فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ ثروتی
با ارزش تر از
حال خوب نیست
الهی
همیشه حال دلتون
خوب ، خوب باشه
تقدیم با بهترین آرزوها
آخر هفته خوبی داشته باشید
@sofrehkareimaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد در گذشتگان با ذکر فاتحه و صلوات
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ ثروتی
با ارزش تر از
حال خوب نیست
الهی
همیشه حال دلتون
خوب ، خوب باشه
تقدیم با بهترین آرزوها
آخر هفته خوبی داشته باشید
@sofrehkareimaneh
معده خالی باعث کم خوابی میشود.
خوردن شام سودمندتر از خوردن نهار است.🤔
زیرا در شب حرارت به داخل بدن میرود و هضم قویتر میشود؛ بر خلاف روز که سردی به داخل و حرارت به سطح بدن می رود و غذا درست هضم نمیشود.
اگر در هنگام شب در معده چیزی نباشد. حرارت بدن به جای آنکه به آن بپردازد، به رطوبت اصلی و غریزی بدن متوجه میشود و آن را خشک و لاغر میکند. به همین دلیل است که، هنگامی که معده خالی است، دچار کم خوابی میشویم.
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
Azan Marhoum Aghati.mp3
1.05M
لحظات معنوی اذان مغرب به افق آمل
التماس دعا🤲
اللهمعجللولیکالفرج
به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_ckareimaneh
روی دیوار قبر من با گِل،
بنویسید السّلامُ علیٰ
حَجَهٌالاغنیاءِ والفقرا،
انت فی قلبنا امامِ رضا...💚
💠 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_ckareimaneh
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
ما یه روز تصمیم گرفتیم با چند تا از
دوستهای پدرم به مدت پنج روز بریم سفر
بعد از کلی برنامه ریزی وسیله هارو
جمع و جور کردیم و حدود ساعت
سه بعد از ظهر زدیم به راه
چند ساعتی توی مسیر بودیم که یکدفعه
مامانم گفت فکر کنم وقتی کتری آب جوش
رو از روی گاز برداشتم زیر گاز رو خاموش
نکردم و باز مونده!
همه مارو نگران کرد با این حرف
بابام گفت به احتمال زیاد اشتباه میکنی
بد به دلت راه نده، اما فقط گفت
به احتمال زیاد و مطمئن نبود!
حتی وقتی مادرم ازش پرسید
بعد از اینکه سیگارت رو کشیدی
پنجره آشپزخونه رو بستی یا نه حرفی نزد
مادرم همش دلشوره داشت میگفت
اگه شعله روشن مونده باشه چی؟
اگه باد بزنه و شعله رو خاموش کنه
اگه یه موقع گاز قطع بشه و دوباره
وصل بشه و شیر گاز باز مونده باشه
ساختمون میره رو هوا
خلاصه نگرانی پشت نگرانی
همگی دلشوره گرفتیم و نمیتونستیم
از مسیر لذت ببریم که بالاخره یه جا
بابام فرمون رو کج کرد و دور زد
و برگشتیم به طرف خونه
رفتیم و دیدیم بله، شیر گاز رو نبسته بودیم
و احتمال انفجار و هر اتفاق دیگه ای
وجود داشته
وقتی برگشتیم خونه دیگه شب شده بود
و خسته بودیم و تصمیم گرفتیم فردا صبح
دوباره راه بیفتیم بریم
پنج روزمون شد چهار روز
و یک روزمون رو از دست دادیم
اما باقی اون چهار روز رو لذت بردیم
بدون هیچ فکری و با خیال راحت
خوش گذروندیم
حالا فکر کن اگه برنگشته بودیم خونه
و مسیر رو ادامه میدادیم و میرفتیم
چه اتفاقی میفتاد؟
شایدم هیچ اتفاقی نمیفتاد اما همش
فکرمون درگیر بود نصف ذهنمون
مشغول اون شعله گاز بود که نبسته بودیم
احتمال انفجار، احتمال آتش سوزی
و هزار یک احتمال دیگه که
راحتمون نمیذاشت
درسته که همش احتمال بود اما همین
احتمالات و درگیری ذهنی باعث میشد
از لحظاتی که توی سفر بودیم لذت نبریم
جالب اینکه وقتی رسیدیم اونجا یکی از
دوستهای پدرم گفت منم فکر کنم
در خونه رو قفل نکردم و همه خانوادشون
تا پایان سفر نگران بودن که نکنه دزد
خونشون رو بزنه و مدام فکرشون درگیر بود
میدونی خیلی از آدمهای این شهر
یه در نبسته، یه شیر گازی که باز مونده
توی گذشته شون دارن که رهاشون نمیکنه
و نمیتونن با فکر آزاد زندگی کنن
یه گذشتهای که همیشه
حتی توی بهترین لحظات عمرشون
اونارو به فکر فرو میبره
یه گذشتهای که با خودشون تموم نکردن
و هیچ وقت راحتشون نمیذاره
یه دری که باز مونده و برنگشتن قفلش کنن!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت48
✅ فصل چهاردهم
💥 صدای در که آمد، بچهها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه. یک کیسهی نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: « این را بگیر دستم خسته شد. »
تند و تند بچهها را میبوسید و قربان صدقهشان میرفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: « بگذارش روی کابینت. »
گفت: « نه، نمیشود باید از دستم بگیری. »
💥 با اکراه کیسهی نایلون را گرفتم. یکی روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بتهجقههای درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یکدفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه میگفت: « مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی. حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود. » بیاختیار گفتم: « چرا زحمت کشیدی. اینها گران است. »
💥 روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: « چقدر بهت میآید. چقدر قشنگ شدی. »
پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: « آمادهای برویم؟! »
گفتم: « کجا؟! »
گفت: « پارک دیگر. »
گفتم: « الان! زحمت کشیدی. دارد شب میشود. »
گفت: « قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی میشودها! فردا که بروم، دلت میسوزد. »
💥 دیگر چیزی نگفتم. کتلتها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباسهایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست میگفت، روسری خیلی بهم میآمد.
