eitaa logo
سفره کریمانه
387 دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
152 فایل
باسلام این گروه جهت اجرای برنامه های فرهنگی وقرآنی درماه مبارک رمضان ایجادشده است دعای فرج،ذکر و دعای روز،سخنرانی کوتاه سبک زندگی،آشپزی،متفرقه،تقویم و مسائل روزو مسابقات در مناسبت ها. سلام امام رضا ع، یادشهدا، نیایش و سلام امام حسین ع و تلنگر اوقات شرعی
مشاهده در ایتا
دانلود
مهدی جان تا نیایی گره از کار جهان وا نشود.... یامهدی ادرکنی عجل علی ظهورک ❣ ❣ پشتـ دیوار بلنـدزنــدگے مانده ایمـــ چشم انتظاریڪ خبر یڪ بگو یابـن الحسن.... ما همچنان منتظریمـــ ... 🤲🌸 دلِ پر معصیت آماده‌ی مهمانیت نیست الهی بالحسین آماده کن این قلب ما را 🌷💞 🌙 🌺 کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh
. سلام خداقوت دلاور سعیکم مشکور و رایکم مقبول 🌷🙏 🔴 امروز، روز اصلی کار و فعالیت است ، فعالیت میدانی و چهره به چهره ، با انداختن رای خود در صندوق رای، انرژی تخلیه نکنید و فکر نکنید کار شما تمام شد، نه ! تازه کار اصلی شروع شده است، امروز تا ۱۲ شب ادامه دارد و می دانید که مثل دوره های قبل تا ۱۲ شب تمدید خواهد شد. پس حرکت اصلی بعد از دادن رای خود آغاز می شود، همه ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه های امروز تا ۱۲ شب مهم و اساسی است، ۱۰۰٪ ثانیه های آن... تا ۱۲ شب نشستن ممنوع ❗️ با جلب یک رأی، حداقل نظام یک رای جلو می افتد❗️ یا علی(ع) مدد "از شما حرکت و از خدا برکت " التماس دعا......به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh
بوی محرم حسین علیه السلام می آید 😌 و صدای هل من ناصر ینصرنی امام مظلوم 😔 بپاخیزیم.... و از قافله کربلا عقب نمانیم 💓♥️
🚩رأی می دهم به یاد شهید رئیسی 🇮🇷رأی میدم به پاس خدمات و تلاش های بی وقفه و شبانه روزی شهید رئیسی عزیز تا زحمات و اقدامات ارزنده آن شهید برباد نرود 🇮🇷رای می دهم تا شبیه ترین فرد به رئیسی خدمتگزار، رئیس جمهور شود و زمام امور کشور را به دست گیرد ـــــــــــــــــــــــ @hamsardarl ..........به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بی تفاوت بودن ما در این برهه از زمان مسئله خواهد شد!!! ❤️ یک بار دیگه به یاد شهدا و با رمز یا زهرا سلام‌الله‌علیها... ✌️ .........به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh
یه نکته بگم... خداوند خیلی تلاش بر ایجاد تفرقه داره بله تفرقه و این مسئله رو بارها به صراحت و به کنایه متذکر شده حتی رسالت انبیاء رو ایجاد تفرقه میداند. خود آیات رو نمیارم آدرس میدم تا حتماً برید و به خود قرآن شریف مراجعه کنید. دوتا آیه قبل و بعدش رو هم بخونید ثواب داره. موارد خیلی متعدد است فقط دو مورد رو عرض می‌کنم. ۱. ۲۱۳ بقره ۲. ۴۸ مائده.............به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh
یه چیز عجیبی در برخی آیات وجود داره که با آموزه های ما متفاوت است. مثلاً خداوند قیام برای خدا رو امر می‌کنه. بعد دستور به تفکر می‌ده که پیامبر رو بشناسید. خودتون تطبیق بدید با روزگار { ۞ قُلۡ إِنَّمَاۤ أَعِظُكُم بِوَ ٰ⁠حِدَةٍۖ أَن تَقُومُوا۟ لِلَّهِ مَثۡنَىٰ وَفُرَ ٰ⁠دَىٰ ثُمَّ تَتَفَكَّرُوا۟ۚ مَا بِصَاحِبِكُم مِّن جِنَّةٍۚ إِنۡ هُوَ إِلَّا نَذِیرࣱ لَّكُم بَیۡنَ یَدَیۡ عَذَابࣲ شَدِیدࣲ } [سوره سبأ: ۴۶]............به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ خونه سازی 🎙گروه سرود رایة الهدی دست مامان و بابامو می گیرم به سمت فردای وطن میرم میخوام سر انگشتم رنگی بشه هر کسی رأی داد از زرنگیشه✌️ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ خونه سازی 🎙گروه سرود رایة الهدی دست مامان و بابامو می گیرم به سمت فردای وطن میرم میخوام سر انگشتم رنگی بشه هر کسی رأی داد از زرنگیشه✌️ ... .........به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Azan Marhoum Aghati.mp3
