آیاداعش همان سفیانی است؟💥
در روایتی امام باقر(ع) فرمود: «وَ یَبْعَثُ السُّفْیَانِیُّ بَعْثاً إِلَى الْمَدِینَةِ فَیَنْفَرُ الْمَهْدِیُّ مِنْهَا إِلَى مَکَّةَ فَیَبْلُغُ أَمِیرَ جَیْشِ السُّفْیَانِیِّ أَنَّ الْمَهْدِیَّ قَدْ خَرَجَ إِلَى مَکَّةَ فَیَبْعَثُ جَیْشاً عَلَى أَثَرِهِ فَلَا یُدْرِکُهُ ... َ وَ الْقَائِمُ یَوْمَئِذٍ بِمَکَّةَ قَدْ أَسْنَدَ ظَهْرَهُ إِلَى الْبَیْتِ الْحَرَامِ مُسْتَجِیراً بِه»
این بیان نیز نشان میدهد قیام سفیانی هم زمان با ظهور امام عصر(عج) خواهد بود، در حالی که حرکت داعش به قیام امام ربطی نیافته است.
با توجه به این نشانههای روشن که در روایات معتبر و کتابهای متقن ما آمده است، معلوم میشود هیچ شباهتی میان داعش و سفیانی وجود ندارد، ادعاهای بیاساسی که برخی افراد بدون دقت در روایات بیان میکنند، موجب رواج مدعیان دروغین، منحرف کردن مردم از حقیقت انتظار، ایجاد امید کاذب در جامعه و مشکلات بین المللی برای کشور میشود، امید است کسانی که تریبونهای عمومی مخصوصاً مقدس در اختیار آنهاست در اظهار نظر کردن در مورد نشانههای ظهور محتاطانه عمل کنند و از ماجرهای چند سال گذشته عبرت گرفته موجب به خطر افتادن آبروی خود و دیگران نشوند.
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جومونگ یعنی چی⁉️
چرا #سوسانو از جومونگ جدا شد⁉️
#جالبهپیشنهادمیکنمببینید👌
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ حاضری گوشی همراهتو چک بکنند با این شرط که در حافظه دستی نبری!؟
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه خدا دوست نداشت پس چرا خلقت کرد؟!😔
تومال خدایی حواست هست؟😭
👈این کلیپ و حتما ببینید👉
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سی_و_پنجم ﺍﺭﻭﻡ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺿﻌﯿﻔﻢ ﮔﻔﺘﻢ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_پایانی
ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻘﺪ
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺟﺎﻥ
- ﺟﺎﻧﻢ ﺁﻗﺎﯾﯽ
- ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺩﻟﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮﺍ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ . ﻫﻤﺴﻔﺮﻣﻮﻥ ﻣﯿﺸﯽ ﯾﻪ ﺳﻔﺮ ﺑﺮﯾﻢ؟ !
- ﺷﻤﺎ ﻫﺮﺟﺎ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯼ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺭﮐﺎﺑﺘﯿﻢ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ
- ﺁﺧﻪ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎﺷﻪ، ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﯾﺎ ﻗﻄﺎﺭ؟ !
- ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻡ
- ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ! ﺑﺎ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺑﺮﯾﻢ؟ !
- ﻧﻮﭼﭽﭻ .… ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺁﻗﺎﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺸﻢ
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﻧﻪ ﻫﺎ … ﺭﺍﻩ ﻃﻮﻻﻧﯿﻪ، ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﯽ
- ﻫﺮﺟﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ﺑﻐﻞ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ
- ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ … ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﺍﻻﻥ ﻫﺮﭼﯽ ﺑﮕﻢ ﺷﻤﺎ ﯾﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﯿﺎﺭﯼ، . ﺑﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ
ﺧﺪﺍ . ﺩﺍﻋﺶ ﻧﺘﻮﻧﺴﺖ ﻣﺎﺭﻭ
ﺑﮑﺸﻪ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺷﻤﺎ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ !
ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺳﻔﺮ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺸﻬﺪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﯾﻢ . ﺗﻤﺎﻡ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺮﺍﻡ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻭﺭﻕ ﺧﻮﺭﺩﻥ
ﯾﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﻮﺩ، ﺗﻮ
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﻮﻥ، ﻭ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺳﻔﺮ ﺩﻭﻧﻔﺮﻩ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ
ﺧﻮﺩﻣﻮﻧﻮ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ .
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺟﺎﻥ ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﯿﺮﯼ؟ﺟﺎﺩﻩ ﺍﺻﻠﯽ ﺧﻠﻮﺗﻪ ﮐﻪ
- ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ
- ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ … ﺁﺧﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟ !
- ﺻﺒﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﺩﯾﮕﻪ … ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺁﻗﺎﯾﯽ؟ !
- ﺟﺎﻧﻢ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺑﺎﻧﻮ؟؟
- ﺍﻭﻥ ﻣﺴﺠﺪﻩ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﺩﻗﯿﻘﺎ ؟ !
- ﮐﺪﻭﻡ ﻣﺴﺠﺪ؟ !
- ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺴﺠﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﺮﻭﺯ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺩﺭﺵ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﺍ
- ﺁﻫﺎ … ﺁﻫﺎ … ﯾﮑﻢ ﺟﻠﻮﺗﺮﻩ . ﺣﺎﻻ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟؟
-. ﺍﺧﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﭘﯽ ﺑﺮﺩﻡ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺑﯽ …
- ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﻧﻮ
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺟﺎﻥ؟
- ﺟﺎﻥ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ
- ﺍﻭﻧﻤﻮﻗﻊ ﻫﺎ ﯾﻪ ﺍﻫﻨﮕﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ، ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺍﻻﻥ؟
- ﺍﺍﺍﺍﺍ ﺳﯿﺪ
- ﺧﻮﺏ ﭼﯿﻪ ﻣﮕﻪ، ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺁﻫﻨﮕﻪ ؟ ! ؟ ﺍﻫﺎ ﺍﻫﺎ، ﺧﻮﺷﮕﻼ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻗﺼﻦ
- ﺳﯿﺪ؟ !
- ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎﺷﻪ … ﻣﺎ ﺗﺴﻠﯿﻢ
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ؟ !
- ﺟﺎﻥ ﺩﻝ
- ﻣﻤﻨﻮﻥ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ …
ﺟﻠﻮﯼ ﻣﺴﺠﺪ ﺗﺮﻣﺰ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﯿﺪﻡ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﺭﻭ ﻭﯾﻠﭽﺮﺵ ﺑﺸﯿﻨﻪ ﻭ
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺳﻤﺖ ﻣﺴﺠﺪ .
- ﺍﺍﺍﺍ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ، ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﺯﻡ ﺩﺭﺵ ﻗﻔﻠﻪ
- ﭼﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﺜﻞ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺨﻮﻧﯿﻢ
- ﺍﺧﻪ ﺍﻻﻥ ﻭﻗﺖ ﺍﺫﺍﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ
- ﺩﻭ ﺭﮐﻌﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﮑﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﺨﻮﻧﻢ
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﻣﺜﻞ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ، ﺑﻪ ﺟﺰ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ . ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻦ ﺩﻭ ﺗﺎ ﭘﺎ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ
ﺍﻻﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﺷﻤﺎ ﺩﻭﺗﺎ
ﺑﺎﻝ ﺩﺍﺭﯼ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﻤﻮﻗﻊ ﻧﺪﺍﺷﺘﯽ … ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺟﺎﻥ، الان میفهمم که تو فرشته ای.
#پایان
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
#ازدواجموقتبامنشیشرکتم📛
براى يك سفر كارى به خارج مجبور شدم الناز منشى ٢٥ ساله شركتم رو ببرم با خودم و چون تو هتل یک اتاق رزرو شده بود، مجبور شديم يه صيغه بين خودمون بخونيم، راهى شديم...الناز بينهايت خوشگل بود و منم يه مرد ٤٥ ساله، استرس داشتم كه قراره چى پيش بياد رسيديم به هتل وسايل رو گذاشتم و رفتم خريد وقتى كه برگشتم ديدم كه الناز...😱🙊
#اخطاراینداستانبدونسانسورمیباشد👇🚨
http://eitaa.com/joinchat/4257546242C808e262853
#نصوح_مردی_که_درحمام_زنان_کارمیکرد
در زمان هاى قديم مردی بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و #اندامی_زنانه داشت او مردی #چشم_چران بود.
با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار می کرد و کسی از وضع او خبر نداشت او از این راه هم #امرارمعاش می کرد هم غریزه جنسی اش را برطرف میکرد. تا اینکه #دختر شاه...
