eitaa logo
"پاتوق کتاب آسمان"
489 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
113 ویدیو
6 فایل
🔹معرفی‌و‌عرضه‌آثار‌برجسته‌ترین‌نویسندگان‌و‌متفکرین‌ایران‌و‌جهان 🔸تازه‌های‌نشر 🔹چاپارکتاب/ ارسال‌به‌سراسرایران https://zil.ink/asemanbook ادمین: @aseman_book آدرس: خ‌مسجد‌سید خ‌ظهیرالاسلام‌کوچه‌ش۳ بن‌بست‌اول سمت‌راست "سرای‌هنر‌و‌اندیشه" تلفن:09901183565
مشاهده در ایتا
دانلود
. ... و خوب، دیگر چیزی برای گفتن نمانده است جز آن که ما خسته نشده‌ایم و اگر باز هم جنگی پیش بیاید که پای انقلاب اسلامی در میان باشد، ما حاضریم. می‌دانید! زنده ترین روزهای زندگی یک "مرد" آن روزهایی است که در مبارزه می‌گذراند و زندگی در تقابل با مرگ است که خودش را نشان می‌دهد... پ‌ن: چقدر این‌ روز‌ها جایش خالیست... @skybook
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. این جنس بیان همان بیانی نیست که ما در صحنه کربلا می‌بینیم؟ انگار آوینی دوربین را آنقدر پیش برده تا در این راهی که بسیجی‌ها طی میکنند بتواند منزلگاهی را بیابد که آن رزمنده و طلبه میگوید: من با این بسیجی‌ها زندگی میکنم و در مقام تحقق جای گرفته‌ایم و پیروز شده‌ایم، و تا از او درباره سخن امام(ره) که فرمودند؛ "این قرن، قرن غلبه مستضعفین بر مستکبرین است" سوال میکند میگویند: ببین. این وعده امروز هم تحقق یافته... 🎥 ببینید| عاشق بسیجی‌ها 🔹روضه‌ای برای آوینی @soha_sima
. چندی بود که سیدارتها تخم ناخرسندی در جان خویش می‌پرورد. احساس می‌کرد عشق پدر و مهر مادر و حتی دلبستگی گویندا جاویدان نیست و همیشه او را نیکبخت نـخـواهـد کـرد و بی قراری‌اش را آرامش نخواهد بخشید و سیرابش نخواهد ساخت و بسنده‌اش نخواهد بود. چندی بود حدس می‌زد که پدر گرانقدر و آموزگاران دیگرش، نیز برهمنان خردمند، عصاره‌ی خرد و چکیده‌ی فرزانگی خود را به او بخشیده و کمال خود را در خزانه‌ی جان جویایش فرو چکانده‌اند، اما این خزانه هنوز پر نشده و ذهنش انباشته نگشته و روحش آرام نیافته و دلش قرار نگرفته است. غسل نیکو بود، اما آب، پلیدی گناه را نمی‌شست و جان تشنه را سیراب نمی‌کرد و دل را از وحشت آزاد نمی‌ساخت. نثار قربانی و سر نیاز بر آستان ایزدان سودن خوب بود، اما کار کجا به این تمام می‌شد؟ قربانی کجا مفتاح سعادت بود؟ داستان ایزدان چه بود؟ آیا به راستی جهان هستی را پرایاپاتی آفریده بود؟ آیا آتمان خدای یکتا و یگانه‌ی وجود نبود؟ آیا ایزدان صورت‌هایی ساخته و مثل آدمیان آفریده و فانی و مقهور مرگ نبودند؟ پس آیا نثار قربانی به پیشگاه ایزدان کاری پسندیده و درست و عبادتی والا و گران‌معنی بود؟ (۳) 📚 سیدراتها/ ترجمه: @skybook
. در این سوی عالم به خصوص در ممالک نفت خیز، رسم براین است که هرچه سبک‌تر است روی آب می‌آید. موج حوادث در این نوع مخازن نفتی فقط خس و خاشاک را روی آب می‌آورد. آن قدر قدرت ندارد که کف دریا را لمس کند و گوهر را به کناری بیندازد. و ما در این غرب زدگی و دردهای ناشی از آن با همین سرنشینان بی وزن و وزنه‌ی موج حوادث سر و کار داریم. 📚 غرب‌ زدگی/ @skybook
"پاتوق کتاب آسمان"
. در این سوی عالم به خصوص در ممالک نفت خیز، رسم براین است که هرچه سبک‌تر است روی آب می‌آید. موج حو
. آدم غرب زده هُرهُری مذهب است. به هیچ چیز اعتقاد ندارد. اما به هیچ چیز هم بی اعتقاد نیست. یک آدم التقاطی است. نان به نرخ روزخور است. همه چیز برایش على‌السويه است. خودش باشد و خرش از پل بگذرد، دیگر بود و نبود پل هیچ است. نه ایمانی دارد، نه مسلکی، نه مرامی، نه اعتقادی، نه به خدا یا به بشریت. نه در بند تحول اجتماع است و نه در بند مذهب و لامذهبی. حـتى لامذهب هم نیست. هرهری است. گاهی به مسجد هم می‌رود. همان طور که به کلوپ می‌رود یا به سینما. اما همه جا فقط تماشاچی است. درست مثل این که به تماشای بازی فوتبال رفته. همیشه کنار گود است. هیچ وقت از خودش مایه نمی‌گذارد. حتی به اندازه‌ی نم اشکی در مرگ دوستی یا توجهی در زیارتگاهی یا تفکری در ساعات تنهایی. و اصـلا بـه تنهایی عـادت نـدارد. از تـنـهـا مـاندن می‌گریزد. و اصلاً چون از خودش وحشت دارد، همیشه در همه جا هست... 📚 غرب زدگی/ @skybook
"پاتوق کتاب آسمان"
. 🔻تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب سرگذشت تنها مادر شهید ژاپنی دفاع مقدس متنشر شد متن تقریظ به شرح زیر ا
. وقتی هفت ساله شدم، دلم می‌خواست همان دریایی را که از طبقه بالای خانه‌مان دیده بودم از نزدیک ببینم. آن موقع، برادرم، هیداکی، سیزده ساله بود و دوچرخه داشت؛ یوشیکو هم همین طور. یک روز هیداکی، دور از چشم پدر، من را ترک دوچرخه نشاند و تا لب دریا برد. همان لحظه اول هاج و واج مانده بودم. پشته‌های امواج از دور می‌آمدند و به ساحل ماسه‌ای می‌رسیدند. من و یوشیکو با هر موج فرار می‌کردیم و دوباره جلوتر می‌آمدیم تا موج بعدی برسد. خسته که شدم به دریا خیره ماندم و به فکر فرورفتم که آن سوی دریاها کجاست؟ وقتی به خانه برگشتم، روی تشک کنار اتسوكو دراز کشیدم. هنوز غرق در دریا بودم؛ پرنده خیالم را از فراز دریاها عبور دادم، از کوه‌ها گذشتم و به سرزمین‌های دور رسیدم و آنقدر در خود غرق شدم که حواسم نبود دارم با خودم حرف می‌زنم و اتسوکو به پهلویم می‌زد و می‌گفت: «بلند شو دختر، بلند شو، خیال‌بافی نکن.» 📚 مهاجر سرزمین آفتاب/ @skybook
"پاتوق کتاب آسمان"
. به گفته‌ی مولوی: عقل بند رهروان است ای پسر وان رها کن ره عیان است ای پسر می گوید آنچه عقل می‌گ
. سیدارتها گفت: «گویندا، بگذار از این میوه بهره گیریم و در انتظار باقی کار بمانیم. بهره‌ای که ما هم اکنون از درس گوتاما (بودا) گرفته‌ایم این است که ما را از نزد شمنان(مرتاض‌ها) فرا می‌خواند. اما بیا آسوده دل بمانیم و ببینیم آیا چیزی نیکوتر از این نیز برای ما دارد یا نه.» همان روز سیدارتها به پیر شمنان گفت که تصمیم دارد او را ترک گوید. او این سخن را با ادب و تواضعی که شایسته‌ی جوان‌تران و شاگردان است به پیر شمنان گفته، شمن اما از این که دو شاگرد جوانش او را ترک می‌کنند به خشم آمد و به آهنگ بلند به آنها سخنان درشت گفت. گویندا ترسید و به دست و پا افتاد. اما سیدارتها خم شد و دهان بر گوش گویندا نهاد و آهسته به او گفت: «می‌خواهم به پیرمان نشان دهم که چیزی از او آموخته‌ام.» به شمن نزدیک شد و در برابر او ایستاد و نیروی روح خود را گرد آورد و نگاه او را در نگاه خود گرفت و اسیر افسون خویش ساخت. آن را خاموش و ناتوان و مقهور اراده‌ی خویش کرد و فرمان داد بی صدا آنچه را که او می‌خواهد بکند. پیرمرد خاموش ماند و نگاهش خیره گردید و اراده‌اش سستی گرفت و با دست‌هایی فرو آویخته، بی‌اراده در اختیار سیدارتها ماند. اندیشه‌ی سیدارتها بر شمن چیرگی یافت و شمن ناگزیر شد فرمان آن را اجرا کند. پیر چند بار در برابر سیدارتها کمر خم کرد، به اشاره آنها را تبرک داد و دعای خیر همراهشان کرد و جوان‌ها به او سپاس گفتند و سر فرود آوردند و دعای خیرش را پاسخ دادند و بدرودگویان او را ترک کردند. گویندا در راه به دوست خود گفت: « سیدارتھا، تو نزد شمنان بیش از آنچه من می‌دانستم آموخته‌ای. افسون کردن شمنی سالخورده دشوار است، عظیم دشوار! به راستی اگر نزد او مانده بودی، به زودی می‌توانستی بر آب راه بروی.» سیدارتها گفت: « من این سودا در سر ندارم که بر آب راه بروم. بگذار شمنان به این هنرها دل خوش دارند.» (۴) 📚 سیدراتها/ ترجمه: @skybook
. آنچه در پیش رو دارید یادداشت‌هایی است که اینجانب در مسیر به سر بردن با خود نگاشته‌ام. حاصل نگاه به چشم اندازهایی است که در هر کدام از آن چشم اندازها به نوعی خود را در آنها احساس می‌کردم.  📚 در انتظار زبانی در وصف انقلاب اسلامی @skybook
"پاتوق کتاب آسمان"
. آنچه در پیش رو دارید یادداشت‌هایی است که اینجانب در مسیر به سر بردن با خود نگاشته‌ام. حاصل نگاه
. شنیدن امر بی صدا نوعی شنوایی می‌طلبد که هر یک از ما داریم، اما به درستی به کارش نمی‌گیریم. این شنوایی نه تنها به گوش، بلکه به تعلق انسان به چیزی وابسته است که ذاتش با آن همنوا است. انسان با آنچه ذاتش را تعیین می کند همنوا می‌ماند. نوایی که آدمی را فرا میخواند و تحت تأثیر قرار می‌دهد، هرچند از نظر ظاهر چشمگیر نیست، ولی اگر با آهنگ آن آشنا شویم می‌گوید حقیقت این دوران است و اسمای الهی در این دوران در این رخداد ظهور کرده. اگر انقلاب اسلامی را با این آهنگ بفهمیم، در ساحت آن چیزی حرکت می‌کنیم که همواره در برابر خود با چهره‌های گوناگون حقیقت روبه‌رو خواهیم بود. 📚 در انتظار زبانی در وصف انقلاب اسلامی @skybook
"پاتوق کتاب آسمان"
. در این سوی عالم به خصوص در ممالک نفت خیز، رسم براین است که هرچه سبک‌تر است روی آب می‌آید. موج حو
. روشنفکران این مرز و بوم نه در سیر تحولات تاریخی نقشی در جهت تحقق اراده ملت داشته‌اند و نه اصلا توانسته‌اند با این مردم رابطه‌ای برقرار کنند. در طول سی چهل سالی که آنها در سایه عنایات ملوکانه به یک نان و نوایی و اسم و رسمی رسیده بودند، هرگز حتی برای یک لحظه، نه مردم را شناختند و نه توانستند حرفی بزنند که مردم کوچه و بازار را جذب کند. آنها فقط برای خودشان و آن چند هزار نفری که در هوای یک دموکراسی سانتی مانتال شهبانویی تنفس می‌کردند، می‌نوشتند  شعر می گفتند، حرف می‌زدند و نقاشی می‌کردند و معمولا مثل آقا جلالِ فیلم (دور از جان آن جوانمرد، جلال آل احمد، که چهره روشنفکران را بی نقاب دیده بود)، در یک وارفتگی و بی‌ارادگی ملازم با بی‌مایگی، روزگار می‌گذراندند. سرشان پر از طرحهای نو برای شعر و رُمان و فیلم بود، اما چیزی به روی کاغذ نمی‌آمد. آقا جلال مُرد و با مُردنش فاتحه نسل «روشنفکران پیر کافه نادری» خوانده شد؛ بقیه هم مرده‌اند و ما به فتوای خواجه حافظ بر آنها نمرده، نماز خوانده‌ایم. کسی که لااقل در میان مردم حضور نداشته باشد مرده است. باز هم گلی به جمال کیمیایی که می‌خواهد رابطه‌ای بین خود و تاریخ مردمش برقرار کند و قیصروار یک تنه به جنگ ناهنجاری‌های اجتماعش -اگرچه در خیال- برود و دندان مار را بکشد. 🔹 بیگانه با زمانه از یادداشت شهید آوینی درباره فیلم "دندان مار" مسعود کیمیایی 📚 تماشاگه راز/ @skybook
. سیدارتها با خود گفت: «وای که هرگز آدمی را ندیده‌ام که این گونه نگاه کند و لبخند بزند و چنین آرام بنشیند و بخرامد. به راستی که چه بسیار آرزو داشتم بتوانم چنین نگاه کنم و لبخند بزنم و بنشینم و راه بروم، چنین آزاد از هر قید و با عزت و پوشیده و در عین حال گشاده و این گونه کودکانه و البته همه راز... به راستی فقط کسی چنین نگاه می‌کند و می‌خرامد که به درونی ترین حصن وجود خود دست یافته باشد. به راستی کـه مـن نـیـز خواهم کوشید به درونی ترین دژ وجود خود راه یابم و آن را بگشایم.» سیدارتها با خود گفت: « یک انسان دیدم، فقط یکی، که در برابر هیبتش مجبور شدم نگاه خود را فرود آورم. دیگر هیچ آدمیزاده‌ای نخواهد بود که نگاهم را به زیر آورد. هیچ! وقتی تعلیم این مرد مرا مجذوب خود نکرد، هیچ مکتب دیگری چنین نخواهد کرد.» سیدارتها با خود می گفت: « بودا بسیاری چیزها را از من ربود، بسیاری چیزها را، اما بیش از آنچه ربود به من بخشید. او دوست مرا از من ربود، کسی را که به من ایمان داشت و اکنون به او ایمان دارد، کسی را که سایه‌ی من بود و اکنون سایه‌ی اوست. اما سیدارتها را به من بخشید. خودم را به من بازگرداند.» (۵) 📚 سیدراتها/ ترجمه: @skybook
. 📚 همپای صاعقه/ کارنامه عملیاتی لشکر ۲۷ محمد رسول‌ الله، دی۱۳۶۰- تیر۱۳۶۱ (دوران فرماندهی احمد متوسلیان) نویسنده: حسین بهزاد- گل علی بابایی @skybook
"پاتوق کتاب آسمان"
. 📚 همپای صاعقه/ کارنامه عملیاتی لشکر ۲۷ محمد رسول‌ الله، دی۱۳۶۰- تیر۱۳۶۱ (دوران فرماندهی احمد مت
. آنچه در همپای صاعقه می‌خوانید صرفا کارنامه عملیاتی لشکر ۲۷محمد رسول الله نیست. بلکه چگونگی شکل گیری تیپ و سپس لشکر ۲۷ است. که در عملیات‌های فتح‌المبین و بیت‌المقدس لشکرهای زرهی و پیشرفته عراق را که از حمایت ارتش‌های بزرگ دنیا برخوردار بود زمین گیر و تار و مار کرد. روایت عملیات و چگونگی نبردهای لشکر ۲۷ که همان کارنامه عملیاتی آن است بسیار مهم است، ولی آنچه شاید از نظر‌ها دور می‌ماند راهی است که طی آن منجر به شکل گیری چنین لشکری می‌‌‌شود... لشکری که رهبر انقلاب در وصف مردانش می‌گوید: این مردان بزرگی که نام آنها بسی آسان بر زبان و دل غافل ما می‌گذرد، از جنس همان اخوان صفا و فرسان هیجائند که سید شهیدان سلام الله علیه آنها را با عظمت و سوز و مهر، مخاطب ساخت و از فقدان آنان غمگین بود. 📚 همپای صاعقه نویسنده: حسین بهزاد- گل علی بابایی @skybook
. ...ما کماکان به سمت خاکریز اصلی دشمن که همان دژ عظیم موسوم به «خاکریز بارلویی» بر روی جاده‌ی آسفالت اهواز-خرمشهر بود، پیش می‌رفتیم. در جریان پیشروی ستون‌های پنج گردان تیپ ۲۷ در آن شب روشن و مهتابی، واقعه عجیبی رخ داد که همه‌ی برادرها را دچار حیرت و اعجاب کرد؛ طوری که خبر آن را دهان به {دهان، به یکدیگر اطلاع می‌دادند. مجمل قضیه از این قرار بود که هرگاه به یکی از آن خاکریزهای سراسری دشمن نزدیک می‌شدیم، آسمان مهتابی، دفعتا ظلمانی و مات می‌شد. حین عبور از اولین خاکریز، ما چندان توجهی به این مسأله نداشتیم؛ چرا که برادرها عمدتا دل نگران عبور بی سر و صدا از خاکریز بودند؛ ولی در جریان عبور از دومین خاکریز سراسری عراقی‌ها، وقتی مجدداً منطقه در هاله‌ای از ظلمت مطلق غرق شد، همه بی اختیار سر بلند کردند و برای یافتن علت، به آسمان چشم دوختند. تازه در آن وقت بود که همه فهمیدیم قضیه از چه قرار است! یک پاره‌ی ابر نه چندان بزرگ، در پهنه‌ی صاف و یک دست بی ابر آسمان دیده می‌شد که هر گاه به یکی از خاکریزهای دشمن نزدیک می شدیم، به آرامی ماه را می‌پوشاند و آنقدر بر جای می‌ماند تا آخرین نفر نیروها از آن خاکریز عبور کند. بعد دوباره ماه پدیدار می‌شد و نیروهای ما مسافت زیادی را طی می‌کردند تا به خاکریز بعدی دشمن برسیم. با رسیدن به خاکریز بعدی، این واقعه‌ی خارق العاده و حیرت انگیز دوباره تکرار میشد. از فرط هیجان ناشی از مشاهده‌ی مستقیم نزول امداد الهی، بی اختیار لرزه‌ای سخت سراسر وجودم را فراگرفت. اکثر برادرها، مبهوت و خاموش همان طور که در حال پیشروی بودند، به آسمان چشم دوخته، به پهنای صورت اشک می‌ریختند. همین الان هم که بعد از آن همه سال دارم این ماجرا را برای شما بازگو می‌کنم، خدا گواه است از به خاطر آوردن وقایع آن شب سراسر شگفتی، موی بر تنم راست شده است. القصه، ساعت از یازده شب هم گذشته بود که به فاصله‌ی دو سه کیلومتری خاکریز اصلی، روی دژ رسیده بودیم... 📚 همپای صاعقه نویسنده: حسین بهزاد- گل علی بابایی @skybook
. البته اگه خودتون بتونید از نسخه اصلی شاهنامه برای فرزندتون بخونید عالیه...ولی خب همین هم غنیمته... 📚 شاهنامه فردوسی/ نثر و شعر شاهنامه برای نوجوانان کتاب اول؛ بخش اساطیری برگردان به نثر: سید علی شاهری @skybook
"پاتوق کتاب آسمان"
. البته اگه خودتون بتونید از نسخه اصلی شاهنامه برای فرزندتون بخونید عالیه...ولی خب همین هم غنیمته..
‌ وقتی طهمورث از بدانیشی دیوان آگاه شد؛ خشمگین لباس رزم پوشید و عزم نبرد با آنان کرد. از طرفی تمامی دیوان و جادوگران گرد آمدند و سپاهی عظیم به فرماندهی دیو سیاه به مقابله‌ی لشکر طهمورث آمد. دیوان چنان غوغا و هیاهو برپا کردند که زمین و هوا را غباری تیره فرا گرفت و چشم چشم را نمی‌دید. از یک طرف غریو دیوان و آتش و دود و از طرف دیگر سپاه دلیر طهمورث که در مقابل هم صف‌آرایی کرده بودند. سرانجام جنگی سخت درگرفت که چندان هم طول نکشید. سپاه طهمورث بیشتر دیوان را به بند کشیده و بسیاری از آنان را کشتند. وقتی اسیران را پیش طهمورث آوردند، دیوان به التماس از او خواستند به آنان امان دهد و در مقابل، هنری به او خواهند آموخت که در تمام عمرش به کار بیایید. نوشتن به خسرو بیاموختند دلش را به دانش برافروختند نوشتن یکی نه، که نزدیک سی چه رومی چه تازی و چه پارسی چه هندی و چینی و چه پهلوی نگاریدن آن کجا بشنوی؟ 📚شاهنامه فردوسی کتاب‌های @skybook
"پاتوق کتاب آسمان"
. بریده‌ای که از کتاب آزادی قانون و سازمان دکتر داوری انتخاب کرده‌ایم را بخوانید و بعد از آن اگر م
. در تاریخ غربی فلسفه همواره به سیاست اندیشیده و سیاست به خصوص در دوره جدید بیشتر با پشتوانه فلسفه، نظم و استحکام پیدا کرده است ولی فلسفه حرفی نیست که فیلسوفان برای حمایت از این گروه و مخالفت با گروه دیگر گفته باشند. غالب نزاعهایی هم که میان روشنفکران و سیاست دانان مخصوصا در جهان توسعه نیافته در میگیرد و رنگ فلسفه به آن داده می‌شود ربطی به فلسفه ندارد. فلسفه وقتی به تدبیر و عمل جان و قوت می‌بخشد که در جان‌ها نفوذ کند و با جان‌ها متحد شود و از این طریق است که در سیاست و اخلاق و حقوق و آموزش و پژوهش و در همه شئون زندگی اثر می‌گذارد. فلسفه تا وقتی در مرحله و مرتبه آموختنی و آموخته است توانایی اثرگذاری ندارد زیرا لفظ و فضل است. به عبارت دیگر فلسفه در صورتی با سیاست نسبت پیدا میکند که تفکر فلسفی باشد و تفکر را با اطلاعات اشتباه نباید کرد. نشانه وجود روح و زندگی در جامعه تفکر است نه اطلاعات. گفتن و تکرار کردن اقوال و آرای فیلسوفان که معمولا هم درست و دقیق نقل و فهمیده نمی‌شود و با جان ارتباط پیدا نمی‌کند اثرگذار نمی‌تواند باشد. ...این حرف ها چنانکه گفته شد نشانه بیگانگی با تفکر و دوری از روح آزادی است و به همان تلقی مکانیکی از انسان و جامعه بازمی گردد. با این تلقی روابط و مناسبات و تأثیر و تأثر در جامعه با اثر و تأثیر فلان ماده در ماده دیگر تفاوت ندارد. گویی فلسفه و تفکر و عرفان و شعر در عرض مواد فیزیکی و شیمیایی‌اند. 📚 آزادی، قانون و سازمان @skybook
. 📚 بنویس من زن عرب نیستم/ داستان‌هایی از زنان نویسنده‌ی عرب @skybook
"پاتوق کتاب آسمان"
. 📚 بنویس من زن عرب نیستم/ داستان‌هایی از زنان نویسنده‌ی عرب #نشر_ماهی #ادبیات_معاصر_جهان @skybo
. نگهبان فرانسوی برجی که من و شوهرم در آن آپارتمانی اجاره کردیم گفت گلوریا را می‌فرستد تا خانه را تر و تمیز کند. کار او تمیز کردن راه پله‌ها و آسانسور ساختمان است و خودش هـم در طبقه‌ی چهارم زندگی می‌کند که مخصوص کارگرهاست. بدین ترتیب گلوریا بـه خـانه‌ی ما آمد، دختری هجده ساله و خوش بر و رو. زیبایی و زندگی از پوست سفیدش می‌بارید و آفتاب لابه‌لای موهای طلایی‌اش می‌رقصید. آرام بود، دوست داشتنی و خونگرم. بر خلاف بیشتر زنهای فرانسوی، در برخورد اول دیرجوش نبود و خیلی زود با من گرم گرفت. کم کم من را یاد گرمای دخترم انداخت. اول شیفته‌ی خانه‌ی بی اثاثیه‌ام شد. وقتی از آن بالا چشم انداز زیبای پاریس را دید، انگشت به دهان ماند. انگار اولین بار بود چشمش به پاریس و برج ایفل می‌افتاد، چشم اندازی قد برافراشته در قاب پنجره‌های بزرگ خانه‌ی مـن. انگار همه‌ی دیوارهای خانه‌ام شیشه‌ای هستند: وقتی آسمان پاریس بارانی است، خانه به یک کشتی هوایی بدل می شود، شناور در فضایی آبی. شهر، تن شسته در نور پریده رنگ زمستان، زیر این کشتی آرام و مهربان می‌نماید... 📚 بنویس من زن عرب نیستم/ داستان‌هایی از زنان نویسنده‌ی عرب @skybook
. جان من و شوهرم از اندوه به لب رسیده بود، نه به سبب زندگی در پاریس که زیباترین تبعیدگاه جهان است، بلکه از آنچه در لبنان می‌گذشت. قصه‌ی ما با جنگ لبنان سری دراز دارد. شوهرم از این زندان به آن زندان می‌افتاد، زندان دوستانش. بخشی از دارایی‌اش را به پای این دوستان ریخت. در جنگ داخلی هم به آزادی اندیشه باور داشت. جنگ که تمام شد، از بیروت زدیم بیرون، چون ما هم با جنگ تمام شده بودیم. شوهرم بخت بلندی داشت که دخلش را نیاوردند و تنها به شکنجه‌اش بسنده کردند. اما دختر یکی یک دانه‌مان کشته شد، آن هم با گلوله‌ای که یکی از آنها به نشانه‌ی شادی پایان جنگ شلیک کرد... 📚 بنویس من زن عرب نیستم/ داستان‌هایی از زنان نویسنده‌ی عرب @skybook
. چشمی که به دیدن در نگاه اول خو گرفته، یا در حقیقت به چشم‌انداز قدیمیِ خودش و دیگران خو گرفته، با دیدن چشم اندازی تازه فرو می‌افتد. چنین چشمی به بازشناختن عادت دارد، نه به شناختن. 📚 آخرین اغواگری زمین/ پناه بردن به هنر، شعر و کلمه @skybook
. فهرست کتاب "آخرین اغواگری زمین" @skybook
. در یکی از مدارس، معلم زبان عربی شدم. داوطلبانه به بچه‌های خانواده‌های عرب مهاجر زبان عربی یاد می‌دادم. وقتی از سر کار بر می‌گشتم، می‌دیدم شوهرم دارد زودتر از من به جامه‌ی ارواح در می‌آید. و چنین بود که یک روز پیکر مادی‌اش را رها کرد. مبلغ هنگفتی پرداختم و او را در گردشگاه پرلاشز به خاک سپردم. پس از مرگش خیلی تنها نماندم. او هم مثل دخترمان پیشم ماند. هنوز هم که هنوز است، گاهی در اتاقش را میزنم و میروم تو، درست مثل روزهایی که زنده بود. گاه که از سر کار برمی‌گردم، با بوی عطر آرامیسش که در اتاق خوابم می‌پیچد به پیشوازم می‌آید یا برایم گل طاووسی زرد و کوچکی می‌چیند و روی میز تحریرم می‌گذارد. گاهی با خودم فکر می‌کنم نکند گلهای روی میز را باد به آنجا آورده است، اما می‌دانم که کار اوست. مدام تشویقم میکرد که داستان بنویسم و آنها را چاپ کنم، شاید چون از زندگی درونی‌ام آگاه بود و می‌دانست داستان نویسی در واقع یعنی زندگی با ارواحی که صدایشان می‌زنیم با ارواحی که خودمان آنها را می‌آفرینیم یا آنهایی که خوب می‌شناسیمشان. 📚 بنویس من زن عرب نیستم/ داستان‌هایی از زنان نویسنده‌ی عرب @skybook
. جوان گفت: «ای والاوجود، امیدم آن است که بر من خشم نگیری. نیت من مشاجره و ستیزه جویی در کلام با تو نبود. راست گفتی که آرای آدمیان را ارجی نیست. اما بگذار این را نیز بگویم. لحظه‌ای نیز در حقیقت گفتار تو تردید نکردم. ذره‌ای شک روا نداشتم در این که تو بودایی و به منزل مقصود رسیده‌ای، آن جا که هزاران برهمن و برهمن زاده در طلب آن سالکند. تو به راز رهایی از مرگ راه یافته‌ای. آری، به آن راه یافته‌ای. با جست و جوی خویش و در راه خاص خویش و از طریق مکاشفه. و بصیرت یافته‌ای و حقیقت بر تو نمایان شده است. این راز از راه تعليم بر تو گشوده نشده است، اندیشه‌ی من، ای وجود والا، این است: هیچ کس از راه تعلیم به رهایی دست نمی‌یابد. تو، ای سزاوار ستایش، نمی‌توانی به کسی با کلام و تعلیم بازنمایی و بگویی در ساعت تجلی ہر تو چه گذشته است، آیین بودای روشن روان یک جهان آموختنی در بر دارد. می‌آموزد که چگونه می‌توان نیکو زیست و از کژی پرهیخت. اما در مشربی چنین روشن و ارجمند یک چیز یافتنی نیست و آن راز حالی است که نصیب آن والاروان شده است، تنها نصيب او، میان صدها هزار. این چیزی است که من، چون سخنان آن والاروان را شنیدم، اندیشیدم و دریافتم، و هم این دلیل آن است که راه خود را پی می‌گیرم، اما نه در طلب آیینی بهتر -یقین دارم که آیین بهتری در کار نیست- بلکه فقط بدان سبب که از همه‌ی مکاتب و معلمان روی بگردانم و تنها به مقصود برسم یا بمیرم. (۶) 📚 سیدراتها/ ترجمه: @skybook