eitaa logo
سفره کریمانه
408 دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
150 فایل
باسلام این گروه جهت اجرای برنامه های فرهنگی وقرآنی درماه مبارک رمضان ایجادشده است دعای فرج،ذکر و دعای روز،سخنرانی کوتاه سبک زندگی،آشپزی،متفرقه،تقویم و مسائل روزو مسابقات در مناسبت ها. سلام امام رضا ع، یادشهدا، نیایش و سلام امام حسین ع و تلنگر اوقات شرعی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چهارشنبه مولا امام رضا علیه السلام: ◽️دو گرگ درنده در گله ی بی چوپان، به اندازه ی ریاست طلبی در دین یک مسلمان زیانبار نیست. 💛 📚الکافي، ج۲، ص۳۹۷.....به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh
💢 سوره مبارکه عنکبوت 🦋آیه شریفه ۶۳ ✨ خدای من! این دل مُرده منو به عشق خودت زنده بدار 🆔https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداوندا امروز را در نام زیبایت صبح مےڪنیم باشد ڪہ ما رهایے دهے و در فیض خودت زندگیمان را برڪت ببخشے تا هرآنچہ ارادہ و خواست تو در آن است برایمان مقدّر شود آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم ای زنده ، ای پاینده @sofrehkareimaneh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
سعی کنیم آدم سالمی باشیم آدم سالم کسیه که با خودش واطرافیانش در حال ستیز نیست بیشتر از این که انتقاد گر باشه مشوقه بیشتر از این که منفی باشه مثبته بیشتر از این که متکبر باشه متواضعه و در نتیجه حضورش به آدم انرژی میده روزتون پر از انرژی مثبت @sofrehkareimaneh
🟠بیماری‌های معده 👈🏻سوءمزاج گرم ساده در معده ✴️علائم: 🔸عطش 🔸خشکی دهان 🔸کم اشتهایی 🔸آروغ دودناک یا دارای بو 🔸سرعت فساد غذاهای لطیف مثل زرده‌ی تخم‌مرغ عسلی یا گوشت پرندگان در معده که موجب فساد هضم می‌شود. 🔸غذاهای غلیظ و سرد مزاج به راحتی هضم می‌شوند. مثل: ماکارونی و گوشت گاو. 🔸مصرف زیاد غذاهای گرم و فعالیت‌هایی که موجب گرمی می‌شوند، مثل ورزش‌های سخت و یا بودن در هوای گرم در دراز مدت موجب سوءمزاج گرم می‌شوند. 🔸در هنگام گرسنگی صبر ندارد. 🔸در هنگام خالی بودن معده، ترشح بزاق دهان زیاد و قابل توجه است. 📝درمان: 🍃انواع شربت‌های سرد مثل شربت انار، شربت غوره، شربت لیمو. 🍃رب ریواس، رب سیب، رب به. 🍃غذاهای ترش و غیر آبکی که سرکه طبیعی داشته باشند. 🍃غذاهای حاوی پودر غوره، پودر سماق و پودر لیمو 🍃گوشت گوساله 🍃سکنجبین سفرجلی (به) در صورتی که معده ضعیف باشد. 🍃خورش زرشک، زرشک پلو با زرشک فراوان 🍃گشنیز، کاهو و کدو به غذاها اضافه شود. 🍃خرفه 🍃نوشیدن مقداری آب سرد بعد از غذا (در این افراد معده را جمع می‌کند). 🍃آش دوغ 🍃روغن بادام 🍃دوغ گاو + تباشیر 🍃تباشیر ساییده + یک قاشق غذاخوری رب انار 📚منبع: تدریس ارزشمند دکتر علی یوسفی به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh
{ فَٱسۡتَخَفَّ قَوۡمَهُۥ فَأَطَاعُوهُۚ إِنَّهُمۡ كَانُوا۟ قَوۡمࣰا فَـٰسِقِینَ } [سوره الزخرف: ۵۴] بعضی از حرف‌ها رو فقط باید از خدا شنید. چرا که هر کس دیگه‌ای این حرف رو بزنه آدم نمی‌تونه باور کنه. درباره اینکه چرا از فرعون تبعیت می‌کردند خداوند تبارک و تعالی می‌فرماید: فرعون این‌ها را تحقیر می‌کرد تا تبعیتش کنن. یعنی در آنها این باور را ایجاد کرده بود که شما هیچ توانایی ندارید قدرت ندارید استعداد ندارید. پس باید از من پیروی کنید. چقدر این ماجرا در امروز روزگار آشناست...به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh
علل پر حرفی در كودكان : 👇 یکی از مهم ترین علت های پر حرفی در کودکان ، حس کنجکاوی و تمایل به دانستن همه چیز است. یکی دیگر از مهمترین علت های پرحرفی در کودکان، نیاز به جلب توجه است. شاید تاکنون بارها توجه کرده باشید، زمانی که مادران با تلفن به مدت طولانی صحبت می‌کنند یا در جمعی مشغول صحبت هستند و از کودکشان غافل می‌شوند، کودک با صحبت کردن طولانی یا پرسش‌های مکرر سعی می‌کند که توجه مادر را به خود جلب کند. گاهی ترس کودکان نیز به زیاد صحبت کردن آنها منجر می‌شود. (این اتفاق به ویژه در سنین پایین و برای کودکانی که شب‌ها از تنها خوابیدن در اتاق خود می‌ترسند، اتفاق می‌افتد.چنین کودکانی از والدینشان می‌خواهند که کنار آنها بمانند تا با آنها صحبت کنند). حسادت نیز بخصوص پس از به دنیا آمدن فرزند جدید در خانواده ، برای کودکان بالای سه سال، می‌تواند عاملی برای زیاد صحبت کردن و جلب توجه والدین محسوب شود. به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️💚 💥 ۱۰دقیقه خنداندن کودکان درروز خلاقیت آنها را میدهد. کردن کردن قائل شدن دادن دقیق به کودکان و کردن 👌 نفس و در نتیجه میزان آنها را میبرد. ❤️ بچه هایمان را در هر که هستند ، کنیم و ❤️ به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️بدون شرح... قضاوت با شما 📌 خبر فوری سراسریبه کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام صادق: غیبت نکن که از تو غیبت میشود و برای خود چاه مکن که خودت در آن می افتی زیرا به هر دست بدهی از همان دست میگیری به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ملکوتۍاذانِ‌ •شھید‌ابراهیم‌هادی ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌ ‏به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_ckareimaneh
امام رضا(علیه السلام ) برای چهار ستون ذکر می‌کردند: 💚 توکل بر خدا 💚 راضی بودن به خواست خدا 💚 تسلیم بودن در برابر دستورهای خدا 💚 واگذار کردن کارها به خدا 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ اتاق سی.پی.آر بیمارستان جای جالبیست آدم‌هائی که بیرون از آن تند و تند قدم می‌زنند گریه می‌کنند، دعا می‌کنند حالشان بهتر از بیماری که برای زنده ماندن با دستگاه شوک دست و پنجه نرم می‌کند نیست آدم‌های بیرون از اتاق از یک چیز می‌ترسند از "نبودن" از نزدن ضربان قلب عزیزترین شخص دنیایشان، از جای خالی یک آدم اتاق شوک جای بد و جالبیست تمام قول‌های عالم پشت دَرش داده می‌شود تمام خاطرات مرور می‌شود تمام خوبی‌هایش یادآوری می‌شود حالا چشمتان را ببندید بهترین آدم زندگیتان را درون این اتاق تصور کنید فرض کنید تنها کسی هستید که او دارد به خوبیهائی که قبلاً به شما کرده فکر کنید به جای خالی‌اش نبود آدم‌ها را هیچ چيزی پر نمی‌کند لطفاً در زندگیتان یک اتاق سی.پی.آر یک اتاق شوک داشته باشید و خوبیهای آدم‌های دنیایتان را احیا کنید بعضی روزها امروزمان به فردا نمی‌رسند •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌷 ✅ فصل سیزدهم 💥 معصومه و خدیجه آرام و بی ‌صدا دو طرفم خوابیده بودند. انگشت‌ها را توی گوش‌هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می‌کردم، خوابم نمی‌برد. نمی‌دانم چقدر گذشت که یک‌دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه‌ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: « ترسیدم. چرا در نزدی؟! » خندید و گفت: « چشمم روشن، حالا از ما می‌ترسی؟! » گفتم: « یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره‌ترک شدم. » گفت: « خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه‌کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته‌ای خوابیده‌ای. »  💥 رفت سراغ بچه‌ها. خم شد و تا می‌توانست بوسشان کرد. نگفتم از سر شب خواب‌های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش‌هایم را گرفته بودم و صدایش را نشنیدم. پرسید: « آبگرم‌کن روشن است؟! » بلند شدم و گفتم: « این وقت شب؟! » گفت: « خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می‌شود حمام نکرده‌ام. » رفتم آشپزخانه، آبگرم‌کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی‌ها وارد خرمشهر شده‌اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده‌ایم. آبادان در محاصره عراقی‌هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی‌لیاقتی بنی‌صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات. پرسیدم: « شام خورده‌ای؟! » گفت: « نه، ولی اشتها ندارم. » 💥 کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب‌خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم‌هایش قرمز شد. گفتم: « داغ است؟! » با سر اشاره کرد که نه و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: « چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! » باورم نمی‌شد صمد این‌طوری گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست‌هایش و هق‌هق گریه می‌کرد. گفتم: « نصف‌جان شدم. بگو چی شده؟! » گفت: « چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه‌اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی‌های از خدا بی‌خبر گیر کرده‌اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی‌ها. » 💥 دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: « خودت می‌گویی جنگ است دیگر. چاره‌ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن‌ها سیر می‌شوند یا کار درست می‌شود؟! بیا جلو غذایت را بخور. » خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غدا برد 💥 سعی می‌کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری‌های خدیجه می‌گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق‌هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم‌کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره. 💥 به خنده گفتم: « واقعاً که از جنگ برگشته‌ای. » از ته دل خندید. گفت: « اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده‌ام باورت می‌شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم. » خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی‌ام را بوسید. سرم را پایین انداختم. گفت: « خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه‌ات درد نکند. » خندیدم و گفتم: « نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی. » 💥 وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می‌آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه‌هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: « خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده... » آرزو کردم: « خدایا! پای جنگ را به خانه‌ی هیچ‌کس باز نکن. » 💥 کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه‌آب می‌رفت، تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با این‌که نصف‌شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل‌باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می‌خندید. 🔰ادامه دارد...
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌷 ✅ فصل چهاردهم 💥 فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود. گفتم: « چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟! » گفت: « این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی‌گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ. » گفتم: « اِ... همین‌طوری می‌گویی‌ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد. » گفت: « نه، خدا نکند. به هر جهت، آن‌جا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه‌ها نبود، این چند روز هم نمی‌آمدم. » 💥 گوشت‌ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: « به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه‌ها که غذاخور نیستند. می‌ماند من یک نفر. خیلی زیاد است. » رفت توی هال. بچه‌ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن‌ها بازی کردن. گفتم: « صمد! » از توی هال گفت: « جان صمد! » خنده‌ام گرفت. گفتم: « می‌شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه. » زود گفت: « می‌خواهی همین الان جمع کن برویم قایش. » شیر آب را بستم و گوشت‌های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: « نه... قایش نه... تا پایمان برسد آن‌جا، تو غیبت می‌زند. می‌خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه‌ها باشیم. » 💥 آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: « هر چه تو بگویی. کجا برویم؟! » گفتم: « برویم پارک. » پرده‌ی آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: « هوا سرد است. مثل این‌که نیمه‌ی آبان است‌ها، خانم! بچه‌ها سرما می‌خورند. » گفتم: « درست است نیمه‌ی آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده. » گفت: « قبول. همین بعدازظهر می‌رویم. فقط اگر اجازه می‌دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم. » خندیدم و گفتم: « از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می‌گیری؟! » خندید و گفت: « آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی‌روم. » گفتم: « برو، فقط زود برگردی‌ها؛ و گرنه حلال نیست. » 💥 زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه‌ها پشت سرش می‌رفتند و گریه می‌کردند. بچه‌ها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین‌هایش را می‌بست. پرسیدم: « ناهار چی درست کنم؟! » بند پوتین‌هایش را بسته بود و داشت از پله‌ها پایین می‌رفت. گفت: « آبگوشت. » 💥 آمدم اول به بچه‌ها رسیدم. تر و خشکشان کردم. چیزی دادم خوردند و کمی اسباب‌بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت‌ها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی‌ها شدم. » 💥 ساعت دوازده و نیم بود. همه‌ی کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه‌ها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشه‌ی اتاق و سرگرم بازی با اسباب‌بازی‌هایشان شدند. 💥 کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک‌باره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچه‌ها دعوایشان شده بود و گریه می‌کردند. کاسه‌های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی‌رسید. 💥 سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه‌ها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباس‌هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه‌ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کم‌کم تاریک می‌شد. داشتم با خودم تمرین می‌کردم که صمد آمد بهش چه بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرف‌هایم را می‌زدم. 🔰ادامه دارد...‌
خدایا باز هم امشب به آغوش مهربانت پناه می‌آورم تا با لبخند جادوئی‌ات و صدای نوازشگرت آرام بگیرم با امید آنکه فردائی زیباتر را تجربه کنم آرزو دارم فردا که از خواب بیدار می‌شوید زندگی یک رنگ دیگر باشد همرنگ آرزوهایتان 🌟شبتـون مـ🌙ـاه عـزیـزان🌟 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا