🔸🔹🔸آنچه که مشاوران تحصیلی به شما نمیگویند!
برنامهٔ عصر جدید با خودش، فکر تازهای را مهمان ذهنم کرده است، اینکه هر بار بعد از برنامه با خودم خلوت کنم: «من چه استعدادی دارم؟ من میخواهم برای زندگیام و برای بقیهٔ آدمها چه کار کنم؟»
شاید استعداد من از جنس استعدادهایی که در قاب این جعبهٔ جادو نشان دادنی هستند، نباشد. امروز با خودم فکر کردم و این یک سال در حوزه درس خواندن را مرور کردم. فهمیدم انسانها بیش از آنکه به استعداد نیاز داشته باشند، به عشق محتاجاند! آدمها باید عاشق کاری باشند تا در آن استعداد داشته باشند و اینها را نمیشود با چند آزمون روانشناسی و نمرهٔ ریاضی و فیزیک دبیرستان، فهمید.
عشق آدمها، از هدف و انگیزهٔ آنها سرچشمه میگیرد.
میخواهم خودم را از بند این مقدمه رها کنم. باید سر اصل مطلب بروم. این روزهای من شده است لذت بردن، ولع داشتن به مطالعه، عطش به کتاب.
این روزهای منی که فکر میکردم آدمِ درس خواندن نیستم!
منی که از درس خواندن فراری بودم و حالا همهچیز را مزاحم درس خواندن میبینم! نه درس خواندن را مزاحم علاقههایم!
پس از سالها تجربه کردنهای دوستنداشتنی تحصیلی، در این دو ترم، مشغول ساختن خودم و رابطهام با درس خواندن شدم. دیدم وقتی انگیزه دارم، خط به خط کتابها برایم دوستداشتنیاند. حتی درسهای کارگاهی برایم شیرین میشوند، نه که خسته نشوم، نه که هیچوقت بیحوصله نباشم، نه! اما برآیند رابطهام با درس، عشق است و شیفتگی!
دارم فکر میکنم چرا مشاورهای کنکور، سر و دست میشکنند برای انگیزه دادن به دانش آموزان؟ اصلاً وقتی عاشق هدف و درسهایت هستی، چه نیازی هست فقط به هوای رهایی تست بزنی؟ باید با عشق سر تستها بنشینی و غصهات بگیرد وقتی به جدایی از درس خواندن فکر میکنی…
اما مشکل جامعهٔ ما این است: درس خواندن به هر قیمتی.
هنر شده است مدرک داشتن، لیسانس گرفتن، دکتر شدن… هنر این نیست که با عشق به کاری مشغول باشی. ورزشکار، هنرمند، نویسنده…
همهچیز شده است ویترین، پول درآوردن، کدام رشته پول بیشتری دارد، کدام رشته جایگاه اجتماعیاش بهتر است… و عشق این روزها شده است حلقهٔ گمشدهٔ آنها که باید به دنبال دانش باشند، اما از این جستن، فقط نام آن را یدک میکشند…
اینها به مدرسه و دانشگاه و حوزه ختم نمیشود. به محل کار کشیده میشود، کارمندانی خموده به جامعه تحویل میدهد، معلمانی افسرده بار میآورد… هرچند نمیشود همهچیز را به عشق هم ربط داد و باید یقهٔ متولیان سیاستهای کلان کشور را هم گرفت، اما آیا واقعاً میشود همهچیز را هم به نابسامانیهای اجتماعی و بیعدالتیهای جامعه نسبت داد؟
این بیهدفی، از کجا سرچشمه میگیرد؟ بیهدفی که به دنبالش بیعلاقگی و بیانگیزگی خواهد آمد…
وقتی زندگی گذشتگان را مرور میکنیم به چه چیزی میرسیم؟ کسانی که با نور شمع کتاب میخواندند، کسانی که برای درس خواندن مبارزه میکردند، کسانی که تا پای جان پیش میرفتند و از نتیجه هیچ نمیدانستند! برای آنها روند، مهمتر از نتیجه بود. به آخرش فکر نمیکردند. به عشق میاندیشیدند.
انسان اگر با عشق زندگی کند، حتی اگر به بیپولی برسد، حتی اگر نان خشک سق بزند، حتی اگر سقف بالای سر نداشته باشد، دلخوش است به اینکه آنطور که دوست داشته، زندگی کرده است. حسرتی بر دلش نمیماند. و مگر خدایی که حسابوکتابش از همه دقیقتر است، میشود مزد کسی را که با تمام وجود و برای رضای او تلاش میکند، ندهد…
همهٔ اینها کنار قطعههای بستهٔ کاملی از باورها، انسان را به انسانیت میرساند و به هدف حقیقیاش از خلقت نزدیک میکند.
کار این روزهای من در حوزه، لذت بردن است. اگر از چیزی ناراحت باشم، از مهندس نشدن نیست! از عمریست که پای آنچه برایش هدف نداشتم، تلف کردم.
کاش مشاوران مدرسه، بهجای اینکه فکر و ذکرشان کنکور باشد، به دانشآموزها کمک کنند خودشان را بشناسند. کاش خانوادهها بهجای رؤیا بافتن برای آیندهٔ شغلی فرزندانشان، به بحران بیعشقی آنها فکر کنند!
آدم بدون عشق، آدم بدون هدف، آدم بدون انگیزه، میشود یک ربات بیفایده… همهچیزش میشود از روی اکراه و اجبار.
کاش ما آدمها، خدا را و عشق را باور میکردیم. کاش ایمان میآوردیم روزی را خداست که میرساند و ما فقط باید رسالت و عشقمان را پیدا کنیم و برایش از جان مایه بگذاریم… این آرمانها باید جهانی بشود و میشود! چون آرامش این انسان سردرگم، در همین آرزوها نهفته است…
من در مدینهٔ فاضله، در یک اتوپیای بینقص، در آرمانشهری رؤیایی زندگی نمیکنم، طعم سرخوردگی را چشیدهام، اما طعم مبارزه برای رسیدن به آن آرزوهای دستیافتنی، هزار بار شیرینتر از شکستهاست…
از حوزه ممنونم که لذت درس خواندن را به من چشاند. فرقی نمیکند کجا مشغول باشی، مهم این است که بدانی مشغول چه هستی!
امیرالمؤمنین (ع) میفرمایند: «خداوند رحمت کند کسی را که بداند از کجا آمده و در کجاست و به کجا خواهد رفت.»
