8.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀°°°°°🥀
چجوری از تو دست بکشم؟😭
بدون تو نفس بکشم؟😭
تویی که تنها آقااا دلسوز منی 💔
#امام_رضای_دلم
زنــ💕ـدگی به سبـــک عاشقا....🖤
🦋 @sokhananiziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘
یک عارف بزرگوار میفرمود:
وقتی دلتان گرفت
و گرفتار شدید ذکر «یارئوف» را زیاد بگویید
و با این ذکر به امام #رضا(علیهالسلام) متوسل شوید.
"گویا خدا وقتی بخواهد برای این ذکر شما اثری بگذارد کارتان را به امام رضا(علیهالسلام) میسپارد"
🔷#استادپناهیان
زنــ💕ـدگی به سبـــک عاشقا....🖤
🦋 @sokhananiziba
✍ من این را وسط صحن #آزادی فهمیدم ...
همانجا که همهی زائران که نه ؛
همهی فرزندانت را یکجا بغل کرده بودی و آغوشت باز هم جا داشت!
من وسط صحن آزادیِ تو فهمیدم؛
برای رسیدن به #آزادی ؛
باید شبیه تو آنقدر بزرگ شوم، که قلبم برای همه جا داشته باشد ...
همــــه ؛
حتی آنان که میگزند و میگذارند و میروند ...
باید راضی بود از همه؛ تا آزاد شد 🌟...
#همه_خادم_الرضاییم
زنــ💕ـدگی به سبـــک عاشقا....🖤
🦋 @sokhananiziba
4_5974290721232914944.mp3
6.81M
🕊یا امام رضا سلام...😭💔
🎤 پویانفر
🏴 شهادت #امام_رضا علیه السلام
تسلیت باد .
#همه_خادم_الرضاییم
زنــ💕ـدگی به سبـــک عاشقا....🖤
🦋 @sokhananiziba
❅✺✻زنـ💕ـدگی به سبک عـ💞ـاشقا❅✺✻
🕊یا امام رضا سلام...😭💔 🎤 پویانفر 🏴 شهادت #امام_رضا علیه السلام تسلیت باد . #همه_خادم_الرضاییم
ای جانممم مهربونم...تویی سایه ی سرم
تویی کسه بی کسیام....😢💔
من گدای مشهدم مثل اون کبوترم که در
طواف گنبدم..به فدای کرمت زنده میشه
روح من وقتی میام تو حرمت..به فدای
کرمت..تو مسیحی و منم همیشه محتاج
دمت..تویی عشق بچگیم میبینم
مهربونیتو همیشه تو زندگیممم...🖤
یا امام رضا سلامم....😭😭😭😭✋🏻
#زیارت
🕌✨⃟🕊؎•°
رفته بودم زیارت...
حرم ثامن الحجج...
یک شب نسبتا شلوغ...
هوا خوب بود...
مردم تو صحنهای حرم نشسته بودند...
کفشامو دادم کفشداری...
چشام هوس ضریح داشت...
دستام وصال ضریح داشت...
دلم تمنای یک درددل جانانه...
سرتا پا مشتاق و بیقرار...
کلا حال عجیبی بود ...
به سمت رواقهای منتهی به روضة المنوره...
یا همون ضریح قشنگ آقا...
راه افتادم...
با خودم مقدمه چینی میکردم...
برای حرفایی که میخوام بزنم...
و حرفایی که سنگینی کرده رو دلم...
حاجتایی که باید بگم...
چیزایی که میخوام...
نیازهایی که باید مطرحشون کنم...
با همین افکار قدم به قدم...
نزدیک میشدم به مقصود...
گویا خودم بودم و خودم...
انگار !!! من تنها بودم...
گریه پسربچه چهار ساله ای...
رشته افکارم رو پاره کرد...
نگاهمو انداختم سمت اون...
گوله گوله اشکاش میدوید رو صورتش...
مستاصل بود...
حیرون...
درمانده!!!
رفتم سمتش...
چیشده عزیزم!؟
چرا گریه میکنی!؟
خجالت کشید...
ولی انقد غصه داشت که ...
نمیتونست حرف بزنه...
هق هق امونشو بریده بود...
نشستم مقابلش...
با انگشتم ...
اشکاشو فراری دادم...
نگاهش کردم...
با پس زمینه ای از تبسم...
چیشده!؟
باباتو گم کردی!؟
کودک ، منتظر همین حرف بود...
چشماش درشت شد...
یکی دیگر هم ...
غم اونو فهمید...
درکش کرد...
اما چشاش پُر تر بارید...
شکلاتهای خادمای حرم...
نوازشهای من...
دلجویی مردم...
هیچکدوم فایده نداشت...
اصلا منم یادم رفت...
که چقد حرف با امام رضا داشتم...
ظاهرا عبای من...
ی جورایی باعث شد که ...
به من اطمینان کنه...
چون عبامو گرفت...
اطمینان کرد...
مثل برق از ذهنم عبور کرد...
وای به حال کسانیکه...
مردم به عبایشان اطمینان کردند...
اما خودشان از نفسشان نامطمئن!!!
و چقدر بی رحمند کسانیکه...
به عبایشان اطمینان کردند دیگران...
و شکستند این اطمینان را...
باز کودک را مقابلم دید...
اینبار مانوس تر بودیم
دست من را گرفته...
محکم و با یقین...
قرار است این صاحب عبا...
پدرم را پیدا کند...
هر دو استوار بودیم
او از اطمینان به من...
من به پیدا کردن پدرش...
راه افتادیم...
به سمت صحن...
پرسیدم از او...
آخرین بار کجا پدرت را دیدی!؟
آخرین بار کجا باهم بودین..؟
اشاره کرد به سمت دارالولایه...
_ اونجا بودم با بابام!!!
با تعجب گفتم ...
پس اینجا چکار میکنی!!؟
هیچی نگفت...
نخواستم خجالت...
رو غم گم شدنش اضافه شه...
دستشو گرفتم و رفتیم ...
سمت دارالولایه...
گفتم خوب نگاه کن...
پدرتو دیدی به من بگو...
و خودم فرو رفتم در افکارم...
چه داستان قریبی دارد این طفل...
چقدر آشنای این زمانه هست...
اگر در دارالولایه...
دست پدرت را رها کنی...
و غافل شوی...
نه تنها پدرت را گم میکنی...
حتی از دارالولایه هم خارج میشوی!!!
و سرگردان و متحیر...
باز خدا بیامرزد رفتگان این طفل را...
لااقل به دنبال پدر گمشده اش هست...
دستم را کشید...
به خودم آمدم...
مردی به سمت ما میدوید...
مشتاقتر از طفل...
پریشانتر از گمشده...
انگار خودش گمشده...
دوید و نزدیک...
نزدیک و نزدیکتر...
هیچکس را نمیدید...
جز طفل گمشده...
دستم رو رها کرد...
هر دو به وصال هم رسیدن...
و من نفهمیدم کدام یک...
مشتاقتر بودند...
گمشده یا فراموش شده!!!
پدر برخاست...
صورتم را بوسید...
خدا خیرتون بده...
داشتم دق میکردم...
خدا هرچی میخواین بهتون بده...
نمیدونم چرا لال شدم...
آره... لال لال
سمت ضریح رفتم...
تمام حاجتا و درددلا رو فراموش...
اشک امونم نمیداد...
میگفتم اقا جان...
خودت گفتی...
امام پدری مهربان است...
تمام عمرم...
بلکه به اندازه تمام عمر پدرم...
۱۱۸۲ سال...
پدرمان را گم کرده ایم...
در همان دارالولایه ای که...
دستش را رها کردیم!!!
و غافل ماندیم...
از دارالولایه خارج شدیم...
نفهمیدیم...
به اندازه طفلی هم اشک نریختیم...
نفهمیدیم گم شدیم...
و وای از دل پدرمان...
او که مشتاقتر است به ما...
اوکه میگوید ...
هرگز فراموشتان نمیکنم...
غیر مهملین لمراعاتکم...
او در چه حال است!!!
خودم را مقابل ضریح دیدم...
کی رسیدم.... چگونه رسیدم...
نفهمیدم...
همه حرفهایم را فراموش کردم...
حرف مهمتری داشتم...
گونه ام مرطوب...
چشمانم مرطوب
اما لبانم خشک...
فقط یک حاجت...
یک درد دل...
یک خواسته...
آقا جان...
به عبایت قسم...
ما را به پدرمان برسان...
#اللهــــمعجــــللولیــــکالفــــرج
✍س.ح.ط...
☔️ @sokhananiziba
4_5843423952487056260.mp3
4.44M
#زیارت
🕌چرا وقتی به زیارت امامزادگان یا امامان میرویم آرامش خاصی به ما دست میدهد❓❓
#سخنان_ناب_و_زیبای_استاد_آقارضا
.:::| ••••●❥JOiN👇
🆔 @sokhananiziba