گفتم: « دستت درد نکند. چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است. »
داشت لباسهای بچهها را میپوشاند. گفت: « عمداً اینطور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی میگیرد. »
💥 قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آنها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آنها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا میرفت. چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچهدار نمیشدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود.
💥 پاییز بود و برگهای خشک و زرد روی زمین ریخته بود. باد میوزید و شاخههای درختان را تکان میداد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچهها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یکدفعه برق رفت و همه جا تاریک شد.
صمد گفت: « بسماللّه. فکر کنم وضعیت قرمز شد. »
💥 توی آن تاریکی، چشم چشم را نمیدید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی میآمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز.
صمد چراغقوهاش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چایها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود. باد لای درختها افتاده بود. زوزه میکشید و برگهای باقیمانده را به اطراف میبرد. صدای خشخش برگهایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت میانداخت. آهسته به صمد گفتم: « بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان. »
صمد گفت: « از این حرفها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت میکشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچهها بازی میکند. مثلاً تو بچهی کوه و کمری. »
💥 دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمیزد. گاهی صدای زوزهی سگ یا شغالی از دور میآمد. باد میوزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمیدیدیم. کورمالکورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما میلرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا میکردم زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرامآرام برای من تعریف میکرد.
💥 هر کاری میکردم، نمیتوانستم حواسم را جمع کنم. فکر میکردم الان از پشت درختها سگ یا گرگی بیرون میآید و به ما حمله میکند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز میشد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندانهایم بههم میخورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آنموقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم.
🔰 ادامه دارد
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>
🌷#دختر_شینا
#قسمت49
✅ فصل چهاردهم
💥 به خانه که رسیدیم، بچهها خوابشان برده بود. جایشان را انداختم. لباسهایشان را عوض کردم. صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرفها را شست. دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: « خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟! » خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سروقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم میلرزید.
💥 فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچهها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از این که به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالیام از این بود که موقع نوشتن قرارداد، صمد پارو کردن پشتبام را به عهدهی صاحبخانه گذاشته بود.
💥 توی همان سرما و برف و بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید که میخواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است! یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم هوا خیلی سرد بود. چارهای نداشتم. ایستادم سر صف دوتایی، که خلوتتر بود. با این حال ده دقیقهای منتظر شدم تا نوبتم شد. نان را گرفتم، دیدم خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: « خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم. ».
💥 تا خانه برسم چند بار روی برفها لیز خوردم و افتادم. نان را گذاشتم توی سفره. مهمانها بیدار شده بودند. چایی را دم کردم و پنیر را هم گذاشتم بیرون از یخچال و دوباره دویدم طرف نانوایی. وقتی رسیدم، دیدم زن نیست. ناراحت شدم. به چند نفر که توی صف ایستاده بودند، گفتم: « من اینجا نوبت گرفتهام همین ده دقیقه پیش آمدم، دو تا نان گرفتم و رفتم. » زنها فکر کردند میخواهم بینوبت نان بگیرم. چند نفری شروع کردند به بد و بیراه گفتن و دعوا کردن. یکی از زنها با دست محکم هلم داد؛ اگر دستم را به دیوار نگرفته بودم، به زمین میافتادم. یکدفعه همان زن را دیدم. زنبیل قرمزی دستش بود. با خوشحالی گفتم: « خانم... خانم... مگر من پشت سر شما نبودم؟! » زن لبخندی زد و با دست اشاره کرد جلو بروم. انگار تمام دنیا را به من داده بودند. زنها که این وضع را دیدند، با اکراه راه را باز کردند تا جلو بروم. هنوز هم وقتی زنبیل قرمزی را میبینم، یاد آن زن و خاطرهی آن روز میافتم.
💥 هوا روز به روز سردتر میشد. برفهای روی زمین یخ بسته بودند. جادههای روستایی کم رفت و آمد شده بودند و به همین خاطر دیگر کسی از قایش به همدان نمیآمد. در این بین، صاحبخانه خیلی هوایم را داشت. گاهی که برای خودشان چیزی میخرید، مقداری هم برای ما میآورد؛ اما من یا قبول نمیکردم، یا هر طور بود پولش را میدادم. دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار میکشیدم.
