eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
13.8هزار دنبال‌کننده
34.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃...تجربه زندگی...🍃
خاطره ی-عقد🌱
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 عروسی مامانم و بابام با عروسیه ((صمیمی ترین دوست بابام آقا محمد)) یه روز شده بود. خلاصه دوستای بابام میان عروسی بابام و زناشونو میفرستن عروسی ((دوست بابام آقا محمد))..  بعد عروسی آخرش نقشه میریزن مامانم و بابام با لباس عروسی میرن تو اون یکی عروسیه یعنی میشن دو تا عروس و دو تا دوماد ...فیلم بردار مامانم اینا هم میان و ازین اتفاقا فیلم میگیرن 😍 منتها 😐😐😐 نمیدونم چجوری بوده که اون قسمت که اینا رفتن تو عروسی دومیه رو میریزن توی یه ویدئوی دیگه که اولش فیلم سینمایی بوده و آخرش همین قسمت از فیلم عروسی مامان بابام رو گذاشته بودن.... بعد پسرعموم که ۱۳ سالش بود بدون اینکه بدونه ویدئو رو میده به دوستش 😐😐😐😐😐و ازون به بعد دیگه اون ویدئو برنگشت تو خونه ی ما .در واقع فیلم عروسی مامان بابام اون قسمت آخرش پخش شده 😅😅😅😅 پینوشت :فقط یه قسمت از فیلم عروسی که کیک میذارن دهن همدیگه 😐😐😂😂😐😐 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
👌داستانی فوق العاده زیبا تقدیم به شما بزرگوار که خوب و فهمیده و دوست داشتنی هستین و محترم 🌸🍃 هروقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاقم، میگفت چرااسراف؟چراهدردادن انرژی ؟ آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه ! اطاقم که بهم ریخته بود میگفت :تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه.. حتی درزمان بیماریش نیز تذکر میداد مدام حرفهای تکراری وعذاب‌آور، تااینکه روزخوشی فرارسید؛چون می بایست درشرکت بزرگی برای کار،مصاحبه بدم. باخودگفتم اگرقبول شدم،این خونه کسل کننده و پُراز توبیخ رو، ترک میکنم. صبح زود حمام کردم، بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بِهم‌پول‌دادوبالبخندگفت:فرزندم!😍 🍃۱_مُرَتب و منظم باش؛ 🌺۲_ همیشه خیرخواه دیگران‌باش 🍃۳_مثبت اندیش باش؛ 🌺۴-خودت رو باور داشته باش؛ تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم ازنصیحت دست بردار نیست واین لحظات شیرین رو زهرمارم میکنه!😔 باسرعت به شرکت رویایی ام رفتم،به در شرکت رسیدم،باتعجب دیدم هیچ نگهبان وتشریفاتی نبود،فقط چندتابلو راهنمابود! به محض ورود،دیدم اشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله.. اومدم تو راهرو ، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، یاد پند پدرم افتادم که میگفت:خیرخواه باش؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیوفته! از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم..‌ پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ ها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا اونارو خاموش کردم! به بخش مرکزی رسیدم ودیدم افراد زیادی زودترازمن برای همان کار آمدن ومنتظرند نوبتشون برسه چهره ولباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛خصوصاً اونایی که ازمدرک دانشگاههای غربی شون تعریف میکردن! عجیب بود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه میامد بیرون! باخودم گفتم:اینا بااین دَک و پوزشون رد شدن،مگرممکنه من قبول بشم؟عُمرا!! بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن! باز یادپند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم🍃🌺 *اونروز حرفای بابام بهم انرژی میداد* توی این فکرا بودم که اسممو صدا زدن. وارداتاق مصاحبه‌شدم،دیدم۳نفرنشستن وبه من نگاه میکنند یکیشون گفت:کِی میخواهی کارتو شروع کنی❓ لحظه ای فکر کردم،داره مسخره م میکنه یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش❗️ پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ِان شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده ام یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی‼️ باتعجب گفتم: هنوزکه سوالی نپرسیدید گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود. بادوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی ازدرب ورود تااینجا، نقصها رو اصلاح کنی.. درآن لحظه همه چی ازذهنم پاک شد، کار،مصاحبه،شغل و.. هیچ چیزجزصورت پدرم راندیدم،کسیکه ظاهرش سختگیر،امادرونش پرازمحبت بودوآینده نگری.. 🌺عزیزانم!🌺 🍃در ماوراء نصایح وتوبیخهای‌ و ، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن راخواهید فهمید... دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
با خواهر شوهرم دعوا کردم . . . •°•°•°•°•°•°•°•°•💙•°•°•°•°•°•°•°• ‌ سلام ادمین جان لطفا پیام منم بزار کانال ممنون میشم راستش چند وقت پیش شوهرم با خاهرش دعوای شدید کرده بوده منم خبر نداشتم تا اینکه گوشیم زنگ خورد خاهر شوهرم بود هر چی از دهنش دراومد و لایق خودش بود بهم گفت منم هیچی نگفتم و قطع کردم الان از شما میخام راهنماییم کنید دیدمش چطور رفتار کنم همسرم میگه هر چی فحش بهش میدی اگر حرف نزنی نه من نه تو ولی من به خاطر همسرم میگم بزار هیچی نگم نمیدونم به خدا مگه خدا نیست و نابودشون کنه دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
#اینجا_سفره_دل_بازه وسواس غسل 🌸🍃 سلآم آسمان جونم یه پیام خیلی فوری دارم که دنبال چاره واسه مشکلم
🌸🍃🌸🌸🌸🍃🍃 سلام به دوست عزیزم که ۱۵سالشه ودرغسل کردن مشگل داره عزیزم منم وسواس داشتم اینای که شماگفتی همشومن درک کردم هرکاری میکردم این وسواس دست ازسرم برنمیداشت تااینکه بااستادعزیزخانم بیگدلی آشناشدم اگرخاستی بهم اطلاع بدین تالینکش روبهت بدم خیلی کمک میکنه اسمه منم باشه مامان محمدصادق دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
ترس من از شب عروسی 🌸🍃 🙂سلام راستش مشکل من یکم با بقیه متفاوته و شاید بگید خنده دار ولی برا من شده یه معضل😐😭 من ۱۷ سالمه عقد کردم و ۲ هفته دیگ عروسیمه شوهرم خداروشکر مرد خوبیه دوسش دارم ولی به شدتتتتتتت دارم از شب عروسی میترسم😭😭😭😭 یعنی فقط هر شب با فکر اون شب به لرزه میفتم از خجالت و ترس نمیدونم چیکار کنم روم نمیشه درباره این موضوع با کسی صحبت کنم 😭😭هر شب با ترس میخوابم وقتی فکر میکنم از خجالت میمیرم فک کنم بعدش حتی روم نشه تو صورتش نگا کنم خیلی با خودم کلنجار میرم ک خیلی از آدما این اتفاق براشون افتاده و هیچیشون نشده اما اصلا قانع نمیشم نمیدونم با این ترس چجوری مقابله کنم 🚶‍♀🚶‍♀🚶‍♀لطفا کمکم کنید دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
یک زندگی یک خاطره👇
🍃...تجربه زندگی...🍃
یک زندگی یک خاطره👇
منو همسرم نامزد بودیم یه روز اومد خونمون اونروزم ما عروسی دعوت بودیم مامانم به من گفت پاشو بریم کادوشونو بدیم بیایم‌ من گفتم نمیام به داداشم گفت از پیش ابجیت اینا تکون نخوری تا من بیام🤨🤨 تا اینجارو داشته باشید من یه لباس قهوه ای داشتم که همسرم خیلی خوشش میومد اونروز من یه لباس صرورتی آستین خفاشی پوشیده بودم مامانم رفت عروسی داداشمم رفت حیاط شوهرم گفت از این لباست خوشم نمیاد برو اون لباس قهوه ایتو بپوش تا اونروز حتی ما همدیگه رو بوس هم نکرده بودیم آقا من رفتم اتاق لباسمو عوض کردمو اومدم نشستم پیش شوهرم مامانم ازعروسی اومد دید من لباسم عوض شده فکر کرد کاری کردیم صدا زد تو اتاق تا میتونست فحش بارم میکرد و میگفت خاک تو سرت پنج دقیقه تنهات گذاشتم نتونستی خودتو نگه داری خاک تو سرت😂😂😂😂😂خلاصه آش نخورده و دهن سوخته دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃 صرفا خاطره🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃 صرفا خاطره🍃
خاطره بگم من ششمین دختر خانوادم یعنی برادر بزرگتر از خودم ندارم همیشه از مادرم میپرسیدم مامان وقتی بدنیا اومدم خوشحال شدی یا ضدحال خوردی چون دخترم همیشه هم میگه خیلی خوشحال شدم مادرم خیلی باکلاس هست میدونم دختر دوست داره ولی بعد پنج دختر بازم دختر بیاره خداشاهده ضدحاله خلاصه همیشه ادعا میکنه که از تولدم خوشحال بوده بعد مچ گیری کردم تو مهمونی داشت حرف میزد من وقتی زینب(تو خونه بم میگن زینب) بدنیا اوردم خبر خوب شنیدم که اینقدر خوشحال بودم وقتی بچم دختربود همچنان خوشحال بودم بعد اروم گفتم مامان واقعا از تولدم خوشحال بودی یا به خاطر اون خبر خوشحال بودی 😂😂😂مادرم با شرمندگی گفت خب دیگه خوشحال بودم اینم بگم با انکه هفت خواهر بودیم پدرو مادرمون خیلی دوست داشتن پسردار بشن ولی همیشه مارو دوست داشتن و حتی بیشتر از پسرها مارو دوست داشتن الان که سه تا برادر دارم بازم دخترهارو خیلی دوست دارن ولی خیلی خوب مچ گیری کردم 😂 به قول مادرم بچه باید خوب باشه دختر و پسرش مهم نیس دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دو روز از معجزه ی زندگیم میگذره الهی شککککررررررررر😍🍃🍃🍃🍃🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دو روز از معجزه ی زندگیم میگذره الهی شککککررررررررر😍🍃🍃🍃🍃🍃
سلام الان که اینو می نویسم 2 روز از روز وقوع بزرگترین معجزه زندگی من رخ داد می گذره. تمام هفته گذشته رو به تلخی گذروندم. همش فکرای عجیب غریب میومد سراغم. پریود نمی شدم. اعصابم خورد بود. با همه بد اخلاق بودم. زود رنج شده بودم. دردهای پریود داشت منو از پا در می آورد اما باز هم به خاطر کار باید از خونه بیرون میومدم. روز یکشنبه بعد از ظهر به علت سر درد بیش از حد که داشتم میخواستم قرص بخورم به پیشنهاد مامانم و دوستای نی نی سایتیم بی بی گذاشتم که منفی بود. بلافاصله بعد از دیدن جواب بی بی قرص خوردم. رفتم به کارام رسیدم. همش احساس ضعف می کردم. گرسنه نبودم. فقط ضعف داشتم. هی شکلات می خوردم کیک میخوردم. اما دوباره 1 ساعت بعد بازم ضعف داشتم و همون ضعف برام سردرد شدید میاورد. میخواستم لاغر کنم. چاق نیستم اما دوست داشتم تناسب اندام داشته باشم. از این که ضعف می کردم ذوق می کردم می گفتم داره کالری می سوزه. زبان روز سه شنبه به پیشنهاد من به همسرم گفتم بریم رویان اونم قبول کرد. اصلا با اینکه خیلی اون دور و بر رفته بودم اصلا مسیرش یادم نمیومد. از جلوش رد شدیم اما اون ، اونور اتوبان بود. قبلا هم برای رویان استخاره کرده بودیم بد اومده بود. همسرم می گفت با خدا لج نکن وقتی خدا میگه نه یعنی نه . رفتیم خونه فرداش هم من با کلی بد اخلاقی اومدم سر کار و بعد از ظهر هم رفتم کلاس. سر کلاس هم با یکی از دوستام بحثم شد و آخرای کلاس دیگه نموندم زدم بیرون. رفتم خونه بابام اینا. اصلا حوصله نداشتم. دلم میخواست اون شب تموم بشه برم خونمون. داداشم و مامانم اینا میخواستن بیان خونه ما خودشونو دعوت کردن برای فردا شب. منم گفتم باشه بیاید اما اصلا حوصله نداشتم. برای خودم هم خیلی عجیب بود که چرا اینقدر بی حوصله ام. شب داشتیم بر می گشتیم خونه بی مقدمه کلی توی ماشین با همسرم در مورد اتفاقای روز حرف زدیم و من حرص خوردم اون بنده خدا هی میخوایت منو آروم کنه اما نمی شد. یه لحظه احساس کردم زیر دلم داره سوراخ میشه. گفتم سعید به خدا یه چیزی این تو هست. نکنه فیبرومه اینقدر بزرگ شد که داره همه چیز رو به هم میریزه و.... صبح پنجشنبه بلندشدم نماز خوندم و بعد از نماز قرآن رو باز کردم و از خدا خواستم که