش را بخيه بزند، من طاقت نياوردم و زدم زير گريه 😭
من را از اتاق بيرون بردند 🚶♀️🚪
دكتر پارچه سبزى روى چشمان رضا كشيده بود و مشغول بخيه زدن شده بود 🩺💚
رضا به دكتر گفته بود: چرا چشمهاى مرا بستهاى؟ من كه مىدانم دارى خياطى مىكنى 😅🧵
خيلى شجاع و نترس بود 💪🦁
از قضا دكتر هم دستش لرزيده بود 😳✋
برای شرکت در مسابقه این کتاب بی نظیر به پیام زیر رجوع کنید : 👇
https://eitaa.com/sireyeshohadabagiyatollah/346 🌐
#برشی_از_کتاب_شهدا
📔🍰📚 #کتاب_عارف_دوازده_ساله
مدارا با مادر
یک مرتبه غذایی درست کرده بودم 🍲 که یادم هست رضا آن غذا را دوست نداشت.
آن روز کارم زیاد بود 🏃♀️ و مجبور بودم غذایی که سریع آماده میشد درست کنم.
با خودم گفتم درست کنم، شاید ببیند و بخورد. 🍽️
وقتی سر سفره نشست، غذا را که دید، حرفی نزد. 😐
همیشه از چهرهاش همه چیز را میفهمیدم.
غذا را که کشیدم و جلویش گذاشتم، دیدم با قاشق بازی میکند. 🍴
نوک قاشق را به غذا میزد و بعد کمی داخل دهانش میگذاشت.
گفتم: «مامان، چرا غذایت را نمیخوری؟» 🤔
گفت: «شما بخورید، من هم میخورم.»
خندیدم و گفتم: «میدانم این غذا را دوست نداری؛
ولی به خاطر یک بینماز که مسجد را نمیبندند!» 😂
گفت: «مامان، میخوام بخورم؛ ولی به این غذا میل ندارم.» 😔
این را که گفت، دلم سوخت. 💔
از غذای شب گذشته مقداری در یخچال مانده بود. ❄️
برای او گرم کردم و خورد. 😊🍛
#برشی_از_کتاب_شهدا
📔🍰📚 #کتاب_عارف_دوازده_ساله
دلتنگىهاى مادرانه 🌷
رضا عاشق دوچرخهسوارى بود.
از جهارسالگى برايش دوچرخه خريديم.
هرچه بزرگتر مىشد،
دوچرخههايش را عوض مىكرديم و
دوچرخه بزرگتر مىخريديم.
در سن يازدهسالگى برايش
يك دوچرخه كورسى خريدم كه
خيلى به آن علاقه داشت.
شب به شب مىرفتيم
در يک محوطه خالى مناسب در كرج.
ما مىنشستيم و رضا دوچرخهسوارى مىكرد.
🌙
بعد از شهادت رضا،
سعى مىكردم در جمع گريه نكنم.
دوچرخه كورسى رضا در زيرزمين بود.
از تاريكى شبها استفاده مىكردم
و در دل شب، يواشكى مىرفتم زيرزمين
و دوچرخه را بغل مىكردم و در فراغ رضا كريه مىكردم.
آنجايى را كه روى فرمان دوچرخه
دستانش را مىگذاشت، مىبوسيدم.
جاى دستهايش را لمس مىكردم.
چهرهاش را روى دوچرخه
در حال دوچرخهسوارى تصور مىكردم
و خاطراتش برايم زنده مىشد.
😭
شده بود گاهى آن قدر
در حال خودم بودم كه
بلند بلند كريه مىكردم.
خدا بيامرز پدر رضا
از خواب بيدار مىشد و مىآمد
من را مىبرد بالا.
👕
بعد از دو سال از شهادت رضا،
پدرش دوچرخه رضا را داد به كسى
تا من اذيت نشوم.
لباسهايش را هم داديم به همسايهمان.
برد براى نيازمندان
يكى از روستاهاى محروم كشور.
بىدقتى كردم و آن لباس زرد ورزشى رضا را
هم كه با دستخط خودش
پشتش نوشته بود «مسافر كربلا»،
دادم بردند.
🧥
بعدها اوركتش را از جبهه برايمان آوردند.
در حال حاضر، تنها يادگارى ما
از رضا همان اوركت بزرك است.
الآن در باغ موزه دفاع مقدس تهران است.
🌹
برای شرکت در مسابقه این کتاب بی نظیر به پیام زیر رجوع کنید : 👇
https://eitaa.com/sireyeshohadabagiyatollah/346 🌐