💥 سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانهها نبود. برای این که بچهها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان میکردم.
💥 یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچهها خوابیده بودند. پیتهای بیستلیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانهی ما فاصلهی زیادی داشت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیتهای نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جابهجا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیمساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشتهای پایم شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندانهایم به هم میخورد.
دیدم اینطور نمیشود. برگشتم خانه و تا میتوانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم.
بچهها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود. تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آنوقتها توی شعبههای نفت چرخیهایی بودند که پیتهای نفت مردم را تا در خانهها میآوردند. شانس من هیچکدام از چرخیها نبودند. یکی از پیتها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هنکنان راه افتادم طرف خانه.
اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین میگذاشتم و نفس تازه میکردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم میایستادم. انگشتهایم که بیحس شده بود را ماساژ میدادم و دستم را کاسه میکردم جلوی دهانم. ها میکردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پلههای طبقه اول گذاشتم.
🔰ادامه دارد...
هر روزی که به پایان میرسد
آن را به کناری بگذار
آنچه در توانت بوده است را
انجام دادهای
بعضی اشتباهات انجام شدهاند
هر چه زودتر فراموششان کن
فردا روز جدیدی است
آن را با اشتیاق و امید شروع کن
فردا هم روز خداست
میشود دوباره تلاش کرد
و همه چیز را از نو ساخت
به امید فردائی بهتر
شبتـ🌙ـون پر از نور الهی🌟
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
سلام عزیزان موقع انداختن رای در صندوق
این #ذکر رو بگین و به بقیه هم تا میتونین نشر بدین
🌱اللهم بارِک لِمولانا صاحِبِ الزمان🌱
ان شاءالله خدا به رای هامون برکت بده به برکت نام مبارک اقاجانمون🌱🌱💚
باوضوبرویدوبه نیت یک شهیدبیاندازیدکه شهداویژه نظرکنند.
#انتخاب_اصلح
#دکتر_جلیلی
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
اللّٰھُم؏ـجللولیڪالفࢪج🌱
#پویش_دعای_فرج
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
شیخ کلینی و غیر او از حضرت صادق(علیهالسلام) روایت کردهاند: که این دعا را تعلیم زراره فرمود که در زمان غیبت و امتحان شیعه بخوانند:اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ، لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ؛ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ، لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ؛ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ، ضَلَلْتُ عَنْ دينى.خدایا خود را به من بشناسان، زیرا اگر خود را به من نشناسانی فرستادهات را نشناختهام، خدایا فرستادهات را به من بشناسان، زیرا اگر فرستادهات را به من نشناسانی حجّتت را نشناختهام، خدایا حجّتت را به من بشناسان، زیرا اگر حجّتت را به من نشناسانی، از دین خود گمراه میشوم....
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
4⃣4⃣سلام
پروفایل خیلی اثر داره
یه کاری کنیم امشب
پروفایل خیلی ها بشه جلیلی که اثر روانی رو مرددین داره
🇮🇷.....به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
مهدی جان
تا نیایی گره از کار جهان وا نشود....
یامهدی ادرکنی عجل علی ظهورک
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
پشتـ دیوار
بلنـدزنــدگے
مانده ایمـــ
چشم انتظاریڪ خبر
یڪ #انا_المهـدے
بگو یابـن الحسن....
ما همچنان منتظریمـــ ...
🤲#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَج🌸
دلِ پر معصیت آمادهی مهمانیت نیست
الهی بالحسین آماده کن این قلب ما را
🌷💞#امام_زمان
🌙 #انتخاب_مردم
🌺 #انتخابات
#انقلاب_اسلامی
#مشارکت_حداکثری
#شهیدرئیسی
#به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
.
سلام
خداقوت دلاور
سعیکم مشکور
و
رایکم مقبول 🌷🙏
🔴 امروز، روز اصلی کار و فعالیت است ، فعالیت میدانی و چهره به چهره ،
با انداختن رای خود در صندوق رای، انرژی تخلیه نکنید و فکر نکنید کار شما تمام شد، نه !
تازه کار اصلی شروع شده است، امروز تا ۱۲ شب ادامه دارد
و می دانید که مثل دوره های قبل تا ۱۲ شب تمدید خواهد شد.
پس حرکت اصلی بعد از دادن رای خود آغاز می شود،
همه ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه های امروز تا ۱۲ شب مهم و اساسی است،
۱۰۰٪ ثانیه های آن...
تا ۱۲ شب نشستن ممنوع ❗️
با جلب یک رأی،
حداقل نظام یک رای جلو می افتد❗️
یا علی(ع) مدد
"از شما حرکت و از خدا برکت "
التماس دعا......به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
بوی محرم حسین علیه السلام می آید 😌
و صدای هل من ناصر ینصرنی امام مظلوم 😔
بپاخیزیم.... و از قافله کربلا عقب نمانیم 💓♥️