eitaa logo
نبشته های دم صبح
214 دنبال‌کننده
152 عکس
31 ویدیو
6 فایل
نبشته‌های دم صبح، روایت‌‌های یک خانم طلبه معلم از زندگی طلبگی و عشق معلمی است. نوشته‌هایی که قصد ندارند دنیا را تغییر بدهند اما نگاه ها را شاید. ارتباط با ادمین @mojahedam 🌷🌸🌷🌻🌻
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️▪️▪️ بوی پیراهن خونین کسی می آید... «مُصِیبَه مَا أَعْظَمَهَا وَ أَعْظَمَ رَزِیَّتَهَا فِی الْإِسْلَامِ وَ فِی جَمِیعِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْض» را شاید کمتر در ذهنمان حلاجی کرده باشیم. دیشب که توفیق داشتم و زیر یکی از خیمه های سالار شهیدان نشسته بودم، سخنران چند بار این جمله را تکرار می کرد. به گمانم می دانست که این عبارت از آنهایی است که بارها شنیده ایم و بی توجه از کنارش گذشته ایم. معنایش آن است که عاشورا بزرگترین مصیبت در آسمانها و زمین است.غم و اندوهی است که از پیراهن خونینی آکنده می شود که ملائکه شب اول محرم در آسمان آویزان می کنند. پیراهنی که پاره پاره های آن نشان از صدها ضربه شمشیر بر تن مبارک فرزند نازنین پیامبر دارد. امام صادق علیه السلام می فرمایند ما شیعیان با چشم بصیرتمان این پیراهن را می بینیم و زبانه های غم در درونمان شعله می کشند و اشکهایمان جاری می شوند. آسمان هم این شبها عزادار سالار شهیدان است.... ای کاش می توانستم معنای عزادار بودن آسمان و ملائکه را درک کنم. لا یوم کیومک یا ابا عبدالله..... ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما:https://goo.gl/pHuvke 🌷@sobhnebesht🌷
▪️▪️▪️ رسیدن به ارباب بسم الله سه سال پیش بود، از آمبولی ریه شروع شد، و رسید به سارکوم، نوع ناشناخته ای از سرطان، زمانی خجالت می کشید عبدالله صدایش کنند، مسخره اش می کردند؛ دیگر دوست نداشت عبدالله باشد، شد مهدی و ورزشی نویس شد. به قول خودش سه شیفت کار می کرد تا همه چیز داشته باشد. برای اینکه خانه دار شوند، ماشین خوب داشته باشند، بچه هایش در رفاه باشند. می نوشت: مهدی شادمانی هستم، شکر خدا سرطان دارم. امتحانش بود، سه سال جنگید، مبارزه کرد، زحمت کشید، صبر کرد و در تمام این مدت، عشق ورزید، شاکر بود و لبخند از لب هایش محو نمی شد؛ این بار با افتخار، دوباره عبد او شد. برای خودش، پیرمرد ریش سفیدی شد که سال‌های عمرش در 37 خلاصه می‌شد. و خدا همه ناخالصی‌هایش را گرفت و آنقدر خالص شد که شب اول محرم، صدایش کردند تا به جای شب هشتم هیأت دزاشیب و شروع مراسم محرم هر ساله اش، به مجلس عزای اصلی برسد. روز عزایش با عزای ارباب آغاز شد. امروز تشییع شد تا خانه ابدی‌اش. دور پیکرش حلقه زده و دم گرفته بودند: ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد. * پ.ن: لازم نیست همه آدم‌ها حوزوی باشند، کلی کتاب اصول، منطق، فلسفه و فقه بخوانند. با سرطان هم می‌شود به خدا رسید. دعا کنیم برای دل داغدار همسر صبور و دو کودک خردسالش که امسال بیش از گذشته، معنای روضه را درک می‌کنند. رحم الله من یقرأ الفاتحة مع الصوات ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: yon.ir/sWtmV 🌷@sobhnebesht🌷
▪️▪️▪️مثل همه‌جا... نه! بسم‌الله مثل همه‌جا، مدرسه ما هم همین است. دهه اول زیارت عاشورا است -منهای تاسوعا و عاشورا- و روضه، و بعد کلاس‌ها به روال سابق، ادامه دارد و فقط سیاهی‌ها خواهد ماند تا اول ربیع‌الاول… روز اول بعد تعطیلات عید، معلم‌ها می‌آیند و می‌روند و غُر می‌زنند که درس‌ها یادتان رفته، چقدر سیزده روز تعطیلی بد است و قس علی‌هذا، مثل همه‌جا. با این تفاوت که امسال، عیدمان با عزای حضرت ارباب شروع شده، لااقل معلم‌ها خوشحالند تعطیلات تاسوعا و عاشورا، دیگر طرح‌درس‌ها را بهم نمی‌ریزد. اما دیگر نه صدای زیارت عاشورای خانمِ ناظم، مدرسه را پر خواهد کرد و نه شور یکی دوتا از بچه‌های خوش‌ذوق و خوش‌صدای مدرسه… امسال به رسم همه جا، فقط دهه اول باید مراسم باشد، که سیزده‌روز تعطیلات نوروز، روضه مدرسه مان را تعطیل کرد. خبری نیست و روزهای مدرسه، مثل رود جاری است. ▪️ سال سوم دبیرستان، بعد تعطیلات عید، یک جورهایی ارشد مدرسه‌ایم. پیشی‌هایمان - تکیه کلام معلم ادبیات بود درباره ارشدهای مدرسه- دیگر سرشان از کتاب بیرون نمی‌آید. دو هفته دیگر امتحان دارند و بعد هم باید بکوب بخوانند و تست بزنند تا تیر… معلم‌اخلاق، سر کلاس می‌گوید: حیف نیس مدرسه‌مون امسال مجلس عزا نداشته باشه؟ - خب دهه تو تعطیلات خورد دیگه. - برنامه ندارن و… - چرا خودتون نمی‌گین؟ ادامه داد: خب خودتون روضه را بندازین. نگاه می‌کنیم به هم! ما! بچه‌های ۱۶، ۱۷ ساله؟ روضه؟ کجا؟ کی؟ چه جوری؟ هماهنگی‌هایش، اجازه از مدیر و ناظم و معلم‌ها و قرض گرفتن و تعهد دادن بابت اینکه حواسمان باشد به ضبط دوبانده مدرسه به جای بلندگو، چند روز طول می کشد. مدرسه ما موکت است. صندلی‌ها را از کلاس بیرون می‌بریم و ده‌روز کلاسمان می‌شود حسینیه مدرسه. ساعت مجلس هم در ساعت بین کلاس‌ها، بعد از نمازجماعت تا ساعت ۲. از معلم ها دعوت می کنیم سخنرانی کنند و مداح هم خوش‌صداترین شاگرد مدرسه، از قضا همکلاسی‌مان است. شکر و آبلیمویش را هرکسی بنا بر جیبش می‌آورد یا پول می‌دهد. لیوان‌های یکبار مصرف را هم می‌خریم. هر روز دم در کلاس، بساط پذیرایی هست؛ آنقدری مجلس روضه ارباب شلوغ می‌شود که گاهی راهروی ورودی کلاس هم دیگر گنجایش ندارد. حالا مانده روز آخر. به رسم همه‌جا، اگر هر روز خرج نداده ایم، لااقل باید روز آخر بدهیم که! مدرسه اعلام آمادگی می‌کند برای پختن عدس‌پلو، می‌گوید پول برنج را هم خودمان می‌دهیم. اما می‌خواهیم صفر تاصدش، با خودمان باشد، نوکری را تمام کنیم، مثل همه جا. عقل‌هایمان را می‌چینیم و صبح روزی که کلاس ورزش داریم، هر کسی با وسیله ای می‌آید. یکی با سه کیسه نان ساندویچی - البته با پدرش می‌آید. - زهرا با یک‌کیلو سیب‌زمینی پخته، دیگری با کنسرو نخودفرنگی، چهارمی خیارشورش را آورده، چند نفر با مرغ می‌آیند. من هم با یک شانه تخم‌مرغ پخته می‌رسم مدرسه، بغل‌دستی‌ام کیسه فریزر را تقبل کرده، مریم چندبطری نوشابه خانواده را به زور می کشد. سینی و چاقو و تخته هم هر کسی توانسته، آورده است. دو دیگ بزرگ مدرسه را می‌گذاریم وسط، و هر کسی کاری می‌کند و اکثراً چاقو بدست. همان دوساعت کافی‌است تا کارها انجام شده، نان‌ها برش خورده و پر شوند، و به تعداد نفرات هر کلاس، سینی‌ها چیده شود و بساطمان جمع شود. ده دقیقه قبل زنگ ناهار و نماز، دونفر با سینی پشت در هر کلاس‌اند، ـ قبلاً اعلام کردیم کسی ناهار نیاورد. ـ روز دهم روضه، همه مهمان حضرت اربابند به صرف ساندویچ الویه و نوشابه. مثل همه جا، عده ای هم پشت در نمازخانه پایین تجمع می کنند و غذای اضافی می‌خواهند. آنقدر برکت دارد که هرکدام از بچه‌های خودمان، با سه ساندویچ به خانه می‌روند. دیگر مثل هرجایی نبود. تا آخر ماه صفر، هر هفته، یکی از کلاس‌ها، پا جای پای ما گذاشت و حسینیه مدرسه تا اخر ماه صفر، برنامه داشت. فروردین ۱۳۸۰ هجری شمسی دبیرستان دخترانه علوم و معارف شهید مطهری ✍ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://yon.ir/36AoC 🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️علمدار نیامد؟ بسم رب الحسین بوی اسپند در خانه پیچید و صدای صلوات بلند شد: اللهم صل علی محمد و آل محمد. استکان های چای پر آمدند و خالی رفتند، اما او چشمش به آیفون بود و هی پا روی پایش می انداخت و ساعت مچی اش را یواشکی دید می زد و بعد نگاهی به ساعت دیواری بزرگ قهوه ای می انداخت و با صدایی که خودش هم نمی شنید، گفت: چرا نمیاد دیگه؟ ملوک خانم روی صندلی کناری، دهانش را چسبانده بود به گوش او، کلمات ردیف شده را نمی شنید، اما گاهی کلمات با قطره اشک می آمدندو آن وقت یادش افتاد دارد از پسر سربازش که الان دوماهی است نیامده، حرف می زند و سری تکان می داد تا بنده خدا فکر کند گوش می دهد و نگاهی می کرد به دستمال سفید دست او، که هی بالا می رفت، خیس می شد و برمی گشت. ترمزِ قطار کلمات او با صدای هما خانم کشیده شد: صاحبخونه، خانمتون نمیاد؟ پنجره را باز کرد و سرش را جلو کشید تا سر کوچه را هم ببیند. نسیم پرچمِ سیاه سردر خانه را نوازش می‌کرد و در را به روی میهمانان بازتر. دختر جوان، همسایه جدید سر کوچه، نگاهی به او کرد، آب دهانش را قورت داد و بعد صدایش آرام اوج گرفت: ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد. سه چهار نفر جواب دادند: علمدار نیامد، علمدار نیامد. و ادامه داد: سقای حسین سید و سالار نیامد و این بار همه اتاق جوابش را دادند نفس کوتاهی کشید: دمش گرم، اما مگه تا چن دقیقه میشه همه رو نگه داشت، آقاجون مجلس خودتونه… چکار کنم، روز اولش این باشه… دست برد و قطره اشک گوشه چشمش را قبل از اینکه سر بخورد، پاک کرد. - آرام دل و دیده و آرامش جان کو؟ آیینه‌ی عشق از پی دیدار نیامد. -علمدار نیامد، علمدار نیامد. رفت بیرون توی راهرو و شماره را گرفت و گوشی را گذاشت کنار گوشش: بوووووق… بووووووووق… بوووووق. نوحه تمام شده بود و این بار زهرا خانم سرغصه‌های دلش باز شده بود. هما خانم با اَبروهایی که در هم بود، آمد کنارش: اگه خبر داده نمیاد، من برما، کار دارم بخدا، ای بابا…نمیاد پس؟ شماره این خانم را دخترش داده بود، اهل این طرف ها نبود، حتماً مسیر را گم کرده است. بی هوا گفت: میگم حالا که خانم نیومده، یه زیارت عاشورا بخونیم با صدلعن و سلامش، بیست نفری هستیم دیگه، هر نفر پنج تا بخونه، بقیم آروم تکرار کنن. اگه وسطشم خانوم اومد، بقیه‌شو خونه می‌خونیم. کتابهای دعا از روی اُپن آشپزخانه، دست به دست شدند. - دخترم، ماشاءالله صدای خوبیم دارین، شما بفرمایید. - اللهم صل علی محمد و آل محمد… السلام علیک یا اباعبدالله نشست کنار بقیه، مثل بقیه مهمان ها. به لعن‌ها رسیدند و همه زمزمه کردند: اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد…. یکی یکی قطرات اشک پایین می آمد و کتابهای دعا خیس می شدند. دست‌ها روی سینه‌ رفت و قلبها به تپش افتاد: السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی….. پرده اشک جلو چشمانش را گرفته بود، دیگر همه ساعت ها محو شده بودند. سر از سجده که برداشت، صدایی ناآشنا گفت: قبول باشه. -اِه سلام، شما کی اومدین؟ چرا هیچی نگفتین؟ لبخندی به لب خانم نشست: گفتم که… قبول باشه. - بر خاتم انبیاء محمد مصطفی صلوات، تا صلوات به اتمام برسد، راهنمایی کرد: بفرمایید از اون طرف، اون صندلی، بلندگوم کنارشه، روشنه… ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://yon.ir/sxPri 🌷 @sobhnebesht 🌷
💠اعمال روز عاشورا ▪️روز عاشورا روز شهادت اَبُاعَبْداللّهِ الحُسَيْن عليه السلام و روز مصيبت و حزن ائمّه اطهارعَليهمُ السلام و شيعيان ايشان است و شايسته است كه شيعيان در اين روز مشغول كارى از كارهاى دنيا نگردند و از براى خانه خود چيزى ذخيره نكنند و مشغول گريه و نوحه و مصيبت باشند و عزای امام حسين عليه السلام را اقامه نمايند و به ماتم اشتغال نمايند به نحوى كه در ماتم عزيزترين اولاد و نزدیکان خود اشتغال مى نمايند. ▪️خواندن زيارت عاشوراء ▪️يكديگر را تعزيت گويند در مصيبت آن جناب و بگويند: اَعْظَمَ اللّهُ اُجُورَنا وَاُجورَكُمْ بِمُصابِنا بِالْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلام وَجَعَلَنا وَاِيّاكُمْ مِنَ الطّالِبينَ بِثارِهِ مَعَ وَلِيِّهِ الاِْمامِ الْمَهْدِىِّ مِنْ الِ مُحَمَّدٍ عَلَيْهِمُ السَّلامُ بزرگ گرداند خدا پاداش ما و شما را در سوگواريمان براى حسين عليه السلام و قرار دهد خداوند ما و شما را از خون خواهانش به همراه وليش امام مهدى از خاندان محمد عليهم السلام ▪️خواندن هزار مرتبه توحيد در اين روز فضيلت دارد و روايت شده كه خداوند رحمان نظر رحمت بسوى او كند. ▪️شايسته است كه شيعيان در اين روز امساك كنند از خوردن و آشاميدن بى آنكه قصد روزه كنند و عصر افطار کنند. ▪️هزار مرتبه بر قاتلان آن حضرت لعنت كند و بگويد اَلّلهُمَّ الْعَنْ قَتَلَةَ الْحُسَيْنِ عليه السلام. ▪️ از حضرت امام رضاعليه السلام منقول است كه هر كه ترك كند سعى در حوائج خود را در روز عاشورا و پى كارى نرود حق تعالى حوائج دنيا و آخرت او را برآورد و هركه روز عاشورا روز مصيبت و اندوه و گريه او باشد حقّتعالى روز قيامت را روز فَرَح و سُرُور و شادى او گرداند و ديده اش در بهشت به ما روشن گردد . ▪️سلام و تعزیت به اهلبیت علیهم السلام (به زیارتی که در مفاتیح الجنان ذکر شده) منبع: مفاتیح الجنان
52.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چهارپايه خوانى شب تاسوعا هيأت‌ راية‌العباس ( عليه‌‌‌السّلام ) با مداحى حاج محمود كريمى يكشنبه ١٧ شهريور ١٣٩٨ @sobhnebesht
آموزش و پرورش سکولار 📝آموزش بر مبنای هر سیستمی که باشد، هدف و نتیجه آن، عقلاً و منطقاً، آرامش و سعادت نسل دانش آموخته خود باید باشد. در مکتبی که ما اعتقاد داریم سعادت جنس بشر با تعالیم وحیانی و آسمانی دین اسلام گره خورده است، در ارتباط ناگسستنی سیستم آموزشی آن با این تعالیم، شکی وجود ندارد. بداهت و صحت این گزاره ها و مقدمات تا اینجا کاملا روشن است. اما واقعیت و ماحصل سیستم آموزش ما در سالهای اخیر از این هدف بزرگ فاصله تأسف باری گرفته است. ساختاری که هدف نهایی آن می بایست «و یزکیهم» باشد، آنچنان به فروع و حواشی و شاخ و برگ پرداخته است که از ثمره و میوه آن به کلی غفلت شده است. 📚دانش آموز در چنین ساختاری به طور ضمنی می آموزد که اصل را بر ریاضیات و علوم تجربی و آگاهی از آراء و نظریات اندیشمندان بعضاً ملحد غربی بگذارد و فراگیری کتاب آسمانی خود را در تاقچه افکار خود به فرصتهایی بسپارد که آیا نصیب بشود یا نشود و در نهایت به عنوان یک مسلمان شیعه با چنان سطحی از آشنایی با مهم ترین کتاب زندگی وارد دانشگاه وجامعه می شود که حتی در حد روخوانی صحیح( و نه روانخوانی) با این کتاب کریم آشنا نشده است. این نوع نگاه در سایر برنامه ریزیهای آموزشی ما هم به طور پنهان و ضمنی، جاری و ساری است. همچنن که اخیراً در شبکه آموزش هم هیچ خبری از برنامه های درسی مرتبط با آموزش درس قرآن نیست. با این تز که برخی اولیاء و مربیان معتقدند که درس قرآن، درس آسانی است و نیاز به آموزش چندانی ندارد کاری ندارم که نتیجه اش، برای اثبات غلط بودنش کافیست. اما آیا جای خالی درس قرآن در میان شبکه های آموزش نمی تواند غیرمستقیم به مخاطب، بی اهمیت بودن آموزش قرآن و نهایتاً خود قرآن را القاء کند؟ 🔔 اگر بپذیریم که این درس، نیاز به آموزش زیادی ندارد، فارغ التحصیل شدن خیل دانش آموزانی که قادر نیستند صفحه ای از قرآن را بدون غلط قرائت کنند چه توجیهی دارد؟ ما برای قرآن، این دریای بیکران معارف و اقیانوس بی انتهای مفاهیم اخلاقی و آسمانی چه کرده ایم که حتی در آموزش قرائت الفاظ آن به نونهالان خود لنگ می زنیم؟ چرا متولیان و دلسوزان فرهنگی ما در بخش آموزش و پرورش نتوانسته اند جرقه های جاذبه و اشتیاق یادگیری قرآن را در قلب نوآموزان روشن کنند؟ و چگونه با درد و رنج اعتراف کنیم که اکنون در مقطع ابتدایی هستند کسانی که امر تعلیم فرزندان ما را به عهده دارند در حالیکه خود نمی توانند قرائت درستی از جملات و آیات قرآن داشته باشند؟ ‼️چگونه می توان از آموزش و پرورشی که مبنای دینی ندارد انتظار داشت دانش آموختگان متخلّق و دیندار و متعهد و بانشاط به جامعه تحویل دهد؟ به قلم طلبه ر.رحیمی
چند ماهی است که بیمارم و قطع امید از پزشکان و تعهد و دلسوزی و تشخیص آنها . به یاد شام غربت نازدانه حسین چراغی روشن کرده ام . بوی رقیق نفت و دودش در خانه پیچیده. لذت می برم از عطر دود و سوختن چراغی که مرا به سقاخانه ها و روضه های قدیم می برد. به لذت یک چای کوچک و غلیظ با سهمیه یک قند کوچک دلچسب. انگار قدیم همه چیز خوشمزه تر بود. اگر ما حسین را نداشتیم شاید آخر مثل دیوانه ها سر به بیابان‌ها می گذاشتیم.... چند روز دیگر روضه داریم . دوست دارم روضه مان مثل روضه های قدیم باشد. به همسرم سپرده ام فقط روضه های دهه چهل و پنجاه