eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
14هزار دنبال‌کننده
33.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
6 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 ماجرای نصف گوجه
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 ماجرای نصف گوجه
سلام دست مریزاد بخاطر کانال فوق العاده‌ای که دارین😍 این متن و یه جا خوندم حیفم اومد براتون نفرستم... 🌸🍃 زهرا خانم متأهله و 35 سالشه ، چهارتا بچه داره، دختر بزرگش دبیرستانی و کوچکترین بچه اش 5 ساله است شوهرش احمد آقا كار خوبي داره و در آمدش متوسطه . مستأجر نيستن اما خونه شون کوچولو و حياطي هست زهرا خانم خيلي كدبانوه وشوهرش رو هم خيلي دوست داره زهرا جون تعريف ميكنه: بس که شوهرمو دوست دارم صرفه جويي عادتم شد كه تو زندگي به همسر جان فشار نياد هميشه هم آرزو می کردم کاش تحصیلاتم رو ادامه ميدادم تا کار کنم و بتونم کمکش کنم، اما به زور دبیرستانو تموم کردم. چون قبل ١٨سالگي نشستيم پاي سفره عقد و بعدش .... مایحتاج خونه رو اعم از سبزیجات و میوه رو اغلب خود احمد اقا میخره یعنی خرج خونه رو بهم نمیده. با اين اوضاع بازار هم من ياد گرفتم كه چجوري كم خرج كنم تا فشار بیشتری بهش نیاد حتی با پول ماهانه خودم به كمك همسایه ها یه صندوق قرعه كشي راه انداختيم و نيت داشتم با پولش تو حیاط دو تا اتاق بسازیم و اجاره اش بدیم تا كمك خرجمون باشه حتی تو سبزیجات هم صرفه جویی میکردم مثلا تو روز بیشتر از یه گوجه استفاده نمیکنم بعضی وقتام فقط نصف گوجه. سالادو با نصف گوجه و یک چهارم خیار و یک چهارم فلفل دلمه و یک چهارم هویج درست میکردم. و با بقیه اش یه چیز دیگه درست میکردم اینطوريا بود كه صرفه جويي شعار اول بود هر روز شوهرم ازم میپرسه امروز چی بخرم؟ میگم هیچی، شکر خدا هنوز کلی سبزی و میوه داریم. یعنی یه کیلو گوجه نصف ماه باقی میموند. بالاخره شوهرم هم حواسش بود تقریبا کی میوه و سبزیمون تموم میشه و به اين روند عادت كرد یه روز جمعه قبل از نماز ظهر شوهرم تنها رفته بود ديدن برادر بزرگش ( گاهي تنها ميرفت) اخرای روز بود که جاریم پیام داد: دیوونه فقط یه دونه گوجه فرنگی؟؟ تعجب کردم و پیام دادم: یعنی چی؟ متوجه نشدم! جواب داد: با پیامک نمیشه ، بعدا که وقت مناسب شد زنگ میزنم و برات توضيح ميدم تمام روز منتظر تماسش بودم و هی پیام میدادم: توضیح بده اون جواب میداد: شوهرم که بخوابه زنگ میزنم. شب شد و ساعت 11 احمدآقا خوابید و من بی صبرانه منتظر تماس جاریم بودم که توضیح بده. گوشیمو برداشتم و رفتم يه اتاق دیگه ، بلاخره زنگ زد. و توضیح داد و گفت که وقتي احمد خونه شون بوده، داداشش بهش گفته امروز قراره خواستگار بياد برا دخترم ميخوام تو هم باشي احمداقا هم گفته: والله داداش منم هوس کردم دوباره زن بگیرم! شوهرش تعجب میکنه و میگه: زن بگيري!خرج عروسی کم نیست كه!!! مهریه و اجاره خونه و خرجی و كلي چيزاي ديگه احمدآقا جواب داد: خرج اوليه رو دارم خدا رو شکر که از حقوقم تونستم پس انداز کنم، خونه هم که نیازی به اجاره نیست تو حیاط قراره دوتا اتاق بسازيم !!! خرجی هم که کاری نداره، عروس جدید با ما غذا میخوره، که اونم خرج زیادی نیست چون زهرا روزی یه گوجه بیشتر استفاده نمیکنه یعنی یه کیلو گوجه فرنگي نصف ماه تقريبا طول ميكشه تا اينكه تموم بشه!!! داداشش که اینو شنیده گفته: خودت بهتر میدونی ، حالا که اینطوره پس توکل به خدا! وهمه این حرفا رو جاریش يواشكي میشنید... وقتی كه هر دوشون خواستن برن بيرون داداش احمدآقا از زنش پرسید چیزی میخواد که سر راه بخره؟ اونم همه مایحتاج خونه رو گفت، شوهرش گفت یه کم رعایت کن ، زنای مردم روزی یه دونه گوجه استفاده میکنن اونوقت تو اینطوری؟ اينقدر ولخرج!!! زهرا ميگه: ... یعنی عاقبت صرفه جوییم اینه که بره سرم هوو بیاره؟!! زهرا خانم میگه: فرداش که احمد آقا داشت میرفت سرکار، نپرسید که چیزی بخره یا نه ، چون هنوز وقت تموم شدن گوجه نرسیده بود. سورپرایزش کردم و گفتم: یه کیلو گوجه بخر، لازم داريم تعجب کرد و گفت: پس یه کیلو گوجه ای که پنج روز پیش خریدم چی شد؟ بهش گفتم رفته ماه عسل... زهرا خانم تعريف ميكنه : از اون روز دیگه صرفه جویی نکردم خصوصا تو گوجه فرنگی. یه جوری استفاده میکردم که انگار قسم خورده بودم شب بخوابيم یه دونه گوجه هم تو يخچال نباشه! و حتی پول قرعه كشي ماهانه رو که از خرجی شخصی خودش شرکت کرده بود وقرار بود دوتا اتاق اون ور حياط بسازن رو هم وقتي تحويل گرفت رفت و برا خودش طلا خرید، و وقتی هم احمدآقا سراغش رو گرفت گفتم بدهي داشتم پس دادم اخه گاهي قرض میگرفتم تا کمک خرجت باشم، و گرنه تو واقعا فکر کردی یه کیلو گوجه فرنگی برا دو هفته کافیه؟ از این ماجرا سه سال میگذره و از اون روز احمدآقا مجبوره كاغذ ومداد بياره كه حساب کتاب کنه که چطور حقوقش کفاف یه ماهو بده ازهمه مهمتر همه پس اندازی که واسه مهریه زن جدید کنار گذاشته بودو خرج کرد و از میوه فروشم نسیه جنس میگرفت و حسرت روزی یه گوجه فرنگی و یه کیلو برای دو هفته رو میخورد🍅 نتیجه این داستان چیه؟ اینکه به اندازه ظرفیت و معرفت هر کسی براش مایه بذارید دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 یادمان باشد
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 #ارسال_اعضا یادمان باشد
ما آدم‌ها خوب بلدیم بعد از شنیدن داستان زندگی دیگران بگوییم: «اگر من بودم هرگز این کار را نمی‌کردم!» غافل از آنکه یکی از بازی‌های زندگی این است که آدمی را با همان «هرگزِ با اطمینان» پرت کند وسط همان داستان و مشغولِ همان عمل نکوهش شده ! یادمان باشد قصه های زندگی تکراری‌اند، فقط جای شخصیت‌ها عوض می‌شوند و آنکه با تعصبی کورکورانه پیش می‌رود، سقوطی عمیق‌تر دارد. دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 قضاوت کردم ولی خدا
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 قضاوت کردم ولی خدا
قضاوت کردم و خدا....👇 🌸🍃 سلام آسمان جان اتفاقی که توی زندگی من به صورت واقعی اتفاق افتاده رو میخوام براتون بگم که به هیچکس نمیتونم بگم 😔 چند سال قبل برادر من عاشق دختری بود که این بنده خدا همه چیزش خوب و عالی بود از لحاظ قیافه تحصیلات آداب معاشرت حجاب در کل عاللللللی بود اما مشکل شنوایی داشت و از سمعک استفاده می‌کرد 😔 دقیقا روزهایی بود که من برا بچه دومم باردار بودم و دوران بارداری رو به سر می‌بردم که این جریان پیش اومد😔 من خیلی سخخخخخت مخالفت میکردم و میگفتم تو اقوام زشته که میخواییم بریم یه دختر ناشنوا بگیریم که بعد بهمون بگن رفتین دختر سمعکی برا پسرتون انتخاب کردین که ای کاش زبونم لال میشد و سکوت میکردم 😭 به خاطر مخالفت ها برادرم منصرف شد و با دختری که خودم براش انتخاب کردم و خواهر دوستم بود و با توجه به شناختی که از دوستم داشتم انتخاب کردم وگرنه هیچ شناختی از خواهرش نداشتم فکر میکردم مثل خواهرشه.... ازدواج کرد که ای کاش سکوت میکردم وچیزی نمیگفتم که الان همه مخالف