✍ #زندگی_نامه_شهید
“ #بسم_رب_الشهداءوالصدیقین”
اواسط پاییز سال هزاروسیصدوپنجاه بود که خدا گل وجود حسن را شکوفا کرد. وقتی به دنیا آمد بهقدری لطیف و معصوم بود که چون شاپرکی در فضای دلنشین خانۀ آقا محمد نشست.متولد تهران بود و از کودکی در سایۀ سبز پدر و مادر #درس_انسانیت، #غیرت و #مسلمانی آموخت.
حسن زحمات #مادر و #پدر را میدید و قدر میدانست. او پیوسته مواظب احوال مادر بود و هر جا که میتوانست یار و مددکار پدر. بعد از پیروزی انقلاب، خانواده به شهر دامغان مراجعت کردند و در روستای صیدآباد ساکن شدند.
حسن در روستا به تحصیل پرداخت و به #عضویت_بسیج درآمد. سپس در بیستودوم بهمن سال شصتوپنج عازم میدان جنگ شد. چهلوسه روز جنگید. در تمام مدت از احوال خانواده و یکایک اهالی روستا، دوستان و بستگان فارغ نبود و در نامههایش حال همه را میپرسید.
سرانجام در بیستوپنجمین روز از اسفند سال شصتوپنج، حسن که دیگر سر از پا نمیشناخت، با اصابت ترکش در #خط_پدافندی_خندق و #جزیرۀ_مجنون، به خدایش پیوست و به خرمدیار باقی شتافت. پیکر پاکش در روستای صیدآباد به خاک سپرده شد.🌷
“ #راهش_جاوید_باد”❤️
┏═࿐❅❁••❅❁࿐═┓
@soleimani0313
┗═࿐❅❁••❅❁࿐═┛
🌱و سلام بر شهید سیدحمید طباطبایی مهر که می گفت:
«فقط دم زدن از شهدا افتخار نیست
باید زندگیمان، حرفمان، نگاهمان
لقمه هایمان، رفاقتمان
بوی شهدا را بدهد»
#شهیدانه 🕊
#شهادت
#شهید
┏═࿐❅❁••❅❁࿐═┓
@soleimani0313
┗═࿐❅❁••❅❁࿐═┛
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت « عزیز زیبای من »
📚 کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی است.
🔹فصل پنجم
🔸صفحه:۱۵۷،۱۵۸،۱۵۹
راوی: خانواده محترم شهیدسلیمانی
سخنرانیاش که تمام شد، به کمک رضا از پله آمد پایین، دیگر رمق راه رفتن نداشت .
حضرت آقا وارد مصلی شده بودند .
رضا و زینب به اتاقی رفتند که سران کشوری و مهمانان خارجی از جمله: اسماعیل هنیه ،زیاد نخاله ،شیخ اکرم کعبی و .....هم آنجا بودند. تا به آن روز هیچ وقت این چنین احساس غربت نکرده بودند.
هر دو با هم وارد شدند و دو زانو نشستند.
از شدت غربتی که داشتند ،نمیدانستند باید چه کار کنند .
فقط سرشان را پایین انداخته بودند و به کسی نگاه نمیکردند.
همیشه به همراه پدرشان در چنین جمعهایی حضور مییافتند ؛اما حالا تمام نگاههابرایشان سنگین بود.
انگار همه به جز حضرت آقا برایشان غریبه بودند.
حضرت آقا که وارد شدند ،نگاهی به زینب و رضا انداختند و نشستند.
خیلی ها برای تسلیت به ایشان آمده بودند؛اما قدرت تکلم نداشتند .
همه به حضرت آقا نگاه می کردند .
ایشان هم سرشان را بالا نمی آوردند .
غم سنگینی روی شانه هایشان بودکه به آسانی قابل تشخیص بود .
برایشان چایی با یک خرما آوردند .
حضرت آقا به رضا و زینب گفتند که حتما خرما را بخورند .
انگار دهانشان بسته شده بود و نمی توانستند چیزی بخورند.
حضرت آقا خودشان خرما را به دست آنها دادند و گفتند:((یه کمی از این بخورین ،بعد برین.))
آنها هم اطاعت کردند .
خرما را خوردند بلند شدند که بروند.
قبل از اینکه از در خارج شوند ،زینب به حضرت آقا گفت:((آقا،اگه شما نبودین،ما خیلی سختی می کشیدیم !خیلی حس غربت می کردیم!))
این را گفت و آمدند بیرون تا برای نماز آماده شوند .
ولی امر مسلمین بر پیکر شهدای مظلوم مقاومت ،سردار حاج قاسم سلیمانی و یارانش وابومهدی المهندس و یارانش نماز خواند.
در نماز تعبیر هایی به کار بردند که تا به آن موقع برای کسی استفاده نکرده بودند :((اللّهمَ انِکَ توفیتهُم متلطخین بِدمائهم فی سَبیل رضاکَ مستشهدینَ بینَ ایدیهِم مُخلصین فِی ذالک لوَجهِکَ الکریم))
یا زمانی که برای خود آرزوی شهادت کردند:((اللّهم فاعلِ دَرِجاتِهم و احشُرهُم مَعَ مُحمَدِ وآله الطاهرینَ والحقنا بِهم و ارزُقنا الشهادَه فی سَبیلک یا مولای))
وآنجایی که گفتند:((الحمدُاللهِ الذی اکرم المستشهدینَ فی سبیله الحمدُلله الذی رزقنا الشهاده فی سَبیله الحمد ُللهِ الذی رزقنا الجَهاد فی سبیل الاسلام))
این ها همه تعبیراتی بود که قلب هارا آتش می زد .
