📚هرکه و درهر سنّی هستید، باید در حال تعلّم و یاد گرفتن باشید
📝 رهبرانقلاب: شما در جامعه چه کارگر باشید، چه کاسب؛ چه معلّم باشید، چه دانشجو؛ چه مشاغل تولیدی داشته باشید، چه مشاغل خدماتی؛ چه مرد باشید و چه زن؛ هرکه و در هر سنّی هستید، باید در حال تعلّم و یاد گرفتن باشید. الیماشاءالله کتاب هست. 🔻پس، وقتهایی را برای کتاب خواندن بگذارید.
🚃 چقدر وقت ما در رفت وآمدها، در اتوبوسها، در انتظار نشستنها و در این گوشه و آن گوشه به حرفزدنهای بیهوده تلف میشود! این وقتهای تلف شده را اگر روی هم بگذارید، از عمر یک دانشجوی پرکار، بیشتر میشود.
🔺اگر این اوقات رابه کار بکشیم و از آنها استفاده آموزشی کنیم - در خانه، در محیط کار، دربینراه - ببینید جامعه چهخواهد شد! مهم، داشتن معلومات، #انس_با_کتاب و انس با تعلیم وتعلّم است.٧١/٢/٩
📚 @sn_shop
🌷من زنده ام🌷
#قسمت_هفتم
به قدری خوشحال شده بودم که فراموش کردم دسته گلم را با خودم ببرم. پیش از آنکه فرصت پیاده شدن به آنها بدهم با عجله تلاش کردم سوار ماشین شوم. اما چهره ی همه ی بچه ها در هم رفته و چشم ها قرمز و خیس بود. علی که از همه کوچک تر بود و بیشتر از دو سال نداشت، توی بغل اقا بود و از گریه ی زیاد هق هق می زد. از سوار شدن به ماشین، صرف نظر کردم و عقب عقب رفتم تا سواره ها پیاده شوند. راننده یکی یکی بچه ها را بغل می کرد و پایین می گذاشت اما همه ی بچه ها شلوارهای عیدشان توی دستشان بود و به جای آن، دامن قرمز پوشیده بودند. همه همسایه ها با هلهله و گل و شیرینی و سلام و صلوات بچه ها را به خانه ی خاله توران بردند و چند دقیقه بعد صدای سازو دهل در تمام محله پیچید. من که همپای علی گریه می کردم، نمی دانستم این شیرینی و ساز و دهل برای چیست؟ بچه ها را ردیف کنار هم خوابانده بودند و برایشان ساز و نقاره می زدند. کاغذها و بادکنک های رنگی تمام خانه را پر کرده بود. خانه پر از میهمان شده بود و دقیقه به دقیقه شلوغ تر می شد. بین مهمان ها سینی سینی شربت پخش می کردند. من هنوز با صدای بلند گریه می کردم و مادرم که نمی توانست مرا ساکت کند یا علی را با تشر به من گفت: علی درد داره، تو چرا گریه میکنی؟ گفتم منم دامن قرمز میخوام به هر ضرب و زوری بود توانستم یک دامن سرخابی بپوشم و کنار احمد و علی بنشینم. جشن ختنه سوران هفت شبانه روز ادامه داشت و تا آن زمان، پسرها دامن های قرمزشان را به تن داشتند. بعد از ان من تا مدت ها فکر می کردم این دامن ها دامن جشن و سرور است و به این خاطر هر وقت جایی مراسمی بود، انتظار داشتم همه دامن قرمز بپوشند. توی ان هفت روز که گوشت و جگر گوسفندی که قربانی شده بود پسرها را تقویت می کردند ولی آنها نمی توانستند مثل گذشته بازیو شیطنت کنند. . .
دامن های قرمز تنگ، مانع از جست و خیزشان می شدو آنها را خانه نشین کرده بود. به هر تقدیر پاداش این خانه نشینی در بخش پایانی جشن و سرور مسلمانی و مردانگی، این بود که در یک عصر بهاری که هوای آبادان هنوز دم بهاری داشت.
آقا بچه ها را داخل میدان بزرگ جلوی محله جمع کرد تا معرکه ی ناصر پهلوان را تماشا کنند. او هم بساط پهلوانی اش را پهن کرد. تمام بچه ها از ریز و درشت و کوجک و بزرگ دور تا دورش می نشستند و شش دانگ حواسشان را جمع می کردند تا تردستی های او شروع شود، زنجیر پاره کند و ماشین از روی سینه ی او رد شود.همه آرزو داشتند مثل ناصر پهلوان باشند.
ادامه دارد...
👥 @sn_shop
🌷من زنده ام🌷
#قسمت_هشتم
من و احمد و علی یک سال تحصیلی با هم فاصله داشتیم. کتاب های درسی آنقدر دست به دست می شد، که وقتی به علی می رسید کلمات همه رنگ و رو رفته بود. عموما بعدازظهری بودیم و با یک ناهار مختصر کیف به دست راهی مدرسه می شدیم. وقتی از تیررس نگاه اهل خانه و محل دور می شدیم احمد کیف ما دوتا را روی سرش میگذاشت و ادای زنان دوره گرد عرب را در می آورد.احمد کیف به سر مثل باد می دوید و ما به دنبال او تمام مسیر خانه تا مدرسه را بدون ترس از زمین خوردن می دویدیم.طوری که وقتی به مدرسه می رسیدیدم حدود ده دقیقه روی کیفمان می افتادیم و نفس نفس می زدیم. اسم دبستان من مهستی بود و سر راه مدرسه ی آنها قرار داشت.
آنها کیف مرا همان دم در مدرسه پرت می کردند و میرفتند. اولیای مدرسه فکر می کردند من به شوق مدرسه میدوم.غافل از اینکه این شوق وقت خروج از مدرسه بیشتر بود. با این تفاوت که در مسیر بازگشت احمد کیف هایمان را سر کوچه به دستمان میداد و مثل بقیه بچه ها راهی خانه میشدیم.آقا ما را بد عادت کرده بود.همیشه موقعی که خسته از مدرسه بر میگشتیم اورا میدیدم که جلوی در خانه ایستاده و با جیب هایی پر از نخودچی کشمش منتظر ماست. از سر کوچه چشم از در خانه بر نمیداشتیم. با دیدن آقا دلگرم می شدیم و خستگی های مدرسه از یادمان میرفت.آقا می گفت : هرکدومتون می تونه از توی جیب هام فقط یک بار به اندازه ی مشت هاش نخودچی کشمش برداره. به من می گفت: اول نوبت دختر تو جیبی باباس، بعد نوبت علی و بعد احمد. همه ی آرزویم این بود که بزرگ شوم و قدم به جیب آقا برسد چون همیشه کنار جیب هایش را از بس که حرص میزدیم پاره می کردیم. با این یک مشت نخودچی کشمش که هنوز مزه اش زیر زبانم مانده سرمان گرم بود تا خوردنی دیگری گیرمان بیاید.آنقدر شرطی شده بودیم که اگر آقا را دم در نمیدیدم بغض می کردیم. یک روز که من کلاس چهارم و احمد و علی کلاس دوم و سوم بودند، وقتی رسیدیم در خانه، آقا نبود. رفتیم داخل خانه، دیدیم داخل هم کسی نیست. حتی مادرم که عضو ثابت خانه بود، هم حضور نداشت.
داداش حمید را که هنوز شیرخوار بود سپرده بودند به خاله توران. بعد از چند دقیقه خاله توران که همسایه ی دیوار به دیوار ما بود داخل آمد و گفت: بچه ها بریم خونه ما چای شیرین بخوریم. رفتیم چای شیرین خوردیم اما سراغ هرکس راکه میگرفتیم خاله توران می گفت: حالا می آن. جایی رفتن،کار داشتن. برید بازی کنید.
نزدیک غروب شد و باز هم خبری نشد. بعد از غروب یواش یواش سرو کله ی آبجی فاطمه و بچه ها پیدا شد، همه ی قیافه ها هراسان و چشم ها سرخ و نمناک بود. اما باز هم از آقا و مادرم و کریم و رحیم خبری نبود. آنها بی آنکه توضیحی بدهند می گفتند: حالا پیداشون می شه. حالا می آن. اما نمی گفتند آنها کجا رفته اند. اواخر شب همه آمدند جز آقا. باز کسی نگفت چرا آقا نمی آ ید. آن شب مادرم تا صبح بیدار بود و پای سجاده اشک می ریخت و پیغمبر و امام ها را صدا می زد و قسم می داد و دخیل می بست. صبح که بیدار شدیم همه رفته بودند و دوباره خاله توران و چای شیرین و ناهار دمپختک. خورده نخورده رفتیم مدرسه. احمد آن روز کیف هایمان را بر سر نگذاشت و هر سه آرام آرام به مدرسه رفتیم. همه ی ما لحظه های آن روز سنگین را که سخت می گذشت سپری کردیم به این امید که وقتی به خانه برگشتیم آقا با جیب های پر از نخودچی منتظرمان باشد و بگوید اول دختر تو جیبی بابا.
ادامه دارد...
👥 @sn_shop
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان
📗 کتاب خداحافظ سالار
📝 خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر پاسدار شهید حسین همدانی
🔹قیمت:14000ت
🔰توضیحات بیشتر و خرید:
http://yon.ir/KHIEU
👥 @sn_shop
فروشگاه کتاب جان
📗 کتاب خداحافظ سالار 📝 خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر پاسدار شهید حسین همدانی 🔹قیمت:14000ت 🔰توضیح
👆6000 تومان بن هدیه برای خرید اولی ها با کوپن welcome97👆
#اخبار_کتاب
🔹کتابی با ترجمه رهبر انقلاب اسلامی منتشر میشود
🔸انتشارات انقلاب اسلامی کتاب صلح امام حسن(ع)، ترجمه حضرتآیتاللهالعظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی) را منتشر میکند.
کتاب «صلح امام حسن؛ پرشکوهترین نرمش قهرمانانه تاریخ» به همّت انتشارات انقلاب اسلامی منتشر خواهد شد. اصل این کتاب، با عنوان «صلح الحسن» تألیف عالم جلیلالقدر «شیخ راضی آلیاسین» از علمای حوزه نجف بوده است که در سال 1348 شمسی توسّط رهبر انقلاب در سنّ 30 سالگی، ترجمه شده بود. از ویژگیهای چاپ جدید این اثر میتوان به موارد ذیلاشاره کرد: استفاده از نقطه نظرات معظّمله در موارد مورد سؤال، تحقیقات گسترده بر منابع کتاب و افزودن بیش از صد پانوشت ارجاعی، مراجعه به متون اولیه و منابع اصلی تاریخی و روایی، نمایههای متعدد و مطابقت متن با دستخطهای ایشان.
یکی از موضوعاتی که در دوران ستمشاهی مورد بحث و سؤال واقع شده بود، مقوله «صلح امام حسن (ع)» بود. از یک سو معاندان و مخالفان اسلام، آن امام مجاهد را متّهم به سازشکاری میکردند و از سویی دیگر جریانات به ظاهر مذهبی برای توجیه کردن قعود و سکوت خود نسبت به جنایات استبداد طاغوت و چپاول استکبار و استعمار، بهاشتباه بر نوع اقدام ایشان در برخورد با معاویه استناد میکردند. از جهت دیگر برای برخی از افراد، تفاوت رفتار امام حسن(ع) و امام حسین (ع) معلوم نبود که چرا یکی از این دو بزرگوار به صلح، تن داد و دیگری در راه مبارزه سر داد. بر این اساس بود که همزمان با آغاز مبارزه و روشنگریهای حضرتامام خمینی(ره) طرح کتابی با این موضوع در ذهن آیتالله خامنهای پرورانده میشود تا اینکه با متن عربی کتاب حاضر با نام عربی «صلحالحسن (ع)» تألیف عالم جلیلالقدر «شیخ راضی آلیاسین» آشنا میشوند و اقدام به ترجمه این اثر میکنند.
تحلیل صلح امام مجتبی(ع)، معرفی شخصیت ایشان، موقعیت سیاسی حضرت پیش از بیعت، زمان بیعت و کوفه در روزهای بیعت، شرح و تبیین انگیزههای صلح، مقایسه میان شرائط امام حسن(ع) و زمینهها و مقدّمات قیام امام حسین(ع) و غیره از موضوعات این کتاب است.
http://kayhan.ir/fa/news/138279
👥 @sn_shop
هدایت شده از صحیفه نور امام خمینی (ره)
💢 امام خمینی: مسلمانان جهان با همراهی نظام #جمهوری_اسلامی ایران عزم خود را جزم کنند تا دندانهای #آمریکا را در دهانش خرد کنند و نظارهگر شکوفایی گل آزادی و توحید و امامت جهان نبی اکرم باشند. ۶مرداد۶۶
👥 @sahifeh_noor