eitaa logo
سردار سلیمانی
432 دنبال‌کننده
20هزار عکس
18.4هزار ویدیو
310 فایل
این محبت سردارِ عزیزِ که ما را دورهم جمع کرده،لطفا شما هم بیاین تو دورهمی مون😊 استفاده از مطالب مانعی ندارد مدیر کانال @Atryas1360 @Abotorab213 ادمین ۱ ارتباط با مشاوره و پاسخگوی سوالات دینی @pasokhgo313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ببینید:| زمان شاه چیزی گرون نمی‌شد؟! 🔻پس این چی میگه؟! ⁉️بعد از دیدن این کلیپ شاید سوال بپرسید؛ چرا عده‌ای از مردم فکر می‌کنند زمان شاه چیـزی گران نمی‌شد؟! ✅پاسخ: تکرار مداوم یک دروغ خاص بالاخره آن را به‌عنوان حقیقت در ذهنمان رقم می‌زند. این اثر را «حقیقت موهوم» می‌نامند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ چرا یک خطبه حضرت سجاد در شام چنین اثر عظیمی بخشید ولی در میان اهل کوفه سخنان علیه‌السلام و یاران ایشان، اثر چندانی نداشت؟ 🔴 ببینید پاسخ علامه مصباح یزدی (رحمةالله علیه) به این پرسش علیه‌السلام
📢مادر جان فرزند نوجوان داری؟؟؟ ❗️نوجوانت پرخاشگری میکنه؟ ❗️نمی‌دونی چه جوری وارد دنیای نوجوانت بشی؟ ❗️نوجوانت افت تحصیلی داره و مسئولیت گریزه؟ ❗️تنهایی رو دوست داره و ارتباطش با خانواده کمه؟ ✅کارگاه نوجوان سالم من کمکت میکنه🤩 ⏰زمان:یکشنبه ۲۲مردادماه ساعت ۱۰/۳۰ الی ۱۲ 🏢مکان: سالن رضویه مسجدامام رضا(ع) طالخونچه 🖇هزینه کارگاه:۱۰۰ صلوات تقدیم به حضرت مادر (س)💚و ۱۰ هزار تومان •─────•❁•─────• ✔️ ضمنا به دعوتهای بیشمارتان پاسخ گفتیم 😉 و اساتید ذیل جهت ارائه مشاوره فردی همزمان با کارگاه ، به طالخونچه می آیند ؛ 💌 استاد حسن براری مشاور در حوزه کودک و رسانه 💌 استاد حمید صادقی مشاور نوجوان 🛑✅ لطفا جهت ثبت نام و دریافت نوبت مشاوره حضوری به این آیدی پیام دهید: @td_admin با ما در مسیر باشید🌱 کانال من مادرم👇 https://eitaa.com/manmadaraam کانال در مسیر مادری👇 https://eitaa.com/joinchat/29753626C1beb4d93b1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان 《اثر مظفر سالاری》 🔹قسمت سی و سوم ......‌. عصر روز پنج شنبه، ابوراجح، شاداب و سرحال به مغازه مان آمد. از دیدن او خوشحال شدیم. گفت: ساعتی پیش، دو مامور، قوهایش را آوردند. عجب پرنده های با هوشی هستند! قیافه تازه ام باعث نشد مرا نشناسند. بلافاصله به من نزدیک شدند و از دستم غذا خوردند. پرسیدم: مسرور به حمام آمده؟ --- بله، هرچند خجالت زده است. ابوراجح زود برخاست و گفت: حمام خیلی شلوغ است و مسرور، تنها. باید بروم. آمدم تا میهمانی فردا را یادآوری کنم. پس از نماز صبح، حرکت کنید و بیایید. خانه من کوچک و فقیرانه است؛ اما به برکت قدم های شما امیدوارم خوش بگذرد. ابوراجح خداحافظی کرد و رفت. تصمیم گرفته بودم به میهمانی ابوراجح نروم. دیدن حماد و ریحانه در کنار هم برایم شکنجه بود. ندیدن و غصه خوردن، راحت تر از دیدن و دق کردن بود. تازه حماد نیز می خواست درباره او با ریحانه صحبت کنم. چگونه می توانستم با دست خودم، مسیر ازدواج آنها را هموار سازم؟ صبح به مقام حضرت مهدی(عج) رفته بودم. در نظر داشتم صبح جمعه نیز به آنجا بروم و دعای《ندبه》 را بخوانم. شانس آورده بودم که قنواء و ام حباب، هیچ کدام در باره علاقه ام به ریحانه، حرفی به او نزده بودند. وقتی او می خواست با دیگری ازدواج کند، دانستن اینکه من به او علاقه دارم، تنها باعث ناراحتی اش می شد. آرزو داشتم پس از دیدن آن معجزه شگفت انگیز از امام زمانم(عج)، از چنان ایمانی برخوردار باشم که ازدواج با ریحانه یا دختری دیگر، برایم تفاوتی نکند؛ اما چنین نبود. ریحانه لحظه ای از فکر و خیالم دور نمی شد. گویی من و او را از یک گِل سرشته بودند. بعید نبود یکی از همین روزها، ابوراجح از من بپرسد: 《مگر تو نبودی که به دختری شیعه علاقه مند شده بودی؟ حالا که خودت هم از شیعیان هستی، چرا پدربزرگت یا مرا به خواستگاری او نمی فرستی؟》 چه جوابی باید به او می دادم؟ اگر می گفتم ریحانه را دوست دارم چه اتفاقی می افتاد؟ ممکن بود این موضوع را با ریحانه در میان بگذارد و ریحانه پس از یکه خوردن و دقیقه ای مات و مبهوت ماندن، به او بگوید: هاشم آن کسی نیست که من به خواب دیده ام. صبح، قبل از بیرون رفتن از خانه، به ام حباب گفتم: شما خودتان به خانه ابوراجح بروید و منتظر من نباشید. من به آنجا نمی آیم. ام حباب، لب ورچید و پرسید: برای چه؟ -- از این به بعد باید سعی کنم‌ ریحانه را نبینم. شاید هم چند سالی به کوفه رفتم تا او را فراموش کنم. -- حالا می خواهی بروی؟ -- شوخی نمی کنم. حالا به مقام حضرت مهدی(عج) و پس از آن به کنار پل می روم. -- غذا چه خواهی خورد؟ -- نزدیک ظهر به خانه باز می گردم و هر چه گیرم آمد می خورم. -- پس من هم به میهمانی نمی روم. می مانم و برایت غذا می پزم. -- اگر تو بمانی، من عصر هم باز نخواهم گشت. -- به پدربزرگت گفته ای؟ -- تو به او بگو. -- جواب ابوراجح را چه می دهی؟ این میهمانی بدون تو، لطف و صفایی ندارد. -- اگر لازم باشد، حقیقت را به ابوراجح می گویم. مقام حضرت، شلوغ بود‌ بسیاری از کسانی را که روز قبل در خانه مان دیده بودم، آنجا بودند. از هر طرف، راز و نیاز و زمزمه های مناجات شنیده می شد. گوشه ای نشستم و دعای ندبه را خواندم. هنگامی که حال خوشی به من دست داد و گریه ام گرفت، خطاب به امام زمان(عج) گفتم: سرورم! شما با لطف خودتان، هم ابوراجح را نجات دادید و همان طور که من انتظار داشتم زندانی ها را آزاد ساختید و هم باعث هدایت بسیاری، از جمله من، شدید. کاش ریحانه را هم برای من در نظر گرفته بودید. او برایم همسری کاملا" شایسته خواهد بود. شاید من شایسته او نیستم. اگر ریحانه با حماد سعادتمند می شود، محبت او را از دلم بردارید تا اینقدر رنج نبرم و فرسوده نشوم. دو - سه ساعتی در مقام بودم. آنگاه به ساحل رودخانه و کنار پل رفتم. منظره های دلباز و گسترده آنجا دل گشا بود و حالم را بهتر کرد. به حفاظ چوبی پل تکیه دادم و به آب زلال و فراوانی که از زیر پایم می گذشت، چشم دوختم. خانواده ای خوشحال و خندان که بر قایقی سوار بودند آمدند و از زیر پل گذشتند. اندیشیدم که عمر نیز چنین زود می گذرد و غم ها و شادی هایش به فراموشی سپرده می شود. نمی دانستم چه مقدار طول خواهد کشید تا کم کم بپذیرم که ریحانه، عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد. در دوردست، مردی با پسرک و دخترکی که همراهش بودند، سوار قایقی شدند. سال ها پیش، روزی ابوراجح دست من و ریحانه را گرفت و به کنار رودخانه آورد تا قایق سواری کنیم. من و ریحانه کنار هم روی دماغه قایق نشستیم و با بالا و پایین رفتن قایق، آن قدر خندیدیم که دل درد گرفتیم.
قایق از ساحل فاصله گرفت و آرام آرام به پل نزدیک شد. صدای خنده بچه ها را شنیدم و آرزو کردم کاش زمان به عقب بر می گشت و آن دو کودک، من و ریحانه بودیم. آن روزها بیمی از آینده نداشتیم. در همین موقع از گوشه چشم، شبح زنی را دیدم که از شیب پل بالا می آمد. بر خود لرزیدم. برای لحظه ای از ذهنم گذشت که شاید ریحانه باشد. بلافاصله به خودم خندیدم. ریحانه آنجا چه می کرد؟ او داشت با خوشحالی از میهمان ها پذیرایی می کرد. شاید هنوز متوجه نشده بود که من در میهمانی حضور ندارم. زن جوانی بود از دستفروش آن سوی پل، مقداری مسقطی خریده بود و با شادمانی و سبک بالی می رفت تا به شوهرش که با لبخند منتظرش بود، بپیوندد. به آنها غبطه خوردم و به یاد ایام کودکی افتادن که ریحانه چند قطاب برایم آورد و گفت آنها را مادرش درست کرده است. پرسیدم: 《خودت خورده ای؟》 گفت:《من نمی خواهم، مادرم باز هم درست میکند》. قطاب ها توی سبد کوچکی از برگ خرما بود. به او گفتم:《 اگر تو نخوری، من هم نمی خورم》 سرانجام قبول کرد. نشستیم قطاب ها را با هم خوردیم. همان موقع فهمیدم که غذا خوردن با ریحانه چقدر برایم لذت بخش است. کم کم خسته شدم. خانه ابوراجح مانند آهن ربایی مرا به سوی خود می کشید. باید خودم را سرگرم می کردم تا از این نیروی جاذبه رها شوم. از پل پایین آمدم و به سراغ دستفروش ها، ماهی فروش، قایق داران و کسانی که با شعبده بازی، نقالی، کارهای پهلوانی و مارگیری نمایش می دادند، رفتم. ساعتی خودم را با آنها سرگرم کردم. نمی خواستم به خانه باز گردم. تنها بودن در خانه برایم کشنده بود. اگر دوستانم بودند بهتر می توانستم وقت را بگذرانم. ده روزی بود که به سراغشان نرفته بودم. دوباره به سوی پل رفتم. اگر ابوراجح به دنبالم می آمد، می توانست کنار پل پیدایم کند. از خودم پرسیدم: 《 اگر به دنبالت بیایند چه می کنی؟》 اگر فرصتی برای پنهان شدن می ماند، پنهان می شدم. اما اگر ابوراجح مرا می دید و اصرار می کرد که با وی بروم و من ناچار می شدم حقیقت را بگویم. صبحانه زیادی نخورده بودم. گرسنه ام شده بود. سکه ای به زن دستفروش دادم و او قطعه ای از مسقطی اش را با چاقو برید، آن را روی برگ تازه انگور گذاشت و به من داد. مسقطی اش عطر خوبی داشت و با مغز گردو و فندق، تزیین شده بود. آن سوی رودخانه، زیر سایه درختان نخل، کرسی هایی بود. به آن سو رفتم. گاهی که با دوستانم به کنار رودخانه می آمدیم، آنجا می نشستیم و قبل از شنا، قهوه یا پالوده می خوردیم. روی کرسی همیشگی نشستیم. شک نداشتم که ابوراجح تا آن موقع، دلیل غیبتم را از پدربزرگ پرسیده بود. او هم گفته بود:《حالش چندان خوش نبود》. خانه ابوراجح آن قدر شلوغ بود که از نبودن من، کسی رنجیده خاطر نمی شد. جای دوستانم خالی بود. پیرمردی که آنجا دکه داشت برایم طبقی آورد که ظرفی پالوده در آن بود. مسقطی را درون طبق گذاشتم. پیرمرد کرولال بود. با اشاره به یکدیگر سلام کردیم. از لبخند صمیمانه او معلوم بود که مرا به یاد دارد. از آن آدم ها بود که زود انس می گرفت. دلم می خواست با او حرف بزنم؛ ولی حیف که نمی شنید. اگر از حلّه می رفتم، دلم برای آن قسمت از ساحل تنگ می شد. پل و رودخانه، از آنجا، چشم انداز بی نظیری داشت. عصر ها که دیگر کرسی خالی به زحمت پیدا می شد، مرد سیاه پوستی که شریک پیرمرد بود، می آمد و آواز می خواند. کسانی که آواز شناس بودند می گفتند در میان عرب، هیچ کس صدای حزین او را ندارد. حیف که در آن وقت از روز، او نبود وگرنه چند سکه به جیبش می ریختم تا اشعاری را که دوست داشتم، برایم بخواند. آسمان دلم ابری بود. گریه ام می آمد. صبح به یاد مولای مهربانم گریسته بودم. اکنون خوش داشتم کمی هم به خاطر ریحانه اشک بریزم. مولایم را یافته بودم؛ ولی او را نمی دیدم. ریحانه را می دیدم، اما او را از دست داده بودم. مسقطی و پالوده همچنان روی چهارپایه بود و به آن دست نزده بودم. نسیمی که می وزید شاخه های نخل را حرکت می داد و از لا به لای آنها، پولک های آفتاب را روی من و چهار پایه می ریخت. ناگهان احساس کردم سایه ای روی من و ظرف پالوده افتاده است. فکر کردم پیرمرد است و می خواهد بپرسد که چرا پالوده ام را نمی خورم. سایه حرکت کرد و آنکه پشت سرم بود، کنارم ایستاد. دوست داشتم هر کس هست کنارم بنشیند. اندکی چرخیدم و به بالا نگاه کردم. دلم می خواست ریحانه باشد؛ اما او پدربزرگم بود..... پایان قسمت سی و سوم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احسنت بر سازنده ی این فیلم زمان فیلم ۵:۱۵ است. توصیه میکنیم ده و نیم دقیقه وقت بگذارید و فیلم را دوبار پشت سرهم تماشا کنید. ایکاش می شد، صداوسیما بجای تبلیغات چای عالی، شهر فرش، و امثالهم این کلیپ رو هر روز و شب پخش می کرد و مردم را روشن مینمود
🇮🇷 🖼 چگونه گذرنامه موقت بگیریم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 حجت‌الاسلام دانشمند 💢 می‌خوای سفره‌ات با برکت بشه؟! 🔸کوتاه و شنیدنی👌
✨ای آخرین نگار دل آرای فاطمه آقای من! برای رضای خدا، بیا... ✨آقا به حقّ چادر خاکی مادرت آقا به حقّ داغِ دلِ مرتضی، بیا... تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌙
💠استاد شیخ حسین انصاریان؛ 🔸من در قم، زیاد مرحوم علامه طباطبایی(ره) را می‌دیدم، یکی به ایشان گفت: چه شد شما علامه شدید؟ 🔸 فرمودند: با دوتا سرمایه؛ یکی نماز شب و دیگری توسل قلبی و اشک به حضرت سیدالشهدا(علیه السلام )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆👆👆👆🌺🌺🌺 صلوات خاصه حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) 🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مَهْدِيَّ اَلْأَرْضِ وَ عَيْنَ اَلْفَرْضِ... ▪️سلام بر تو ای مولایی که حقیقت دین از قلب نازنین تو می‌تراود... سلام بر تو و بر روزی که از جانب خدا به سوی اسرار زمین هدایت می‌شوی! 📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت صاحب‌الامر در سرداب مقدس، ص۶۱۰.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چگونه از امام زمان (سلام الله علیه) حاجت بخواهیم؟ 🎙پیر غلام آستان مقدس مهدوی و صاحب سرّ امام زمان " سلام الله علیه " مرحوم حاج قدرت الله " رضوان الله تعالی علیه و رزقنا الله مقاماته و درجاته من فضله "
کمک اجنه در فرایند ظهور.mp3
692.5K
⁉️آیا درفرایند ظهور اجنه هم به امام زمان عجل‌الله‌فرجه یاری میرسانند ؟ ⭕️پاسخ: ابراهیم_افشاری
🔸قرض یا وام گرفتن برای ادای نذر ⁉️ اگر کسی به خاطر ضعف مالی توانایی انجام نذر را نداشته باشد، آیا قرض و وام گرفتن برای ادای آن لازم است؟ ✅ اگر مشقت ندارد باید قرض کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ ♨️جهاد تبیین امام سجاد (علیه‌السلام) در مجلس یزید 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید و بشنوید؛ 🌸کربلا بر شیعـه نامکشوف نیسـت.. حکمتـش جز امـر باالمعـروف نیسـت امر باالمعروف ،نهی از منکر است، شیعه ی بی امر و بی نهی ابتر است ...🌸 🔰شاعر دلسوخته شادروان محمدرضا آقاسی 🔰شادی روحش صلوات...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦تغییر نام وادی یابس به وادی ریان محل خروج سفیانی توسط پادشاه اردن نشان دادن مکان های مهم در قرب ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗣️ من دوست دارم به هر چیزی میخوام برسم... دوست ندارم به خاطر چیزی از دستشون بدم... چه اشکالی داره؟! 📌 کاظم مهدی زاده : می خواستم بزرگ بشم... درس بخونم مهندس بشم... خاکمو آباد کنم... زن بگیرم... مادر و پدرم رو ببرم کربلا... دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک... تو راه مدرسه با هم حرف بزنیم... خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم... خب نشد... باید میرفتم از مادرم، پدرم، خاکم، ناموسم، دخترم دفاع می کردم! فرازی از وصیت‌نامه شهید کاظم مهدی زاده