eitaa logo
فروشگاه کتاب جان
5.4هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
401 ویدیو
61 فایل
🔷️مرکز توزیع کتاب های جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📚پاتوقی برای دیدن، خواندن و خریدن کتاب های خوب وابسته به مرکز کتاب جان/ فروش فقط به صورت غیر حضوری ارتباط با مدیر: @milad_m25
مشاهده در ایتا
دانلود
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود. نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب [بعد از تعمیر ماشین] همان ساعات اولیه صبح راه افتادیم. با سرعت خیلی آرام می‌رفتیم و تقریبا حوالی هر بیست دقیقه موتور را چک می‌کردیم. نزدیک ال‌خسیراس که رسیدم جمال رو کرد به من و گفت: «سوار اون کشتی‌ای شو که می‌ره سبته. نیروهای امنیتی توی سبته کمتر از طنجه‌اند.» طبیعتا درست می‌گفت. سبته یک نقطۀ دورافتادۀ نزدیک اسپانیا بود به همین خاطر نیروی امنیتی ساده‌تر برخورد می‌کردند. اما در عین حال یک شهر خیلی کوچک بود و کلی با طنجه [که مقصد نهایی من محسوب می‌شد] فاصله داشت. حتی اگر در سبته می‌توانستم یک یدک‌کش پیدا کنم، که شک داشتم میسر باشد، رفتن از آنجا تا طنجه چند ساعت طول می‌کشید. ارزش‌اش را نداشت. گفتم: «می‌خوام شانسمو توی طنجه امتحان کنم. با وضعیتی که این ماشین داره، گزینه‌های زیادی ندارم.» جمال دست از اصرار برنمی‌داشت. گفت: «واقعا فکر می‌کنم بهتر باشه بری سبته.» در ظرف ده دقیقه سه بار این جمله را تکرار کردم. توجهی نکردم. تقریبا ظهر بود که به مسیر ورودی کشتی در اسکله رسیدیم. یک صف طولانی از ماشین‌ها به آهستگی به سمت داخل کشتی در حرکت بودند. کشتی داشت بار می‌زد. جمال ماشین را داخل صف برد. اما در همانجا باز خراب شد. موتور از کار افتاده بود. چند بار سعی کرد روشنش کند و راه بیفتد، ولی نشد. ماشین تعطیل شده بود! نگاهی به جمال انداختم. زل زده بود به روبرو. به نظر می‌رسید الان است که بزند زیر گریه! گفتم: «جمال، تو برو. [به سلامت].» با تعجب نگاهم کرد. ادامه دادم: «ریش تو بیشتر منو نگران می‌کنه تا نیروهای امنیتیِ طنجه! بودنت باعث می‌شه اینجا تابلو باشیم. پیاده شو برو.» پرسید: «واقعا؟» به نظر می‌رسید خیالش راحت شده باشد. اما خیلی زود چهره‌اش باز در هم رفت. گفت: «مطمئنی نمی‌خوای سوار اون کشتیِ سبته بشی؟» با عصبانیت و دندان‌قروچه گفتم: «آره مطمئنم. فقط برو!» یک لحظه انگار می‌خواست چیزی بگوید. اما چیزی نگفت. فقط شانه‌هایش را انداخت بالا. بعد دست کرد توی جیبش و یک دسته پول درآورد و داد به من. این هزینۀ بلیط کشتی و همۀ چیزهای دیگر بود. حکیم به من اعتماد نکرده و به همین خاطر پول‌ها تمام این مدت دست جمال مانده بود. گفت: «برادر، دست خدا توی طنجه به همراهت.» بعد در را باز کرد و پیاده شد. چند ثانیه بعد که سرم را چرخاندم هیچ اثری از او نبود. چند دقیقه‌ای در ماشین نشستم و سیگاری روشن کردم. مدت زیادی نگذشته بود که یک پلیس آمد نزدیک ماشین و پرسید: «آقا، باید حرکت کنی. مردم تو صف موندن می‌خوان سوار کشتی بشن، راهو بستی.» سرم را آوردم بالا و لبخندی زدم و گفتم: «خیلی شرمنده. ولی موتور از کار افتاده. نمی‌توانم ماشینو تکون بدم.» -پس باید یدک‌کش بیاریم. -که ببریدش توی کشتی؟ -نه، ببریمش تعمیرگاه. خب قبل از سوار شدن باید تعمیرش کنی. -اگه هُلش بدم ببرم توی کشتی چی؟ ابروهایش را بالا انداخت و شروع کرد ورانداز کردن ماشین. سرم را که چرخاندم متوحه شدم منظورش چیست. ماشین پر بود از فرش و کارتن و ... . اینقدر سنگین شده بود که اتاق ماشین داشت می‌چسبید به زمین! به اطرافم نگاه کردم که ببینم چطور می‌توانم از این مخمصه بیایم بیرون. دیدم یک مرد مغربی جلوی ورودی کشتی ایستاده بود و مرا نگاه می‌کند. لباس عادی تنش بود ولی سه نفر نفر کنارش ایستاده بودند که دوتایشان روی کمربندشان بی‌سیم داشتند. موقعی که داشتم با پلیس صحبت می‌کردم مرا زیر نظر گرفته بود. رو به افسر پلیس گفتم: «یه دقیقه به من فرصت بده. سعی می‌کنم چند نفرو پیدا کنم که کمکم کنن هلش بدیم.» راه افتادم سمت آنهایی که دم ورودی کشتی ایستاده بودند. اینطور آدم‌ها را خوب می‌شناختم، آن سال‌هایی که در مغرب زندگی می‌کردم کلی از آنها را دیده بودم. اینطور جلوه می‌دادند که کارمند گمرک یا ملوان یا چیزی از این قبیل هستند اما در واقع هیچ کار نمی‌کردند [و در واقع نیروی امنیتی بودند]. می‌دانستم که این افراد، چهره‌شناس‌اند. آموزش دیده‌اند چطور در بین جمعیتی که دارند سوار کشتی می‌شوند، چهره‌های مشکوک را شناسایی کنند. خرید آنلاین کتاب ازافغانستان تا لندنستان همراه با امضای مترجم👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y خرید از طریق ایتا👇 @milad_m25 ............................ «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود. نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب با لبخند نزدیکشان شدم و دستم را به نشانۀ اینکه چقدر عاجز مانده‌ام باز کردم. به فرانسوی گفتم: «لطفا منو ببخشید. خیلی شرمنده‌ام که اذیتتون می‌کنم. داشتم می‌رفتم خانواده‌ام را ببینم ولی ماشین خراب شده.» به ماشینی که در صف متوقف مانده بود اشاره کردم و گفتم: «این ماشینو خریدم، با خودم گفتم می‌رم مراکش می‌فروشمش و یه سودی می‌کنم. اما از بروکسل تا اینجا اینقدر خرجش کردم که پولم ته کشیده. الان فقط می‌خواهم برسونمش به کشتی. برادرم اون طرف با یدک‌کش میاد دنبالم.» به نظر می‌رسید دلشان نرم شده است. فهمیدم که باور کرده‌اند. بزرگترین لبخندی که داشتم را تحویلشان دادم! «امکانش هست به من لطف کنید و کمکم کنید ماشینو هل بدیم بیاریم روی کشتی؟» نگاهی به هم انداختند. یکی‌شان شانه‌هایش را بالا انداخت، چرخید سمت من و گفت: «حتما.» سه نفر از آنها همراهم آمدند. کلی زحمت داشت ولی بالاخره توانستیم ماشین را به کشتی برسانیم، ماشینی پر از مواد منفجره، تفنگ، مهمات و چیزهای قاچاق. کل داشتم توی دلم می‌خندیدم. سال‌ها پلیس مغرب آن همه مرا اذیت کرد، به نظرم عادلانه بود که حالا [یک مقدار هم] کمکم کنند! همین که ماشین داخل کشتی جا گرفت، رفتیم به عرشه. نشستم و سیگاری روشن کردم. کشتی راه افتاده بود و داشت از ساحل دور می‌شد. یک لیوان ویسکی سفارش دادم. بعد یک لیوان دیگر. می‌دانستم کشتی پر است از نیروهای مخفی پلیس که مامورند همه را زیر نظر داشته باشند. می‌خواستم به آنها نشان دهم من از آن بنیادگراهای تندرو نیستم، یک آدم معمولی‌ام که دارم می‌روم خانواده‌ام را ببینم. اما غیر از آن، واقعا هم به مشروب احتیاج داشتم. بعد از رسیدن به اسکلۀ طنجه، اول صبر کردم تا همۀ ماشین‌های دیگر از کشتی خارج شوند. هیچ راهی برای اینکه آئودی را به تنهایی بیرون ببرم نداشتم. نگاهی به عرشۀ کشتی انداختم. همان چند نفری که در ال‌خسیراس کمکم کرده بودند را دیدم. رفتم سمتشان و پرسیدم ممکن است دوباره کمکم کنند. این بار سردتر برخورد کردند، بالاخره حالا برگشته بودند مغرب و اینجا قدرت واقعی داشتند! یکی‌شان پیشنهاد کرد بروم چند تا از کارگرهای اسکله را بیاورم و از آنها کمک بگیرم. همین کار را کردم، ماشین را تا سرازیری رساندیم و از کشتی آوردیم پایین. وقتی رسیدم به قسمت گمرک، از صحنه‌ای که می‌دیدم خشکم زد. همه جا پر بود از پلیس. پلیس‌ها مسلح بودند و تک‌تک ماشین‌ها را می‌گشتند. حتی گردشگرهای اروپایی را هم، که معمولا [بدون گشتن] به آنها اجازۀ عبور داده می‌شد، نگه می‌داشتند و می‌گشتند. پلیس همه چیز را از ماشین بیرون می‌آورد، تک به تک. حتی دیدم پلیس از یک گردشگری انگلیسی می‌خواست نوزادش را از روی صندلی کودک بردارد [تا او بتواند صندلی را وارسی کند]. بچه شروع کرد به گریه و فریاد، اما پلیس اهمیتی نمی‌داد. حداقل پنج دقیقه صندلی را با دقت گشت و بعد آن را تحویل مادر داد. خرید آنلاین کتاب ازافغانستان تا لندنستان همراه با امضای مترجم👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y خرید از طریق ایتا👇 @milad_m25 ............................ «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
دو قسمت از داستان امنیتی تقدیم حضور شد👆👆👆
📕 کتاب فتنه تغلب " روایت هایی از متن و فرامتن فتنه ۸۸" ▪️بیانات منتشرنشده رهبر انقلاب در روز ۳۰ تیرماه ۸۸ درباره ۸۸ ✖️سخنان و و... 👈 رهبر انقلاب: آقای موسوی اعلام کرد که در این انتخابات تقلب شده و این منشأ همه‌ی حرف‌های بعدی شد. ❗️سوال این است: شما از کجا فهمیدید در انتخابات تقلّب شده، چه دلیلی اقامه شد؟ ❌ خود من هم خیلی سعی کردم، همان روز شنبه عصر که ایشان ظهرش اطلاعیه داده بود، فرستادم یک نفر را پیش ایشان، برگشت حرف‌هایی که زد من را خیلی متعجب کرد، خیلی متعجب کرد... 460 صفحه| 40,000 تومان قیمت با تخفیف: 37000 تومان خرید آنلاین از طریق سایت باسلام👇 http://basalam.ir/new/sahifehnoor/product/75129?ref=830y خرید از طریق ایتا👇 @milad_m25 مرجع تهیه کتابهای رهبر انقلاب👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
. 🔸عنوان: #پنجره_های_تشنه 🔸نویسنده: #مهدی_قزلی 🔸ناشر: #انتشارات_سوره_مهر 🔸تعداد صفحات: 332 صفحه 🔸قیمت: ۲۰۰۰۰تومان 👈 تقریظ شده توسط رهبر انقلاب 📚درباره کتاب روز نوشت های انتقال ضریح جدید امام حسین علیه السلام از قم به کربلا . 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 . 🌐لینک خرید👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/165649?ref=830y 📲خرید از طریق ایتا👇 @milad_m25 مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد، یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود، لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگري را كه لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت معلوم بود که شهيدی که درازکشیده است مجروح بوده، پلاک ها را که دیدیم فهمیدیم بصورت پشت سر هم است! 555 و 556 فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند، معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است پدری سر پسر را به دامن گرفته است😔 شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر @sn_shop
کتاب دا خاطرات سیده زهرا حسینی از جنگ تحمیلی و اوضاع خرمشهر در روزهای آغازین جنگ. ۸۱۲ صفحه|جلد گالینگور|۵۵۰۰۰تومان قیمت با تخفیف: ۴۹۰۰۰تومان 💯 تقریظ شده توسط رهبر انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای توضیحات بیشتر و خرید👇 http://basalam.ir/new/sahifehnoor/product/75289?ref=830y ارتباط با ما: @milad_m25 @sn_shop
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان
. 🔸عنوان:  🔸 پدیدآورنده: آیت الله شیخ راضی آل یاسین 🔸ترجمه: حضرت آیت الله العظمی خامنه ای 🔸تعداد صفحات: 468 صفحه 🔸قیمت : ۴۲۰۰۰تومان همراه با ۱۵ هزار تومن برای خرید اولی ها از سایت 📚درباره کتاب کتاب با گفتاری نسبتاً مفصل از علامه عبدالحسن شرف‌الدین، رهبر شیعیان لبنان در نیمه دوم قرن گذشته هجری قمری و پیشگفتار کوتاه نویسنده درباره تحقیق و کتابش آغاز می‌شود و پس از پرداختی کوتاه به زندگی‌نامه و سیره و سیمای حضرت امام حسن علیه‌السّلام به سراغ محور اصلی بحث یعنی زندگی سیاسی پرفراز و نشیب ایشان می‌رود. در بخش‌های دوم و سوم که پیکره اصلی تحقیق را شکل می‌دهند، سخن از موقعیت سیاسی ویژه آن روزگار و چرایی و چگونگی صلح و پیامدهای آن است؛ نویسنده با نگاهی ژرف به تحلیل داده‌های تاریخی و مدارک و اسناد معتبر پرداخته و تصویر روشن و منسجمی از موضوع ارائه نموده است. در بخش پایانی نیز مقایسه‌ای کوتاه و فشرده میان شرایط زمانه امام حسن با روزگار امام حسین علیهما‌السلام صورت گرفته است. خرید آنلاین👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/54276?ref=830y مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
کتاب راض بابا : خاطرات شهیده راضیه کشاورز 🔺 کتاب حاضر، روایت شخصیت دختری نوجوان است. دختری که تمام تلاشش را به کار می بندد تا در زندگی اول باشد. 🔺 در شانزدهمین بهار عمرش حادثه ای رخ میدهد و او را در رسیدن به خواسته اش کمک می کند؛ انفجاری که در سال 1387 در حسینیه سیدالشهدای شیراز رخ داده و نقطه اوج زندگی او را رقم می زند. 120صفحه|11000تومان توضیحات بیشتر و خرید آنلاین👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/100226?ref=830y خرید از طریق ایتا: @milad_m25 کتاب خوب راهگشاست👇 @sn_shop
کتاب راض بابا @sn_shop
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان
کتاب برای زِین اَب "روایت زندگی شهید مدافع حرم محمد بلباسی" 🔺 محمد بلباسی یکی از شهدای مدافع حرم است که در منطقه «خان طومان» سوریه حین مبارزه با تروریست‌های تکفیری به همراه دیگر همرزمانش به درجه رفیع شهادت نائل شد و پیکر مطهرش نیز هنوز به وطن بازنگشته است‌. 🔺 وی، متولد 1357 و ولادت و بزرگ شدن سه فرزند خود را دید اما زینب او بعد از شهادتش در دفاع از حریم اهل بیت (علیهم السلام) در عملیات مستشاری در خان طومان سوریه، دیده به جهان گشود؛ زمانی که پدر، چشم از این جهان فروبست ولی دیدگان او نظاره گر این طفل از آسمان ها است. 🔺 اگر کسی قصد پاگذاشتن در مسیر تدریجی تکامل انسانی، همراه با سیره عملی را دارد، خوانِش کتاب «برای زِین اَب» را به او توصیه می کنیم 392صفحه| 40,000 تومان قیمت با ۱۰ درصد تخفیف: 36000 تومان خرید آنلاین از سایت باسلام👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/151540?ref=830y سفارش و خرید از طریق ایتا👇 @milad_m25 مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530