1.05M
لحظات معنوی اذان مغرب به افق آمل التماس دعا🤲 اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌ ‏به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_ckareimaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زائرانت به کرامات تو عادت دارند همه یک جور به این خانه ارادت دارند صلی الله علیک یا علی بن موسی الرضا 💠 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌ ‏به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_ckareimaneh
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ توی دوران نوجوانی برای کوتاه کردن موهام به يه مغازه سلمونی سر کوچمون می‌رفتم که آرايشگرش به شدت سیگاری بود هميشه موقع کار يه سیگار گوشه لبش بود و تا موهام رو کوتاه می‌کرد سه نخ سيگار رو حتماً می‌کشید!!! يادمه تا آخر شب هر جا می‌رفتم همه میگفتن: سيگار می‌کشی؟! منم می‌گفتم نه به جون مادرم من سيگار نمیکشم بگذريم از اينکه بعضی‌ها خیلی هم باور نمی‌کردن هفته پیش توی پياده رو راه می‌رفتم یه آقائی جلوی مغازه عطرفروشی يه کاغذ با يک عطر به دستم داد و به اصرارش وارد مغازه شدم بلافاصله فروشنده هم من رو تحويل گرفت و شروع کرد از عطر و ادکلن‌هاش تعريف کردن بعد هم يه ادکلن رو به دست و لباسم زد گفت اين ماندگاریش فوق العاده ست از حق هم نگذرم خیلی خوشبو بود نکته جالب اينه که با اينکه خريد نکردم تا همين دو سه روز پيش هرجا می‌رفتم می‌گفتن عطرت چیه؟ چه بوی خوبی چند خریدی و از کجا خریدی؟ یادمون باشه مجاورت‌ها و ارتباط‌ها خیلی مهمه! وقتی با کسانی نشست و برخاست می‌کنیم و رفيق می‌شیم که مقید و مؤدب و فهميده هستن ناخودآگاه از اين رابطه تأثیر می‌گیریم و وقتی با اونائی رفاقت می‌کنیم که افراد آلوده‌ای هستن خواه ناخواه تأثیر می‌گیریم حواسمون رو جمع کنیم که با چه کسی معاشرت می‌کنیم و دوستامون کی هستند هر ارتباطی می‌تونه روی زندگی و رفتار ما اثر مثبت و منفی بذاره شک نکنيم •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> ‌🌷 ✅ فصل چهاردهم وقتی می‌خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ می‌زدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می‌رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه‌ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم مکافات بعدی بالا بردن پیت‌های نفت بود. دلم نمی‌خواست صاحب‌خانه متوجه شود و بیاید کمکم.به همین خاطر آرام‌آرام و بی‌صدا پیت اولی را از پله‌ها بالا بردم و نیم‌ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می‌رفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می‌رفتند؛ اما آن‌قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می‌کرد، که نمی‌توانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا می‌کردم بچه‌ها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچه‌ها گرسنه بودند و باید بلند می‌شدم، شام درست می‌کردم تقریباً هر روز وضعیت قرمز می‌شد.دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه‌های خیلی از خانه‌ها و مغازه‌ها شکست. همین که وضعیت قرمز می‌شد و صدای آژیر می‌آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می‌دویدند و توی بغلم قایم می‌شدند تپه مصلّی روبه‌روی خانه‌ی ما بود و پدافندهای هوایی هم آن‌جا مستقر بودند. پدافندهای هوایی که شروع به کار می‌کردند خانه‌ی ما می‌لرزید.