🌼شنبه از راه رسید
☕️تلاشی نو روزی نو
🌼امیدوارم امروز
☕️روزی تون بیشتر و پراز
🌼خیـر و برڪت باشه
☕️الهی...
🌼تنتون سالم وزندگیتون
☕️پراز عشق وآرامش باشه
🌼سلام ✋
☕صبح زیباتون بخیر
🌼شروع هفته تون پُر برکت
@sofrehkareimaneh
﷽
اَلسَّلامُعَلَیکَیَااَیُّهَاالعَزیٖز 🌹
اَللّٰهُمَّعَجِّلالِّوَلیِّكَالفَرَجْ 🙏
📳
@sofrehkareimaneh
براى همه خوب باش
آنکه فهميد
هميشه کنارت
وبه يادت خواهد بود..
و آنكه نفهميد
روزى دلش براى تمام
خوبى هايت تنگ مى شود!🌸
#روزتان_خوش
@sofrehkareimaneh
هدایت شده از مسجدحضرت فاطمه زهرا ( سلام الله علیها )
🔴نتایج رسمی انتخابات تا این لحظه
🔹تعداد شعب شمارش شده: شعبه از ۵۸۶۴۰ شعبه
🔹تعداد آرا شمارش شده تا این لحظه: ۱۹.۰۶۹.۷۱۳ رأی
💠مسعود پزشکیان: ۸.۳۰۲.۵۷۷ رأی
💠سعید جلیلی: ۷.۱۸۹.۷۵۶ رأی
💠محمدباقر قالیباف: ۲.۶۷۶.۵۱۲ رأی
💠مصطفی پورمحمدی: ۱۵۸.۹۶۷ رای
#انتخابات
⚜️____________________⚜️
💠 برای عضویت در کانال مسجد حضرت فاطمه زهرا ( سلام الله علیها ) روستای مطهر _ آمل ( اینجا کلیک ) کنید
هدایت شده از مسجدحضرت فاطمه زهرا ( سلام الله علیها )
🌼🍃أمیرالمؤمنین علی (علیهالسلام)::
🔻فإنّما البَصیرُ مَن سمِعَ فتَفَکّرَ، و نَظرَ فأبْصرَ، و انْتَفعَ بالعِبَرِ، ثُمّ سَلَکَ جَدَدا واضِحا یَتَجنّبُ فیهِ الصَّرْعَةَ فی المَهاوِی
🌺با بصیرت کسی است
☘که بشنود و بیندیشد، نگاه کند و ببیند، از عبرتها بهره گیرد،
🔻آنگاه راهِ روشنی را بپیماید که در آن از افتادن در پرتگاهها به دور ماند.
📚 بحارالأنوار، ج ۷۴، ص ۴۰۷
#همه_باهم_برای_ایرانی_قوی
⚜️____________________⚜️
💠 برای عضویت در کانال مسجد حضرت فاطمه زهرا ( سلام الله علیها ) روستای مطهر _ آمل ( اینجا کلیک ) کنید
هدایت شده از مسجدحضرت فاطمه زهرا ( سلام الله علیها )
🔴 #فوری| نتایج نهایی اعلام شد. انتخابات به مرحلهٔ دوم رفت
🔸 مسعود پزشکیان: ۱۰.۴۱۵.۱۹۱ رأی
🔹 سعید جلیلی: ۹.۴۷۳.۲۹۸ رأی
🔸 محمدباقر قالیباف: ۳.۳۸۳.۳۴۰ رأی
🔹 مصطفی پورمحمدی: ۲۰۶.۳۹۷ رأی
⚜️____________________⚜️
💠 برای عضویت در کانال مسجد حضرت فاطمه زهرا ( سلام الله علیها ) روستای مطهر _ آمل ( اینجا کلیک ) کنید
#نقش_تفریح در زندگی همسران چیست؟
👈🏻گفته می شود تفریح، اتفاقی است که باعث نزدیک تر شدن افراد به هم می شود.
از غم ها می کاهد و شادی روانی ایجاد می کند.