ادامه درلینک زیر ...👇🙈
http://eitaa.com/joinchat/3616014349Ca490647ac0
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_اول
✍🏻اعصابم را همیشه متشنج می کند حتی از راه دور و پای تلفن انگار نه انگار که مهم ترین دلیل دور شدنم خود او بوده ! تماسش را ریجکت می کنم و این بار شماره ی پدر می افتدنفسم را با کلافگی فوت می کنم بیرون و جواب می دهم الو ، سلام بابا
+سلام ، کجایی ؟
_کجا باید باشم ؟
چرا تلفن افسانه رو جواب ندادی؟
_کارواجب داشته حالا؟ می خواسته ببینه چقد دور شدم که جشن بگیره دیگه بگید سور و ساطش رو بچینه که تهرانم صدای لا اله الا الله گفتنش را که می شنوم می فهمم باز عصبی شده و خویشتن داری می کند
+قطارش خوب بود؟
_آره نمی دونم چرا انقدر بدبینی،پس تو کی می خوای بفهمی که
_بابا جون بیخیال می خوای حرفمو پس بگیرم ؟دلواپستم
چشمم می خورد به دختر بچه ی کوچکی که چادر مادرش را چنگ زده و از کنارم می گذرند آهی می کشم و جواب می دهم
_من دیگه بچه نیستم
+اونجا شهر غریبه،تو یه دختر تنهایی
_من همیشه تنهام در ضمن این دور شدن خودتونم می دونید که برای همه خوبه مخصوصا بعضی ها
+افسانه دوستت داره بابا
_هه می دانم از تمسخر کردن متنفر است اما بی توجه و غلیظ هه می گویم
+موظب خودت باش ، رسیدی خوابگاه زنگ بزن اگه سختت نبود !
چشمی می گویم و قطع می کنم.هرچند این چک کردن های همیشگی اش کم آزارم نمی دهد اما اگر او هم دل نگرانم نباشد که کلاهم پس معرکه است !علی رغم تمام تلاش های اخیرم می دانم از خوابگاه خبری نیست اما لزومی ندیدم که پدر را در جریان بگذارم ! دلم آزادی می خواهد از قفسی که سال هاست افسانه ، نامادری ام ساخته دوست داشتم دل بکنم و چه راهی بهتر از انتخاب دانشگاه های تهران و دور شدن از شهر خودم ! هرچند ،شهر من همین تهران بود یک روز افسانه بود که پدر را پایبند آنجا کرد و من از همان اولین روز دوستش نداشتم ! دلم برای پوریا تنگ می شود برادر کم سن و سال ناتنی ام ! شاید اگر افسانه بدتر بود هم باز پوریا را عاشقانه برادرم می دانستم با قدی که رو به دراز شدن است دیشب برای خداحافظی بغض کرده بود ، چقدر حس خوبی بود وقتی توی راه آهن گفت :"می خوای بیام تنها نباشی؟ بلاخره من مردم "
لعنت به تو افسانه که حتی بخاطر حضورت نمی توانم به برادرم ابراز علاقه کنم .
احساس خوبی دارم از این غربتی که پدر می گوید اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد !
نمی دانم کجا بروم و هیچ آشنایی تقریبا نمی شناسم که کمکم کند به قول افسانه که همیشه بی فکرم ! می دانستم با همیشگی قطار نزدیک به غروب می رسم و خوابگاه هم که نیست ، اما هیچ اقدامی نکردم !
وسط میدان راه آهن ایستاده ام و درست مثل در به درها چشمم به هر طرف می چرخد کم کم از نگاه های غریبه ای که رویم زوم می شود می ترسم موهای بیرون ریخته از شالم را تو می زنم و کنارتر می ایستم ماشین هایی که بوق می زنند را رد می کنم و شماره ی لاله را می گیرم .صدایش خوابالود است :
+الو رسیدی؟سلام آره ،خواب بودی؟
+نه بابا ، تازه بیدار شدم کجایی؟
_راه آهن کجا میری؟
_زنگ زدم همینو بپرسم
دختره ی خل !فکر نمی کنی یکم زود اقدام کردی برای جاگیری؟ آخه یه دختر تنهای شهرستانی تو تهران یکی دو ساعت دیگم شب میشه و
_بس کن ، حرفای بابام رو هم تکرار نکن لطفا خودت دیدی که یهویی شد همه چیزکاش حداقل دروغ نمی گفتی که خوابگاه میری تا دایی خودش یه فکری می کرد!چیکار می کرد ؟ با اون حال بدش راه میفتاد باهام میومد البته اگه افسانه جون اجازه میداد !
توام که فقط گارد بگیر
صدای مردی نزدیکی گوشم تنم را می لرزاند. "بفرما بالا ، دربسته ها "
چند قدم جلوتر می روم
پناه مزاحمت شدن هنوز نرسیده؟می خوای زنگ بزنم به دایی صابر که یه فکری کنه ؟اصلا ! می دونی که فقط دستور برگشت سریع میده
+پس چه غلطی می کنی؟
با دیدن پسر جوانی که به پرایدی تکیه داده و بر و بر مرا نگاه می کند ، حواسم پرت می شود .
_الو ؟کوشی پناه؟دزدیدنت ایشالا ؟
_نه هنوز ! نمی فهمم من چرا دهنمو می بندم تا تو همیشه بیفتی تو چاله آخه پسر برایم لبخند و چشمکی می زند و من اخم می کنم پا تند می کنم به رفتن اما این کفش های پاشنه دار و چمدان حکم سرعت گیر را دارند !
_ببین لاله ، زنگ می زنم بهت
+مواظب خودت باش تو رو خدا
فعلا ترسو نیستم اما این غریبگی بد دلهره ای به جانم انداخته باید حداقل از این یک گله جا که پر از مسافرهای عجیب و غریب و راننده است دور شوم
_سنگینه ،بده من بیارمش
باز هم همان پسر خندان است ! ابرو در هم می کشم و چمدانم را از او دورتر می کنم.گوشه ی ناخن تازه مانیکور شده ام می شکند و آه از نهادم بلند می شود از خیر پیاده رو می گذرم و کنار خیابان می ایستم دلم شور نرفتن می زند بودیم در خدمتتون ، دربست بی کرایه انگار کنه تر از این حرف هاست
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅شفا گرفتن یک جوان در حرم حضرت عباس (ع)
پسر 13 ساله ای که #مرده بود در حرم #ابوالفضل_العباس_علیه_السلام زنده شد🌺
🎙حجت الاسلام خلج
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
🔆💠🔆💠🔆💠🔆💠
#سلام_علی_آل_یس
از عارفی پرسیدند...👇👇
از کجا بفهمیم در خواب غفلتیم یا نه‼️
او جواب داد:
اگر برای امام زمانت #کاری می کنی ی #تبلیغی انجام میدهی و خلاصه #قدمی بر می داری و به #ظهور آن حضرت کمک میکنی،
بدان که بیداری.
و الّا اگر مجتهد هم باشی درخواب غفلتی!!!!
#کیست_مرا_یاری_کند،
#الّلهُـــمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَــــــــرَج_الساعة
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 زینت اهل بیت باشیم...
🍃حجت الاسلام #مهدوی_ارفع
#سخنرانی_کوتاه
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپی از حال و هوای این روز های محرم در حرم مطهر و نورانی امام #حسین (ع) و شور و شوق #زائران حسینی
#کربلای_معلی
#کلیپ
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_اول ✍🏻اعصابم را همیشه متشنج می کند حتی از راه دور و پای تلفن انگار نه انگار
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_دوم
✍🏻با نفرت می گویم :
_بیا برو دنبال کارت !
با وقاحت زل می زند به چشمانم
+من بیکارم آخه
زیرلب ناسزایی می گویم و برای اولین ماشین دست بلند می کنم ، ترمز که می کند با دیدن چهره ی خلافش یاد سفارش های لاله می افتم و پشیمان می شوم دستش را توی هوا تکان می دهد و گازش را می گیرد
ماشین بعدی پیرمرد مهربانیست که جلوی پایم می ایستد .
سوار می شوم و نفس راحتی می کشم مثل آدم های مسخ شده شده ام ، نمی دانم کجا بروم و فعلا فقط مستقیم گفته ام ! به ساعت مچی سفیدم نگاه می کنم ،چیزی به غروب نمانده و من هنوز در به درم رادیو اخبار ورزشی می گوید ،چقدر متنفرم از صدای گوینده های ورزشی ! پیروزی پرسپولیس را تبریک می گوید پیرمرد دوباره می پرسد :
_کجا برم دخترم ؟
بی هوا و ناگهان از دهانم در می رود :
_پیروزی
و خودم تعجب می کنم ، محله ی سال ها پیش را گفته ام .
