به همت اداره کل تبلیغ حوزههای علمیه خواهران و به مناسبت روز تبلیغ و اطلاع رسانی دینی برگزار میشود:
گردهمایی مبلغان با عنوان ارتباط متقابل دانش تبلیغ و فعالیت مبلغین
سخنران حجت الاسلام و المسلمین استاد پناهیان
زمان: دوشنبه سوم تیرماه از ساعت ۱۰ صبح
مکان: قم/ بلوار امین نبش کوچه ۵۱/ مرکز مدیریت حوزههای علمیه خواهران/ سالن همایش
پخش از live.whc.ir
@tollabolkarimeh
هدایت شده از پایگاه خبری تحلیلی بانوان آنلاین
🌹🌹🌹شما هم دعوت هستید...
با ما از طریق live.whc.ir به گردهمایی مبلغان با عنوان ارتباط متقابل دانش تبلیغ و فعالیت مبلغین بیایید و از سخنان حجت الاسلام و المسلمین استاد پناهیان بهرهمند شوید.
زمان: امروز دوشنبه ساعت ۱0 صبح
🔹🔸🔹 واحد های پاس نکرده!
فرض کنید دختر یک خانواده ی ثروتمندی هستید در تبریز. با یک طلبه ساده ازدواج میکنید و بخاطر ادامه تحصیل همین طلبه ی ساده راهی نجف میشوید. گرما و غربت شهر نجف را در نظر بگیرید، خدا به شما فرزندی میدهد. بعد این فرزند می میرد! بعد دوباره فرزند میدهد، دوباره در همان بچگی می میرد! دوباره فرزند میدهد دوباره…!! این درحالی ست که فقر گریبان تان را گرفته. در حدی که یکی یکی، اسباب خانه را میفروشید. حتی رختخواب!….
🔸همسر علامه طباطبایی همیشه مرا به فکر میبرد. علامه درباره ایشان گفته بودن ” من نوشتن المیزان را مدیون ایشانم” !! یا “اگر صبر حیرت انگیز همسرم نبود من نمیتوانستم ادامه ی تحصیل بدم” صبر حیرت انگیز.. نوشتن المیزان… علامه نه تعارف داشته و نه اغراق میکند. علامه در جایی فرموده بودن “ایشان وقتی در قم رو به حضرت معصومه سلام میدادند من جواب خانوم را میشنیدم! و همچین هنگامی که زیارت عاشورا میخواندند من جواب سلام امام حسین(ع) را میشنیدم!”
🔸همیشه به جایگاه او حسرت میخورم! با خودم فکر میکنم وقتی که داشته خانه را جارو میزده، یا وقتی برای علامه چایی میریخته، میدانسته در آسمان ها انقدر معروف است؟ میدانسته در پرورش یک مرد بزرگ انقدر موثر است؟ کاش کتابی از زندگی نامه اش چاپ شده بود. کاش برای ما کلاس آموزشی میگذاشت. کلاس اخلاق.
کلاس اخلاص.
کلاس مدیریت زندگی در شرایط بحرانی.
کلاس چگونه از همسر خود علامه طباطبایی بسازیم؟
کلاس چگونه بدون قلم بدست گرفتن تفسیر المیزان بنویسیم؟
کلاس چگونه مهم باشیم اما مشهور نه؟
کلاس چگونه توانستم در اهداف والای همسرم او را در بدترین شرایط یاری دهم؟
کلاس…
🔸همه ی این ها چند واحد میشود؟ چقدر واحد پاس نکرده دارم!
✍ #ربابه_حسینی 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
yon.ir/4fq62
🌹 @sobhnebesht 🌹
🔸🔹🔸 بگذار قرمهسبزیات جا بیافتد.
اصلا کاری به کار این ازدواجهای فانتزی و به اصطلاح رمانتیک ندارم. به عشق در یک نگاه هم معتقد نیستم. میخواهم درمورد ازدواجهای منطقی و اصولی که از ابتدا بر پایه منطق و تحقیق و چکشکاری صورت گرفته حرف بزنم.
این زندگیها وقتی میخواهند شروع شوند، پر از شادی و خوشی هستند. عروس بلهاش را با عسل شیرین میکند و تا ابد در قلبش، شهد خوش طعم آن کلمه سه حرفی را ذخیره میکند. داماد هم بله میگوید و یک عمر مسئولیت زن و بچه را میپذیرد. ممکن است بعد از گذشت یک سال، یک ماه، یا حتی یک هفته، اختلافات ریز و درشت آغاز شود. خب طبیعیاست. وقتی تازه همه مواد را داخل قابلمه بریزید و زیرش را روشن کنید، قُلهای اول و دوم را که بزند، کمی آزاردهنده است. تازه آن موقع غذا مزه آب هم میدهد.
کمی زمان نیاز داریم تا لوبیا و سبزی با هم قُل بزنند. گفتگوهایشان را در قابلمه زندگی، تحت فشار قُلقُلهای بالای سرشان انجام دهند. کمی رنگ به رنگ شوند و آرام آرام با هم صحبت کنند. کمی که قورمه قُل زد، زیرش را کم میکنیم. باید بگذاریم یکی دو سالی از زندگی مشترک بگذرد.
تازه آن موقع باز هم جا افتاده نیست. بازهم اختلاف هست. سبزی و لوبیا هر کدامش یک طرف خورشت ایستاده. اصلا همین اختلافها خوشمزهاش میکند. فکر کنید در قورمه سبزی همه چیز طعم شنبلیله داشته باشد. چه میشود؟
گوشتها را هم از همان ابتدا ریختهایم. گوشتهای زندگی، بچههایمان هستند. باید زود به دنیا بیایند تا در مسیر جا افتادن قورمهی زندگی، آنها هم آبدیده و پخته شوند. اگر دیر بیایند، درست نمیپزند و جا نمیافتند.
حالا یک ساعت پایانی آخر کار قورمه سبزی است. باید چند عدد لیمو عمانی داخل قابلمه بریزیم و بگذاریم با مواد بپزد و جابیفتد. اگر ترش و خوشمزه باشد، خورش بی نظیر میشود. اگر یکی دوتایش تلخ باشند، طعم خورشتمان کمی تاثیر میپذیرد ولی همان خوشمزگی را در خودش درست میکند.