این دختر هستن نه آداب معاشرت داره نه اجتماعیه و اصلاااااااا به خودش نمیرسه نه تیپی نه قیافه ای نه زیبایی و معذرت میخوام همیشه بوی عرق میده😞 که خودم حالم بهم میخوره وقتی کنارم میشینه😞 یعنی اگر جایی با من بیاد فقط باید خجالت بکشم یه سلام کردن درستی بلد نیست مثل بچه ها فقط میگه (سلام) همین و بس...... فقط مرتب نماز میخونه و قرآن که والا هیچ جای دینمون نیومده که به خودتون نرسید و آداب معاشرتتون ضعیف باشه تو جمع نباشید یعنی اصلا تو جمع خانوادگی نیست میگه شماها غیبت میکنید😐 همیشه داخل اتاق تنها نشسته و ذکر میگه و قرآن میخونه 😐 البته داداش منم مومن و مذهبی هست نه تا این حد... اخلاقش عالی تحصیل کرده با همه بگو بخند داره خوشتیپ خلاصه از هر نظر عالیه الان همه از دست من ناراحتن که انتخاب تو بوده حتی دادشم چندین بار بهم گفته یعنی یه جورایی پشیمونه 😞 متاسفانه اصلا حرف گوش نمیگیره وقتی میگی به خودت برس برو لباس بخر ماشالله دادشم وضع مالیش عالیه داداشم میگه باید به زور ببرمش خیابون براش چادر بگیرم کفش بگیرم ما خواهرها هم هر چی بهش میگیم برو لباس بخر تیپ بزن به خودت برس حرف گوش نمیکنه 21 سالش هم هست بچه هم نیست.... این از قضیه زن داداشم.... 😐 و اما اتفاقی که برا خودم افتاد متاسفانه پسرم که به دنیا اومد هیچ مشکلی نداشت حتی توی دوران بارداری هم عالی بود و هیچ مشکلی نداشتم بعد از زایمان هم همه چی نرمال بود نه خودم و بچم هیچ مشکلی نداشتیم یعنی فقط یه شب بیمارستان بودیم همه چیز عالی بود.. پسرم که یکسالش شد نگران صحبت کردنش شدم اما نه زیاد... با توجه به پسر اولم که یکسالش بود همه چیز میگفت تا دو سالگی دیدم اصلا صحبت نمیکنه بردمش دکتر گفت باید نوار گوش بگیری با توجه با اینکه باید خواب باشه تا مدتی موفق نمی‌شدیم که انجام بدیم گذشت تا 2/5 سالگی که دکتر گفت متاسفانه پسرتون مشکل شنوایی داره و باید از سمعک استفاده کنه یعنی واقعا دنیا رو سرم خراب شد😭😭😭 الان پسرم 5 سالشه اما هنوز نمیتونه درست صحبت کنه یعنی تلفظش خیلی مشکل داره خدا میدونه تو این مدت چه حرفا که نشنیدم😭 از خانوادم از غریبه از شوهر خواهرم از زن داداشام از خواهرم چه قضاوت‌های که در موردم نشد... 😭 چقدر خوشحالی کردن 😭 همه رو واگذار کردم به خدا و هرگز حلالشون نمیکنم که ان شاء الله که خدا جوابگو شون باشه 🙏🏻 خیلی توبه کردم و اشک ریختم خیلی برا اون دختر دعا کردم شنیدم ازدواج کرده و شوهر خیلی خوبی نصیبش شده خدا را صد هزار مرتبه شکر 🙏🏻 داداشم تا حالا چندین بار بهم گفت بد قضاوت کردی خدا سرت آورد 😞 واقعا هم راست میگه... مگه دختری که از سمعک استفاده میکنه حق ازدواج و زندگی کردن نداره.... 😞 ان شاء الله که خدا توبه منو قبول کنه و منو ببخشه 😭 خیلی بد قضاوت کردم و خدا هم سرم آورد 😭 دوستان یاد بگیریم که هیچ وقت دیگران رو قضاوت نکنیم قاضی فقط خداست... دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 من یه خواستگار دارم
سلام آسمان جان برای اون دختر خانم ۲۱ ساله ای که خواستگار داشتن👇👇👇👇👇 🌸🍃🌸🍃 و نمیدونستن با کدوم معیار جلو برن یه دوره هست به نام دختران آگاهِ فاما توی اینترنت بزنه براش میاره یه مقدار پول باید بده که تهیش کنه ولی دوره خیلی خیلی عالی برای دخترانیه که می‌خوان ازدواج کنن دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍃🌸 پیراهنِ خنکِ سفید رنگمو پوشیدم و موهامو با یک گیره یِ فلزی پشتِ سرم محکم میکنم ! میریزم برایِ خودم و شکرپنیر هایِ گلِ محمدیِ سوغاتِ اردبیل رو میریزم تویِ قندونِ سفالی و کوچکِ میبدی ؛ به چشم بهم زدنی عطرِ گلاب و گل محمدی از قندون میپره ...! تا زیر پرده ایی رو میزنم کنار دو سه گنجشک از لبه یِ بیرونیِ پنجره هراسون پرواز میکنن و میرن پنجره رو باز میکنم ، میریزه توی هام همینجا میشینم و بی خیالِ خوابِ غمگینِ دیشب ، لذت میبرم از امروزِ قشنگ..! دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 دلنوشت
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 دلنوشت
🌸🍃 اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم، کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم. دوستانم را برای صرف غذا به خانه ام دعوت می کردم حتی اگر فرش خانه ام کثیف و لکه دار و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده شده بود. درسالن پذیرایی ام، ذرت بوداده می خوردم و اگر کسی می خواست که آتش شومینه را روشن کند، نگران کثیفی خانه ام نمی شدم. پای صحبت های پدربزرگم می نشستم تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند و در یک شب زیبای تابستانی، پنجره های اتاق را نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد. شمع هایی که به شکل گل رز هستند و مدت ها روی میز جا خوش کرده اند را روشن میکردم و به نور زیبای آنها خیره می شدم. با فرزندانم بر روی چمن می نشستم بدون آنکه نگران لکه های سبزی شوم که بر روی لباسم نقش می بندند. با تماشای تلویزیون کمتر اشک می ریختم و قهقهه خنده سر می دادم و با دیدن زندگی، بیشتر می خندیدم. هر وقت که احساس کسالت می کردم، در رختخواب می ماندم و از اینکه آن روز را کار نکردم، فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است. اگر شانس یک بار زندگی دوباره به من داده می شد، هر دقیقه ی آنرا متوقف می کردم، آن را به دقت می دیدم، به آن حیات می دادم و هرگز آنرا پس نمی دادم.. اگر یک بار دیگر به دنیا می آمدم... دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 مادرشوهرم مهربان باش
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 مادرشوهرم مهربان باش
سلام خیلی این کانال رو دوست دارم و واقعا هم آموزندست .. خیلی امروز ناراحتم خیلی😔مادر شوهرم یکماه رفته بود جایی خونه نبود و کل کارای خونه به عهده ی من بود با یه بچه ی یه ساله😔 دیروز نزاشتم شوهرم بره سرکار گفتم بیا فرشهای مامانتو بشوریم و خونه تکونی کنیم (با مادرشوهرم یجا زندگی میکنیم) شوهرمم قبول کرد و کمکم کرد و فرش ها رو باهم شستیم و پرده هاشو شستم و خونشو قشنگ شستیم و تمیز کردیم فقط هم با وایتکس کار میکردم بخدا پشت دستم سوراخ شده دستام میسوزه ناخنام درد میکنه حتی جاریم که خونش نزدیکه نیومد کمک نکرد... حالا امروز مادرشوهرم اومده بعد میبینم همش میگه نچ نچ خونه رو ببین چقد کثیفه چقد بهم ریخته بعد بهش میگم مامان یعنی خونه مرتب نیست ؟ میگه نه کجاش مرتبه😔 گفتم پس اینهمه زحمتی که من و شوهرم کشیدیم چی ؟ گفت تو که فقط فرشهارو شستی 😒 واااااااییییی خددددداااااا میخواستم سرمو بکوبم به دیوار😡دیگه برام شده وظیفه😔پدر شوهرمم امروز داد میزنه به شوهرم میگه از اینجا برو واسه خودت برو خونه پیدا کن😔یعنی اینا زحمتا و خوبیای منو نمیبینن؟؟ دیگه من که نمیتونم جونمو بزارم کف خونه😔تورو خدا دعا کنین منم صاحب خونه بشم یا شوهرم راضی بشه بریم مستاجری😞 دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100