آدم ها را از نظر عاطفی بهم نزدیک کرده و نیروی آن ها را افزایش می دهد.
در بسیاری مواقع عامل بازدارنده از انواع بیماری های روحی و جسمی است. آدم ها را امیدوارتر کرده و از افسردگی می رهاند.
👈🏻در اسلام این موضوع اهمیت بیشتری پیدا می کند، تا جایی که باعث سعادت و خوشبختی آدم ها می شود. به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
؛﷽
🔵اتحاد طرفداران قالیباف و جلیلی برای پیروزی در دور دوم
🔹با اعلام غیررسمی نتایج و قطعی شدن حضور پزشکیان و جلیلی در دور دوم، طرفداران قالیباف خیلی زود حمایت خود از سعید جلیلی به عنوان نماینده جبهه انقلاب را اعلام کردند.
🔹این موج حمایتی در روزهای آینده شدت بیشتری به خود میگیرد.
#انتخابات
#انتخاب_اصلح......به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
𝄞◉----⫷ شادی بی حساب نصیبتان⫸----◉𝄞
بـراى شـاد بـودن کـافـیـسـت
کــمــتــر فـکــرکــنــی
بـیـشـتـر احـسـاس کـنـی
کــمــتــر اخــم کــنــی
بـیـشـتـر لــبـخــنــد بــزنــی
کــمــتــر قــضــاوت کــنــی
بــیــشــتــر بـــپــذیــری
کــمــتــر گــلایــه کــنــی
بـیـشـتـر سـپـاسـگـزار بـاشـی👤🙏
شـروع هفتـه تـون عـالـی🌱🌺🌼🌴🏝️
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
اینقدر نگو :
اگه ببخشم کوچک می شوم
اگه با گذشت کردن کسی کوچک می شد ، خدا اینقدر بزرگ نبود....
#یک_فنجان_آرامش
.به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
👨👩👦👦 پدر و مادرهای علوی بخوانند.
علامه محمّد تقی مجلسی در روضة المتقين در شرح روايت: "أدّبوا أولادكم على حبّ علي عليهالسلام"
چنین میگویند:
فضائل امیرالمؤمنین علیهالسلام را برای فرزندانتان بخوانید و هرگاه چیزی برای آنان تهیه کردید که مورد پسند آنها بود (خوردنی، پوشیدنی، هدیه و ...) به آنها بگویید، این هدایا از طرف امیر المؤمنین علیهالسلام است و هرگاه بلایی از آنها دفع شد، بگویید به برکت مولا این بلایا از شما دفع شد، به این شکل آنها را تربیت کنید تا محبّت حضرت در دلهایشان نهادینه شود.
📖 روضة المتقين، ٨/٦٤٤
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
AUD-20220409-WA0017.
4.96M
🔸اذان مغرب به افق آمل
🎙شهید منا ،حاج محسن حاجی
حسنی کارگر
به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_ckareimaneh
قرار_عاشقی
در روایات اهل بیت(علیه السلام)
درمورد زیارت امام رضا(علیه السلام)
میفرمودند:
فرشتههای آسمان پیاپی برای
زیارتش، به زمین میآیند و
آتش دوزخ، بر زائران او
حرام شده است . . .
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_ckareimaneh
خدا چه میخورد؟
حکایت است که پادشاهی از وزیرخود پرسید:
بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد،
چه می پوشد و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.
وزیر سر در گریبان به خانه رفت .
وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟
و او حکایت بازگو کرد.
غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.
وزیر با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟
- غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟
- آفرین غلام دانا.
- خدا چه میپوشد؟
- رازها و گناه های بندگانش را
- مرحبا ای غلام
وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد
ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.
غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.
- چه کاری ؟
- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به
درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.
وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند
پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟
و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام
و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.
پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت38
✅ فصل یازدهم
باورم نمیشد به این سادگی از حاجآقایم، زندادشم، شیرین جان و خانه و زندگیام دل بکنم. گفتم: « من نمیتوانم طاقت بیاورم. دلم تنگ میشود.»اخمهایش تو هم رفت و گفت: « خیلی زرنگی. تو طاقت دوری نداری، آنوقت من چطور دلم برای تو و بچهها تنگ نشود؟! میترسم به این زودی چهار پنج نفر بشوید؛ آنوقت من چهکار کنم؟! »
گفتم: « زبانت را گاز بگیر. خدا نکند. »
آنقدر گفت و گفت تا راضی شدم. یکدفعه دیدم شوخی شوخی راهی همدان شدهام. گفتم: « فقط تا آخر عید. اگر دیدم نمیتوانم تاب بیاورم، برمیگردمها! »
همینکه این حرف را از دهانم شنید، دوید و اسباب اثاثیهی مختصری جمع کرد و گذاشت پشت ژیان و گفت: « حالا یک هفتهای همینطوری میرویم، انشاءاللّه طاقت میآوری. »
قبول کردم و رفتیم خانهی حاجآقایم. شیرین جان باورش نمیشد. زبانش بند آمده بود. بچهها را گذاشتیم پیشش و تا ظهر از همهی فامیل خداحافظی کردیم. بچهها از مادرم دل نمیکندند. خدیجه از بغل شیرین جان پایین نمیآمد. گریه میکرد و با آن زبان شیرینش پشت سر هم میگفت: « شینا، شینا »
هر طور بود از شینا جدایش کردم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. صمد آنقدر ماشین را پر کرده بود که دیگر جایی برای خودمان نبود. ژیان قارقار میکرد و جلو میرفت. همدان خیلی با قایش فرق میکرد. برایم همه چیز و همه جا غریب بود. روزهای اول دوری از حاجآقایم بیتابم میکرد. آنقدر که گاهی وقتها دور از چشم صمد مینشستم و هایهای گریه میکردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز میدیدم. هفتهی اول برای ناهار میآمد خانه. ناهار را با هم میخوردیم. کمی با بچهها بازی میکرد. چایش را میخورد و میرفت تا شب.
کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خرابکاری منافقین و تروریستها. صمد با فعالیتهای گروهکها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود.
آمدن ما به همدان فایدهی دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل میدانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا میخواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان میشدند. یا این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم.
یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس میخواند. قایش مدرسهی راهنمایی نداشت. اغلب بچهها برای تحصیل میرفتند رزن – که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچهها، مهمانداری و کارهای روزانه خستهام میکرد.
آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود.تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام میداد که صدای زنگ در بلند شد.تیمور رفت و در را باز کرد. از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم.برادرشوهرم، ستار،بود.داشت با تیمور حرف میزد.کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت:«من با داداش ستار میروم کتاب و دفتر بخرم.»
با تعجب گفتم:«صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.»
تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: « الان برمیگردیم. »شک برم داشت،گفتم:«چرا آقا ستار نمیآید تو؟»
همینطور که از اتاق بیرون میرفت، گفت:«برای شام میآییم.»دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم:«نه، طوری نشده.حتماً ستار چون صمد خانه نیست،خجالت کشیده بیاید تو. حتماً میخواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد،نزدیک غروب،دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار.تا در را باز کردم، پرسیدم:«چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشهی اتاق.هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. میگفت:«مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچههایم تنگ شده. آمدهام تیمور و صمد را ببینم.»
باید باور میکردم؟! نه،باور نکردم.اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم. دلهرهای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا.توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینیبوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاجآقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده میشوند. همان جلوی در وارفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده ، کسی جواب درست و حسابی نداد.همه یک کلام شده بودند:«صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.»
باید باور میکردم؛ اما باور نکردم. میدانستم دارند دروغ میگویند. اگر راست میگفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود.تیمور با برادرش کجا رفته؟!چرا هنوز برنگشتند.این همه مهان چطور یکدفعه هوای ما را کردند.
🔰ادامه دارد....
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت39
✅ فصل یازدهم
💥 مجبور بودم برای مهمانهایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا میپختم و اشک میریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم میبرد! منتظر صمد بودم. از دلآشوبه و نگرانی خوابم نمیبرد. تا صدای تقّهای میآمد، از جا میپریدم و چشم میدوختم به تاریکیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار.