گلوله‌ها که شلیک می‌شد، از آتشش خانه روشن می‌شد.صاحب‌خانه اصرار می‌کرد موقع وضعیت قرمز بچه‌ها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود آن شب همین‌که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند.این‌بار آن‌قدر صدای گلوله‌هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه، وحشت‌زده شروع به جیغ و داد و گریه‌زاری کردند.مانده بودم چه‌کار کنم. هر کاری می‌کردم، ساکت نمی‌شدند. از سر و صدا و گریه‌ی بچه‌ها زن صاحب‌خانه آمد بالا.دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه و آتش پدافندهای هوایی را دید،گفت:«قدم خانم! شما نمی‌ترسید؟!» گفتم:«چه‌کار کنم.» معلوم بود خودش ترسیده. گفت:«واللّه، صبر و تحملت زیاد است بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دنده‌ی شیر داری به خدا. بیا برویم پایین, گناه دارند این بچه‌ها.» گفتم:«آخر مزاحم می‌شویم.» بنده‌ی خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین.آن‌جا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه‌ها آرام شدند روزهای دوشنبه و چهارشنبه‌ی هر هفته شهید می‌آوردند تمام دل‌خوشی‌ام این بود که هفته‌ای یک‌بار در تشییع جنازه‌ی شهدا شرکت کنم خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود بالِ چادرم را می‌گرفت و ریزریز دنبالم می‌آمد معصومه را بغل می‌گرفتم. توی جمعیت که می‌افتادم ناخودآگاه می‌زدم زیر گریه. انگار تمام سختی‌ها و غصه‌های یک هفته را می‌بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن‌ها قسمت کنم از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می‌کردم. وقتی به خانه برمی‌گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه‌ای پیدا کرده بودم دیگر نیمه‌های اسفند بود اما هنوز برف روی زمین‌ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت زن‌ها مشغول خانه‌تکانی و رُفت‌وروب و شست‌و‌شوی خانه‌ها بودند. اما هر کاری می‌کردم دست و دلم به کار نمی‌رفت. آن روز تازه از تشییع جنازه‌ی چند شهید برگشته بودم بچه‌ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می‌آمدم و به آن‌ها سر می‌زدم. بار آخری که به خانه آمدم،سر پله‌ها که رسیدم خشکم زد صدای خنده‌ی بچه‌ها می‌آمد یک نفر خانه‌مان بود و داشت با آن‌ها بازی می‌کرد. پله‌ها را دویدم. پوتین‌های درب و داغان و کهنه‌ای پشت در بود. با خودم گفتم:«حتماً آقا شمس‌اللّه یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد. » در را که باز کردم سر جایم میخ‌کوب شدم. صمد بود. بچه‌ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می‌چرخید و برایشان شعر می‌خواند. بچه‌ها هم کیف می‌کردند و می‌خندیدند یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون این‌که چیزی بگوییم چند ثانیه‌ای به هم نگاه کردیم بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می‌دیدیم.اشک توی چشم‌هایم جمع شد باز هم او اول سلام داد و همان‌طور که صدایش را بچه‌گانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می‌خواند گفت:«کجا بودی خانم من کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟! » از سر شوق گلوله‌گلوله اشک می‌ریختم و با پر چادر اشک‌هایم را پاک می‌کردم همان‌طور که بچه‌ها بغلش بودند روبه‌رویم ایستاد و گفت:«گریه می‌کنی؟!»بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه‌گانه گفت:« آها، فهمیدم.دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری.خیلی خیلی زیاد!» 🔰ادامه دارد...