را برایم روی فلش بریزد. در یک خانه بزرگ و تاریخی. با یک حوض باصفا. و گلدان‌های شمعدانی لبه حوض و فانوسهایی که خوش‌آمدگویی به مهمانان را بر عهده دارند. دیروز رفتیم از یک سمساری یک عالمه بشقاب ملامین قدیمی خریدم. از آنهایی که بوته و جقه دارند و از آنهایی که رنگارنگ طرحشان روزهای زیبای کودکی‌ام را برایم تداعی می کند. از عکسهایشان در کانال می گذارم . حس می کنم بشقابهای چینی یا یک‌بار مصرف نقش خوبی در روضه ایفا نمی‌کنند. اصلا روضه باید شکل سنتی خود را حفظ کند. هر چیزی را، حتی خانه های باصفای قدیمی را هم، خواستند مدرن کنند، خوب بکنند اما به ترکیب روضه های ما دست نزنند. نبشته های دم صبح🌹 https://eitaa.com/sobhnebesht
این پرچم سیاهی را که اول محرم به دیوار خانه‌مان زده‌ایم تقریبا ۶۳ سال سن دارد. متولد سال ۱۳۴۰ است. در گوشه اش اینطور نوشته اند‌. حس خوبی به آن دارم. پارسال که همسرم آن را به خانه آورد اول ازش معذرت خواهی کردم و بعد شستمش تا خیالم راحت باشد. اگر چه در دیوار هال نصب کرده‌ایم اما در محصرش خیلی باادب می نشینیم و به بچه ها هم سپرده‌ام مواظب رفتارهایشان باشند. هر چه باشد ۶۳ سال در همه عزاداریهای اباعبدالله شرکت کرده. فعلا هر روز دارم تلاش می کنم نوشته های اطرافش را بخوانم اما نویسنده خیاط خیلی حرفه ای بوده. کاش می‌شد زبان داشت و برایمان از خاطرات مردم آن روزها می گفت یا می‌شد قلم به دست بگیرد و دفتر دفتر از آنچه دیده و شنیده بنویسد. از اشکهایی که ناظرشان بوده و شاید از کرامتهایی که دیده. حسین تاریخ به تاریخ و خانه به خانه جریان دارد.... نبشته های دم صبح🌹 https://eitaa.com/sobhnebesht
چند روزی است برای آنکه از شر افکار متلاطم و عذاب آور راحت شوم، خودم را به برگ برگ کتابها سپرده ام. اول خواستم از رمان «دا» شروع کنم. تا ۵۰ صفحه اول خوب است. فضا آرام است و خاطرات کودکی خانم زهرا حسینی بن مایه اصلی داستان است. اما روح خسته خانم زهرا حسینی مگر می‌شود به اولین بمباران خرمشهر و فضای غسالخانه و اجساد تکه و پاره مادران و کودکان مظلوم آنها سری نزند؟ و من هم که طاقت خواندن این سطور را ندارم به سراغ جلال آل احمد می‌روم. جلال با آن سبیلهای کمی تاب خورده و آن کلاه کجش، خودش را در مناسک حج خسی در میقات می بیند و نه کسی در میعاد. خیلی با خودش کلنجار می‌رود تا به فلسفه حج پی ببرد. برداشتش آن است که خدا می‌خواهد فرد، خودش را در جمع گم‌گشته بیابد و بداند که هیچ هم نیست و تلاش می‌کند راز این جمع شدن و این هیچ انگاشتن‌ها را دریابد. «خسی در میقات» توصیف خوبی از عربستان سال ۱۳۴۳ هم دارد. از مدینه و مکه و فضای شهری قدیم و مدرن آنها. خیلی از کارهای سعودی‌ها برایش معنا ندارد و از آن‌ها انتقاد می‌کند. برخی کلمات جلال مبهم‌اند و اصلا ادبیات خاص خودش را در نقل اتفاقات دارد. در خودش غل و زنجیری ندارد. ساده و راحت حرفش را میزند و می‌رود. اما همه لحظات و ساعتها را با دقت و ظرافت قید کرده. سیمین البته همراهش نیست. خواندنش خوب است برای آنکه فضای سخت زندگی در آن دهه‌ها را کمی تصور کنیم. چه در ایران و چه عربستانی که بسیار عقب بوده . نبشته های دم صبح🌹 https://eitaa.com/sobhnebesht
جلال راست می گوید... ما از چوب خیزران کینه‌ها داریم...‌ از خار مغیلان هم.... نبشته های دم صبح🌹 https://eitaa.com/sobhnebesht
عطر چای روضه و طعم قند متبرک و اشک و گلدان‌های لب حوض و استکانهای کوچک و دعای فرج، زیر سقفی که روزی نفسهای قدسی مردی بزرگ در زیر آن با خدا نجوای عاشقانه و عارفانه داشته و مردمی که این خانه را ملجأ خود می دانند و حاجتها گرفته‌اند و هنوز هم در روزهای محرم، حاجات و اشک‌های خود را به این درگاه تقدیم می کنند. اینجا خانه آیت الله بروجردی است و روزمان را با رزق این سفره شروع کرده‌ایم... نبشته های دم صبح🌹 https://eitaa.com/sobhnebesht
مسلمونی؟ +نه -پس چرا عکس امام رو لباسته!؟ +این تصویر رهبری است که جلوی ظلم و ستم وایساده!!
یک زمانی هم بود که فکر می کردیم نمی‌شود آدمی در زمین باشد که سر آدم دیگری را ببرد... اما داعش آمد تا بگوید می‌شود.... نبشته های دم صبح🌹 https://eitaa.com/sobhnebesht
📌یا سالباً قمَرَ السَّماءِ جَمالَهُ! ای بُرده به تاراج جمالِ ماه را! نبشته های دم صبح🌹 https://eitaa.com/sobhnebesht
حسین عمود خیمه ای را کشید. خیمه فرو ریخت، قلب‌های کوچک بسیاری هم با آن خیمه فرو ریخت... نبشته های دم صبح🌹 https://eitaa.com/sobhnebesht
داستان تشرف یکی از علمای اصفهان حدود هشتاد سال پیش برای یکی از علمای اصفهان که از سادات خیلی اصیل هم هستند تشرفی پیش آمده بود که خیلی جالب است. ایشان جوان بوده و سوار الاغ می شده و اطراف اصفهان تبلیغ می رفته و روضه می خوانده است. دهه اول محرم بوده، به یکی از روستاهای اطراف می رود و منبرش را می رود. آن روز برف سنگینی می آمده است. وقتی این روضه تمام می شود باید به يك روستای دیگر با فاصله مثلا يك فرسخ برود. سوار الاغ که می شود برود، یکی از اهالی این آبادی می آید و می گوید: «آقا سید تو راه گرگ و حیوانات درنده هستند می خواهید یکی، دو نفر همراهتان بفرستیم؟ ایشان می گوید: می روم مشکلی نداره» و قبول نمی کند همراهی بیاید. نقل می کند عبای زمستانیم را به سر کشیدم و سوار بر الاغ شدم و رفتم. برف سنگینی می آمد. برف سنگینی هم به زمین نشسته بود. می گوید مقداری که آمدم احساس کردم، گویا یك سوار دیگر از پشت سر من، دارد می آید . منتهی از بس برف سنگین بود، حوصله نکردم سرم را بیرون بیاورم و ببینم کیست. حدس زدم یه نفر از روستا آخرش آمده مراقب من باشد. بعد آن آقا که پشت سر من می آمد گفت: «آسید مصطفی سلام علیکم». گفتم: «سلام علیکم». گفت: «مسئله» (یعنی سوالی داشتم؟ گفتم: «بفرمایید». گفت: «آیا در روز عاشورا دشمن بر جسد حضرت سیدالشهداء اسب تاخت؟ گفتم: «بله، من در تاریخ خوانده ام که چنین کاری کرده اند» آن آقا گفتند: «و اسب ها هم بر بدن رفتند؟» گفتم: «بله در تاریخ هست که اسب ها هم بر بدن رفتند» مدتی گذشت و يك خورده جلوتر آمدیم. باز آن آقا گفتند: «آسید مصطفی! آیا متوکل عباسی خواست قبر حضرت سیدالشهداء عليه السلام را، منهدم کند؟» گفتم: «بله سعی کرد که از بین ببرد» گفت: «گاوها را فرستاد که قبر را شخم بزنند و مساوی کنند؟» گفتم: «من در تاریخ خوانده ام که فرستادند اما گاوها نرفتند» گفت: «چطور اسب که حیوان نجیب و خوش فهمی است و در عالم خودش بیش از گاو متوجه می شود، بر جسد و بدن مبارك حضرت سید الشهداء عليه السلام رفت، ولی آن گاوها حتی بر قبر مطهرهم نرفتند و شخم نزدنند و قبر را از بین نبرند؟!» آقا سید میگوید من به فکر رفتم که عجب سوالی شد! این از محدوده توانائی فکری این آبادی و این منطقه بیرون است؟ داشتم به جوابش هم فکر می کردم. گویا حس کردم از همان پشت سر نوری به دلم افتاد و جوابی برای این سوال به نظرم آمد. گفتم: «البته این قضیه يك جوابی دارد» گفتند: «چی هست؟» گفتم: « روز عاشورا حضرت سید الشهداء (عليه السلام) خواسته بودند که هر چه دارند را برای خدا بدهند حتی این يك مشت استخوان را گذاشتند وسط و خودشان اجازه دادند و خودشان خواسته بودند که اسب بر بدن مبارکشان برود. خود حضرت خواستند هرچه داشتند را در راه خدا داده باشند. اما در جریان متوكل، اینها می خواستند آثار حضرت را از بین ببرند. نظر امام حسین علیه السلام بر از بین رفتن آثارشان نبود، از اول خود حضرت می خواستند، آثارشان محفوظ بماند تا مردم به این وسیله بهره ببرند و مقرب به خدا شوند» آن آقا که پشت سر بود، فرمود: «درست است» آقا سید مصطفی میگوید: بعد پشت سرم را نگاه کردم دیدم هیچ کسی نیست حتی جای پائی غیر از همین مسیری که من آمده ام، نیست.
افتخار به جنایات پدران در کربلا 🔺حجت الاسلام راجی : اینکه تصور کنیم مردم در سال۶۱هجری و بعد از واقعه عاشورا به سمت اهل‌بیت آمده و آنان را از غربت نجات دادند، صد در صد باطل است، آنان نه تنها خود، بلکه نسلشان به جنایات در کربلا افتخار می‌کردند. علامه کراجکی در کتابی با عنوان «التعجب» به نمونه‌هایی حیرت‌آور از افتخار مردم به جنایت عاشورا می‌پردازد. 🔻"خانواده هایی در شام، پس از حادثه کربلا با عناوین تازه‌ای مشهور شدند. مانند بنوالسراویل و بنوالسرج و بنواسنان و بنوالمکبری و بنوالطشتی و بنوالقضیبی و بنواادرجا. 🔹بنوالسراویل، فرزندان کسانی بودند که لباس امام حسین را ربودند. 🔹بنوالسرج، فرزندان آنانی بودند که بر پیکر امام حسین اسب تاختند. برخی از آن تازندگان اسب، نعل اسب خود را به بهای بسیاری به مردم فروختند و مردم نعل اسبان را بر سردر خانه خود می زدند و بدان افتخار می کردند. 🔸بنو اسنان، فرزندان کسی بودند که نیزه‌ای را که سر امام حسین بر آن بود را حمل می‌کرد... 🔸بنوالمکبری، فرزندان کسی بودند که پشت سر نیزه‌داری که سر امام حسین را حرکت می‌داد تکبیر می‌گفت! 💡حال اهمیت آن ۷۲ یار باوفا بیشتر درک می‌شود. حال کار بزرگ زینب‌کبری بیشتر به چشم می‌آید که چگونه و در چه شرایطی و در جمع چه مردمانی عَلَمِ را به دست گرفت. 💠 اندیشکده راهبردی سعداء
📝سوال امتحان: دو ورزشی که پیامبر اکرم انجام آن را به مسلمانان توصیه کرده است......... و ......... می باشد. دانش آموز اول: بشین‌پاشو و دراز‌نشست😐 دانش آموز دوم: بسکتبال و فوتبال😐 دانش آموز سوم: یوگا و ورزشهای رزمی😐 ✍در نگاه اول این پاسخها خنده‌دار است. اما در عمق خود غمبار است . از روی مسخره‌بازی هم نیست. خیلی جدی این جوابها را به سوال داده‌اند و توقع نمره هم دارند. متأسفانه دانش آموز پایه نهم هنوز رسم تفکر را در سیستم آموزش ما یاد نگرفته. و گرنه با یک اندیشه سطحی می تواند بفهمد که در زمان پیامبر فوتبال و بسکتبال و یوگا بوده یا خیر. و این وضعی است که سیستم فعلی آموزش ما و کم‌کاری خانواده ها در هدایت فکری بچه ها رقم زده. خانواده ‌ها فکر میکنند همینکه نیازهای مادی بچه ها را تأمین کردند کافی است و دیگر وظیفه‌ای ندارند و از هیچ فرصتی برای جهت دادن به افکار فرزندان خود و آگاهی بخشی به آنها استفاده نمی کنند. امیدوارم نسل جدید معلمین، این مشکلات را جبران کنند و پدرها و مادرها هم به جای گوشی و تبلت دادن به دست بچه‌ها کمی روی قوه عقل و اندیشه بچه‌ها کار کنند. با نسلی مواجهیم که اصلا معلوم نیست در ذهن‌شان چه می‌گذرد. نبشته های دم صبح🌹 https://eitaa.com/sobhnebesht
🔻دیوانگی‌ در برابر گذار تاریخی: تعجیل اسرائیل برای جنگ نهایی 🖊مهدی جمشیدی ۱. شواهد نشان می‌دهد که تاریخ، در حال نزدیک‌شدن به قطعه‌های پایانی‌اش است و وضع متفاوت، رقم خورده است. ما در آستانه‌ی چرخش تاریخی هستیم و می‌رود که عهد و فصل جدیدی آغاز شود. از جمله تکه‌های مهم از این اتفاق تاریخی، برچیده‌شدن اسرائیل است؛ جهان فردا، جهان بدون صهیونیسم است و اسرائیل نیز چنین درک و فهمی از موقعیت کنونی یافته است. اسرائیل می‌داند که در میان مرگ و زندگی، دست‌وپا می‌زند و نفس‌هایش به شماره افتاده است. هیچ بعید نیست که در لحظه‌‌های پیش رو، شاهد زوال اسرائیل باشیم؛ فروپاشی، بسیار به او نزدیک شده و جبهه‌ی مقاومت، بیش از همیشه، سطح نزاع با اسرائیل را افزایش داده است. درگیری و کشمکش، در عالی‌ترین لایه قرار گرفته و گویا هیچ چشم‌اندازی جز یک جنگ تمام‌عیار وجود ندارد. انقلاب، در انتظار همین لحظه بوده و نه‌فقط بیمی از نبرد مستقیم و تاریخی ندارد، بلکه می‌داند اسرائیل را باید تنها از طریق جنگ و مقاومت برچید. ما ناگزیریم از منازعه‌‌ی سخت. این ما، فقط انقلاب ایران نیست ‌و همه‌ی جبهه‌ی مقاومت را شامل می‌شود. زبان صهیونیسم، زبان مذاکره و سیاست و وعده و توافق نیست. ۲. اسرائیل، در چالش دشواری گرفتار شده که راه پیش و پس بر او بسته شده است و دریافته که گذشته، دیگر باز نخواهد گشت. بیش‌فعال و پرتحرک شده است؛ چون حس مرگ، سراسر وجودش را تسخیر کرده و می‌داند اگر امروز، دستی برنیاورد و تهاجم و تعدی نکند، فردا را نخواهد دید. از طرف دیگر، این واقعیت را نیز فهمیده که رفتارهای وحشیانه و واکنش‌های خشنش، پیامدهای نامطلوبی را نیز به دنبال دارد، اما شاید احساس نکرده که دیوانه‌‌گی‌هایش، فقط زمینه‌ساز