eitaa logo
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
9.8هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
34 فایل
فروشگاه صنایع دستی و سوغات سیستان 🔸با هدف ایجاد اشتغال و فروش محصولات خانواده های کم برخوردار روستاهای منطقه سیستان 📲آیدی جهت سفارش: @sistan 📦ارسال رایگان به تمام نقاط کشور📦 🔹زیر مجموعه مرکز نیکوکاری امام رضا(ع)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سلام_امام_زمانم 🕊هوایت را به سمت من راهی کن ... این روز ها بدجور نفس تنگی گرفته ام ، میگویند هوا آلوده است❤️ هر هوایی که تو در آن نباشی آلوده است. 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
🔴 #گذر_نامه_ورود به بهشت ⬅️ محبت به امامی است که مؤمن هرگز او را دشمن نمی دارد و منافق هرگز او را به دل دوست نخواهد داشت. بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_بیست_و_هشتم ✍🏻چشم هایم چهارتا می شود از دیدن ریخت و قیافه ی هنگامه با آن لباس
📙 ◀️ ✍🏻عرق سردی روی پیشانی ام می نشیند نریمان می پرسد: _به به چه خبره که پارسا خان دست از سیگار کشیده و تشویق می کنه ؟ پارسا که هنوز ته خنده ای دارد می گوید :از دست این خانم پاستوریزه و همه ی نگاه ها این بار سمت من بر می گردد .هول می شوم و می نشینم هنگامه می پرسد: _چه کرده مگه پانی جون ؟ +کارستون ! کیان از کجا گیرش آوردی؟ کیان مثل احمق ها می خندد حالم بدتر می شود .دندان هایم را روی هم کلید می کنم و می گویم : _یعنی چی گیر آوردی !؟ +می بینی نریمان ؟ انگار اژدها رو با خشمش یجا قورت داده تو روی من می خواد وایسته آذر است که به طعنه جواب می دهد : _بله دیگه ! قضیه ی گلیم و پا دراز کردنه قبل از اینکه من پاسخش را بدهم ، کیان پیش دستی می کند . +چه ربطی آذر ! _نه آخه جالبه ، ما این همه وقته باهم رفیقیم اینجوری تو روی پارسا واینستادیم هنوز خوبه که بزرگتر جمعم هست طاقت نمی آورم و جوابش را می دهم :خودش از تو بهتر بلده مدافع حقش باشه اولا ، دوما مگه تو اصلا خبر داری که چی شده و اظهار فضل می کنی ؟ قضیه کاسه ی داغ تر از آشه نه ؟! چشم های پر از آرایشش گرد می شود و تقریبا جیغ می زند _نه خوبه !پاشو تو رو خدا بیا یه نفری همه رو قورت بده من هی میگم دخترای شهرستانی ما رو می ذارن جیب بغلشون، کسی گوش نمیده ! بفرما اینم نمونه ی عینیش +ببینم تو جز شهرستانی بودن آتویی از من نداری ؟ _چرا عزیزم .. وقاحتت و مثلا نجابتت ! هه ، پاستوریزه ی جمعی که با مانتو می شینه وسط مهمونی مختلط خیلی معذب بودی اصلا چرا اومدی ؟ ما رو چی فرض کردی ؟ کیان نیم خیز می شود اما هنگامه دستش را می گیرد و می گوید : +بذار خودشون مشکلشون رو باهم حل کنن ، وگرنه باز داستان داریم بلند می شوم و کیفم را بر می دارم ، انگار بقیه صحنه ی نمایش نگاه می کنند و تنها کسی که از این اوضاع لذت می برد پارساست که با لبخند نظاره گر ما شده ! دستم را سمت آذر دراز می کنم و انگشت اشاره ام را به تهدید تکان می دهم _دفعه ی دیگه بد می بینی اگه روی من کلید کنی خانوم تهرانی ! پوزخندش را و پچ پچ جمع را نادیده می گیرم و بدون هیچ تعللی می زنم بیرون 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ ..... بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
10.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴ایّام الله ثلاثه.. 🎥ایّام الله 3 روز است: ظهور، رجعت و قیامت.. بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
🍃🌸🍃 💎رسول اللّه(ص): «ای حسین! تو امام، پسر امام و پدر ائمه هستی و نُه فرزند از پشت تو ائمه ابراراند و نهمین آنان، #مهدی است که دنیا را ، پر از عدل و قسط می کند» 📚کفایة الأثر، ص۱٦۷ 🍃🌸🍃 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