💥 نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خوابهای آشفته و ناجور میدیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آمادهی رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سر کردم و گفتم: « من هم میآیم. »
💥 پدرشوهرم با عصبانیت گفت: « نه نمیشود. تو کجا میخواهی بیایی؟! ما کار داریم. تو بمان خانه پیش بچههایت. »
گریهام گرفت. مینالیدم و میگفتم: « تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من که میدانم صمد طوری شده. راستش را بگویید. »
پدرشوهرم دوباره گفت: « تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار میشوند، صبحانه میخواهند. »
💥 زارزار گریه میکردم و به پهنای صورتم اشک میریختم، گفتم: « شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الان میروم دادگاه انقلاب. »
این را که گفتم، پدرشوهرم کوتاه آمد. مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: « ما هم درست و حسابی خبر نداریم. میگویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است. »
این را که شنیدم، پاهایم سست شد. اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیمارستان با چشم، دنبال جنازهی صمد میگشتم که دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش.
💥 من و مادرشوهرم هم دنبالشان میدویدیم. تیمور داشت ریزریز جریان و اتفاقاتی را که افتاده بود برای پدرش تعریف می کرد و ما هم میشنیدیم که دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگیر میکنند.
💥 یکی از منافق ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی، زن را بازرسی بدنی نمیکنند و میگویند: « راستش را بگو اسلحه داری؟» زن قسم میخورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آنها را سوار ماشین میکنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یکدفعه ضامن نارنجکش را میکشد و میاندازد وسط ماشین. آقای مسگریان، دوست صمد، در دم شهید، اما صمد زخمی میشود.
💥 جلوی در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در نشسته بود گفت: « میخواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم. »
نگهبان مخالفت کرد و گفت: « ایشان ممنوعالملاقات هستند. »
دست خودم نبود. شروع کردم به گریه و التماس کردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم، دلش سوخت و گفت: « فقط تو میتوانی بروی تو. بیشتر از دو سه دقیقه نشود، زود برگرد. »
پاهایم رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم. با چشم تمام تختها را از نظر گذراندم. صمد در آن اتاق نبود. قلبم داشت از حرکت میایستاد. نفسم بالا نمیآمد. پس صمد من کجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟!
💥 یکدفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یکی از دوستان صمد. روی تخت کنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید، گفت: « سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیدهاند و اشاره کرد به تخت کناری. »
باورم نمیشد. یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونههایش تو رفته بود و استخوانهای زیر چشمهایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم. یک لحظه ترس بَرَم داشت. پاهای زردش، که از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشک شده بود. با خودم فکر کردم، نکند خدای نکرده...
💥 رفتم کنارش ایستادم. متوجهام شد. به آرامی چشمهایش را باز کرد و به سختی گفت: « بچهها کجا هستند؟! »
بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی میتوانستم حرف بزنم؛ اما به هر جانکندنی بود گفتم: « پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟! »
نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانهی تأیید تکان داد و چشم هایش را بست. این شد تمام حرفی که بین من و او زده شد. چشمم به سِرُم و کیسه خونی بود که به او وصل شده بود. همان پرستار سر رسید و اشاره کرد بروم ..
🔰ادامه دارد....
پروردگارا
امشب و در اين لحظه
به حق تمامی اسماء
و صفات بی انتهای خویش
آرزوی همه را به هدف اجابت بنشان
الهی هیچ کسی را از درگاهت
دست خالی برنگردان
از خدا میخوام
با یه حس خوب
با نوری از جنس امید
با دلی غرق شادی
و با قلبی سرشار از آرامش
امشب بخوابید
تا فردا با کلی انرژی
از خواب بیدار شوید
شبتون پر از ستارههائی✨
که آغازی دوباره رو نوید میدن
با آرزوی بهترینها برای شما خوبان
شبتون بخیر و سراسر آرامش
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh