4_5857215380237337029.mp3
1.69M
#ازدواج
#فایل_اول
💕یک جشن عروسی اسلامی که درآن هیچ گناهی نباشد
باید دارای چه شرایطی باشد❓
#سخنان_ناب_و_زیبای_استاد_آقارضا
@sokhananiziba
https://chat.whatsapp.com/DRjeQxaD2J97VSKliu7W8t
4_5857215380237337067.mp3
1.66M
#ازدواج
#فایل_دوم
🎊در جشن عروسی اسلامی موسیقی وآهنگ وشادی ورقص درآن مجازاست؟؟
#سخنان_ناب_و_زیبای_استاد_آقارضا
@sokhananiziba
https://chat.whatsapp.com/DRjeQxaD2J97VSKliu7W8t
💕 خانواده های زیادی با نزدیک شدن فرزندشان به سن ازدواج به جای جشن و سرور، عزا می گیرند...
#قبل_از_ازدواج
💝 @sokhananiziba
4_5836995842438859110.opus
576.4K
#همسرداری
💟خانمی از رفتار همسرشون گله کردن که پول یا چیزی ک میخان براشون بخره هیچ وقت همون موقعه انجام نمیده...
🔺و با توجه به درآمد کم همسر از خیلی چیزا و آرزوهاشون چشم پوشی میکنن....
🔻و اما حالا احساس میکنن از این صبر و سادگی و قناعت ایشون داره سو استفاده میشه و تحت فشارن و خسته شدن ......⁉️⁉️
#سخنان_ناب_و_زیبای_استاد_آقارضا
@sokhananiziba
https://chat.whatsapp.com/DRjeQxaD2J97VSKliu7W8t
❤️همیشه در زندگی بر اساس معیار خدایی زندگی کنیم.
💙محبت، احترام، صداقت، گذشت کردن،ایثار، فداکاری ، درک طرف مقابل و ...
اینها همه زندگی را رشد می دهد.
اگر زندگی موفقی می خواهیم داشته باشیم باید به اصول اخلاقی پای بند باشیم.
💙گاهی صداقت سخت است اما هزینه این سختی را بپردازیم.
همیشه بدانیم راستگو بودن هزینه اش کمتر از دروغ گفتن است.
#پس_از_ازدواج
💝 @sokhananiziba
4_5857215380237329499.mp3
4.89M
#توکل
✳️چرا بعضی ها با اینکه تمام امور را به خدا میسپارند اما در دل خود احساس آرامش نمیکنند❓
#سخنان_ناب_و_زیبای_استاد_آقارضا
@sokhananiziba
https://chat.whatsapp.com/DRjeQxaD2J97VSKliu7W8t
من #فقط_به_عشق_علی عهد میکنم؛
بیشتر مطالعه کنم ؛ تا الگوهای انسانی دینم را بیشتر بشناسم ....
#LiveLikeAli ❤️
@sokhananiziba
#چراغ_راه
سالروزشهادتامیرسرلشکرخلبانعباسبابایے♥️
تاریختولد:۱۳۲۹/۰۹/۱۴
تاریخشهادت:۱۳۶۶/۰۵/۱۵
محلتولد: #قزوین
محلشهادت: #منطقہعملیاتےسردشت
فرزندان: #۳فرزند(سلما،محمد،حسین)
جنگهاوعملیاتها: #جنگایرانوعراق
درجہ:
#سرلشکرفرماندهےدرپایگاههشتمشکارے
#معاونتعملیاتنیروےهوایےارتشجمهورے
شهیدعباسبابایےپساز ۶۰مأموریتجنگےموفق،
درصبح روز۱۵مردادسال۱۳۶۶، مصادفباروز #عیدقربان، همراه باسرهنگعلےمحمدنادرے بہ منظورشناسایے منطقہوتعیینراهکارصحیحاجراے عملیات،با یک #فروندهواپیماےاف۵ از پایگاه هوایےتبریزبہپرواز
درآمدند و واردآسمانعراق شدند.🦋
بابایے و نادرے پساز انجامدادنمأموریت،بہ هنگامبازگشت،درمنطقہعملیاتےسردشت در۱۵ مرداد۱۳۶۶ موردهدفشلیکتوپضدهوایےشیلکا ۲۳ میلیمترے پدافندخودےسپاه پاسداران قرارگرفتند و بابایےکہدر
کابینعقب حضورداشت ازناحیہسرمجروح
وبلافاصلہبہشهادترسید.🕊
پیکرایشاندر جنوب شاهزادهحسینقزوین بہ
خاکسپردهشد.🔗🌸
@sokhananiziba
❅✺✻زنـ💕ـدگی به سبک عـ💞ـاشقا❅✺✻
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سیزدهم 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) خ
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهاردهم
💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
💠 عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
💠 در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌟 @sokhananiziba
🌹 به نام خداوندی که روز را وسیله امرار معاش و تلاش قرار داد 🌹
صبحی دیگر رسید و من در انتظار تو چشم میگشایم
و دلم لبریز است از دیدن خورشید جانم
تا جان ببخشد و ذوب کند یخهای کسالت و اندوه را تو با چشمانت زندگی
و شادی را برایم به ارمغان میآوری ساده میآیی
و پر شکوه و چه میدانی از غوغا و بلوایی که بپا میکنی دردرونم.
چشانم سخت تورا میجویند ای جاری زلال .
ای تابیده بر دلت مهر.
و من باز هم از دستانت شکوفه مهربانی میچینم امروز.
سلام صبحتون پر از انرژی و تلاش👌
🌸السلام علیک یا صاحب الزمان🌸
#از_خانه_تا_خدا....
#درس پنجاه و هشتم
👇
💎 " نگاه درست به ازدواج"
⭕️ وقتی نگاهِ مردم به ازدواج غلط باشه، رسانه ها هم میان و این نگاهِ غلط رو گسترش میدن!
🎬 مثلاً بیشتر فیلم های سینمایی در جامعۀ هنری ما پر شده از بگو مگوکردن زن و شوهرها!
🚷طوری فیلم ها رو میسازن که "نفرتِ زن و شوهرها از همدیگه" بیشتر بشه.😒
🔴 هر طور شده سعی میکنن زن و مردها رو مخالفِ هم نشون بدن تا بتونن از هوای نفسهای مردم استفاده کنن و "سودِ بیشتری" به جیب بزنن!💵💰
معلومه که رسانه های جامعۀ ما بیمار هستند....😒
📡💔🔞
✅ در حالی که "فیلم های سینمایی و کسانی که دغدغۀ فرهنگی دارن" باید تمام تلاششون رو بکنن تا رابطۀ زن و شوهرها رو با همدیگه خوب کنن💞
👈 کافیه چند تا فیلمِ قوی ساخته بشه با این موضوع که توی فلان صحنه، آقا میتونست از همسرش به خاطر اشتباهی که کرده انتقام بگیره امّا بخشیدش...
👌خانم میتونست شوهرش رو اذیت کنه امّا فداکاری کرد...
✔️🌷🌺💖
💍 همونطور که دو نوع نگاه به زندگی انسانها وجود داره، دو نوع نگاه هم به ازدواج وجود داره.
🔹شما ببینید نگاهتون به ازدواج شبیه کدوم یکی هست.👇