9.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 ما از زیادی پولمان کربلا نمی رویم! 🎥 به ذهنت خطور نکند به‌خاطر مشکلات مالی ... ▪️ بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 مستند 👌ببینید غرب چقدر از ظهور امام ما میترسد 👈 اول 🎙 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹پیامبر خاتم (ص)🌹 هر کس قائم اهل بیت (ع)مرا درک کند اگر بیمار باشد تندرست می‌گردد واگردارای ضعف و ناتوانی باشد قوی می‌گردد. 📙بحارالانوار،۵۲ص۳۳۵ بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_بیست_و_نهم ✍🏻عرق سردی روی پیشانی ام می نشیند نریمان می پرسد: _به به چه خبره
📙 ◀️ ✍🏻انقدر عصبانی ام که پشت سرهم دکمه ی آسانسور را فشار می دهم . صدای در می آید و بعد هم کیان اصلا دوست ندارم این بار کوتاه بیایم ! _معلوم هست چته پناه ؟ چرا مثل وحشی ها رفتار می کنی ؟ متعجب بر می گردم و نگاهش می کنم +تو دیگه چی می گی؟ مگه ندیدی آذر هرچی از دهنش دراومد و لایق خودش بود بار من کرد . عوض معذرت خواهیته با این دوستات ؟ _ببین پناه من تو رو نیاوردم تو جمع دوستام که سوژه بشم ! حرصم می گیرد و دلم می خواهد خفه اش کنم +خفه شو کیان من احمق بودم که با تو دوست شدم _خودت خفه شو ! تو آبروی منو بردی من هم فریاد می زنم +به درک خوب کردم _چته کیان ؟ باز دور برداشتی پسر حضور پارسا هردویمان را غافلگیر می کند ! +دخالت نکن پارسا ، هرچند خودت یه پای ماجرایی _هه ! تا بوده تو ازین ماجراها داشتی ، منتها حق نداری صداتو سر این دختر بلند کنی +چیه ؟ مدافعش شدی ! از تو بعیده _آره من در مواقع خاص مدافعم میشم شاید اگه پارسالم یه حرکتی می کردم حالا پشیمون نبودم ! +میشه از گذشته من پاتو بکشی بیرون حداقل؟! نمی فهمم چه می گویند ! انگار برای هم چنگ و دندان نشان می دهند ، من اما انقدر عصبی هستم که هیچ کدام برایم مهم نباشند . همین که آسانسور می ایستد وارد می شوم و دکمه ی همکف را می زنم ... تکیه می دهم به در فلزی و توی آینه به خود غمزده ام نگاه می کنم و فکر می کنم از این به بعد چقدر از این آهنگ آشنای پیچیده در فضای آسانسور بدم می آید . چرا پارسا از من طرفداری کرد در مقابل کیان ؟ چرا کیان بجای این که جانب مرا بگیرد خودش هم شاکی شد ؟ اصلا چرا پا به این مهمانی نحس گذاشتم احساس می کنم رگ های سرم را کسی می کشد ، دل از آینه می کنم و پیاده می شوم . هنوز چند قدمی دور نشده ام که کسی می گوید : +خوبی پناه ؟ نمی دانم چرا ول کن نیست ، خودش را چطور با این سرعت پایین رساند اصلا ؟ صبر نمی کنم و به راهم ادامه می دهم . نزدیک تر می شود و پشت سرم صدایش را می شنوم : _بهت گفته بودم کیان خیلی نرمال نیست ! +نمی خوام چیزی بشنوم _باشه ، اما ... می ایستم ، نمی توانم غضبم را پنهان کنم و با لحن تندی می گویم : +جناب بزرگتر جمع ! تشریف ببرید بالا عیش دوستان خراب نشه ، می ترسم آذر جون پس بیفته از دوری شما ! پارسا با آرامش می خندد و بعد از چند ثانیه می گوید : _گور بابای آذر بیا می رسونمت دستش را بالا می آورد و چراغ یکی از ماشین های توی پارکینگ روشن می شود . +قصدت چیه ؟ شانه بالا می اندازد : _هیچی +پس دست از سرم بردار فاصله ی بینمان را یکی دو قدم می کند ، زل می زند توی چشمم و می گوید : _این بچه ها لایق دوستی با تو نیستن ، کیان دو قرون قدر و ارزش سرش نمیشه ، خودتو وقتتو پاکیت رو خرجش نکن ! خیلی چیزا هست که تو ازش بی خبری ، باش تا ماشینو بیارم برسونمت . وسط پارکینگ و خروجی مجتمع ایستاده ام و دقیقا نمی دانم چه خبر شده ! همین یکی دوساعت پیش بود که با آن همه ذوق با کیان آمدم و حالا پارسا می خواهد برساندم ! به خودم که می آیم روی صندلی ماشین شاسی بلند پارسا لم داده ام و موزیک ملایم خارجی گوش می دهم ... چشمم به پژوی پارک شده ی کیان می افتد و ناخوداگاه نیشخند می زنم . 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ ... بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