و من فکر میکنم در مملکت امام زمان (عج)، زی طلبگی باید همهگیر باشد. امام زمان (عج) به تمام نیروها احتیاج دارد، تمدن اسلامی تشنهٔ همهٔ نیروهای متخصص و متعهد است و حلقهٔ گمشدهٔ همهٔ آنها که در حسرت ساختن آرمانشهر سرگرداناند، همین سبک زندگیست. وقتی بهجای «زی شیعیان»، «زی طلبگی» نام سبک زندگی سرباز امام زمان (عج) شود، ناچار به یک سکولاریزهٔ دینی رسیدهایم! در تمدن اسلامی، همه باید مانند طلاب، با عشق زندگی کنند و فرق طلاب با دیگران باید فقط در علمشان باشد!
من از حوزه ممنونم که به من فهماند عاشق چه هستم؛ که به من ثابت کرد راه را درست آمدهام و خدا کند همهٔ بندگان خدا، عشق را بیابند و مزهٔ زندگی را بچشند…
✍🏻 به قلم: #مطهره_سادات_نقوی 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://yon.ir/vx2J2
🍃🌸 @sobhnebesht 🌸🍃
هدایت شده از طلاب الکریمه
‼️ مگر ملائکه تنبلپرورند؟!
🔸 مگر نمیبينيد كه اسرائيلیها دارند میزنند و میكشند و از بين میبرند و انگليس و آمريكا هم به آنها كمک میكنند، و شما نشستهايد تماشا میكنيد. آخر شما بايد بيدار شويد؛ به فكر علاج بدبختیهاى مردم باشيد.
🔸 #مباحثه به تنهايى فايده ندارد؛ #مسأله_گفتن به تنهايى دردها را دوا نمیكند. در شرايطى كه دارند اسلام را از بين میبرند، بساط اسلام را به هم میزنند، خاموش ننشينيد مانند نصرانیها كه نشستند درباره روح القدس و تثليث صحبت كردند تا آمدند آنها را گرفته از بين بردند. بيدار شويد، و به اين حقايق و واقعيتها توجه كنيد. به مسائل روز توجه كنيد. خودتان را تا اين اندازه مهمل بار نياوريد.
🔸 شما با اين اهمال كاریها میخواهيد كه ملائكه اجنحه خود را زير پاى شما پهن كنند؟ مگر ملائكه تنبلپرورند؟ ملائكه بالشان را زير پاى اميرالمؤمنين (علیه السلام) پهن میكنند؛ چون مردى است كه به درد اسلام میخورد؛ اسلام را بزرگ میكند؛ اسلام به واسطه او در دنيا منتشر میشود و شهرت جهانى پيدا میكند؛ با زمامدارى آن حضرت جامعهاى خوشنام و آزاد و پر حركت و پر فضيلت به وجود میآيد.
براى شما كه جز مسأله گفتن تكليفى نداريد خضوع معنى و مورد ندارد.
📚 کتاب ولایت فقیه امام، ص ۱۴۵
@tollabolkarimeh 🌷
👤فرانتس فانون، جامعه شناس و فیلسوف فرانسوی:
"استعمار حداکثر کوشش خود را بر مسئله #چادر تمرکز داده است. هر چادری که دور انداخته می شود افق جدیدی را که تا آن هنگام بر استعمارگر ممنوع بود در برابر او می گشاید. پس از دیدن هر چهره بی حجابی، امید های حمله ور شدن اشغالگر ده برابر می گردد."
📚سال پنجم انقلاب الجزایر، فرانتس فانون
#پویش_حجاب_فاطمی
🔸🔹🔸 دلِ تنگ
تا به حال شده است دلتنگ کسی باشی آن هم درست زمانی که در کنارش هستی؟ یا دلتنگ جایی باشی وقتی هنوز همانجایی؟ و یا دلتنگ زمانی باشی که در آن هستی؟
من تمام این احساس را یکجا دارم؛ فقط در یک جا!
از غصه ی این شما؛ اگر نباشید!
از غصه ی این جا؛ اگر بروم!
از غصه ی این زمان ؛ اگر بگذرد!
این دل تنگ میشود.
من تمام این احساس را یکجا دارم؛ فقط در حرمت!
صلی الله علیک یا علی ابن موسی الرضا
✍ به قلم: #حلماء 🌸🍃
https://nebeshte.kowsarblog.ir/دلِ-تنگ
🍃🌸 @sobhnebesht 🌸🍃
🔸🔹🔸مادر خورشید
صورت طفل همچون خورشید در آغوش پدر میدرخشید. مادر نگاه به آسمان خوشحال که خورشید را در آغوش گرفته میکرد و قند در دلش آب میشد. پدر در گوش فرزندش اذان و اقامه میگفت. چند دقیقه بعد رو به مادر طفل کرد و گفت: پدرم آرزو داشت روی این کودک را ببیند. کاش کمی زودتر به دنیا آمده بود." بعد آب فرات طلبید و کام کودک را با آن برداشت. سپس کودک را به آغوش مادر سپرد و گفت:" بگیر او را که این بقیه ی خداست بر روی زمین و حجت خداست بعد از من."
مادر خوشحال بود. لطف پرودگار را با خودش مرور میکرد که چطور به خانه موسیبن جعفر علیه السلام وارد شده است.
وقتی که از مارسی میآمد در راه بسیار ضعیف و بیمار شده بود. انقدر که برده فروش رغبت نمیکرد او را بفروشد. میگفت چون مریض است باشد برای خودم.
آن روز با همهی بیحالیاش، از گوشه چادر نگاه میکرد تا ببیند در بازار چه میگذرد. مولایش را اولین بار آنجا دید. آمده بود تا برای هدیه به مادرش، یک کنیز خریداری کند. اما نه هر کنیزی. دنبال کسی میگشت.
آقا پرسید:" کنیز دیگری نداری؟"
برده فروش گفت:" یکی دیگر هست. ولی بیمار است. فروشی نیست.
آقا گفت:" همان که بیمار است میخواهم. هر چقدر باشد خریدارم."
اما هرچه کرد برده فروش راضی نشد او را بفروشد و آقا مجبور شد برود.
هشام همراه آقا بود. از ایشان پرسید:"آقا! برای چه انقدر اصرار کردید؟ کنیز بیمار به چه درد خاتون میخورد؟"
آقا فرمود:" او کنیزی با ایمان است. فردا برگرد و هر طور شده او را خریداری کن."
هشام گفت:" این چه اصراری است آقاجان؟"
آقا جواب داد:" شب گذشته جدم رسول خدا را در خواب میدیدم. ایشان شَقهای از حریر به من هدیه دادند. وقتی در آن نظاره کردم پیراهنی بود. در آن روی دختری را دیدم. جدم رسول الله (ص) فرمودند:" از او کودکی به دنیا میآید که بعد از تو بهترین عالم است. هروقت به دنیا آمد نامش را علی بگذار. خداوند از طریق او عدل و رافت و رحمت را ظاهر میکند. پس خوشا به حال کسی که او را تصدیق کند." من مطمئنم این کنیز بیمار خود اوست.
هشام فردا برگشت. دیدنش دلش را آرام میکرد. با خودش فکر میکرد مولای جدیدم چقدر بخشنده و مهربان است که قاصدش را دوباره فرستاده. اما برده فروش قیمت بالایی را پیشنهاد داده است. خدا کند فرستاده بتواند او را راضی کند.
هشام رو به برده فروش کرد و گفت:" مولایم فرموده هرچقدر باشد اشکالی ندارد. او را میخواهم." و پولی که برده فروش خواسته بود پرداخت و او را با خودش برد. دختری زیبا روی و عفیف که میرفت تا هدیهای برای حمیده خاتون باشد.
به خاطر میآورد روی خاتون را که دیده بود، مهر و جلالتش به دلش نشسته بود. با خودش گفت هر طور شده باید احترامش کنم. این بانو، مجلَّله است. نباید جلوی پایش بنشینم.
تُکتَم مَرسیّه، نامی بود که بانو رویش گذاشت. بانو از او مراقبت کرد و به او احکام دین آموخت؛ ذکر و قرآن و نماز. چقدر تکتم این عبادتها را دوست میدارد.
مهربانی خاتون به دلش چسبیده بود. گوهر وجودش درخشش یافته بود. حالا برای خودش فخر خانهی خاتون شده؛ انقدر که او تصمیم گرفت تکتم را به عقد پسرش موسی در بیاورد.
تکتم، تک ستاره خانه ی موسی ابن جعفرعلیه السلام شده بود. برای همین او را نجمه نامیدند. هنگام بارداری اش را به خاطر میآورد که صدای تسبیح کودک را در خواب میشنید اما بیدار که میشد کسی را نمیدید. امروز که کودک به دنیا آمد خاتون او را طاهره نامید.
نجمه حالا مادر شمس الشموس است و درخشش فرزندش عالم را روشن میکند. فرزندی که به فرموده جدش امام صادق علیه السلام با رافتش دلهای شسکته را درمان است. از جودش گرسنگان را سیر میکند و از لطفش برهنگان را لباس میپوشاند. او مامن گرفتاران عالم است. طبیب بیماران امت جدش رسوال خداست. او رضاست که هم خدا از او راضی است هم بندگان خدا.
✍به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
#امام_رضا (ع)
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/مادر-خورشید
🍃🌸 @sobhnebesht 🌸🍃
🔸🔹🔸یا رئوف (ع)
میخواهم از شما بنویسم یا ابالحسن! اما نفسهایم به شماره میافتد وقتی نامت را بر زبانم جاری میکنم و مروارید اشک بدون اجازه بر گونههایم فرو میغلطد. قلمم باز میایستد و نظاره میکند که دل تنگم چطور عشق بازی میکند با نامت یا غریب الغربا.
آمدم از رافت و مهربانیات بنویسم اما مهربانی شما حساب کردنی نیست. تا کنون کسی را از در خانهات نا امید رد نکردهای. در میان همهمههای حریمت صدای تکتک زائرانت را میشنوی و تفقدشان میکنی. حتی آن زائری که با پای دل میهمان حریمت شده و از راه دور سلامت میکند. مرهم دلهای شکسته به راستی تویی!
آمدم بنویسم ای کریم! یادم آمد کرامت طفل صغیری در درگاه توست. در کرامت سنگ تمام گذاشتهای با دار الشفای پنجره فولادت. هنوز دخیل نبسته شفای بیمار را میدهی.
آمدم بنویسم عالم آل محمد(ص)! یادم آمد جاثِلیقها و راس الجالوتها در پیشگاهت سر تعظیم فرود آوردهاند و من توان توصیف علم شمارا ندارم. و چه زیباتر خودتان علمتان را شرح دادهاید. "با هر کسی به زبان خودش و از کتاب مقدس خودش احتجاج میکنم."
یا ابالحسن. کنیه پدر چقدر برازندهی شماست. نه فقط بزرگ خاندان پدری و جانشین پدر در قوم خودت هستی؛ که بزرگی را با خاندانت به ایران آوردی و سرور همهی اهل ایران شدی. همهی حسن و نیکویی از آن توست یا ابالجواد.
با آمدنت به دیار طوس منت سر عجم گذاشتی. ولی نعمت و امام و سلطان اهل ایران شدی؛ مامن گرفتاران و دلسوختگان.
یا رئوف عبد الرئوف! یا کریم ابن الکریم! یا جواد ابالجواد!
دلِ شکستهام را آورده ام به پنجرهی فولادت گره بزنم تا شفا دهی. روح خستهام را به کفشداریها سپردهام تا غبار گناه از آن برگیرند. جسم رنجورم را به آب سقاخانه سپردهام تا سلامتی یابد. از راه دور در این شب میلادت پای رنجور دلم را روانهی صحن و سرایت کردهام. جان جوادت دست خالیام نگذار.
آقای من! در این شب میلادت من باز هم زائرت نیستم، از دور سلام.
*السلام علیک یا شمس الشموس، یا انیس النفوس، یا غریب به ارض طوس، یا سلطان، یاابالحسن، یا علی ابن موسی الرضا علیک آلاف التهیه و الثناء و رحمت الله و برکاته*
✍به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
#امام_رضا (ع)
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/یا-رئوف-ع
@sobhnebesht
🔸🔹🔸 لبه پرتگاه!
تا حالا به تلنگرهایی که در مسیر راهم قرار میگرفت با این دید و اینقدر دقیق نگاه نکرده بودم!!
تاحالا حس کسی را که لبهی پرتگاه باشد و منتظر دستی از جانب خدا که او را به سمت عقب بکشد احساس نکرده بودم!
اما وقتی کار به اینجا رسید و عنایت خدا به بنده خطاکارش را با پوست و گوشت لمس کردی به خودت میآیی و دنبال علت میگردی که چرا به اینجا رسیدهام!؟
بیشتر که فکر میکنم به تأثیر دعا میرسم. دعایی که در همه حال ما را سفارش کردهاند که از آن غافل نشویم؛ در خوشی و ناخوشی در نعمت و تنگدستی. دعایی که اگر الان تاثیرش رانبینیم در آینده حتما در یک جا و مکانی به دادمان خواهد رسید مثل همان لبهی پرتگاه!!
مثل مادری که هر روز با عجز و ناله برای عاقبتبخیری و آینده فرزنداش دعا میکند. او هیچ وقت ناامید نمیشود. به یقین خدا را لمس کرده و به تاثیر دعا در زندگی فرزندانش ایمان دارد.
خداوندی که بندهی گنهکارش را از لبهی پرتگاه بازمیگرداند خود او نیز وعده داده که اگر با توبه به سویش باز گردیم و مشتقاق تر از ما به بندهی خویش است. اینجاست که باید توبهی نصوح کرد و دستی که با محبت و به نشانهی بخشش به سوی ما دراز شده است را به گرمی فشرد و رها نکرد.
پ.ن: اگر بندگان گنهکارم بدانند که چقدر مشتاق توبه و بازگش آنانم از شدت شوق میمیرند میزان الحکمه،ج ۷، ص۲۷۹۷
✍ به قلم: #فریبا_پهند 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/لبه-ی-پرتگاه-3
@sobhnebesht
«زنْآقا»!
با «زنْآقا» سالهاست که آشنا هستم. پدرم در سلک روحانی و اهل تبلیغ است. خیلی جاها که میرفتیم به مادرم میگفتند «زنْآقا». با همین نونِ ساکن که حالا مجبوریم آن را با نیمفاصله بنویسم، نه به صورت ترکیبِ اضافیِ زنِ آقا. چند سال پیش هم یک خانم محلی تا من و خانمم را دید شروع کرد به سرعت که سلام زنْآقا! خوبی زنْآقا؟ حالت خوبه زنْآقا؟ خوش اومدی زنْآقا! و ... با تهلهجه شمالی اهالی فیروزکوه. چند روز پیش داماد محترم خانواده که رماننویس و اهل نقد رمان است از کتاب زنآقا تعریف کرد. گرفتم و خواندش وقت زیادی نگرفت.
«زنْآقا» خاطرات یک خانم است که همراه شوهر طلبهاش در یک سفر تبلیغی یک ماهه (رمضان) است و دو بچه کوچک دارد. کتاب خوب و گیرا نوشته شده و نویسنده تلاش کرده آن را از خاطره به داستان نزدیک کند. ریزهکاریها را خوب دیده و گزارش کرده است و معمولا از آنچه میخواهد بگوید تصویر روشنی میسازد.
دو مورد درگیری بین مرجع تقلید درون و مرجع تقلید بیرون را باید جزو جسارتهای نویسنده ثبت کرد. این که جرأت نکنی به دختر کوچکی که لاک زده بگویی نمازت باطل است یا نتوانی به دخترهای روستایی بگویی لازم است برای حجاب کامل جوراب بپوشند. نویسنده اولی را به نفع مرجع تقلید درون پیچانده و دومی را سعی کرده بینابین حل کند تا مرجع تقلید بیرون را هم راضی نگه دارد.
با تمام تلاش نویسنده برای مخفی کردن خودش، باز هم دو سه بار زبانش را در دهان آدمهای خاطره/داستانش گذاشته و به اصطلاح ما منبر رفته است. اینکه یک روستایی (حاج عبدل) از فرایند آمد و رفت روحانیان با ادبیاتی کتابی گزارش بدهد، به صورت یک وصله ناچسب خودش را نشان میدهد.
کتاب الحمدلله زمان و مکان ندارد. خاطره است ولی معلوم نیست مال چه سالی است و در چه استانی و چه شهری میگذرد. به لطف گوشی و تلگرام و ... که در متن خاطرات آمده میفهمی ماجرا مربوط به همین سالهای نزدیک است. همین.
بعضی از اهالی از مدل ماشین طلبه تعجب میکنند ولی خواننده نمیفهمد چرا؟ چون خاطرهگو چندان مایل به خودافشایی نیست. در متن داستان هم مشهد هست هم قم و خواننده نمیفهمد که بالاخره این طلبه مبلغ، طلبه مشهد است یا قم.
در بخشی از خاطره طلبه و خانوادهاش میهمان حاج طاهر هستند و ماهواره روشن است. خانم نویسنده خیلی تلاش میکند که اسم ماهواره را نیاورد و معلوم نیست که چرا طلبه محترم به جای این همه رنگ عوض کردن و قرمز شدن، یکبار از میزبان خواهش نمیکند که بزنید یه کانال دیگه.
ماجرا به وجه آشکاری غیرسیاسی نقل میشود. خاطره خالی از ایدئولوژی است. حتی در راهپیمایی روز قدس سید (شوهر زنآقا) سخنی از روز قدس نمیگوید و نقش غالب امروز طلبهها را میگیرد یعنی اعتراض به وضع موجود در قالب اعتراض به مدیران میانی کشور (اینجا اعضای شورا).
در کل داستان تصویری که در ذهن ساخته میشود، حاکی از بیسوادی اهالی است. ولی در شبهای قدر همه خانمها مفاتیح به دست دعای مجیر میخوانند. و بعد هم جوشن!
نویسنده البته سوزنی هم به خودیها میزند و در چند جای ماجرا زن طلبه قبلی (منور خانم) را که سال قبل اینجا بوده میگزد.
این کتاب ۱۶۲ صفحهای خالی از شعار نیست ولی شعار هم نیست. خواندنی است و گمان میکنم به جز یادداشتهای جسته و گریخته برخی خانمهای طلبهها که گاهی در فضای نت چیزی مینویسد، نمونه دیگری ندارد.
گاهنگاشت ۶۱
@mkhaghanifazl
@sobhnebesht 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
خُم غدیر، هزار و چهارصد سال پیش لحظه شماری می کرد... منتظر قدم های نبی بود و انتظار می کشید آمدن وصی را...
مَلِک مقرب وحی، جبرئیل امین نیز آیات ولایت بر دست، مهیای نازل شدن بود.
علی، دل آور عرب، مومن ترین در بندگی و عبادت، قرار است امیر و سرور مومنان گردد... حیدر کرار دیروز، برایمان مولی الموحدین امروز گشته!
اولین کسی که با او دست اخوت و ولایت داده است، خودِ نبی ست؛ بر بالای کوهی از جهاز اُشتران؛ در مقابل چشمان همگان!
ما نیز عهد میبندیم که زین پس فاطمه وار، آقای خود را خطاب کنیم: السلام علیک یا امیرالمؤمنین...
روز پیمان بستن نزدیک است...
وصی برحق رسول خدا! از سر حُبِّ شما آستین ارادت بالا می زنیم و برای اثبات حقانیت غدیر، شال سبز تشیع بر کمرها خواهیم بست...
شیعیان! محبین! عید سرور و آقایمان علی بن ابیطالب است... قلم بر دست گیریم و آنچه تاکنون آموخته ایم بیاموزیم!
و بدانیم، که دختر رسول خدا منتظر سنگ تمام گذاشتن مومنین است...
هر که دارد محبت شاه نجف، بسم الله...
✍ به قلم : #سونیا_سجادی 🌸🍃
🍃🌸 @sobhnebesht 🌸🍃
▪️▪️▪️ بوی پیراهن خونین کسی می آید...
«مُصِیبَه مَا أَعْظَمَهَا وَ أَعْظَمَ رَزِیَّتَهَا فِی الْإِسْلَامِ وَ فِی جَمِیعِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْض» را شاید کمتر در ذهنمان حلاجی کرده باشیم. دیشب که توفیق داشتم و زیر یکی از خیمه های سالار شهیدان نشسته بودم، سخنران چند بار این جمله را تکرار می کرد. به گمانم می دانست که این عبارت از آنهایی است که بارها شنیده ایم و بی توجه از کنارش گذشته ایم.
معنایش آن است که عاشورا بزرگترین مصیبت در آسمانها و زمین است.غم و اندوهی است که از پیراهن خونینی آکنده می شود که ملائکه شب اول محرم در آسمان آویزان می کنند. پیراهنی که پاره پاره های آن نشان از صدها ضربه شمشیر بر تن مبارک فرزند نازنین پیامبر دارد.
امام صادق علیه السلام می فرمایند ما شیعیان با چشم بصیرتمان این پیراهن را می بینیم و زبانه های غم در درونمان شعله می کشند و اشکهایمان جاری می شوند.
آسمان هم این شبها عزادار سالار شهیدان است....
ای کاش می توانستم معنای عزادار بودن آسمان و ملائکه را درک کنم.
لا یوم کیومک یا ابا عبدالله.....
#حسینیه_نبشته_ها
✍️ به قلم #محدثه_بروجردی 🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:https://goo.gl/pHuvke
🌷@sobhnebesht🌷
▪️▪️▪️ رسیدن به ارباب
بسم الله
سه سال پیش بود، از آمبولی ریه شروع شد، و رسید به سارکوم، نوع ناشناخته ای از سرطان، زمانی خجالت می کشید عبدالله صدایش کنند، مسخره اش می کردند؛ دیگر دوست نداشت عبدالله باشد، شد مهدی و ورزشی نویس شد. به قول خودش سه شیفت کار می کرد تا همه چیز داشته باشد. برای اینکه خانه دار شوند، ماشین خوب داشته باشند، بچه هایش در رفاه باشند. می نوشت: مهدی شادمانی هستم، شکر خدا سرطان دارم.
امتحانش بود، سه سال جنگید، مبارزه کرد، زحمت کشید، صبر کرد و در تمام این مدت، عشق ورزید، شاکر بود و لبخند از لب هایش محو نمی شد؛ این بار با افتخار، دوباره عبد او شد.
برای خودش، پیرمرد ریش سفیدی شد که سالهای عمرش در 37 خلاصه میشد.
و خدا همه ناخالصیهایش را گرفت و آنقدر خالص شد که شب اول محرم، صدایش کردند تا به جای شب هشتم هیأت دزاشیب و شروع مراسم محرم هر ساله اش، به مجلس عزای اصلی برسد.
روز عزایش با عزای ارباب آغاز شد. امروز تشییع شد تا خانه ابدیاش.
دور پیکرش حلقه زده و دم گرفته بودند: ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد.
*
پ.ن:
لازم نیست همه آدمها حوزوی باشند، کلی کتاب اصول، منطق، فلسفه و فقه بخوانند. با سرطان هم میشود به خدا رسید. دعا کنیم برای دل داغدار همسر صبور و دو کودک خردسالش که امسال بیش از گذشته، معنای روضه را درک میکنند.
رحم الله من یقرأ الفاتحة مع الصوات
✍️ به قلم #حاج_خانوم 🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما: yon.ir/sWtmV
🌷@sobhnebesht🌷
▪️▪️▪️مثل همهجا... نه!
بسمالله
مثل همهجا، مدرسه ما هم همین است. دهه اول زیارت عاشورا است -منهای تاسوعا و عاشورا- و روضه، و بعد کلاسها به روال سابق، ادامه دارد و فقط سیاهیها خواهد ماند تا اول ربیعالاول…
روز اول بعد تعطیلات عید، معلمها میآیند و میروند و غُر میزنند که درسها یادتان رفته، چقدر سیزده روز تعطیلی بد است و قس علیهذا، مثل همهجا. با این تفاوت که امسال، عیدمان با عزای حضرت ارباب شروع شده، لااقل معلمها خوشحالند تعطیلات تاسوعا و عاشورا، دیگر طرحدرسها را بهم نمیریزد. اما دیگر نه صدای زیارت عاشورای خانمِ ناظم، مدرسه را پر خواهد کرد و نه شور یکی دوتا از بچههای خوشذوق و خوشصدای مدرسه…
امسال به رسم همه جا، فقط دهه اول باید مراسم باشد، که سیزدهروز تعطیلات نوروز، روضه مدرسه مان را تعطیل کرد. خبری نیست و روزهای مدرسه، مثل رود جاری است.
▪️
سال سوم دبیرستان، بعد تعطیلات عید، یک جورهایی ارشد مدرسهایم. پیشیهایمان - تکیه کلام معلم ادبیات بود درباره ارشدهای مدرسه- دیگر سرشان از کتاب بیرون نمیآید. دو هفته دیگر امتحان دارند و بعد هم باید بکوب بخوانند و تست بزنند تا تیر…
معلماخلاق، سر کلاس میگوید: حیف نیس مدرسهمون امسال مجلس عزا نداشته باشه؟
- خب دهه تو تعطیلات خورد دیگه.
- برنامه ندارن و…
- چرا خودتون نمیگین؟
ادامه داد: خب خودتون روضه را بندازین.
نگاه میکنیم به هم! ما! بچههای ۱۶، ۱۷ ساله؟ روضه؟ کجا؟ کی؟ چه جوری؟
هماهنگیهایش، اجازه از مدیر و ناظم و معلمها و قرض گرفتن و تعهد دادن بابت اینکه حواسمان باشد به ضبط دوبانده مدرسه به جای بلندگو، چند روز طول می کشد.
مدرسه ما موکت است. صندلیها را از کلاس بیرون میبریم و دهروز کلاسمان میشود حسینیه مدرسه. ساعت مجلس هم در ساعت بین کلاسها، بعد از نمازجماعت تا ساعت ۲. از معلم ها دعوت می کنیم سخنرانی کنند و مداح هم خوشصداترین شاگرد مدرسه، از قضا همکلاسیمان است.
شکر و آبلیمویش را هرکسی بنا بر جیبش میآورد یا پول میدهد. لیوانهای یکبار مصرف را هم میخریم. هر روز دم در کلاس، بساط پذیرایی هست؛ آنقدری مجلس روضه ارباب شلوغ میشود که گاهی راهروی ورودی کلاس هم دیگر گنجایش ندارد.
حالا مانده روز آخر. به رسم همهجا، اگر هر روز خرج نداده ایم، لااقل باید روز آخر بدهیم که!
مدرسه اعلام آمادگی میکند برای پختن عدسپلو، میگوید پول برنج را هم خودمان میدهیم. اما میخواهیم صفر تاصدش، با خودمان باشد، نوکری را تمام کنیم، مثل همه جا.
عقلهایمان را میچینیم و صبح روزی که کلاس ورزش داریم، هر کسی با وسیله ای میآید. یکی با سه کیسه نان ساندویچی - البته با پدرش میآید. - زهرا با یککیلو سیبزمینی پخته، دیگری با کنسرو نخودفرنگی، چهارمی خیارشورش را آورده، چند نفر با مرغ میآیند. من هم با یک شانه تخممرغ پخته میرسم مدرسه، بغلدستیام کیسه فریزر را تقبل کرده، مریم چندبطری نوشابه خانواده را به زور می کشد. سینی و چاقو و تخته هم هر کسی توانسته، آورده است.
دو دیگ بزرگ مدرسه را میگذاریم وسط، و هر کسی کاری میکند و اکثراً چاقو بدست. همان دوساعت کافیاست تا کارها انجام شده، نانها برش خورده و پر شوند، و به تعداد نفرات هر کلاس، سینیها چیده شود و بساطمان جمع شود.
ده دقیقه قبل زنگ ناهار و نماز، دونفر با سینی پشت در هر کلاساند، ـ قبلاً اعلام کردیم کسی ناهار نیاورد. ـ
روز دهم روضه، همه مهمان حضرت اربابند به صرف ساندویچ الویه و نوشابه. مثل همه جا، عده ای هم پشت در نمازخانه پایین تجمع می کنند و غذای اضافی میخواهند. آنقدر برکت دارد که هرکدام از بچههای خودمان، با سه ساندویچ به خانه میروند.
دیگر مثل هرجایی نبود. تا آخر ماه صفر، هر هفته، یکی از کلاسها، پا جای پای ما گذاشت و حسینیه مدرسه تا اخر ماه صفر، برنامه داشت.
فروردین ۱۳۸۰ هجری شمسی
دبیرستان دخترانه علوم و معارف شهید مطهری
✍ به قلم #حاج_خانوم🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://yon.ir/36AoC
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️علمدار نیامد؟
بسم رب الحسین
بوی اسپند در خانه پیچید و صدای صلوات بلند شد: اللهم صل علی محمد و آل محمد.
استکان های چای پر آمدند و خالی رفتند، اما او چشمش به آیفون بود و هی پا روی پایش می انداخت و ساعت مچی اش را یواشکی دید می زد و بعد نگاهی به ساعت دیواری بزرگ قهوه ای می انداخت و با صدایی که خودش هم نمی شنید، گفت: چرا نمیاد دیگه؟
ملوک خانم روی صندلی کناری، دهانش را چسبانده بود به گوش او، کلمات ردیف شده را نمی شنید، اما گاهی کلمات با قطره اشک می آمدندو آن وقت یادش افتاد دارد از پسر سربازش که الان دوماهی است نیامده، حرف می زند و سری تکان می داد تا بنده خدا فکر کند گوش می دهد و نگاهی می کرد به دستمال سفید دست او، که هی بالا می رفت، خیس می شد و برمی گشت.
ترمزِ قطار کلمات او با صدای هما خانم کشیده شد: صاحبخونه، خانمتون نمیاد؟
پنجره را باز کرد و سرش را جلو کشید تا سر کوچه را هم ببیند. نسیم پرچمِ سیاه سردر خانه را نوازش میکرد و در را به روی میهمانان بازتر.
دختر جوان، همسایه جدید سر کوچه، نگاهی به او کرد، آب دهانش را قورت داد و بعد صدایش آرام اوج گرفت: ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد.
سه چهار نفر جواب دادند: علمدار نیامد، علمدار نیامد.
و ادامه داد: سقای حسین سید و سالار نیامد
و این بار همه اتاق جوابش را دادند
نفس کوتاهی کشید: دمش گرم، اما مگه تا چن دقیقه میشه همه رو نگه داشت، آقاجون مجلس خودتونه… چکار کنم، روز اولش این باشه…
دست برد و قطره اشک گوشه چشمش را قبل از اینکه سر بخورد، پاک کرد.
- آرام دل و دیده و آرامش جان کو؟ آیینهی عشق از پی دیدار نیامد.
-علمدار نیامد، علمدار نیامد.
رفت بیرون توی راهرو و شماره را گرفت و گوشی را گذاشت کنار گوشش: بوووووق… بووووووووق… بوووووق.
نوحه تمام شده بود و این بار زهرا خانم سرغصههای دلش باز شده بود. هما خانم با اَبروهایی که در هم بود، آمد کنارش: اگه خبر داده نمیاد، من برما، کار دارم بخدا، ای بابا…نمیاد پس؟
شماره این خانم را دخترش داده بود، اهل این طرف ها نبود، حتماً مسیر را گم کرده است. بی هوا گفت: میگم حالا که خانم نیومده، یه زیارت عاشورا بخونیم با صدلعن و سلامش، بیست نفری هستیم دیگه، هر نفر پنج تا بخونه، بقیم آروم تکرار کنن. اگه وسطشم خانوم اومد، بقیهشو خونه میخونیم.
کتابهای دعا از روی اُپن آشپزخانه، دست به دست شدند.
- دخترم، ماشاءالله صدای خوبیم دارین، شما بفرمایید.
- اللهم صل علی محمد و آل محمد… السلام علیک یا اباعبدالله
نشست کنار بقیه، مثل بقیه مهمان ها.
به لعنها رسیدند و همه زمزمه کردند: اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد….
یکی یکی قطرات اشک پایین می آمد و کتابهای دعا خیس می شدند.
دستها روی سینه رفت و قلبها به تپش افتاد: السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی…..
پرده اشک جلو چشمانش را گرفته بود، دیگر همه ساعت ها محو شده بودند.
سر از سجده که برداشت، صدایی ناآشنا گفت: قبول باشه.
-اِه سلام، شما کی اومدین؟ چرا هیچی نگفتین؟
لبخندی به لب خانم نشست: گفتم که… قبول باشه.
- بر خاتم انبیاء محمد مصطفی صلوات،
تا صلوات به اتمام برسد، راهنمایی کرد: بفرمایید از اون طرف، اون صندلی، بلندگوم کنارشه، روشنه…
✍️ به قلم #طوبای_محبت 🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://yon.ir/sxPri
🌷 @sobhnebesht 🌷
💠اعمال روز عاشورا
▪️روز عاشورا روز شهادت اَبُاعَبْداللّهِ الحُسَيْن عليه السلام و روز مصيبت و حزن ائمّه اطهارعَليهمُ السلام و شيعيان ايشان است و شايسته است كه شيعيان در اين روز مشغول كارى از كارهاى دنيا نگردند و از براى خانه خود چيزى ذخيره نكنند و مشغول گريه و نوحه و مصيبت باشند و عزای امام حسين عليه السلام را اقامه نمايند و به ماتم اشتغال نمايند به نحوى كه در ماتم عزيزترين اولاد و نزدیکان خود اشتغال مى نمايند.
▪️خواندن زيارت عاشوراء
▪️يكديگر را تعزيت گويند در مصيبت آن جناب و بگويند:
اَعْظَمَ اللّهُ اُجُورَنا وَاُجورَكُمْ بِمُصابِنا بِالْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلام وَجَعَلَنا وَاِيّاكُمْ مِنَ الطّالِبينَ بِثارِهِ مَعَ وَلِيِّهِ الاِْمامِ الْمَهْدِىِّ مِنْ الِ مُحَمَّدٍ عَلَيْهِمُ السَّلامُ
بزرگ گرداند خدا پاداش ما و شما را در سوگواريمان براى حسين عليه السلام و قرار دهد خداوند ما و شما را از خون خواهانش به همراه وليش امام مهدى از خاندان محمد عليهم السلام
▪️خواندن هزار مرتبه توحيد در اين روز فضيلت دارد و روايت شده كه خداوند رحمان نظر رحمت بسوى او كند.
▪️شايسته است كه شيعيان در اين روز امساك كنند از خوردن و آشاميدن بى آنكه قصد روزه كنند و عصر افطار کنند.
▪️هزار مرتبه بر قاتلان آن حضرت لعنت كند و بگويد اَلّلهُمَّ الْعَنْ قَتَلَةَ الْحُسَيْنِ عليه السلام.
▪️ از حضرت امام رضاعليه السلام منقول است كه هر كه ترك كند سعى در حوائج خود را در روز عاشورا و پى كارى نرود حق تعالى حوائج دنيا و آخرت او را برآورد و هركه روز عاشورا روز مصيبت و اندوه و گريه او باشد حقّتعالى روز قيامت را روز فَرَح و سُرُور و شادى او گرداند و ديده اش در بهشت به ما روشن گردد .
▪️سلام و تعزیت به اهلبیت علیهم السلام (به زیارتی که در مفاتیح الجنان ذکر شده)
منبع: مفاتیح الجنان
52.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چهارپايه خوانى شب تاسوعا
هيأت رايةالعباس ( عليهالسّلام )
با مداحى حاج محمود كريمى
يكشنبه ١٧ شهريور ١٣٩٨
@sobhnebesht
آموزش و پرورش سکولار
📝آموزش بر مبنای هر سیستمی که باشد، هدف و نتیجه آن، عقلاً و منطقاً، آرامش و سعادت نسل دانش آموخته خود باید باشد. در مکتبی که ما اعتقاد داریم سعادت جنس بشر با تعالیم وحیانی و آسمانی دین اسلام گره خورده است، در ارتباط ناگسستنی سیستم آموزشی آن با این تعالیم، شکی وجود ندارد. بداهت و صحت این گزاره ها و مقدمات تا اینجا کاملا روشن است.
اما واقعیت و ماحصل سیستم آموزش ما در سالهای اخیر از این هدف بزرگ فاصله تأسف باری گرفته است. ساختاری که هدف نهایی آن می بایست «و یزکیهم» باشد، آنچنان به فروع و حواشی و شاخ و برگ پرداخته است که از ثمره و میوه آن به کلی غفلت شده است.
📚دانش آموز در چنین ساختاری به طور ضمنی می آموزد که اصل را بر ریاضیات و علوم تجربی و آگاهی از آراء و نظریات اندیشمندان بعضاً ملحد غربی بگذارد و فراگیری کتاب آسمانی خود را در تاقچه افکار خود به فرصتهایی بسپارد که آیا نصیب بشود یا نشود و در نهایت به عنوان یک مسلمان شیعه با چنان سطحی از آشنایی با مهم ترین کتاب زندگی وارد دانشگاه وجامعه می شود که حتی در حد روخوانی صحیح( و نه روانخوانی) با این کتاب کریم آشنا نشده است. این نوع نگاه در سایر برنامه ریزیهای آموزشی ما هم به طور پنهان و ضمنی، جاری و ساری است. همچنن که اخیراً در شبکه آموزش هم هیچ خبری از برنامه های درسی مرتبط با آموزش درس قرآن نیست.
با این تز که برخی اولیاء و مربیان معتقدند که درس قرآن، درس آسانی است و نیاز به آموزش چندانی ندارد کاری ندارم که نتیجه اش، برای اثبات غلط بودنش کافیست. اما آیا جای خالی درس قرآن در میان شبکه های آموزش نمی تواند غیرمستقیم به مخاطب، بی اهمیت بودن آموزش قرآن و نهایتاً خود قرآن را القاء کند؟
🔔 اگر بپذیریم که این درس، نیاز به آموزش زیادی ندارد، فارغ التحصیل شدن خیل دانش آموزانی که قادر نیستند صفحه ای از قرآن را بدون غلط قرائت کنند چه توجیهی دارد؟
ما برای قرآن، این دریای بیکران معارف و اقیانوس بی انتهای مفاهیم اخلاقی و آسمانی چه کرده ایم که حتی در آموزش قرائت الفاظ آن به نونهالان خود لنگ می زنیم؟
چرا متولیان و دلسوزان فرهنگی ما در بخش آموزش و پرورش نتوانسته اند جرقه های جاذبه و اشتیاق یادگیری قرآن را در قلب نوآموزان روشن کنند؟ و چگونه با درد و رنج اعتراف کنیم که اکنون در مقطع ابتدایی هستند کسانی که امر تعلیم فرزندان ما را به عهده دارند در حالیکه خود نمی توانند قرائت درستی از جملات و آیات قرآن داشته باشند؟
‼️چگونه می توان از آموزش و پرورشی که مبنای دینی ندارد انتظار داشت دانش آموختگان متخلّق و دیندار و متعهد و بانشاط به جامعه تحویل دهد؟
به قلم طلبه ر.رحیمی
چند ماهی است که بیمارم و قطع امید از پزشکان و تعهد و دلسوزی و تشخیص آنها .
به یاد شام غربت نازدانه حسین چراغی روشن کرده ام . بوی رقیق نفت و دودش در خانه پیچیده. لذت می برم از عطر دود و سوختن چراغی که مرا به سقاخانه ها و روضه های قدیم می برد. به لذت یک چای کوچک و غلیظ با سهمیه یک قند کوچک دلچسب. انگار قدیم همه چیز خوشمزه تر بود.
اگر ما حسین را نداشتیم شاید آخر مثل دیوانه ها سر به بیابانها می گذاشتیم....
چند روز دیگر روضه داریم . دوست دارم روضه مان مثل روضه های قدیم باشد. به همسرم سپرده ام فقط روضه های دهه چهل و پنجاه را برایم روی فلش بریزد. در یک خانه بزرگ و تاریخی. با یک حوض باصفا. و گلدانهای شمعدانی لبه حوض و فانوسهایی که خوشآمدگویی به مهمانان را بر عهده دارند.
دیروز رفتیم از یک سمساری یک عالمه بشقاب ملامین قدیمی خریدم. از آنهایی که بوته و جقه دارند و از آنهایی که رنگارنگ طرحشان روزهای زیبای کودکیام را برایم تداعی می کند. از عکسهایشان در کانال می گذارم . حس می کنم بشقابهای چینی یا یکبار مصرف نقش خوبی در روضه ایفا نمیکنند.
اصلا روضه باید شکل سنتی خود را حفظ کند. هر چیزی را، حتی خانه های باصفای قدیمی را هم، خواستند مدرن کنند، خوب بکنند اما به ترکیب روضه های ما دست نزنند.
نبشته های دم صبح🌹
https://eitaa.com/sobhnebesht
این پرچم سیاهی را که اول محرم به دیوار خانهمان زدهایم تقریبا ۶۳ سال سن دارد. متولد سال ۱۳۴۰ است. در گوشه اش اینطور نوشته اند. حس خوبی به آن دارم. پارسال که همسرم آن را به خانه آورد اول ازش معذرت خواهی کردم و بعد شستمش تا خیالم راحت باشد.
اگر چه در دیوار هال نصب کردهایم اما در محصرش خیلی باادب می نشینیم و به بچه ها هم سپردهام مواظب رفتارهایشان باشند. هر چه باشد ۶۳ سال در همه عزاداریهای اباعبدالله شرکت کرده. فعلا هر روز دارم تلاش می کنم نوشته های اطرافش را بخوانم اما نویسنده خیاط خیلی حرفه ای بوده.
کاش میشد زبان داشت و برایمان از خاطرات مردم آن روزها می گفت یا میشد قلم به دست بگیرد و دفتر دفتر از آنچه دیده و شنیده بنویسد. از اشکهایی که ناظرشان بوده و شاید از کرامتهایی که دیده.
حسین تاریخ به تاریخ و خانه به خانه جریان دارد....
نبشته های دم صبح🌹
https://eitaa.com/sobhnebesht
May 11
چند روزی است برای آنکه از شر افکار متلاطم و عذاب آور راحت شوم، خودم را به برگ برگ کتابها سپرده ام.
اول خواستم از رمان «دا» شروع کنم. تا ۵۰ صفحه اول خوب است. فضا آرام است و خاطرات کودکی خانم زهرا حسینی بن مایه اصلی داستان است. اما روح خسته خانم زهرا حسینی مگر میشود به اولین بمباران خرمشهر و فضای غسالخانه و اجساد تکه و پاره مادران و کودکان مظلوم آنها سری نزند؟ و من هم که طاقت خواندن این سطور را ندارم به سراغ جلال آل احمد میروم.
جلال با آن سبیلهای کمی تاب خورده و آن کلاه کجش، خودش را در مناسک حج خسی در میقات می بیند و نه کسی در میعاد. خیلی با خودش کلنجار میرود تا به فلسفه حج پی ببرد.
برداشتش آن است که خدا میخواهد فرد، خودش را در جمع گمگشته بیابد و بداند که هیچ هم نیست و تلاش میکند راز این جمع شدن و این هیچ انگاشتنها را دریابد.
«خسی در میقات» توصیف خوبی از عربستان سال ۱۳۴۳ هم دارد. از مدینه و مکه و فضای شهری قدیم و مدرن آنها. خیلی از کارهای سعودیها برایش معنا ندارد و از آنها انتقاد میکند.
برخی کلمات جلال مبهماند و اصلا ادبیات خاص خودش را در نقل اتفاقات دارد. در خودش غل و زنجیری ندارد. ساده و راحت حرفش را میزند و میرود. اما همه لحظات و ساعتها را با دقت و ظرافت قید کرده. سیمین البته همراهش نیست.
خواندنش خوب است برای آنکه فضای سخت زندگی در آن دههها را کمی تصور کنیم. چه در ایران و چه عربستانی که بسیار عقب بوده .
نبشته های دم صبح🌹
https://eitaa.com/sobhnebesht
جلال راست می گوید...
ما از چوب خیزران کینهها داریم...
از خار مغیلان هم....
#علیاصغر
#من_الغریب
نبشته های دم صبح🌹
https://eitaa.com/sobhnebesht