تسریع زوالش است. اسرائیل، هرچه آتش را شعله‌ورتر کند، مسیر را برای جنگ نهایی، هموارتر کرده است. ۳. تردیدی وجود ندارد که در یک سوی این منازعه‌ی تاریخی، ایران ایستاده است، بلکه باید گفت ایران، هسته‌ی مرکزی جبهه‌ی مقاومت است. اسرائیل، برای بار دوم به خاک ایران تعرض کرده و پای ایران را به وسط معرکه کشیده است. مواجهات، در حال جدی‌تر و چالشی‌تر شدن هستند و در این میان، ایران دیگر در پشت‌صحنه نیست، بلکه به نیروی پیشران و آشکار تبدیل شده است. انقلاب ایران، خواه‌ناخواه، راه تاریخ جدید را خواهد گشود و این گشودگی، از معبر فروپاشی اسرائیل در قالب یک مواجهه‌ی سخت و خونین رقم خواهد خورد. در دفتر شهادت، واژه‌ی هراس نیست و ما می‌دانیم که زوال اسرائیل، مقدمه‌ی نظم جدید است. صفحه‌های تاریخ ملکوتی، با چه شتاب عجیبی در حال ورق‌خوردن هستند. این برهه، فشرده و متراکم است؛ به‌راستی، زنجیره‌ی حادثه‌های تاریخی، از راه رسیده‌اند. ۴. نه‌فقط اتاق فرمانده‌ی جبهه‌ی مقاومت، بلکه اندرونی زندگی همه‌ی ما در محاصره و احاطه‌‌ی شبکه‌های اجتماعی صهیونیستی است. ما سال‌هاست که تصرف و رصد شده‌ایم و ضربه‌های نامحسوس خورده‌ایم، اما فریاد برنیاوردیم. فضای مجازی غربی، همه‌ی تاریخ و جغرافیا و هویت و انگیزه‌ی ما را اشغال کرده و قادر به نقطه‌زنی است. در جبهه‌ی مقاومت فرهنگی، رخنه ایجاد شده و ما دشمن را به خانه‌ی خویش راه داده‌ایم و از او زخم خورده‌ایم اما چون احساس نکرده‌ایم، انتقام نگرفته‌ایم. این‌بار نیز گویا عملیات هوشمندانه و موذیانه، ریشه در استفاده‌ی پیشینی از فضای مجازی غربی دارد. فضای مجازی کنونی، از تجلیات تکنیکی نظام سرمایه‌داری-صهیونیستی است که به‌ظاهر، بی‌طرف و بی‌جهت و خنثی است، اما در باطن، جهان را بلعیده و امنیت را حتی در عمق خانه‌امان - حریم جمهوری اسلامی - مخدوش کرده است. باید ریشه‌ها را بخشکانیم؛ یک‌بار برای همیشه. شب‌های پیش رو برای صهیونیست‌ها، شب‌های سرشار از کابوس وحشتناک حمله‌ی ایران خواهد بود. در هر لحظه، بر خویش بلرزند و از دلهره‌ی شبیخون، طعم جرعه‌های تشویش و اضطراب را بچشند. به قلم استاد مهدی جمشیدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام سجاد علیه السلام در دعای پانزدهم صحیفه سجادیه که به وقت بیماری و اندوه خوانده میشود، مناجاتی عجیب آرامش‌بخش با خدا دارد. ابتدا خدا را بابت سلامتی که همیشه از آن برخوردار بوده شکر می کند و سپس او را بابت مرضی که جدیدا بر او حادث شده سپاس می گوید. سپس متحیرانه درمی‌ماند که کدام یک از این دو احوال( سلامتی و بیماری) استحقاق بیشتری برای شکر دارد! باید برای سلامتی، خداوند را بیشتر سپاس گوید که در آن از نعمتهای پاک و لذیذ خداوند استفاده می کند و برای عبادت خداوند توفیق دارد؟ یا برای مرض و بیماری، خدا را سپاس گوید که باعث شده است که بار گناهان او تخفیف یابد و فرصت توبه و انابه و نزدیکی بیشتر به خداوند برای او مهیا شده ؟! و در این مدت بیماری، دو فرشته کاتب، اعمال پاکی را برای او ثبت کرده‌اند که نه قلبی برای آنها اندیشه کرده و نه زبانی حرکت کرده و نه عضوی به زحمت افتاده است. سپس از خداوند می خواهد که شیرینی و حلاوت و خنکای سلامتی را دوباره به او بچشاند و خروجش از بیماری را با عفو و گذشتش از گناهان همراه کند . این همه دنیا و حوادث آن را زیبا دیدن، فقط در افق وسیع امام معصوم می‌گنجد که حتی زمینگیری را نعمتی غیرقابل شکر از سوی خدا می‌داند و بیشتر به فرصتها و لذتهای آن می‌اندیشد تا نقاط سیاه و تاریک آن. فقط مریضی که مدتهاست با بیماری دست و پنجه نرم می‌کند در حالیکه هیچ پزشک پرمدعایی نمی تواند مرض او را تشخیص دهد، مزه این نوع مناجات عارفانه به درگاه طبیب راستین انسانها را می تواند بچشد. چه گنج‌هایی در صحیفه سجادیه داریم و از آنها غافلیم! نبشته های دم صبح🌹 https://eitaa.com/sobhnebesht
هدایت شده از شمیم ملکوت
ممکن بود بالاخره یک روز قبل شستن ظرف از انگشتم در بیاورم و بعدش هر چقدر بگردم پیدایت نکنم. یا موقع خرید خانه و ماشین پول کم بیاوریم و در نهایت تو را آب کنم بفروشم. یا یک شب دزد بیاید خانه‌ی ما و قفل کشو را بشکند و تو را به جیب بزند. یا نه اصلا، تو بمانی و من با حضرت عزرائیل بروم. در هر صورت به زیر پارچه سفید کفن نمیتوانستم تو را در مشتم پنهان کنم‌. عوضش حالا امید دارم که بشوی یک قطره از سوخت موشک‌های حزب الله!