اما فرازی که همه را منقلب کرد ،جایی بود که ایشان در حین نماز به این فراز رسیدند :((اللّهُم َاِنّا لا نِعلَمُ مِنهُم اِلّا خیراَ))و اشک هایشان سرازیر شد.
از شنیدن بغض ایشان در پشت بلندگو ،صدای گریه ی جمعیت هم به هوا برخاست .
انگار اهالی زمین و آسمان همه برای این اتفاق گریه میکردند.
اشکهای رهبر چیزی بود که کسی طاقت دیدنش را نداشت.
حسین که درست پشت سر ایشان ایستاده بود، بغضش ترکید .
بعد از خبر شهادت بابا این سختترین لحظهای بود که تجربه میکرد.
نرجس با اشکهای ایشان اشک میریخت.
از گریههای ایشان اینطور احساس کرد که درست است از دست دادن پدر برای فرزند خیلی سخت است؛ اما از دست دادن فرزند برای پدر خیلی خیلی سختتر است، مخصوصاً اگر آن فرزند، فرزند خلفی هم بوده باشد.
حاج قاسم برای حضرت آقا فرزند و سرباز خلفی بود.
با این فکر، نرجس دیگر غم خودش را فراموش کرده بود.
فاطمه هم گریه میکرد و در دلش به آقا میگفت:(( گریه نکن آقاجان ،به خدا که اگه بابام بود، طاقت نمیآورد اشک شما را ببینه! گریه نکنین ....!))
🔁ادامه دارد....
📘ڪتاب عزیزِ زیباے من
┏═࿐❅❁••❅❁࿐═┓
@soleimani0313
┗═࿐❅❁••❅❁࿐═┛
🌹شهیدابراهیمهادی:
{برایرفــعگرفتاریهابـادقت؛
تسبیحاتحضرتزهرا(س)📿
بگوییداینتسبیحاتراپیامبرزمانی
بهدخترشانفرمودندکهایشانگرفتار
مشکلاتوسختیهایبسیاربودند}🌱
اَللّهُـــمعَجّــللِولیّــکالفَـــرج🤲
┄┅┅٭✨❅یـامولاعلـی❅✨٭┅┅┄
•🌿💚•
♦️آمال شیطانی همانهاست که آدمی را می فریبد و وقت و عمر او را تباه می سازد، نیروی خیال و فکر او را وقت و فرصت او را تباه می سازد و.. بیهوده صرف می کند.
✨عینا باز مانند همان درخت که مثال زدیم درخت احتیاج به باغبان دارد اما نه تنها برای این که به او آب برساند و مواظبت کند که آفت به او نرسد...
♦️ علاوه بر اینها وجود باغبان برای اصلاح و زدن شاخه های زیادی ضرورت دارد همان شاخه های زیادی که بی جهت نیروی حیاتی درخت را صرف می کند❗️ آرزوهای باطل و بی ثمر هم در وجود انسان مثل همان شاخه زیادی است این شاخه ها که زده شود؛ بهتر امیدهای واقعی و عملی قوت و وسعت می گیرد🌱
✨لهذا اگر بشر بخواهد در ناحیه امیدهای صادق و واقعی خود موفقیت پیدا کند و در آن ناحیه خود را رشد و نمو دهد چاره ای ندارد جز اینکه با آرزوهای کاذب و خیالات واهی شیطانی مبارزه نماید که آنها جز غرور و فریب چیزی نیست.
♦️ قرآن کریم می فرماید شیطان وعده ها می دهد و آرزوهایی را دارد در دل مردم بر می انگیزد اما آن آرزوها امیدهای صادق و واقعی نیست فقط غرور است و فریب.
📘کتاب حکمتها و اندرزها
🌷#شهید_مطهری
┏═࿐❅❁••❅❁࿐═┓
@soleimani0313
┗═࿐❅❁••❅❁࿐═┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
ببار ای آسمان که بی قرارم
منم مثل تو خیلی گریه دارم...
[#شهیدحاجقاسمسلیمانی]
🌾🕊🥀🌾🕊🥀🌾🕊🥀🌾
شب عاشورا بود، از مراسم که برگشتیم به سید گفتم با رفقا امشب به منزل ما بیایند، آن شب کسی منزل ما نبود، خیلی خسته شده بودیم به محض آنکه وارد خانه شدیم، خیلی سریع خوابمان برد، ساعت سه یا چهار صبح احساس کردم صدایی از راهرو می آید، ترسیدم، آرام رفتم تا ببینم صدای چیست؟
با تعجب دیدم سید مشغول خواندن نماز شب است، به حال او خیلی غبطه خوردم او آن روز از همه ما خسته تر بود، کار و مداحی در چند هیئت و… رمق برایش باقی نگذاشته بود اما خلوت با خدا صفایی داشت که حاضر نبود به این راحتی ها آن را از دست دهد، آن هم در شب عاشورا…
🌷شهیدسیدمجتبی_علمدار
@soleimani0313
🌾🥀🕊🌾🕊🥀✨🕊🥀🌾
رو سینه و جیب پیراهنش نوشته بود:
"آنقدر غمت به جان پذیرم حسین
تا عاقبت قبر تو را به بر بگیرم حسین"
بهش گفتند: محمد چرا این شعر رو روی سینه ات نوشتی؟ گفت: میخوام اگه که قراره شهید بشم تیر از دشمن درست بیاد بخوره وسط این شعر وسط سینه و قلبم...
بعد از عملیات والفجر هشت بچه ها دنبال محمد می گشتند تا اینکه خبر اومد محمد به شهادت رسید درست تیر خورده بود وسط این شعر ...
#شهید_محمد_مصطفی_پور
#شهید
┏═࿐❅❁••❅❁࿐═┓
@soleimani0313
┗═࿐❅❁••❅❁࿐═┛