این لیموهای آخر قورمه سبزی، عروس و دامادند که آخر کار به قورمه سبزیِ زندگی اضافه میشوند و مزهاش را عجیب تحت تاثیر قرار میدهند. اگر درست انتخاب شده باشند، قورمه سبزیمان خوشمزه و جا افتاده میشود. والا که…
اگر بگذاریم قورمه سبزی زندگیمان خوب جا بیفتد، اگر همان سالهای اول انتظار جا افتادگی و پختکی از هم نداشته باشیم. اگر از همان اول بسمالله انتظار ورود به بهشت برین نداشته باشیم. اگر صبوری کنیم و اجازه دهیم مزههای قورمه که همان نظرات مختلف هر دو نفر هستند، خوب در هم حل شوند، خوب بپزند، چند سال که بگذرد، شاهد یک زندگی جا افتاده و پخته خواهیم بود. یک زندگی با عطر و طعم قورمهسبزیهای مادر بزرگ که همه انگشتان دستمان را با آن میخوردیم.
امیدوارم زندگیهایتان جا افتاده، با طعم قورمه سبزی باشد
✍ به قلم: #فاطمه_صداقت 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/بگذار-قورمه-سبزی-ات-جا-بیفتد
@sobhnebesht
🔸🔹🔸 دختر است دیگر!
بعضی وقتها دخترها پارک دوبلشان ضعیف است. تعارف که نداریم. خودِ من با سلام و صلوات پارک دوبلم را زدم و سرهنگ قبولم کرد! هنوز هم که هنوز است، اگر از وجود پارکینگ در مقصدم مطمئن نباشم، ماشین را بیرون نمیبرم.
بعضی وقتها دخترها، دلشان اذیت کردن برادرشان را میخواهد. میروند و آهسته وقتی دارد با هیجان فوتبال نگاه میکند، محکم زیر پایش میزنند و فرار میکنند. او هم که یک ثانیهی فوتبالش را نمیخواهد از دست بدهد، با فریاد میگوید: «حیف که الان فوتباله، والا حالتو جا میآوردم.»
دلشان گاهی میخواهد خودشان را برای پدر و مادرشان لوس کنند. الکی بغض میکنند و کنار پدرشان مینشینند. پدر هم دستی روی سرش میکشد و میگوید:« کی اشک دختر منو درآورده، برم بزنمش!». همین حس حمایت و داشتن پشتوانه، تا هفتهها شارژشان میکند.
دلشان گاهی میخواهد بنشینند و بی دلیل گریه کنند. آه و ناله سر بدهند و از زمین و زمان شاکی باشند. اراده کنند و تا آخرین برگ دستمال کاغذی را، خرج اشکهای تمساحیشان کنند.
دلشان گاهی میخواهد، چند متر لواشک بخرند و در هزارجای اتاقشان جاساز کنند و وقتی ببینند برادر شیطانشان یکی از جاسازها را خورده است، شیون و زاری سر بدهند و ناله و فغانشان گوش فلک را کر کند؛ فقط بخاطر دو سانت لواشک!
دلشان میخواهد..
دختران آنقدر لطیفند، آنقدر دنیایشان صورتی و پنبهای است، آنقدر مثل گل خوشبو و حساسند که باید قدرشان را دانست. دختر در هر سنی که باشد شیرین است. دختر برکت زندگیها میشود و نشاط و شادی را به همهی اعضای خانه، تزریق میکند.
دختر که باشد، جیغ و داد هست، بدو بدو و شیطنت هست و فضای خانه پر از موج میشود مدام. گاهی موج شادی و خنده، گاهی موج غم و دلتنگی!
هرجور که باشد دختر است دیگر، حساسیتهای خودش را دارد و فقط خدا میداند این جنس لطیف در هر لحظه واقعا چه میخواهد؟
🌸روز دختر به همهی گلدخترها مبارک!🌸
✍ به قلم: #فاطمه_صداقت 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/دختر-است-دیگر-2
🍃🌸 @sobhnebesht 🌸🍃
🔻باغ انگور . . . .
خاطره ای از"حاج آخوند"
حاج شیخ محمودرضا امانی فرزند مرحوم شیخ علی اصغر ، در روستای مهاجران زندگی می کرد و معروف و مشهور به حاج آخوند بود.
اما حاج آخوند چیز دیگری بود! روحانی ،ِ ملّا ، ادیب و نکته دان و عارفی که از مدرسه و شهر گریخته بود. شیخی شاد که خانقاهی نداشت. دست هایش بسیار نیرومند بود و زندگی اش از دسترنج خود و باغ انگورش می گذشت.
مدرسه ما به نام مارون دو کلاس درس و دو معلم داشت ، از اول زمستان یکی از آموزگاران به نام خانم منصوری نیامد .گفتند مرخصی دارد ، به ناچار هر شش مقطع تحصیلی رفتیم توی یک کلاس.
آقای اخوان ، هم مدیر مدرسه بود هم معلم ، خوب درس می داد. تا این که یرقان گرفت و در خانه ما بستری شد و از حاج آخوند خواهش کرد به جایش درس بدهد.
حاج آخوند همه بچه ها را ، چه مسلمان و چه ارمنی هایی را که در روستای ما زندگی می کردند، با نام می شناخت.
حاج آخوند روز اول حضور در کلاس گفت :
بچه ها، امروز ما می خواهیم در باره خدا صحبت می کنیم ، فرقی ندارد ارمنی باشید و مسلمان ، همه ما از هر دین و مسلکی با خدا حرف می زنیم ، حالا خیال کنید خودتان تنها نشسته اید و می خواهید با خدا حرف بزنید.
حالا از هر کلاسی از اول تا ششم ، یک نفر بیاید برای ما تعریف کند چطوری با خدا حرف می زند؟ از خدا چه می خواهد؟
در همین حال مملی دستش را بالا گرفت و گفت :
حاج آخوند ، حاج آخوند اجازه من بگویم ؟
حاج آخوند گفت: بگو پسرم!
مملی گالش های پدرش را پوشیده بود. هوا که خوب بود پابرهنه به مدرسه می آمد ، مملی چشمانش را بست و گفت:
خداجان ، همه زمین های دنیا مال خودته .پس چرا به پدر من ندادی ؟ این همه خانه توی شهر و ده هست ، چرا ما خانه نداریم ؟ خدا جان، تو خودت می دانی ما در خانه مان بعضی شب ها نان خالی می خوریم ، شیر مادرم خشک شده حالا برای خواهر کوچکم افسانه دیگر شیر ندارد!
خداجان، گاو و گوسفندم نداریم. اگر جهان خانم به ما شیر نمی داد ،خواهرم گرسنه می ماند و می مرد ! خدا جان، ما هیچ وقت عید نداریم. تاحالا هیچ کدام از ما لباس نو نپوشیده ایم. اگر موقع عید مادرِ هاسمیک به مادرم تخم مرغ رنگی نمی داد ، توی خانه ما عید نمی شد.
کلاس ساکت ساکت بود ، مملی انگار یادش رفته بود توی کلاس است.
حاج آخوند روبه روی پنجره ایستاده بود. داشت از آنجا به افق نگاه می کرد ، بعضی بچه ها گریه می کردند.
حاج آخوند آهسته گفت : حرف بزن پسرم ، با خدا حرف بزن ، بیشتر حرف بزن!
مملی گفت : اجازه ! حرفم تمام شد.
حاج آخوند برگشت و مملی را بغل کرد و گفت :
بارک اله پسرم ، با خدا باید همین جور حرف زد.
کلاس تمام شد و حاج آخوند به خانه خود رفت و همان شب با خط خودش نامه ای نوشت که باغ پدری اش را که بهترین باغ انگور در روستای مارون بود ، به خانواده مملی بخشید!
فصل انگور که رسید ، غیر از آقا مرتضی که مرید حاج آخوند بود و هر روز انگور برای خانه حاج آخوند می بُرد ، بقیه ارمنی ها و مسلمان های روستا به خانه حاج آخوند انگور می بردند.
عصمت خانم همسر حاج آخوند می گفت:
ما به عمرمان این قدر انگور ندیده بودیم ، حتی وقتی باغ داشتیم نصف این هم نبود ، همه باغ های انگور مارون و حمریان شده باغ انگور حاج آخوند!
ای رفیقان ، بشنوید این داستان
بشنوید این داستان ، از راستان
مال در ایثار اگر ، گردد تَلَف
در درون ، صد زندگی آرَد به بار
به نقل از مرحوم ملا احمد نراقی اعلی الله مقاما الشریف
✍به قلم #طرید 🌸🍃
@sobhnebesht
🔹🔸🔹 از جنس مادر
فقط یک نفر در دنیا شش گوشه دارد و فقط یک نفر ام ابیهاست. فقط یک نفر در دنیا فاتح خیبر است و یک نفر با دست های بی دستی گرهگشایی میکند.
می بینی؛ دنیا پر از یکنفر هایی ست که ویژگی منحصر بهفرد خودشان را دارند.
ولی فقط تو هستی که اتفاق خوب زندگی ات مشترکات اهل بیت را رقم میزند. تنها در حریم ملکوتیتو گفتهاند “هرکس فاطمه را در قم زیارت کند گویی فاطمه زهرا سلام الله را زیارتکرده.” زیارتی زهرایی اجابتی زهرایی را به دنبال دارد.
دلخوشم به سلامی که پاسخش را تو داده باشی؛ دختری از جنسمادر…
✍: #ترنم_عبادی 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/از-جنس-مادر
🍃🌸 @sobhnebesht 🌸🍃
🔸🔹🔸آنچه که مشاوران تحصیلی به شما نمیگویند!
برنامهٔ عصر جدید با خودش، فکر تازهای را مهمان ذهنم کرده است، اینکه هر بار بعد از برنامه با خودم خلوت کنم: «من چه استعدادی دارم؟ من میخواهم برای زندگیام و برای بقیهٔ آدمها چه کار کنم؟»
شاید استعداد من از جنس استعدادهایی که در قاب این جعبهٔ جادو نشان دادنی هستند، نباشد. امروز با خودم فکر کردم و این یک سال در حوزه درس خواندن را مرور کردم. فهمیدم انسانها بیش از آنکه به استعداد نیاز داشته باشند، به عشق محتاجاند! آدمها باید عاشق کاری باشند تا در آن استعداد داشته باشند و اینها را نمیشود با چند آزمون روانشناسی و نمرهٔ ریاضی و فیزیک دبیرستان، فهمید.
عشق آدمها، از هدف و انگیزهٔ آنها سرچشمه میگیرد.
میخواهم خودم را از بند این مقدمه رها کنم. باید سر اصل مطلب بروم. این روزهای من شده است لذت بردن، ولع داشتن به مطالعه، عطش به کتاب.
این روزهای منی که فکر میکردم آدمِ درس خواندن نیستم!
منی که از درس خواندن فراری بودم و حالا همهچیز را مزاحم درس خواندن میبینم! نه درس خواندن را مزاحم علاقههایم!
پس از سالها تجربه کردنهای دوستنداشتنی تحصیلی، در این دو ترم، مشغول ساختن خودم و رابطهام با درس خواندن شدم. دیدم وقتی انگیزه دارم، خط به خط کتابها برایم دوستداشتنیاند. حتی درسهای کارگاهی برایم شیرین میشوند، نه که خسته نشوم، نه که هیچوقت بیحوصله نباشم، نه! اما برآیند رابطهام با درس، عشق است و شیفتگی!
دارم فکر میکنم چرا مشاورهای کنکور، سر و دست میشکنند برای انگیزه دادن به دانش آموزان؟ اصلاً وقتی عاشق هدف و درسهایت هستی، چه نیازی هست فقط به هوای رهایی تست بزنی؟ باید با عشق سر تستها بنشینی و غصهات بگیرد وقتی به جدایی از درس خواندن فکر میکنی…
اما مشکل جامعهٔ ما این است: درس خواندن به هر قیمتی.
هنر شده است مدرک داشتن، لیسانس گرفتن، دکتر شدن… هنر این نیست که با عشق به کاری مشغول باشی. ورزشکار، هنرمند، نویسنده…
همهچیز شده است ویترین، پول درآوردن، کدام رشته پول بیشتری دارد، کدام رشته جایگاه اجتماعیاش بهتر است… و عشق این روزها شده است حلقهٔ گمشدهٔ آنها که باید به دنبال دانش باشند، اما از این جستن، فقط نام آن را یدک میکشند…
اینها به مدرسه و دانشگاه و حوزه ختم نمیشود. به محل کار کشیده میشود، کارمندانی خموده به جامعه تحویل میدهد، معلمانی افسرده بار میآورد… هرچند نمیشود همهچیز را به عشق هم ربط داد و باید یقهٔ متولیان سیاستهای کلان کشور را هم گرفت، اما آیا واقعاً میشود همهچیز را هم به نابسامانیهای اجتماعی و بیعدالتیهای جامعه نسبت داد؟
این بیهدفی، از کجا سرچشمه میگیرد؟ بیهدفی که به دنبالش بیعلاقگی و بیانگیزگی خواهد آمد…
وقتی زندگی گذشتگان را مرور میکنیم به چه چیزی میرسیم؟ کسانی که با نور شمع کتاب میخواندند، کسانی که برای درس خواندن مبارزه میکردند، کسانی که تا پای جان پیش میرفتند و از نتیجه هیچ نمیدانستند! برای آنها روند، مهمتر از نتیجه بود. به آخرش فکر نمیکردند. به عشق میاندیشیدند.
انسان اگر با عشق زندگی کند، حتی اگر به بیپولی برسد، حتی اگر نان خشک سق بزند، حتی اگر سقف بالای سر نداشته باشد، دلخوش است به اینکه آنطور که دوست داشته، زندگی کرده است. حسرتی بر دلش نمیماند. و مگر خدایی که حسابوکتابش از همه دقیقتر است، میشود مزد کسی را که با تمام وجود و برای رضای او تلاش میکند، ندهد…
همهٔ اینها کنار قطعههای بستهٔ کاملی از باورها، انسان را به انسانیت میرساند و به هدف حقیقیاش از خلقت نزدیک میکند.
کار این روزهای من در حوزه، لذت بردن است. اگر از چیزی ناراحت باشم، از مهندس نشدن نیست! از عمریست که پای آنچه برایش هدف نداشتم، تلف کردم.
کاش مشاوران مدرسه، بهجای اینکه فکر و ذکرشان کنکور باشد، به دانشآموزها کمک کنند خودشان را بشناسند. کاش خانوادهها بهجای رؤیا بافتن برای آیندهٔ شغلی فرزندانشان، به بحران بیعشقی آنها فکر کنند!
آدم بدون عشق، آدم بدون هدف، آدم بدون انگیزه، میشود یک ربات بیفایده… همهچیزش میشود از روی اکراه و اجبار.
کاش ما آدمها، خدا را و عشق را باور میکردیم. کاش ایمان میآوردیم روزی را خداست که میرساند و ما فقط باید رسالت و عشقمان را پیدا کنیم و برایش از جان مایه بگذاریم… این آرمانها باید جهانی بشود و میشود! چون آرامش این انسان سردرگم، در همین آرزوها نهفته است…
من در مدینهٔ فاضله، در یک اتوپیای بینقص، در آرمانشهری رؤیایی زندگی نمیکنم، طعم سرخوردگی را چشیدهام، اما طعم مبارزه برای رسیدن به آن آرزوهای دستیافتنی، هزار بار شیرینتر از شکستهاست…
از حوزه ممنونم که لذت درس خواندن را به من چشاند. فرقی نمیکند کجا مشغول باشی، مهم این است که بدانی مشغول چه هستی!
امیرالمؤمنین (ع) میفرمایند: «خداوند رحمت کند کسی را که بداند از کجا آمده و در کجاست و به کجا خواهد رفت.»
و من فکر میکنم در مملکت امام زمان (عج)، زی طلبگی باید همهگیر باشد. امام زمان (عج) به تمام نیروها احتیاج دارد، تمدن اسلامی تشنهٔ همهٔ نیروهای متخصص و متعهد است و حلقهٔ گمشدهٔ همهٔ آنها که در حسرت ساختن آرمانشهر سرگرداناند، همین سبک زندگیست. وقتی بهجای «زی شیعیان»، «زی طلبگی» نام سبک زندگی سرباز امام زمان (عج) شود، ناچار به یک سکولاریزهٔ دینی رسیدهایم! در تمدن اسلامی، همه باید مانند طلاب، با عشق زندگی کنند و فرق طلاب با دیگران باید فقط در علمشان باشد!
من از حوزه ممنونم که به من فهماند عاشق چه هستم؛ که به من ثابت کرد راه را درست آمدهام و خدا کند همهٔ بندگان خدا، عشق را بیابند و مزهٔ زندگی را بچشند…
✍🏻 به قلم: #مطهره_سادات_نقوی 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://yon.ir/vx2J2
🍃🌸 @sobhnebesht 🌸🍃
هدایت شده از طلاب الکریمه
‼️ مگر ملائکه تنبلپرورند؟!
🔸 مگر نمیبينيد كه اسرائيلیها دارند میزنند و میكشند و از بين میبرند و انگليس و آمريكا هم به آنها كمک میكنند، و شما نشستهايد تماشا میكنيد. آخر شما بايد بيدار شويد؛ به فكر علاج بدبختیهاى مردم باشيد.
🔸 #مباحثه به تنهايى فايده ندارد؛ #مسأله_گفتن به تنهايى دردها را دوا نمیكند. در شرايطى كه دارند اسلام را از بين میبرند، بساط اسلام را به هم میزنند، خاموش ننشينيد مانند نصرانیها كه نشستند درباره روح القدس و تثليث صحبت كردند تا آمدند آنها را گرفته از بين بردند. بيدار شويد، و به اين حقايق و واقعيتها توجه كنيد. به مسائل روز توجه كنيد. خودتان را تا اين اندازه مهمل بار نياوريد.
🔸 شما با اين اهمال كاریها میخواهيد كه ملائكه اجنحه خود را زير پاى شما پهن كنند؟ مگر ملائكه تنبلپرورند؟ ملائكه بالشان را زير پاى اميرالمؤمنين (علیه السلام) پهن میكنند؛ چون مردى است كه به درد اسلام میخورد؛ اسلام را بزرگ میكند؛ اسلام به واسطه او در دنيا منتشر میشود و شهرت جهانى پيدا میكند؛ با زمامدارى آن حضرت جامعهاى خوشنام و آزاد و پر حركت و پر فضيلت به وجود میآيد.
براى شما كه جز مسأله گفتن تكليفى نداريد خضوع معنى و مورد ندارد.
📚 کتاب ولایت فقیه امام، ص ۱۴۵
@tollabolkarimeh 🌷
👤فرانتس فانون، جامعه شناس و فیلسوف فرانسوی:
"استعمار حداکثر کوشش خود را بر مسئله #چادر تمرکز داده است. هر چادری که دور انداخته می شود افق جدیدی را که تا آن هنگام بر استعمارگر ممنوع بود در برابر او می گشاید. پس از دیدن هر چهره بی حجابی، امید های حمله ور شدن اشغالگر ده برابر می گردد."
📚سال پنجم انقلاب الجزایر، فرانتس فانون
#پویش_حجاب_فاطمی
🔸🔹🔸 دلِ تنگ
تا به حال شده است دلتنگ کسی باشی آن هم درست زمانی که در کنارش هستی؟ یا دلتنگ جایی باشی وقتی هنوز همانجایی؟ و یا دلتنگ زمانی باشی که در آن هستی؟
من تمام این احساس را یکجا دارم؛ فقط در یک جا!
از غصه ی این شما؛ اگر نباشید!
از غصه ی این جا؛ اگر بروم!
از غصه ی این زمان ؛ اگر بگذرد!
این دل تنگ میشود.
من تمام این احساس را یکجا دارم؛ فقط در حرمت!
صلی الله علیک یا علی ابن موسی الرضا
✍ به قلم: #حلماء 🌸🍃
https://nebeshte.kowsarblog.ir/دلِ-تنگ
🍃🌸 @sobhnebesht 🌸🍃
🔸🔹🔸مادر خورشید
صورت طفل همچون خورشید در آغوش پدر میدرخشید. مادر نگاه به آسمان خوشحال که خورشید را در آغوش گرفته میکرد و قند در دلش آب میشد. پدر در گوش فرزندش اذان و اقامه میگفت. چند دقیقه بعد رو به مادر طفل کرد و گفت: پدرم آرزو داشت روی این کودک را ببیند. کاش کمی زودتر به دنیا آمده بود." بعد آب فرات طلبید و کام کودک را با آن برداشت. سپس کودک را به آغوش مادر سپرد و گفت:" بگیر او را که این بقیه ی خداست بر روی زمین و حجت خداست بعد از من."
مادر خوشحال بود. لطف پرودگار را با خودش مرور میکرد که چطور به خانه موسیبن جعفر علیه السلام وارد شده است.
وقتی که از مارسی میآمد در راه بسیار ضعیف و بیمار شده بود. انقدر که برده فروش رغبت نمیکرد او را بفروشد. میگفت چون مریض است باشد برای خودم.
آن روز با همهی بیحالیاش، از گوشه چادر نگاه میکرد تا ببیند در بازار چه میگذرد. مولایش را اولین بار آنجا دید. آمده بود تا برای هدیه به مادرش، یک کنیز خریداری کند. اما نه هر کنیزی. دنبال کسی میگشت.
آقا پرسید:" کنیز دیگری نداری؟"
برده فروش گفت:" یکی دیگر هست. ولی بیمار است. فروشی نیست.
آقا گفت:" همان که بیمار است میخواهم. هر چقدر باشد خریدارم."
اما هرچه کرد برده فروش راضی نشد او را بفروشد و آقا مجبور شد برود.
هشام همراه آقا بود. از ایشان پرسید:"آقا! برای چه انقدر اصرار کردید؟ کنیز بیمار به چه درد خاتون میخورد؟"
آقا فرمود:" او کنیزی با ایمان است. فردا برگرد و هر طور شده او را خریداری کن."
هشام گفت:" این چه اصراری است آقاجان؟"
آقا جواب داد:" شب گذشته جدم رسول خدا را در خواب میدیدم. ایشان شَقهای از حریر به من هدیه دادند. وقتی در آن نظاره کردم پیراهنی بود. در آن روی دختری را دیدم. جدم رسول الله (ص) فرمودند:" از او کودکی به دنیا میآید که بعد از تو بهترین عالم است. هروقت به دنیا آمد نامش را علی بگذار. خداوند از طریق او عدل و رافت و رحمت را ظاهر میکند. پس خوشا به حال کسی که او را تصدیق کند." من مطمئنم این کنیز بیمار خود اوست.
هشام فردا برگشت. دیدنش دلش را آرام میکرد. با خودش فکر میکرد مولای جدیدم چقدر بخشنده و مهربان است که قاصدش را دوباره فرستاده. اما برده فروش قیمت بالایی را پیشنهاد داده است. خدا کند فرستاده بتواند او را راضی کند.
هشام رو به برده فروش کرد و گفت:" مولایم فرموده هرچقدر باشد اشکالی ندارد. او را میخواهم." و پولی که برده فروش خواسته بود پرداخت و او را با خودش برد. دختری زیبا روی و عفیف که میرفت تا هدیهای برای حمیده خاتون باشد.
به خاطر میآورد روی خاتون را که دیده بود، مهر و جلالتش به دلش نشسته بود. با خودش گفت هر طور شده باید احترامش کنم. این بانو، مجلَّله است. نباید جلوی پایش بنشینم.
تُکتَم مَرسیّه، نامی بود که بانو رویش گذاشت. بانو از او مراقبت کرد و به او احکام دین آموخت؛ ذکر و قرآن و نماز. چقدر تکتم این عبادتها را دوست میدارد.
مهربانی خاتون به دلش چسبیده بود. گوهر وجودش درخشش یافته بود. حالا برای خودش فخر خانهی خاتون شده؛ انقدر که او تصمیم گرفت تکتم را به عقد پسرش موسی در بیاورد.
تکتم، تک ستاره خانه ی موسی ابن جعفرعلیه السلام شده بود. برای همین او را نجمه نامیدند. هنگام بارداری اش را به خاطر میآورد که صدای تسبیح کودک را در خواب میشنید اما بیدار که میشد کسی را نمیدید. امروز که کودک به دنیا آمد خاتون او را طاهره نامید.
نجمه حالا مادر شمس الشموس است و درخشش فرزندش عالم را روشن میکند. فرزندی که به فرموده جدش امام صادق علیه السلام با رافتش دلهای شسکته را درمان است. از جودش گرسنگان را سیر میکند و از لطفش برهنگان را لباس میپوشاند. او مامن گرفتاران عالم است. طبیب بیماران امت جدش رسوال خداست. او رضاست که هم خدا از او راضی است هم بندگان خدا.
✍به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
#امام_رضا (ع)
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/مادر-خورشید
🍃🌸 @sobhnebesht 🌸🍃
🔸🔹🔸یا رئوف (ع)
میخواهم از شما بنویسم یا ابالحسن! اما نفسهایم به شماره میافتد وقتی نامت را بر زبانم جاری میکنم و مروارید اشک بدون اجازه بر گونههایم فرو میغلطد. قلمم باز میایستد و نظاره میکند که دل تنگم چطور عشق بازی میکند با نامت یا غریب الغربا.
آمدم از رافت و مهربانیات بنویسم اما مهربانی شما حساب کردنی نیست. تا کنون کسی را از در خانهات نا امید رد نکردهای. در میان همهمههای حریمت صدای تکتک زائرانت را میشنوی و تفقدشان میکنی. حتی آن زائری که با پای دل میهمان حریمت شده و از راه دور سلامت میکند. مرهم دلهای شکسته به راستی تویی!
آمدم بنویسم ای کریم! یادم آمد کرامت طفل صغیری در درگاه توست. در کرامت سنگ تمام گذاشتهای با دار الشفای پنجره فولادت. هنوز دخیل نبسته شفای بیمار را میدهی.
آمدم بنویسم عالم آل محمد(ص)! یادم آمد جاثِلیقها و راس الجالوتها در پیشگاهت سر تعظیم فرود آوردهاند و من توان توصیف علم شمارا ندارم. و چه زیباتر خودتان علمتان را شرح دادهاید. "با هر کسی به زبان خودش و از کتاب مقدس خودش احتجاج میکنم."
یا ابالحسن. کنیه پدر چقدر برازندهی شماست. نه فقط بزرگ خاندان پدری و جانشین پدر در قوم خودت هستی؛ که بزرگی را با خاندانت به ایران آوردی و سرور همهی اهل ایران شدی. همهی حسن و نیکویی از آن توست یا ابالجواد.
با آمدنت به دیار طوس منت سر عجم گذاشتی. ولی نعمت و امام و سلطان اهل ایران شدی؛ مامن گرفتاران و دلسوختگان.
یا رئوف عبد الرئوف! یا کریم ابن الکریم! یا جواد ابالجواد!
دلِ شکستهام را آورده ام به پنجرهی فولادت گره بزنم تا شفا دهی. روح خستهام را به کفشداریها سپردهام تا غبار گناه از آن برگیرند. جسم رنجورم را به آب سقاخانه سپردهام تا سلامتی یابد. از راه دور در این شب میلادت پای رنجور دلم را روانهی صحن و سرایت کردهام. جان جوادت دست خالیام نگذار.
آقای من! در این شب میلادت من باز هم زائرت نیستم، از دور سلام.
*السلام علیک یا شمس الشموس، یا انیس النفوس، یا غریب به ارض طوس، یا سلطان، یاابالحسن، یا علی ابن موسی الرضا علیک آلاف التهیه و الثناء و رحمت الله و برکاته*
✍به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
#امام_رضا (ع)
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/یا-رئوف-ع
@sobhnebesht
🔸🔹🔸 لبه پرتگاه!
تا حالا به تلنگرهایی که در مسیر راهم قرار میگرفت با این دید و اینقدر دقیق نگاه نکرده بودم!!
تاحالا حس کسی را که لبهی پرتگاه باشد و منتظر دستی از جانب خدا که او را به سمت عقب بکشد احساس نکرده بودم!
اما وقتی کار به اینجا رسید و عنایت خدا به بنده خطاکارش را با پوست و گوشت لمس کردی به خودت میآیی و دنبال علت میگردی که چرا به اینجا رسیدهام!؟
بیشتر که فکر میکنم به تأثیر دعا میرسم. دعایی که در همه حال ما را سفارش کردهاند که از آن غافل نشویم؛ در خوشی و ناخوشی در نعمت و تنگدستی. دعایی که اگر الان تاثیرش رانبینیم در آینده حتما در یک جا و مکانی به دادمان خواهد رسید مثل همان لبهی پرتگاه!!
مثل مادری که هر روز با عجز و ناله برای عاقبتبخیری و آینده فرزنداش دعا میکند. او هیچ وقت ناامید نمیشود. به یقین خدا را لمس کرده و به تاثیر دعا در زندگی فرزندانش ایمان دارد.
خداوندی که بندهی گنهکارش را از لبهی پرتگاه بازمیگرداند خود او نیز وعده داده که اگر با توبه به سویش باز گردیم و مشتقاق تر از ما به بندهی خویش است. اینجاست که باید توبهی نصوح کرد و دستی که با محبت و به نشانهی بخشش به سوی ما دراز شده است را به گرمی فشرد و رها نکرد.
پ.ن: اگر بندگان گنهکارم بدانند که چقدر مشتاق توبه و بازگش آنانم از شدت شوق میمیرند میزان الحکمه،ج ۷، ص۲۷۹۷
✍ به قلم: #فریبا_پهند 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/لبه-ی-پرتگاه-3
@sobhnebesht
«زنْآقا»!
با «زنْآقا» سالهاست که آشنا هستم. پدرم در سلک روحانی و اهل تبلیغ است. خیلی جاها که میرفتیم به مادرم میگفتند «زنْآقا». با همین نونِ ساکن که حالا مجبوریم آن را با نیمفاصله بنویسم، نه به صورت ترکیبِ اضافیِ زنِ آقا. چند سال پیش هم یک خانم محلی تا من و خانمم را دید شروع کرد به سرعت که سلام زنْآقا! خوبی زنْآقا؟ حالت خوبه زنْآقا؟ خوش اومدی زنْآقا! و ... با تهلهجه شمالی اهالی فیروزکوه. چند روز پیش داماد محترم خانواده که رماننویس و اهل نقد رمان است از کتاب زنآقا تعریف کرد. گرفتم و خواندش وقت زیادی نگرفت.
«زنْآقا» خاطرات یک خانم است که همراه شوهر طلبهاش در یک سفر تبلیغی یک ماهه (رمضان) است و دو بچه کوچک دارد. کتاب خوب و گیرا نوشته شده و نویسنده تلاش کرده آن را از خاطره به داستان نزدیک کند. ریزهکاریها را خوب دیده و گزارش کرده است و معمولا از آنچه میخواهد بگوید تصویر روشنی میسازد.
دو مورد درگیری بین مرجع تقلید درون و مرجع تقلید بیرون را باید جزو جسارتهای نویسنده ثبت کرد. این که جرأت نکنی به دختر کوچکی که لاک زده بگویی نمازت باطل است یا نتوانی به دخترهای روستایی بگویی لازم است برای حجاب کامل جوراب بپوشند. نویسنده اولی را به نفع مرجع تقلید درون پیچانده و دومی را سعی کرده بینابین حل کند تا مرجع تقلید بیرون را هم راضی نگه دارد.
با تمام تلاش نویسنده برای مخفی کردن خودش، باز هم دو سه بار زبانش را در دهان آدمهای خاطره/داستانش گذاشته و به اصطلاح ما منبر رفته است. اینکه یک روستایی (حاج عبدل) از فرایند آمد و رفت روحانیان با ادبیاتی کتابی گزارش بدهد، به صورت یک وصله ناچسب خودش را نشان میدهد.
کتاب الحمدلله زمان و مکان ندارد. خاطره است ولی معلوم نیست مال چه سالی است و در چه استانی و چه شهری میگذرد. به لطف گوشی و تلگرام و ... که در متن خاطرات آمده میفهمی ماجرا مربوط به همین سالهای نزدیک است. همین.
بعضی از اهالی از مدل ماشین طلبه تعجب میکنند ولی خواننده نمیفهمد چرا؟ چون خاطرهگو چندان مایل به خودافشایی نیست. در متن داستان هم مشهد هست هم قم و خواننده نمیفهمد که بالاخره این طلبه مبلغ، طلبه مشهد است یا قم.
در بخشی از خاطره طلبه و خانوادهاش میهمان حاج طاهر هستند و ماهواره روشن است. خانم نویسنده خیلی تلاش میکند که اسم ماهواره را نیاورد و معلوم نیست که چرا طلبه محترم به جای این همه رنگ عوض کردن و قرمز شدن، یکبار از میزبان خواهش نمیکند که بزنید یه کانال دیگه.
ماجرا به وجه آشکاری غیرسیاسی نقل میشود. خاطره خالی از ایدئولوژی است. حتی در راهپیمایی روز قدس سید (شوهر زنآقا) سخنی از روز قدس نمیگوید و نقش غالب امروز طلبهها را میگیرد یعنی اعتراض به وضع موجود در قالب اعتراض به مدیران میانی کشور (اینجا اعضای شورا).
در کل داستان تصویری که در ذهن ساخته میشود، حاکی از بیسوادی اهالی است. ولی در شبهای قدر همه خانمها مفاتیح به دست دعای مجیر میخوانند. و بعد هم جوشن!
نویسنده البته سوزنی هم به خودیها میزند و در چند جای ماجرا زن طلبه قبلی (منور خانم) را که سال قبل اینجا بوده میگزد.
این کتاب ۱۶۲ صفحهای خالی از شعار نیست ولی شعار هم نیست. خواندنی است و گمان میکنم به جز یادداشتهای جسته و گریخته برخی خانمهای طلبهها که گاهی در فضای نت چیزی مینویسد، نمونه دیگری ندارد.
گاهنگاشت ۶۱
@mkhaghanifazl
@sobhnebesht 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
خُم غدیر، هزار و چهارصد سال پیش لحظه شماری می کرد... منتظر قدم های نبی بود و انتظار می کشید آمدن وصی را...
مَلِک مقرب وحی، جبرئیل امین نیز آیات ولایت بر دست، مهیای نازل شدن بود.
علی، دل آور عرب، مومن ترین در بندگی و عبادت، قرار است امیر و سرور مومنان گردد... حیدر کرار دیروز، برایمان مولی الموحدین امروز گشته!
اولین کسی که با او دست اخوت و ولایت داده است، خودِ نبی ست؛ بر بالای کوهی از جهاز اُشتران؛ در مقابل چشمان همگان!
ما نیز عهد میبندیم که زین پس فاطمه وار، آقای خود را خطاب کنیم: السلام علیک یا امیرالمؤمنین...
روز پیمان بستن نزدیک است...
وصی برحق رسول خدا! از سر حُبِّ شما آستین ارادت بالا می زنیم و برای اثبات حقانیت غدیر، شال سبز تشیع بر کمرها خواهیم بست...
شیعیان! محبین! عید سرور و آقایمان علی بن ابیطالب است... قلم بر دست گیریم و آنچه تاکنون آموخته ایم بیاموزیم!
و بدانیم، که دختر رسول خدا منتظر سنگ تمام گذاشتن مومنین است...
هر که دارد محبت شاه نجف، بسم الله...
✍ به قلم : #سونیا_سجادی 🌸🍃
🍃🌸 @sobhnebesht 🌸🍃
▪️▪️▪️ بوی پیراهن خونین کسی می آید...
«مُصِیبَه مَا أَعْظَمَهَا وَ أَعْظَمَ رَزِیَّتَهَا فِی الْإِسْلَامِ وَ فِی جَمِیعِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْض» را شاید کمتر در ذهنمان حلاجی کرده باشیم. دیشب که توفیق داشتم و زیر یکی از خیمه های سالار شهیدان نشسته بودم، سخنران چند بار این جمله را تکرار می کرد. به گمانم می دانست که این عبارت از آنهایی است که بارها شنیده ایم و بی توجه از کنارش گذشته ایم.
معنایش آن است که عاشورا بزرگترین مصیبت در آسمانها و زمین است.غم و اندوهی است که از پیراهن خونینی آکنده می شود که ملائکه شب اول محرم در آسمان آویزان می کنند. پیراهنی که پاره پاره های آن نشان از صدها ضربه شمشیر بر تن مبارک فرزند نازنین پیامبر دارد.
امام صادق علیه السلام می فرمایند ما شیعیان با چشم بصیرتمان این پیراهن را می بینیم و زبانه های غم در درونمان شعله می کشند و اشکهایمان جاری می شوند.
آسمان هم این شبها عزادار سالار شهیدان است....
ای کاش می توانستم معنای عزادار بودن آسمان و ملائکه را درک کنم.
لا یوم کیومک یا ابا عبدالله.....
#حسینیه_نبشته_ها
✍️ به قلم #محدثه_بروجردی 🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:https://goo.gl/pHuvke
🌷@sobhnebesht🌷
▪️▪️▪️ رسیدن به ارباب
بسم الله
سه سال پیش بود، از آمبولی ریه شروع شد، و رسید به سارکوم، نوع ناشناخته ای از سرطان، زمانی خجالت می کشید عبدالله صدایش کنند، مسخره اش می کردند؛ دیگر دوست نداشت عبدالله باشد، شد مهدی و ورزشی نویس شد. به قول خودش سه شیفت کار می کرد تا همه چیز داشته باشد. برای اینکه خانه دار شوند، ماشین خوب داشته باشند، بچه هایش در رفاه باشند. می نوشت: مهدی شادمانی هستم، شکر خدا سرطان دارم.
امتحانش بود، سه سال جنگید، مبارزه کرد، زحمت کشید، صبر کرد و در تمام این مدت، عشق ورزید، شاکر بود و لبخند از لب هایش محو نمی شد؛ این بار با افتخار، دوباره عبد او شد.
برای خودش، پیرمرد ریش سفیدی شد که سالهای عمرش در 37 خلاصه میشد.
و خدا همه ناخالصیهایش را گرفت و آنقدر خالص شد که شب اول محرم، صدایش کردند تا به جای شب هشتم هیأت دزاشیب و شروع مراسم محرم هر ساله اش، به مجلس عزای اصلی برسد.
روز عزایش با عزای ارباب آغاز شد. امروز تشییع شد تا خانه ابدیاش.
دور پیکرش حلقه زده و دم گرفته بودند: ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد.
*
پ.ن:
لازم نیست همه آدمها حوزوی باشند، کلی کتاب اصول، منطق، فلسفه و فقه بخوانند. با سرطان هم میشود به خدا رسید. دعا کنیم برای دل داغدار همسر صبور و دو کودک خردسالش که امسال بیش از گذشته، معنای روضه را درک میکنند.
رحم الله من یقرأ الفاتحة مع الصوات
✍️ به قلم #حاج_خانوم 🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما: yon.ir/sWtmV
🌷@sobhnebesht🌷
▪️▪️▪️مثل همهجا... نه!
بسمالله
مثل همهجا، مدرسه ما هم همین است. دهه اول زیارت عاشورا است -منهای تاسوعا و عاشورا- و روضه، و بعد کلاسها به روال سابق، ادامه دارد و فقط سیاهیها خواهد ماند تا اول ربیعالاول…
روز اول بعد تعطیلات عید، معلمها میآیند و میروند و غُر میزنند که درسها یادتان رفته، چقدر سیزده روز تعطیلی بد است و قس علیهذا، مثل همهجا. با این تفاوت که امسال، عیدمان با عزای حضرت ارباب شروع شده، لااقل معلمها خوشحالند تعطیلات تاسوعا و عاشورا، دیگر طرحدرسها را بهم نمیریزد. اما دیگر نه صدای زیارت عاشورای خانمِ ناظم، مدرسه را پر خواهد کرد و نه شور یکی دوتا از بچههای خوشذوق و خوشصدای مدرسه…
امسال به رسم همه جا، فقط دهه اول باید مراسم باشد، که سیزدهروز تعطیلات نوروز، روضه مدرسه مان را تعطیل کرد. خبری نیست و روزهای مدرسه، مثل رود جاری است.
▪️
سال سوم دبیرستان، بعد تعطیلات عید، یک جورهایی ارشد مدرسهایم. پیشیهایمان - تکیه کلام معلم ادبیات بود درباره ارشدهای مدرسه- دیگر سرشان از کتاب بیرون نمیآید. دو هفته دیگر امتحان دارند و بعد هم باید بکوب بخوانند و تست بزنند تا تیر…
معلماخلاق، سر کلاس میگوید: حیف نیس مدرسهمون امسال مجلس عزا نداشته باشه؟
- خب دهه تو تعطیلات خورد دیگه.
- برنامه ندارن و…
- چرا خودتون نمیگین؟
ادامه داد: خب خودتون روضه را بندازین.
نگاه میکنیم به هم! ما! بچههای ۱۶، ۱۷ ساله؟ روضه؟ کجا؟ کی؟ چه جوری؟
هماهنگیهایش، اجازه از مدیر و ناظم و معلمها و قرض گرفتن و تعهد دادن بابت اینکه حواسمان باشد به ضبط دوبانده مدرسه به جای بلندگو، چند روز طول می کشد.
مدرسه ما موکت است. صندلیها را از کلاس بیرون میبریم و دهروز کلاسمان میشود حسینیه مدرسه. ساعت مجلس هم در ساعت بین کلاسها، بعد از نمازجماعت تا ساعت ۲. از معلم ها دعوت می کنیم سخنرانی کنند و مداح هم خوشصداترین شاگرد مدرسه، از قضا همکلاسیمان است.
شکر و آبلیمویش را هرکسی بنا بر جیبش میآورد یا پول میدهد. لیوانهای یکبار مصرف را هم میخریم. هر روز دم در کلاس، بساط پذیرایی هست؛ آنقدری مجلس روضه ارباب شلوغ میشود که گاهی راهروی ورودی کلاس هم دیگر گنجایش ندارد.
حالا مانده روز آخر. به رسم همهجا، اگر هر روز خرج نداده ایم، لااقل باید روز آخر بدهیم که!
مدرسه اعلام آمادگی میکند برای پختن عدسپلو، میگوید پول برنج را هم خودمان میدهیم. اما میخواهیم صفر تاصدش، با خودمان باشد، نوکری را تمام کنیم، مثل همه جا.
عقلهایمان را میچینیم و صبح روزی که کلاس ورزش داریم، هر کسی با وسیله ای میآید. یکی با سه کیسه نان ساندویچی - البته با پدرش میآید. - زهرا با یککیلو سیبزمینی پخته، دیگری با کنسرو نخودفرنگی، چهارمی خیارشورش را آورده، چند نفر با مرغ میآیند. من هم با یک شانه تخممرغ پخته میرسم مدرسه، بغلدستیام کیسه فریزر را تقبل کرده، مریم چندبطری نوشابه خانواده را به زور می کشد. سینی و چاقو و تخته هم هر کسی توانسته، آورده است.
دو دیگ بزرگ مدرسه را میگذاریم وسط، و هر کسی کاری میکند و اکثراً چاقو بدست. همان دوساعت کافیاست تا کارها انجام شده، نانها برش خورده و پر شوند، و به تعداد نفرات هر کلاس، سینیها چیده شود و بساطمان جمع شود.
ده دقیقه قبل زنگ ناهار و نماز، دونفر با سینی پشت در هر کلاساند، ـ قبلاً اعلام کردیم کسی ناهار نیاورد. ـ
روز دهم روضه، همه مهمان حضرت اربابند به صرف ساندویچ الویه و نوشابه. مثل همه جا، عده ای هم پشت در نمازخانه پایین تجمع می کنند و غذای اضافی میخواهند. آنقدر برکت دارد که هرکدام از بچههای خودمان، با سه ساندویچ به خانه میروند.
دیگر مثل هرجایی نبود. تا آخر ماه صفر، هر هفته، یکی از کلاسها، پا جای پای ما گذاشت و حسینیه مدرسه تا اخر ماه صفر، برنامه داشت.
فروردین ۱۳۸۰ هجری شمسی
دبیرستان دخترانه علوم و معارف شهید مطهری
✍ به قلم #حاج_خانوم🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://yon.ir/36AoC
🌷 @sobhnebesht 🌷