eitaa logo
کانال سخنرانی دلنشین
18.4هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
92 فایل
😍تبلیغات ارزان😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2208759919C9cd79a5ea3 تبلیغات نه تایید و نه رد می شود
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍وقتی یوسف نبی (ع) را به کاروانی فروختند، یوسف (ع) را سوار مرکبی کردند و غلامی به نام یلقوس را برای مراقبت از او قرار دادند. وقتی مرکب یوسف از کنار قبرستان آل یعقوب (ع) گذشت٬ یوسفِ کودک، مزار مادرش را دید و سراسیمه خود را از مرکب شتر بر روی قبر مادرش انداخت و زار زار گریست؛ گویی می‌دانست که دیدار مزار مادرش دوباره نصیبش نخواهد شد. وقتی یلقوس مرکب یوسف (ع) را خالی دید، در شبِ تاریک دنبال او گشت و او را بر سر مزار مادرش، اشک‌ریزان یافت. سیلی محکمی بر گوش یوسف (ع) نواخت و درد یوسف (ع) را زمانِ وداع بر مزار مادرش٬ چندین برابر ساخت. یوسف پیامبر (ع) او را با چشمانی اشکبار نفرین کرد. حضرت حق٬ جبرئیل را امر کرد که برو و قافله یوسف را نگه دار. باد شدیدی وزیدن گرفت و زمین لرزید؛ همگان فهمیدند که به‌خاطر نفرین یوسف (ع) بود و حساب دست قافله آمد که کودکی که همراه آنهاست کودک خاص و محبوب خداست. جبرئیل سوال کرد: «خدایا! یوسف (ع) را برادرانش کتک زدند و در چاه انداختند چرا بر آن‌ها چنین خشمگین نشدی؟» حضرت حق فرمود: «یوسف (ع) را برادرانش که پیامبر زادگان بودند در چاه انداختند؛ اما وقتی فردی غریبه٬ بر صورت عزیز من و فرستاده و پیامبر من سیلی زد، مرا غیرتم اجازه تحمل و صبر چنین حقارت و توهینی را نداد.» ‌‌کانال سخنرانی دلنشین @sokhanrani313
✨﷽✨ 📜 روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی می‌کرد. 🏇 شیخ در مزرعه کار می‌کرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت: در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم. شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت، با پیک برود. شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت. پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت: ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی!!! کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت. شاگرد شیخ از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید، داستان چیست❓ 🍀 شیخ گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خرید و به من بدهکار است و من از این‌که او با دیدن من از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم. ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت مرا به پو‌ل‌پرستی هم متهم کرد. من به‌جای گناه او شرمنده شدم. و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه می‌کشد که ما گناه می‌کنیم ولی او شرمش می‌شود، آبروی ما را بریزد. بلکه به‌جای عذر‌خواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم می‌گشاییم...گویند شیخ این راز به هیچ‌کس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد. ❖ کرم بین و لطف خداوندگار ❖ گنه بنده کرده است و او شرمسار ‌‌‌‌کانال سخنرانی دلنشین @sokhanrani313
✨﷽✨ ✍ واعظی بر روی منبر از خدا می‌گفت؛ ولی کسی پای منبر او نمی‌رفت. روز بعد واعظ دیگری می‌رفت منبر او شلوغ بود. در حالی که هر دو دوست بودند و اهل علم. روزی واعظِ کم‌طالب به واعظِ پُر طالب گفت: راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟ واعظ پر طالب دست او را گرفت و به بازار بزازان رفتند. یک پارچه‌فروشی‌ شلوغ بود و پارچه‌فروشیِ کنار او خلوت. دلیلش را پرسیدند؛ دیدند که مغازه‌ی پارچه‌فروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچه فروشِ خلوت فروشنده است. واعظ پر طالب گفت: من همچون آن پارچه‌فروش که برای خود می‌فروشد، سخنم را خودم خریدارم پس خدا نیز از من می‌خرد و مشتریان را به پای منبر من روانه می‌کند. ولی تو مانند آن فروشنده‌ای هستی که برای دیگری می‌فروشد، هر چند جنس او با جنس مغازه‌ی همسایه‌اش فرقی ندارد. سخنان تو مانند سخنان من است ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن می‌گویی نه برای کسب لذت خودت. سخنی را که می‌گویی نخست باید خودت خریدارش باشی. در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکسان، ولی فروشنده‌ها متفاوت بودند و اختلاف‌نظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود از نوع جنس فروشنده بود. ‌‌‌‌کانال سخنرانی دلنشین @sokhanrani313
✨﷽✨ ✍روزی رسول اکرم (ص) با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه می‌گذشتند. پیرزنی بر سر چاه آبی می‌خواست آب بکشد و نمی‌توانست. رسول خدا (ص) پیش رفت و فرمود: حاضری من برای تو آب بکشم؟ پیرزن که حضرت را نشناخته بود گفت: ای بنده خدا اگر چنین کنی برای خود کرده‌ای و پاداش عملت را خواهی دید. حضرت دلو را به چاه انداخت و آب کشید و مشک را پر کرد و بر دوش نهاد و به پیرزن فرمود: تو جلو برو و خیمه خود را نشان بده، پیرزن به راه افتاد و حضرت از پی او روان شد. آن مرد صحابی که همراه حضرت بود، گفت: یا رسول‌الله! مشک را به من بدهید اما پیامبر (ص) قبول نکردند، صحابی اصرار کرد ولی حضرت فرمودند: من سزاوارترم که بار امت را به دوش بگیرم. رسول خدا (ص) مشک را به خیمه رساندند و از آنجا دور شدند. پیرزن به خیمه رفت و به پسران خود گفت: برخیزید و مشک آب را به خیمه بیاورید. پسران وقتی مشک را برداشتند تعجب کردند و پرسیدند: این مشک سنگین را چگونه آورده‌ای؟ گفت: مردی خوش‌روی، شیرین‌کلام، خوش‌اخلاق، با من تلطف بسیار کرد و مشک را آورد. پسران از پِی حضرت آمدند و ایشان را شناختند، دوان دوان به خیمه برگشتند و گفتند: مادر! این همان پیغمبری است که تو به او ایمان آورده‌ای و پیوسته مشتاق دیدارش بودی. پیرزن بیرون دوید و خود را به حضرت رساند و به قدم‌های مبارکش افتاد. گریه می‌کرد و معذرت می‌خواست. حضرت در حق او و فرزندانش دعا کرد و او را با مهربانی بازگرداند. جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد: 📖وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (4 - قلم) و تو اخلاق عظیم و برجسته‌اى دارى. 📚قصص‌الروایات کانال سخنرانی دلنشین @sokhanrani313