💠 رییس جمهور! 💠
خيلي جدي به راننده گفت: بايست!
كمي ناراحت به نظر ميرسيد. بلافاصله رو به من كرد و فرمود: از ماشين دومی به بعد يا به اهواز برميگردند و يا اگر قصد آمدن دارند، خودشان تنهايی بيايند. چه دليلي دارد پشت سر ما راه بيفتند؟
وقتي من كه رئيس جمهور هستم با يك كاروان ماشين حركت كنم، ديگران سرمشق ميگيرند و اين كار، رسم ميشود. برای من دو محافظ در يك يا دو ماشين، كافي است.
📚فلش کارت جای پای باران، موسسه مطاف عشق
لینک دانلود رایگان🔻
https://cafebazaar.ir/developer/mataf/
من که بروم لبنان، دیگر برنمیگردم!"
من با لحنی دوستانه به حاج احمد گفتم:
شوخی نکن حاجی!
این حرفها دیگر چیست که میزنی؟
انشاءالله سالم میروی و سالم برمیگردی و هیچ مشکلی هم پیش نمیآید.
به خواست خدا، موفق و پیروز برمیگردی.
ایشان باز هم با همان حالت محزون، در حالی که لاینقطع اشک میریخت، گفت:
نه!
من دیگر برنمیگردم!
خیلی تعجب کردیم.
با اصرار از او خواستیم علّت این یقین خودش را به ما هم بگوید!
حاج احمد سرانجام تسلیم شد و گفت:
عملیات فتح را به یاد دارید؟
گفتیم:
بله.
گفت:
یادتان هست که پیش از عملیات، قرار بود ۹۰ دستگاه نفربر «آیفا» ۱۰۰ دستگاه «تویوتا» و امکانات وسیعی را برای عملیات به ما بدهند؛ ولی در عمل، امکاناتی خیلی جزئی در اختیارمان قرار گرفت؟
گفتیم:
بله، خوب یادمان هست.
حاجی گفت:
من آن زمان خیلی ناراحت بودم که خدایا، آخر با این امکانات جزئی، چه جوری میتوانیم عملیات کنیم؟
با این وضع، میترسم این عملیات موفق نباشد و مایهی آبروریزی بشود!
خلاصه توی همین عوالم، با خودم کلنجار میرفتم که شب شد.
آمدم از ساختمان ستاد تیپ بیرون تا وضو بگیرم که از پشت سرم توی تاریکی شب، یک برادر سپاهی دست بر شانهام گذاشت و آن را فشار داد!
با تعجب سر چرخاندم که این کیست؟
دیدم میگوید:
برادر احمد!
شما خدا و ائمه را فراموش کردهاید،
به فکر نفربر و آمبولانس و امکانات مادی این دنیا هستید؟
توکّل بر خدا کن و این امکانات را نادیده بگیر!
به حق قسم، شما پیروز خواهید شد، انشاءالله!
بعد از این عملیات هم، عملیات دیگری در پیش دارید به نام «بیت المقدس».
شما بعد از عملیات بیت المقدس، برای جنگ با اسرائیل، عازم لبنان خواهید شد.
پایان کار شما در آن جاست و از آن سفر برنخواهید گشت...
وقتی که حاج احمد داشت این مطالب را برای ما تعریف میکرد، به شدّت منقلب بود.
📚 کتاب در هالهای از غبار
#حاج_احمد_متوسلیان
┄✦۞✦༻﷽༺✦۞✦┄
#شهداچندسالداشتند؟
🌷#شهیدمحمودکاوه
از بیت امام تا لشگر ویژه شهدا؛
در سن۲۱ سالگی فرمانده لشگر ویژه شهدا
فرمانده ای که گروهک های ضد انقلاب برای زنده و مردهی او جایزه تعیین کردند...
که در سن ۲۵ سالگی به #شهادت رسید!
🌷#شهیدمهدیزینالدین
شهادت دو برادر در یک روز؛
در سن ۲۱ سالگی مسئول واحد اطلاعات و عملیات سپاه پاسداران در دزفول و سوسنگرد و چندی بعد به فرماندهی لشگر علی ابن ابیطالب رسید.
و در سن ۲۵ سالگی در کنار برادرش مجید به #شهادت رسید! .
🌷#شهیدعلیرضاموحددانش
فرمانده ای با دست قطع شده؛
از گردان حبیب بن مظاهر تا فرماندهی تیپ ۱۰ سیدالشهدا
در عملیات والفجر دو با وجود شدت زخم خود را به سنگر دشمن رساند و با #دندان سیم ارتباطی آنها با عقبهشان را قطع کرد.
و در نهایت در ۲۸ سالگی به #شهادت رسید!
🌷#شهیدحسنباقری
چشم بینا و مغز متفکر دفاع مقدس؛
موسس واحد اطلاعات و عملیات سپاه پاسداران
فرمانده قرارگاه #نصر در عملیات های
فتح المبین،بیت المقدس،رمضان
و در نهایت در سن ۲۷ سالگی به #شهادت رسید!
🌷#شهیدمحمدابراهیمهمت
سردار خیبر،ابراهیمِ قربانگاهِ جزیرهی مجنون؛
فرمانده ۲۷ ساله لشگر۲۷ محمد رسول الله؛
که #خیبری با فرق شکافته همانند مولایش...
در سن ۲۸ سالگی به #شهادت رسید!
🌷#شهیدحسینعلمالهدی
فرمانده سپاه و حماسه ساز هویزه؛
در سال ۵۸ نمایشگاه پیش بینی جنگ در اهواز بر پا نمود!
در سال ۵۹ کلاسهای قرآن و نهج البلاغه و تاریخ اسلام در سپاه پاسداران برگزار کرد.
و در سال ۱۶ دی ماه ۵۹ در سن ۲۲ سالگی به #شهادت رسید!
🌷#شهیدعبدالحمیددیالمه
دیده بان ولایت و انقلاب؛
در بزرگی او همین بس که می گوید:
#گناه من این است که حرفهایم را زودتر از زمان خودم گفتم...
که در سن ۲۷ سالگی به #شهادت رسید!
آنگاه که انسان می تواند خود را بسوزاند و از این سوختن، نور مشعل #هدایت نسل هایی گردد در تاریکی دنیا....
🌷ما در #خود مانده ایم!
درگیر هزاران تعلقات پوچ و بی ارزش...
و بازیچه ی زمان و مکان و هوس....
از خود عبور کنیم...
میگویند؛
تقوا از تخصص لازمتر است،آن را میپذیرم،
اما میگویم:
[ آنکس که تخصص ندارد
و کاری را میپذیرد، بیتقواست....!]
#شهید_چمران
فکر کنم و همه چیز را فراموش کردهام.»
حاجی قرار بود ۴۵ روزه برگردد؛ یک ماه از حضورش در سوریه گذشته بود، شب قدر و ضربت خوردن حضرت علی(ع) بود و من در مسجد و مراسم احیا بودم که حاجی زنگ زد و احوالپرسی کرد و گفت: برای من و همکارانم دعا کن، چهار روز بعد از این تماس دیگر حاجی تماسی نگرفت تا جمعه آخر ماه مبارک رمضان(۱۹ تیر۱۳۹۴) که روز قدس بود و من خیلی نگران بودم چون یک روز در میان در جریان احوال ایشان قرار میگرفتیم. دامادم گفت: شاید عملیات یا ماموریتی هستند که امکان تماس وجود ندارد. گفتم: خدا کند اینطور باشد چون فقط سلامتی حاجی برایم مهم است پسرم بعد از شنیدن خبر شهادت پدرش اول نماز شکر خواند و گفت: اگر پردههای دنیا کنار برود و حقیقت جایگاه پدر را ببینید به جای گریه شیرینی پخش میکنید. حتی حاضر نشد پیراهن سیاه بپوشد و به جای آن لباس سفید پوشید و خوشحال میشد که به او تبریک بگویند.
حاجی من و فرزندانش را با فرهنگ ایثار و شهادت و جهاد آشنا کرده بود و برای ما موضوعی غریب نبود.
ایشان روزجمعه آخر ماه مبارک رمضان (۱۹ تیر۱۳۹۴)برای تعمیر تانکی که در منطقه عملیاتی خراب شده بود اعزام میشوند و بعد از اتمام کار هنگام بازگشت به همراه سه نیروی سوری که همراه حاجی بودند در تله انفجاری تکفیریها گرفتار میشوند و به شهادت میرسند.
✍️راوی همسر بزرگوارشهید
درسال ۱۳۴۸ در یکی از مناطق محروم اهواز به نام حصیرآباد حاج عبدالکریم به عنوان ششمین فرزند خانواده غوابش پس از چهار دختر و یک پسر به دنیا آمد و خدا بعد از او نیز سه فرزند دیگر به این خانواده عطا کرد.
پدر ایشان که عموی بنده هم میشود دست اندر کار مسجدسازی و فروشنده مصالح ساختمانی بود و ساختمان مسجد محله حصیر آباد را بنا کرد و خودش نیز پیش نماز مسجد بود، به همین خاطر عبدالکریم هم دنباله رو پدر بود و از همان دوران کودکی در فضای مسجد رشد کرد و برخلاف سایر هم سن و سال هایش که علاقه به بازی و بازیگوشی داشتند او معمولا مشغول نقاشی و انجام کارهای هنری بود.
او خیلی زود به مرحله پختگی رسید و قبل از رسیدن به سن تکلیف تمام فرایض را انجام میداد؛ به طوری که در سن ۱۱سالگی فعالیت فرهنگی خود در مسجد امام محمد باقر(ع) که معروف به لشکر قدس بود را آغاز کرد و همین زمان بود که جنگ تحمیلی آغاز شد.
ایشان سال سوم دبیرستان بودند که تصمیم گرفتند به جبهه بروند.یک روز بدون اطلاع قبلی از راه مدرسه به جبهه رفت و پدر و مادرش نیز که اطلاع نداشتند خیلی نگران شده بودند و پرس و جو میکردند تا اینکه خودش تماس گرفت و گفت که در دزفول تحت آموزش نظامی برای اعزام به جبهه است. بعد از گذراندن دورههای آموزشی به گردان امیرالمومنین(ع) پیوست و در عملیاتهای نصر 8 و والفجر ۱۰ به عنوان نیروی خط شکن شرکت داشت تا اینکه از ناحیه دو پا مجروح و همزمان شیمیایی هم شد؛ برای مداوا مستقیم از جبهه به لاهیجان اعزام شد و پس از بهبودی و ترخیص تا اواخر جنگ دورههای درمان را میگذراند که قطعنامه پذیرفته و جنگ تمام شد.
بعد از جنگ در سپاه پاسداران استخدام شد و به گردان جعفر طیار تیپ یکم حضرت حجت(عج) پیوست. دورههای زرهی و تخصصی تعمیرات تانک را گذرانده بود ولی به خاطر آثار جراحتی که در کمر و پا داشت به اصرار مسئولان در قسمت فرهنگی مشغول به فعالیت شد.
سال ۶۸بود که خانواده عمویم به خواستگاریم آمدند؛ البته حاجی آن موقع با عصا راه میرفت و هنوز کاملا بهبود پیدا نکرده بود و به خانواده اش هم گفته بود که چطور با این وضعیت میخواهید برای من زن بگیرید که عمویم گفته بود شما کاری به این کارها نداشته باش. پدرم هم با من صحبت کرد و گفت: ممکن است او در همین وضعیت بماند و خوب نشود، در واقع اتمام حجت کرد و تصمیم را به خودم واگذار کرد.
حاجی وقتی به خواستگاری من آمد به دلیل شدت مجروحیتی که پشت سر گذاشته بود ضعیف شده بود و خیلی نمیتوانست حرف بزند و یا یکجا بنشیند، چهره مهربانی داشت وقتی به او نگاه میکردم آرامش میگرفتم.
می دانستم که از لحاظ اخلاقی و ایمانی چیزی کم ندارد و برای سلامت جسمش هم به خدا توکل کردم اميدواربودم كه سرانجام اين انتخاب خير باشد. در واقع دوست داشتم در جهاد جانبازي او سهمي داشته باشم۱۳ مهر ۱۳۶۸ ازدواج کردیم.
در ابتدا در خانه عمویم، پدر حاج کریم زندگی میکردیم ولی مدتی بعد زمینی در یکی از مناطق محروم شهر خریدیم و چون هزینه کارگر و بنا نداشتیم حاجی بنایی میکرد و من هم به عنوان کارگر مصالح به او میدادم تا بالاخره خانهمان را ساختیم بزرگ و خوب بود و ۵ سالی آنجا بودیم ؛اما به دلیل نزدیکی کارخانه آرد و آلودگی آن و تاثیر بدی که بر عارضه شیمیایی حاجی داشت مجبور به فروش آن و جابجایی به محله قدیمی خود حصیر آباد شدیم و مجبور شدیم در یک خانه ۴۰ متری زندگی کنیم.
به جرئت میتوانم بگویم اگر حاجی نبود من از لحاظ اعتقادی به این رشد نمیرسیدم، تحمیلی در کار نبود بلکه با رفتارش اطرافیان را تحت تاثیر قرار میداد، فداکاری و مهربانی و دلسوز بودنش و ساده زیستی و بیریا و کم توقع بودنش او را از دیگران متفاوت میکرد.
پسرم مجید به صورت روزمزد در سپاه کار میکرد که عذرش را خواستند من خیلی ناراحت شدم نه به خاطر بیکار شدنش به خاطر اینکه یک نیروی ولایی و دلسوز بیکار شده بود. به حاجی گفتم: باید بروی صحبت کنی ببینی
چرا این کار را کردهاند شما سرهنگی و اینها دوستان تو هستند؛ اما حاجی بدون هیچ ناراحتی گفت: شما خیلی قضیه را بزرگ کردهای؛ حتما رزقش جای دیگری است. گفتم: حالا که شما کاری نمیکنی من پیش سردار فرماندهی میروم. حاجی گفت: میدانی با این کارت وقت سردار را میگیری؟ خواهش میکنم از این کار منصرف شو. مدتی نگذشته بود که مجید گفت: تصمیم گرفته ام که در حوزه مشغول تحصیل شوم و تازه من به حرف حاجی رسیدم که میگفت راهش از جای دیگری میگذرد و رزقش جای دیگری است یعنی چه.
توکلش خیلی زیاد بود بارها میشد که مشکلی یا کمبودی پیش میآمد و من میگفتم: «حاجی حالا چیکار کنیم؟» حاج عبدالکریم میگفت: «خدا کریم است هنوز خیلی وقت هست جور میشود» و واقعا هم همین طور میشد.
ایشان راوی دفاع مقدس در چذابه و شلمچه بود و فرمانده پایگاه مقاومت بسیج شهید نریمی و مسئولیت هیئت امنای مسجد امام علی (ع) حصیرآباد را هم بر عهده داشت و چند باب از منازل اطراف مسجد را خریداری کرد و به ساختمان مسجد ملحق و مسجد را احیا کرد. کار حاجی شب و روز نداشت و دائم در ماموریت بود و تنها روزهای جمعه آن هم نه همیشه منزل بود که همان یک روز را هم یا به انجام کارهای تعمیراتی مدارس بچهها و رنگ آمیزی و تعویض شیشه و غیره میگذراند یا به فعایتهای مسجد و پایگاه بسیج، یعنی ما حاجی را خیلی نمیدیدیم چون همه مردم محل از او انتظار داشتند.
حاجی یک هیئت زنجیر زنی را با ۱۰ نفر در محل راه اندازی کرد که حالا به ۵۰۰نفر زنجیر زن رسیده است که هر سال ماه محرم ۱۰ شب مداحی و زنجیرزنی برگزار میکنند. حاجی یک تنه همه این کارها را میکرد
شهید غوابش در انجام دکور یادواره شهدا در اهواز و خارج از اهواز شناخته شده بود و هر جا یادواره شهدا بود با علاقه میرفت و چند روز وقت میگذاشت با وجود اینکه از دردهای کهنه اش رنج میبرد ولی با روحیه بر دردها غلبه میکرد. به او میگفتم: این همه زحمت میکشید چیزی هم به شما میدهند؟ میگفت: کسی که برای شهدا کار میکند نباید انتظار دستمزد داشته باشد.
حاجی هنگام اعزام به سوریه سرهنگ و در روابط عمومی حوزه نمایندگی مشغول بودند و پیش از آن هم در سمتهای فرهنگی و زرهی تیپ زرهی حضرت حجت(عج) مشغول بودند؛ سوریه هم کارشناس زرهی بودند و تعمیرات تانکها را بر عهده داشتند.
حاجی به قدری جذبه داشت که میگویند رزمندگان سوری را با اخلاق خود جذب نماز جماعت میکرد و ارتباط آنها با حاجی به گونهای بود که او را از جمع خود جدا نمیکردند.
آبان ماه ۹۳بود که حاجی به من گفت: ثبت نام کردم برای اعزام به سوریه شما که راضی هستید؟ ولی هنوز فرماندهی اجازه نداده، گفتم: اگر بگویم راضی نیستم چه میگویید؟ گفت: پس معلوم شد که مرا دوست نداری؛ از شما که یک زن صبور و مقاوم هستید بعید است.
چون حرم حضرت زینب(س) در وضعیت مخاطره آمیزی قرار گرفته بود و طبق فرمایش رهبری که دفاع از اسلام و مسلمین به مرزهای ایران ختم نمیشود و همین امر حجت را برای حاجی تمام کرد زیرا همیشه میگفت: اگر رهبر بگوید به درون آتش برو بدون چون و چرا میروم. به همه افرادی هم که قصد ورود به سپاه را داشتند گوش زد میکرد، باید دلسوز نظام و مطیع رهبر باشید اگر برای حقوق و کار میخواهید وارد سپاه شوید همان بهتر که نیایید.
از طرف دیگر حاجی دوستان و همکارانی داشت که به سوریه رفته بودند به همین خاطر ایشان دوست داشتند که دنبال آنها بروند و وقتی خبر شهادت چند تن از آنها را شنید؛ بر خواسته خود مصر شد؛ ولی فرماندهی موافقت نمیکردند چون در داخل کشور به ایشان نیاز بود. به گفته همکارانش که بعد از شهادت نقل کردند حاجی تا مدتی با آنها سرسنگین شده بود و همه میگفتند حاج غوابش با ما قهر کرده و همین رفتار او فرماندهی را مجبور میکند که نامش را در لیست اعزام اضافه کنند.
حاجی برای رحلت امام بچههای بسیج را برای اردو به تهران برده بود و ازآنجا هم برای پیگیری اعزام یک سر هم به نیروی زمینی زده بودند ولی گفته بودند تاریخ اعزام مشخص نیست.
وقتی به اهواز رسید با او تماس گرفتند، حاجی سراسیمه مشغول جمع کردن وسایلش شد و گفت: باید بروم تهران، گفتم: «تو دیروز از تهران آمدی دوباره میخواهی بروی، اتفاقی افتاده؟» گفت: میخواهم بروم سوریه، فقط ۱۰ دقیقه فرصت خداحافظی من و حاجی بود. گفت : «به هیچکس نگو سوریه ام بگو رفته تهران و کسی را نگران نکن.»
وقتی حاجی رفت و خودم تنها شدم از اعماق وجود گریه کردم، احساس کردم دلم را از جا کند و با خود برد، در حالی که حاجی پیش از این بارها به ماموریتهای سخت و دور در مرز رفته بود.
حاجی ۱۹ خرداد ۹۴اعزام شد و دو روز بعد تماس گرفت با صدایی بشاش گفت: نایب الزیاره شما هستم. در تمام تماسهایی که از سوریه میگرفت خیلی خوشحال بود و وقتی از اوضاع جسمی و جراحت هایش میپرسیدم گفت: «باور میکنی خوب شدهام و به قدری مشغولم که وقت ندارم به خودم
كوچه های مدینه و بوی زخمهای تنی كه می آید
چشم های سپید یعقوب و بوی پیراهنی كه می آید
مرد سجاده ای كه درك نكرد هیچ كس آیه ی مقامش را
در هیاهوی شهر كوفه نداد هیچ كس پاسخ سلامش را
تا عزاداریش شروع شود دیدن شیرخواره ای كافی ست
تا صدایش به گوش ما برسد دیدن گوشواره ای كافی ست
وقت افطار كردنش هر شب تا كه چشمش به آب می افتاد
تشنگی ضریح لب هایش یاد طفل رباب می افتاد
من نمی دانم این كه خاكستر چه به روز سر امام آورد
زیر زنجیر پیكر زردش معجزه بود اگر دوام آورد
گیرم از دست كوفه راحت شد سنگ طفلان شام را چه كند؟
گیرم از دست كوچه سنگ نخورد مردم پشت بام را چه كند؟
شاعر: علی اکبر لطیفیان
▪️موضوع مرتبط:
#شعر
#یا_سید_الساجدین
📅مناسبت مرتبط:
#شهادت_امام_سجاد_ع
#jihad
#martyr
💠 رییس جمهور! 💠
خيلي جدي به راننده گفت: بايست!
كمي ناراحت به نظر ميرسيد. بلافاصله رو به من كرد و فرمود: از ماشين دومی به بعد يا به اهواز برميگردند و يا اگر قصد آمدن دارند، خودشان تنهايی بيايند. چه دليلي دارد پشت سر ما راه بيفتند؟
وقتي من كه رئيس جمهور هستم با يك كاروان ماشين حركت كنم، ديگران سرمشق ميگيرند و اين كار، رسم ميشود. برای من دو محافظ در يك يا دو ماشين، كافي است.
📚فلش کارت جای پای باران، موسسه مطاف عشق
لینک دانلود رایگان🔻
https://cafebazaar.ir/developer/mataf/