9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویدیو #کلیپ
#استاد_علی_تقوی
🔴 سیـم لخـت بـرق‼️
🌿اکثر مردم فکرمیکنندکه اگر خودشان دچار گناهی باشند، دیگر حق ندارند به دیگران تذکر بدهند! اما طبق معارف اسلامی، گناهکار هم باید به دیگران تذکر بدهد! یعنی 👈🏼 عامل بودن به چیزی که از آن نهی یا به آن امر میکنیم، شرط انجام #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر نیست❗️
#بی_تفاوت_نباشیم
🌷🍃🇮🇷
15.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🔥جوابیه ی کوبنده و آتشین فقیه بزرگ جهان تشیع حضرت آیت الله یثربی به مولوی گرگیج...!!!*
*❌سکوت در برابر این ظلم به ساحت مقدس اهلبیت حرام است*
*‼️و طبق قرآن و روایات کسیکه که در برابر ظلمی سکوت کند در آن ظلم شریک است شاید این هم امتحان ما باشد که در برابر اینهایی چه میکنیم؟!!!*
*👈🏻از این فرصت استفاده کنید و مظلومیت اهلبیت سلام الله علیهم را به جهانیان بفهمانید*
🌷🍃🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀خاک پای حیدرم
نماهنگ
#یاعلی_مدد
🌷🍃🇮🇷
13.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*•═┄•※☘🌺☘※•┄═•*
*🍀علی رضا از نماز خواندن خیلی لذت می برد و برای آن وقت می گذاشت ظهر یکی از روزها که علی رضا می خواست نمازش را در خانه بخواند، مهمان داشتیم و خانه خیلی شلوغ بود. علی رضا به یکی از اتاق ها رفت و در خلوت مشغول نماز شد. طوری نماز می خواند که انگار خدا را می بیند و با او مشغول صحبت است. نماز ظهر و عصرش نیم ساعت طول کشید.*
*🔸بعدها وقتی صحبت نماز پیش می آمد، می گفت:*
*«اشکال ما این است که برای همه وقت می گذاریم به جز خدا. می خواهیم با سریع خواندن نماز زرنگی کنیم؛ اما نمی دانیم آن کسی که به وقت ما برکت می دهد خداست.*
*📚مسافر کربلا ص ۳۲*
#شهید_علیرضا_کریمی ( شهیدی که معروف هست به کسی که #برات_کربلا میدهد 😇)
🌹🍃🇮🇷
♨️توصیه امام زمان عجل الله برای وسعت رزق و روزی
🔸یکی از بزرگان در نجف اشرف توسلی به امیرالمومنین (علیه السّلام) کرد که « یا علی شما خودت نان جو می خوردی من نمی توانم زندگی است و خرج دارد، یک فکری برای ما بکن. ما به شما پناه آوردیم.
🔸آن روز و فردا و این ماه و آن ماه خبری نشد، یک روز خیلی ناراحت شد و به حرم رفت که یا علی دیگر نمی توانم صبر کنم، یک فکری برای من بکن، شب حضرت را در خواب دید فرمودند: برو اهواز، فلان جا، کارت اصلح می شود، بلند شد و رفت همان جا که حضرت فرموده بود.
🔸شخص به او گفت: «آقا فرمودند بین الطلوعین بیدار باش توسعه رزق شما تضمین شده است.»
می پرسد: آقا کیست؟
جواب می دهد : «حضرت بقیه الله»
آقا فرمودند: «بین الطلوعین بیدار باش توسعه رزق شما تضمین شده است.»
🖋آیت الله ناصری دولت آبادی
#امام_زمان
#سبک_زندگی
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
🌷🍃🇮🇷
💠مسابقه بزرگ«پیک قهرمانان۲»
😊#ویژه دختران و پسران ۱۱ تا ۱۸ سال
🎁با جوایز ارزنده:
1 جایزه 5 میلیون ریالی
3 جایزه 3 میلیون ریالی
5 جایزه 2 میلیون ریالی
32 بسته فرهنگی
📝منبع و سوالات مسابقه:
https://eitaa.com/pmsb110/1305
✅ارسال پاسخ سوالات
به صورت یک عدد به⬅️
30005980
📅مهلت:تا پایان #امروز تمدید شده.
🌿🍃🌺🍃
پیک قهرمانان شماره 2-.pdf
3M
📝منبع مسابقه
✅ پاسخ را به صورت پیامکی ارسال کنید.
در آستانه ایام #شهادت_حضرت_زهرا سلام الله علیها، بوی آشپزخانه سفارت #انگلیس به مشام می رسد، مراقب دسیسه ها باشیم!
🇮🇷 فریب اختلاف افکنی شیادان را نخوریم
🔮 مرجع گفتمان
#گرگیج
#فاطمیه
#فتنه_انگلیسی
🌷🍃🇮🇷
#ادامه ✅🌺#بدون_تو_هرگز🌺✅
💠6⃣قسمت ششم: داماد طلبه
با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...
اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ...
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ...
اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...
یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ...
- وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ...
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ...
البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
💠7⃣قسمت هفتم: احمقی به نام هانیه
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجوردلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...
هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...
اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ...
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
💠8⃣قسمت هشتم: خرید عروسی
با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ...
- شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ...
مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای ...
دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ...
بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ...
بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ..