15.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کارفاخر دیگر ...
چه زیبا ابعادی از مهدویت و محبت به امام عصر (عج) را به تصویر کشیده اند ❣️
سرودی با ۱۰ هزار دهههشتادی😍
جانا جانا مهدی زهرا
ای مولانا مهدی زهرا
متی ترانا مهدی زهرا
جانا جانا جانا جانا
دل خوشی دنیای من
میدونی که چقدر دوست دارم ای آقای من
غصه ها بی معنی میشه
یعنی میای می بینمت یعنی میشه
یعنی میای می بینمت یعنی میشه
فرمانده سلام فرمانده سلام
ای مهربونتر از مامان بابام
فرمانده سلام فرمانده سلام
کاری کن که بازم به چشمت بیام
فرمانده سلام فرمانده سلام
تو لشکر سید علی سرباز شمام
فرمانده سلام فرمانده سلام
منتظرت بودم منتظرت هستم
آقای مهربون دستات بزار توی دستم
یک سال نیم که باتو یه عهدی رو بستم
پای تموم قول قرارم هستم
فرمانده سلام فرمانده سلام
ای مهربون تر از مادر و بابام
کاری کن که بازم به چشم توبیام
تو لشکر سید علی سرباز شمام
من سربازتم من سربازتم
دیدی دنیا رو برات بهم زدم
من سربازتم من سربازتم
مثل شیخ احمدکافی فقط از تو دم زدم
من سربازتم من سربازتم
مثل میرزا کوچیکبا نهضت تو دم زدم
من سربازتم من سربازتم
یهنگاهیکنازاوننگاهیکهبهحاجقاسمکردی
من سربازتم من سربازتم
اینقدر برات دعاکردممیکنمکهزودبرگردی
من سربازتم من سربازتم
کلنافداک یافرماندهجانمفرمانده جانممهدی
فرماندهسلام فرماندهسلام
ای مهربونتر از مادر و بابام
فرمانده سلام فرمانده سلام
کاری کن که بازم به چشم تو بیام
فرمانده سلام فرمانده سلام
تولشکر سید علی سرباز شمام
قول میدم برات یار باشم
قول میدم یه عمار باشم
#سلام_فرمانده۲
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنهای
@sobh_farvi_1401
May 11
💕 داستان کوتاه
"مهمان حبیب خداست"
"ابوذر" در خیمه خود در "بیابان" بود، ڪه "مهمانانی ناشناس و خسته" از گرما وارد شده و به او پناه آوردند.
ابوذر به یڪی از آنها گفت:
"برو و شتری نیڪ برای ذبح بیاور ڪه مهمان حبیب خداست."
"مرد مهمان" بیرون رفت و دید، ابوذر بیش از ۴ شتر ندارد.!
"دلش سوخت و شتر لاغری را آورد."
ابوذر شتر را دید و گفت:
چرا "شتر لاغر" را آوردی؟!
مهمان گفت:
بقیه را گذاشتم برای روزی ڪه به آن "احتیاج داری."
ابوذر تبسمی ڪرد و گفت:
"بالاترین نیازم روزی است ڪه در قبر مرا گذاشته اند و به عمل خیر محتاجم و چه عمل خیری بالاتر از این ڪه مهمان و دوست خدا را شاد ڪنم."
* برخیز و چاق ترین شتر را بیاور.! *
.
@sobh_farvi_1401
#انگیزشی
یه روز یه اسب پیر افتاد توی چاه.
مردم جمع شدند و هر کاری کردند تا اون رو بیرون بیارند، نشد.
پس برای اینکه بیشتر زجر نکشه، تصمیم گرفتند چاه رو با خاک پر کنند تا زودتر بمیره.
اونها با بیل روی سرش خاک می ریختند.
اسب هم خودش رو تکون می داد، خاک ها رو زیر پاش می ریخت و کمی خودش رو بالاتر می کشید.
تا اینکه بالاخره چاه پر از خاک شد و اسب به راحتی بیرون اومد.
عزیز دلم
مسائل زندگی نیومدند تا زنده به گورمون کنند.
هر اتفاق واسه اینه که بیشتر صعود کنیم.
پس بخاطر اتفاقات پیاپی زندگی مون گلایه نکنیم.
و فکر کنیم شاید :
اونها هدیه هائی هستند که قدرشون رو خوب نمی دونیم.
👤شاهین فرهنگ
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬@sobh_farvi_1401