فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیست_و_هشتم ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺷﻤﺎ ﺣﺎﻟﺶ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ، ﻣﻌ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_نهم
ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮔﺬﺷﺘﻦ شبﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﺳﯿﺪ
ﺩﻝ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻧﺒﻮﺩ، ﻫﻢ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺫﻭﻕ ﺩﺍﺷﺘﻢ و ﻫﻢ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺷﺪﯾﺪ ﺍﻣﺎﻧﻤﻮ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﻮﻥ
ﻣﯿﺪﻥ؟
یعنی ﺳﯿﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﭼﯿﮑﺎﺭ
ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺍﻣﺸﺐ؟؟ ﺍﮔﻪ ﻧﺸﻪ ﭼﯽ؟
ﻭ ﮐﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ.
ﺍﺻﻼ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺮ ﺷﺐ ﺑﺸﻪ،
ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺯﻡ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﯿﺪﻥ، ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ
ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﻪ؟؟
ﻭﺿﻌﺸﻮﻥ ﭼﻄﻮﺭﯾﻪ؟
ﻭ ﮐﻠﯽ ﺳﻮﺍﻻﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﻼﻓﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﻫﺮﭼﯽ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻪ ﺷﺐ ﻧﺰﺩﯾﮏ
ﺗﺮ ﻣﯿﺸﺪ ﺿﺮﺑﺎﻥ ﻗﻠﺐ ﻣﻨﻢ
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺸﺪ، ﺻﺪﺍﯼ ﮐﻮﺑﯿﺪﻥ ﻗﻠﺒﻤﻮ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻡ.
ﺧﻼﺻﻪ ﺷﺐ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ
ﭼﯿﺰ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻧﮓ ﺩﺭ ﺻﺪﺍ
ﺧﻮﺭﺩ …
ﺍﺯ ﻻﯼ ﺩﺭ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ، ﺍﻭﻝ ﻣﺎﺩﺭ ﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﯿﺎﻧﺴﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺸﮑﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ
ﺑﻌﺪﺵ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺁﻗﺎﯼ ﺟﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﻮﺩ،
ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﻮﻥ ﻫﻢ ﺩﯾﺪﻡ
ﺳﯿﺪ ﺭﻭﯼ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺯﻫﺮﺍ
ﮐﻪ ﮐﺎﻭﺭ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﭼﺮﺥ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﺸﻪ .
ﺑﻌﺪ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﺭﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺣﺮﮐﺖ
ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺍﺧﻞ.
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺳﯿﺪ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﺷﮏ ﺫﻭﻕ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ، ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ
ﺁﯾﻨﺪﺕ ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯼ !
ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﻭ ﺳﯿﺪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻥ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﭘﻠﻪ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ
ﻭ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻣﺘﻌﺠﺒﺎﻧﻪ
ﮔﻔﺖ : ﺷﻤﺎ ﺭﺳﻢ ﻧﺪﺍﺭﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺁﻗﺎ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ؟
ﺁﻗﺎﯼ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﭼﺮﺍ ﻧﯿﻮﻣﺪﻥ؟
ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺳﯿﺪ ﺍﺭﻭﻡ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺭﻭ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﺸﻮﻥ ﺍﻗﺎﯼ ﻣﻬﻨﺪﺱ
ﻫﺴﺘﻦ ﺩﯾﮕﻪ …
- ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻧﺶ ﻟﺤﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ. ﭼﻮﻥ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ
ﺩﻗﯿﻖ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ
ﺧﺎﺻﯽ ﮔﻔﺖ ﺷﻮﺧﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟
ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﻮﺧﯿﻤﻮﻥ ﭼﯿﻪ … ﺁﻗﺎﯼ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﻭ ﺍﻥ ﺷﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺎﻩ ﺩﺍﻣﺎﺩ
ﺍﯾﻨﺪﻩ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﯾﺸﻮﻥ ﻫﺴﺘﻦ
ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﯾﻪ ﺗﺒﺴﻢ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﻭ ﻟﺐ ﺳﯿﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
ﻭﻟﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺍﺯ ﺟﺎﺵ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺻﺪﺍﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺁﻗﺎ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ؟؟
ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺳﺘﻪ ﯼ ﮔﻞ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺜﺒﺖ ﻣﯿﺪﻩ…
ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻧﺶ ﮐﻠﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺩﺍﺭﻩ ﻭﻟﯽ
ﻣﺤﻞ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ، ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ
ﭘﺴﺮ ﻣﻌﻠﻮﻟﺖ ﭘﺎ ﺷﺪﯼ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ؟
ﺟﻤﻊ ﮐﻨﯿﺪ ﺁﻗﺎ !…
ﺯﻫﺮﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺰﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﺟﻠﻮﺷﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﺍﺩ.
ﭘﺪﺭ ﺳﯿﺪ ﺍﺭﻭﻡ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﮔﻔﺖ :
ﭘﺲ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﻣﺎ ﺭﻓﻊ ﻣﺰﺍﺣﻤﺖ ﮐﻨﯿﻢ
- ﻫﺮ ﺟﻮﺭ ﺭﺍﺣﺘﯿﺪ، ﻭﻟﯽ ﺍﺩﻡ ﻟﻘﻤﻪ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺩﻫﻨﺶ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ
ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺳﯿﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺯﻫﺮﺍ ﻫﻢ ﺍﺭﻭﻡ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﺭﻭ ﻫﻞ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ …
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺁﻭﺍﺭ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺸﻢ ﻭ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺯﺍﺭ
ﺯﺍﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﻢ … ﭘﺎﻫﺎﻡ ﺳﺴﺖ
ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺻﺪﺍﻡ ﺩﺭ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ.
ﺩﻟﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ
ﺑﯿﺮﻭﻥ … ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺳﯿﺪ ﺍﺯ ﺩﺭ
ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺳﯿﺪ ﻭ ﺯﻫﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﻻﯼ ﺩﺭ، ﺑﻐﻀﻤﻮ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ
ﺁﺭﻭﻡ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺻﺪﺍﻡ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ
ﺳﻼﻡ ﮔﻔﺘﻢ …
ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪﯼ، . ﺑﺮﻭ ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻗﺖ .
ﻭﻟﯽ ﺍﺻﻼ ﺻﺪﺍﺷﻮ ﻧﻤﯿﺸﻨﯿﺪﻡ
ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻬﻢ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺳﯿﺪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺁﺭﻭﻡ ﺳﺮﺵ
ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﺍﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ
ﭼﺸﻢ ﺷﺪ.
ﺍﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﭼﺸﻤﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺭﻭﻡ ﺳﺮ ﺧﻮﺭﺩ
#ادامه_دارد...
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#زن_فریبکار_زیبا🚫🚫
زنی فتنهگر شیفته و دلباخته نوجوانی از انصار گردید، ولی هر چه کوشید جوان پرهیزکار را جلب توجه و عطف نظر کند نتوانست، از این رو در صدد انتقامجویی بر آمده و تخم مرغی را شکسته با سفیده آن جامه خود را از بین دو ران آلوده ساخت و بدین وسیله جوان پاکدامن را متهم کرده او را نزد عمر برد و گفت: ای خلیفه! این مرد مرا رسوا نموده است.
عمر تصمیم گرفت جوان انصاری را عقوبت دهد، مرد پیوسته سوگند یاد میکرد که هرگز مرتکب فحشایی نشده است و از عمر میخواست تا در کار او دقت و تحقیق نماید، اتفاقا امیرالمومنین علیه السلام در آنجا نشسته بود، عمر به آن حضرت علیهالسلام رو کرده و گفت: یا علی! نظر شما در این قضیه چیست؟
آن حضرت به سفیدی جامه زن به دقت نظر افکنده وی را متهم نموده و فرمود: آبی بسیار داغ روی آن بریزند و چون ریختند سفیدی جامه بسته شد، پس امام علیهالسلام برای فهماندن حاضران اندکی از آن را در دهان گذاشت و چون طعمش را چشید آن را به دور افکند و سپس به زن رو کرده، او را سرزنش نمود تا این که زن به گناه خود اعتراف نمود و از این راه مکر و خدعه زن را آشکار کرد و به برکت آن حضرت، مرد انصاری از عقوبت عمر رها گردید.
و نیز زنی با سفیده تخم مرغ رختخواب هووی خود را آلوده ساخت و به شوهرش گفت: اجنبی با او همبستر شده است، ماجرا نزد عمر مطرح گردید، عمر خواست زن را کیفر دهد، امیرالمومنین علیهالسلام فرمود: آبی بسیار داغ بیاورند و چون آوردند دستور داد مقداری روی آن سفیدی بریزند چون ریختند فورا جوش آمده و بسته شد، آن حضرت جامه را به نزد زن انداخت و به او فرمود:
این از نیرنگ شما زنان است و مکرتان بسیار است.
آنگاه به مرد رو کرده و فرمود: زنت را نگهدار که این از تهمتهای آن زنت میباشد، و فرمود: تا بر زن تهمت زننده حد افتراء جاری کنند. [1] .
پی نوشت ها:
[1] مناقب سروی، قضایاه علیهالسلام فی عهد الثانی.
📌 #پندانه
⁉️ چرا امام زمان«عج»را نمی بینیم؟
🔸روزی از عارفی سؤال شد:
چرا ما امام زمان را نمی بینیم؟
🔹عارف گفت: لطفا برگردید و پشت به من بنشینید ... شاگرد این کار را انجام داد، آیا الان می توانید مرا ببینید؟
🔸شاگرد عرض کرد خیر، نمیتوانم ببینم ...
🔹عارف فرمود: چرا نمی توانی من را ببینی؟
🔸شاگرد گفت: چون پشت من به شماست!
🔹عارف فرمود: حالا متوجه شدید چرا نمیتوانید امام زمان عجل الله فرجه را بینید
🔺چون شما پشتتان به امام زمان عج الله است ...
🔺با گناهان و نافرمانی ها به امام زمان (عج) پشت کردهایم و در عین حال تقاضای دیدارشان را داریم
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨کلیپ زیبا 👆👆
#عشق_به_امام_زمان_عجل_الله به هر قیمتی
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#معجزه_ای_عجیب😳😳
♨️دیده شدن موجودی غول پیکر در حرم امام حسین(ع)😯😯
#کلیپ
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
✅ #فکر_کردن_درد_دارد
💢کلام چارز دیکنز، نویسنده #مشهور انگلیسی، درباره شخصیت قیام امام حسین، بهترین برداشت در این مورد باشد. او می گوید:
«اگر مقصود حسین #جنگ در راه خواسته های دنیوی خود بود، من نمی فهمم چرا خواهران و کودکانش را همراه خود برد. پس عقل چنین حکم می کند که او به خاطر اسلام #فداکاری خویش را انجام داد».
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