مادر ...مادربزرگ خانه ی قدیمی و هزاران خاطره ی تلخ و شیرین من با تمام بی دقتی ام ،خودش انگار خیابان ها را از بر باشد راه را پیدا می کند و من را می برد درست انتهای همان کوچه ی آشنای قدیمی
دسته ی چمدانم را گرفته ام و روی زمینی که مثلا آسفالت است اما در حقیقت از زمین خاکی هم بدتر است می کشانمش ، می ایستم پلاک 5 چند قدمی به سمت وسط کوچه عقب گرد می کنم و به خانه نگاه می اندازم، خودش است چقدر خاطره داشتم از اینجا نمای بیرونش کلی تغییر کرده ، مثل آن وقت ها آجری نیست و حتی در ورودی را عوض کرده اند از داخلش هنوز خبری ندارم اما امیدوارم رنگ و بویی از قدیم هنوز مانده باشد بر پیکره اش با یادآوری حرف های چند دقیقه پیش مغازه داری که چند سوال ازش پرسیده ام ،ترس می افتد بر جانم .
"حواست باشه خواهر من ، اینجا که میری خونه ی حاج رضاست ! یعنی کسی که توی کل محل اعتبار و آبرو داره و حرف اول و آخرُ می زنه ، همه رو سر و اسم زن و بچه ش قسم می خورن از من می شنوی برو شانست رو امتحان کن دل رحمن یه نیم طبقه ی خالی هم دارن که مـستاجر نداره شاید اگه دلشون رو به دست بیاری بتونی یه گلی به سرت بزنی"
نفس حبس شده ام را بیرون می فرستم و زنگ را فشار می دهم ، پسر نوجوانی که از کنارم عبور می کند با تعجب جوری خیره ام می شود که انگار تا حالا آدم ندیده ! بی تفاوت شانه ای بالا می اندازم و منتظر می شوم تا یکی آیفون را جواب بدهد.من به این نگاه ها عادت کرده ام !
_بله ؟ صدایم را صاف کرده و تقریبا دهانم را می چسبانم به زنگ
_سلام علیک سلام ، بفرمایید
_منزل حاج رضا ؟
+بله همینجاست .
_میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟
+شما ؟پناه هستم
می خندد انگارمیگم یعنی امرتون؟
_میشه حضوری بگم ؟
بعد از کمی مکث جواب می دهد
+الان میام پایین
_مرسی شالم را درست می کنم ، خیلی معطل نمی شوم که در باز و دختری با چادر رنگی پشتش ظاهر می شود با دیدنش لبخند می زنم. اما او لبش را گاز می گیرد و با چشم های گرد شده نگاهم می کند .
فکر می کنم هم سن و سال خودم ، شاید هم کمی بزرگتر باشد
دست دراز می کنم و با خوشرویی می گویم:
_دوباره سلام
چشمش هنوز ثابت نشده و رویم چرخ می خورد .دست می دهد
+علیک سلام
_ببخشید که مزاحم شدم خواهش می کنم .بفرمایید عینک آفتابی ام را از روی موهایی که حجم وسیعش از گوشه و کنار شال بیرون زده بر می دارم و می گویم :شما همسر حاج آقا هستید ؟
+خدا مرگم بده ! یعنی انقدر قیافم غلط اندازه ؟ من دخترشونم
_معذرت ، حاج آقا هستن ؟
نه چطور مگه ؟
_راستش یه صحبتی با ایشون داشتم
چشم هایش تنگ می شود
در چه موردی ؟می تونم خودشون رو ببینم ؟تردید دارد ، از نگاهش می فهمم که با شکل و شمایلم مشکل دارد !
والا چی بگم ! الان که رفتن نماز
_می تونم منتظرشون بمونم؟
حدودا نیم ساعت دیگه تشریف بیارید حتما تا اون موقع برگشتن
می خواهد در را ببندد که با دست مانع بسته شدنش می شوم .
_من اینجاها رو بلد نیستم ، توی کوچه هم که خیلی جالب نیست ایستادن،میشه بیام تو ؟قبل از اینکه جوابی بدهد ،دختر بچه ی بانمکی از پشت چادرش سرک می کشد و شیرین می گوید :
علوسکم کوش ؟
خم می شود و بغلش می کند اصلا نمی خورد مادر شده باشد، با ذوق لپ تپلش را می کشم و با صدای بچگانه قربان صدقه اش می روم .
پشت چادر سنگر می گیرد ،یاد خودم و مادر می افتم دوباره و با پررویی می گویم : اشکالی نداره بیام تو؟
نگاهی به کوچه می اندازد و با دودلی جواب می دهد :
_نه بفرماییدبا خوشحالی اول نگاهم را می فرستم توی حیاط و بعد خودم پا می گذارم به این دفتر مصور خاطرات...
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
ببار-ای-بارون-ببار-کریمی_38845699.mp3
5.04M
⚫️ ببار ای بارون ببار 😭
بر دلم گریه کن خون ببار
🌱 حاج محمود کریمی
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