خودش یه راهی باز کنه. بعد از نماز رفتم بی بی گذاشتم واااااااااااااای خیلی لحظات سختی بود چشمامو بسته بودم که نتیجه رو نبینم. آروم دستمو از روی چشمم بر داشتم واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای خدایا چی می دیدم. یک خط پر رنگ و یه خط کم رنگ. سراسیمه از دستشویی بیرون اومدم و سعید رو بیدار کردم. با کلی گریه و زاری بهش گفتم که چی شده. اولش شوکه بود خواب بود گفت باشه حالا بخواب بعدا میریم دکتر. من با هق هق گریه گفتم نه پاشو الان بریم آزمایشگاه. طفلی بلند شد و یه دوش گرفت رفتیم آزمایشگاه. توی آزمایشگاه اون خانوم تکنسین آزمایشگاه ازم می پرسید دوست داری بچه دار بشی یا نه ؟ چند ساله اقدام کردی؟ چه کارایی انجام دادی و .......... بعد آخرشم ازم قول گرفت که اگه جواب مثبت بود بهش خبر بدم. گفتن 2:30 دیگه جواب آماده میشه. از آزمایشگاه اومدیم بیرون یه نون تازه خریدیم و رفتیم خونه صبحانه خوردیم. ساعت نمی گذشت. معلوم بود سعید استرس داره اما میخواست که به روی خودش نیاره. می گفت اگه مثبت هم نشه بهتر برنامه سفر کربلامون به هم نمی خوره. و.... بالاخره ساعت یک ربع به ده رفتیم آزمایشگاه . به سعید می گفتم زوده الان بریم جوابو نمی دن بهمون میگفت نه بابا اونا الان جوابو آماده کردن. رفتیم دم آزمایشگاه جای پارک نبود قرار شد سعید توی ماشین بشینه و من برم جواب رو بگیرم. رفتم گفتن جواب آماده نیست با عصبانیت اومدم بیرون طفلی فکر کرد جواب منفی بوده سریع ماشین رو روشن کرد که بریم. گفتم نه بابا آماده نیست. توی ماشین نشستیم تا یک ربع بعد که دوباره من رفتم تو بهش گفتم بشین الان میام. رفتم دوباره گفت حاضر نیست. مجبور شدم 10 دقیقه بشینم. وقتی انم متصدی آزمایشگاه اسمم رو صدا کرد رفتم دم باجه گفت دوست داری نی نی دار بشی گفتم هر چی خدا بخواد بهم خندید و برگه رو داد دستمسئول اون قسمت که مهر بزنه. ایشون هم با لبخند برگه رو بهم تحویل دادن. وااااااااااااااااااااااای فقط خدا می دونه چه حسی داشتم. مثبت بود. جواب آزمایش بارداری من مثبت بود. از شدت ذوق گریه می کردم. همون لحظه سعید وارد آزمایشگاه شد و دید من دارم گریه می کنم سریع از در آزمایشگاه بیرون رفت منم پشت سرش رفتم و اون توی راه تا برسیم به ماشین منو دلداری می داد که اشکال نداره مهم نیست خدا نخواسته بهش فکر نکن و..... من فقط گریه می کردم. باورم نمیشد. نمی تونستم حرف بزنم. توی ماشین که نشستم همسرم در حال دور زدن بود همش می گفت گریه نکن بیخیال و.... من با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم سعید خدا به ما نی نی داده. واااااای انگار زمان ایستاد فقط منو
🍃...تجربه زندگی...🍃
سلام الان که اینو می نویسم 2 روز از روز وقوع بزرگترین معجزه زندگی من رخ داد می گذره. تمام هفته گذش
نگاه می کرد. هی مرتب می گفت راست میگی تو رو خدا راست میگی با من شوخی نکن. جدی باش و..... منم با صدای بلند گریه می کردم و براش قسم میخوردم که راست میگم. سعید هم شروع به گریه کرد. بله بالاخره بزرگترین معجزه زندگی مشترک ما در روز پنجشنبه 28 آذرماه 1392 به وقوع پیوست. خدایا صد سال اگه به درگاهت سجده کنم و شکر کنم کمه. خدایا این نعمت به اندازه بزرگی و کرم و لطف توئه نه اندازه لیاقت من. الهی! به حق این روزهای عزیز به حق خون خدا خودت میدونی انتظار چقدر سخته پس هیچ وقت ما بنده هاتو با انتظار امتحان نکن. خدایا به حق شیر خواره مظلوم امام حسین (ع) همه خانومایی که منتظر یه بچه خوب و سالم و صالح هستند قسمتشون کن. دامن همشونو سبز کن. خدایا به حق معصومیت این طفل بی گناه که به من هدیه کردی به همه خانوم های منتظر رو شاد کن. ‌‍‌ دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100