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌷 ✅ فصل چهاردهم 💥 هر چه او بیشتر حرف می‌زد، گریه‌ام بیشتر می‌شد. بچه‌ها را آورد جلوی صورتم و گفت: « مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید. » بچه‌ها با دست‌های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند. پرسید: « کجا رفته بودی؟! » با گریه گفتم: « رفته بودم نان بخرم. » پرسید: « خریدی؟! » گفتم: « نه، نگران بچه‌ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم. » گفت: « خوب، حالا تو بمان پیش بچه‌ها، من می‌روم. » 💥 اشک‌هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: « نه، نمی‌خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می‌روم. » بچه‌ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: « تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهده‌ی من. » گفتم: « آخر باید بروی ته صف. » گفت: « می‌روم، حقم است. دنده‌ام نرم. اگر می‌خواهم نان بخورم، باید بروم ته صف. » بعد خندید. داشت پوتین‌هایش را می‌پوشید. گفتم: « پس اقّلاً بیا لباس‌هایت را عوض کن. بگذار کفش‌هایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر. » خندید و گفت: « تا بیست بشمری، برگشته‌ام. » خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچه‌ها را شستم. لباس‌هایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان می‌خندید. 💥 فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود. باز رفته بود خرید. از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج. گفتم: « یعنی می‌خواهی به این زودی برگردی؟! » گفت: « به این زودی که نه، ولی بالاخره باید بروم. من که ماندنی نیستم. بهتر است زودتر کارهایم را انجام بدهم. دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازه. » 💥 بعد همان‌طور که کیسه‌ها را می‌آورد و توی آشپزخانه می‌گذاشت، گفت: « دیروز که آمدم و دیدم رفته‌ای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد. » کیسه‌ها را از دستش گرفتم و گفتم: « یعنی به من اطمینان نداری! » دستپاچه شد. ایستاد و نگاهم کرد و گفت: « نه... نه...، منظورم این نبود. منظورم این بود که من باعث عذاب و ناراحتی‌ات شدم. اگر تو با من ازدواج نمی‌کردی، الان برای خودت خانه‌ی مامانت راحت و آسوده بودی، می‌خوردی و می‌خوابیدی. » خندیدم و گفتم: « چقدر بخورو بخواب. 💥 برنج‌ها را توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت: « خودم همه‌اش را پاک می‌کنم. تو به کارهایت برس. » گفتم: « بهترین کار این است که این‌جا بنشینم. » خندید و گفت: « نه... مثل این‌که راه افتادی. آفرین، آفرین. پس بیا بنشین این‌جا کنار خودم. بیا با هم پاک کنیم.. » 💥 توی آشپزخانه کنار هم پای سینی نشستیم و تا ظهر نخود و لوبیا و برنج پاک کردیم. تعریف کردیم و گفتیم و خندیدیم. بعد از ناهار صمد لباس پوشید و گفت: « می‌خواهم بروم سپاه. زود برمی‌گردم. » گفتم: « عصر برویم بیرون؟! » با تعجب پرسید: « کجا؟! » گفتم: « نزدیک عید است. می‌خواهم برای بچه‌ها لباس نو بخرم. » یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید. لب‌هایش سفید شد. گفت: « چی! لباس عید؟! » من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم: « حرف بدی زدم! » گفت: « یعنی من دست بچه‌هایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم! آن‌وقت جواب بچه‌های شهدا را چی بدهم. یعنی از روی بچه‌های شهدا خجالت نمی‌کشم؟! » گفتم: « حالا مگر بچه‌های شهدا ایستاده‌اند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آن‌ها که نمی‌فهمند ما کجا می‌رویم. » 💥 نشست وسط اتاق و گفت: « ای داد بی‌داد. ای داد بی‌داد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل‌هایی جلوی چشم ما پرپر می‌شوند. خیلی‌هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن‌ها لباس نو می‌خرد؟ » نشستم روبه‌رویش و با لج گفتم: « اصلاً من غلط کردم. بچه‌های من لباس عید نمی‌خواهند. » گفت: « ناراحت شدی؟! » گفتم: « خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچه‌هایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچه‌های شهدا نداریم. » 💥 عصبانی شد. گفت: « این حرف را نزن. همه‌ی ما هر کاری می‌کنیم، وظیفه‌مان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون این‌که منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما همدرد خانواده‌ی شهداییم. » بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: « من که گفتم قبول. معذرت می‌خواهم. اشتباه کردم.»بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت. 🔰ادامه دارد...
هر شب بدون هیچ اطمینانی از بیدار شدنمان به خواب می‌رویم اما با این حال برای فردا برنامه می‌ریزیم این یعنی امید زندگیتون پر از امید و آرزو امشب براتون سلامتی آرزو دارم سلامتی بزرگترین نعمت خداست از خداوند منان روح و جسمی سالم برای شما دوستان گرامی طلب می‌نمایم شبتـ🌙ـون بخیر در پناه خدا🌟 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا