eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهلوچهارم با صدای احسان اشکامو با سر انگشتام پاک کردم و نگاه
دورتا دورم فقط غم و غصه و دلهره شده بود، و از این چند ساعت زندگیم کنار اون پسر غریبه واقعا لذت بردم، وقتی ازش خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم ،سوسن شروع کرد باهام حرف زدن و نظرم رو پرسیدن ،،وقتی دید چیزی نمیگم و لبخند میزنم فهمید که از پسره خوشم اومده ،بهم گفت باز هم میارمت که بیشتر باهاش آشنا بشی، من هم هیچ مخالفتی نکردم چون دوست داشتم دوباره توی اون لحظه قرار بگیرم ،،اون آرامشو داشته باشم،،از شب تا صبح خوابم نمیبرد ،،خیلی فکرم مشغول شده بود ،،منی که اینقدر اونروز ناراحت شدم حالا داشتم به اون پسره فکر میکردم و با یادآوری این لحظات و حرف های دلنشینش لبخند روی لبم میومد، بعد از اونروز چند بار دیگه هم با سوسن مثل قبل رفتم سر قرار با علی، هر بار که میخواستم برم خیلی به خودم میرسیدم، دوست داشتم که به چشمش بیام، سوسن مسخرم میکرد و کلی سر به سرم میذاشت ولی من نمیدونم چیشده بود و اصلاً به سوسن اهمیت نمیدادم و تا میتونستم به خودم میرسیدم ،مامان وقتی میدید من خوشحالم و به خودم میرسم اونم خوشحال میشد،، ازم نمیپرسید که کجا میری،، وقتایی که پیش علی بودم شیرین ترین لحظات عمرم بود،یه حسی توی دلم نسبت بهش داشتم،، حس میکردم که عاشق علی شده بودم چون با دیدنش ضربان قلبم شدت میگرفت و با صداش آروم میشدم و با بوی عطرش مست میشدم ،، فقط لحظه شماری میکردم که برم به دیدن علی ،خیلی بهم محبت میکرد و خوب بلد بود که چجوری عاشقم کنه، من حسی که به علی داشتم حتی اون اوایل هم به رضا نداشتم ،علی همه چیزش برام قشنگ بود، هیکلش از رضا کوچکتر بود ولی قیافش زیباتر بود و خواستنی تر ،،شاید هم برای من خواستنی بود، دیگه ازش خجالت نمیکشیدم و حتی بهش ابراز احساسات هم میکردم، فکرشو نمیکردم که یه روزی بعد از اون همه مشکلات و بلاهایی که سرم اومد بتونم دوباره زندگی کنم و عاشق بشم،، من نمیتونستم از علی دور بمونم،، خیلی دلم براش تنگ میشد ، ازش خواستم که بیاد خواستگاری ولی گفت که خانوادش شهرستانن و بهشون خبر داده و همین روزهاست که بیان،،دل تو دلم نبود برای رسیدن بهش،، مدتی بود که دیگه سوسن نمیومد دنبالمون و خود علی میومد دنبالم ،،خودش ماشین داشت و میرفت دو تا خیابون اونطرف تر از خونمون تا من برم و سوار بشم و با هم میرفتیم جاهایی که نشناسنمون، خودش توی تهران خونه داشت و یه روز که اومد دنبالم بهم گفت بیا ببرمت خونه خودم هم راحت تریم و ترس نداریم کسی ببینتمون و هم خونه آیندتو میبینی.با شنیدن این حرف کلی ذوق کردم و فوری قبول کردم و باهاش رفتم خونش ،یه خونه کوچیکه نقلی که خیلی به دلم نشست ،کلی وسیله توش بود ،، به اطرافم نگاه میکردم، یه لحظه هم لبخند از روی لبم نمی رفت، همه چی به چشمم قشنگ میومد،داشتم به اطرافم نگاه میکردم که چشمم به یه قاب عکس روی‌ دیوار افتاد ،عکس یه پسر بچه ناز ،برگشتم به سمتش برم که علی صدام زدلبخندی به روم زد و گفت : -چیکار میکنی خانومی،علی ازم خواست که بهش نزدیک تر بشم من گفتم -علی ما.... ما محرم هم نیستیم ،همین که دستم زدی خودش گناهه.خیلی ازش خجالت میکشیدم ، و آخرش شد کاری که نباید میشد... ~~~ جلوی آینه ایستادم و کش چادرم رو روی سرم انداختم ،،چشمم به علی افتاد که با لبخند نگاهم میکرد،، برگشتم سمتش و گفتم: - چیه؟ چرا زل زدی به من... - دلم میخواد ...خانم خودمی دوست دارم نگات کنم.در حالی که به سمت در میرفتم گفتم : -پاشو ....پاشو خودت رو لوس نکن منو ببر خیلی دیرم شده علی، مامانم نگران میشه امروزم یاسمین قراره بیاد به دیدنم پاشو عزیزم چشم بلندی گفت و با هم از خونه رفتیم بیرون،، دم در یکی از همسایه ها که از خونه بیرون اومد ایستاد و زل زد به من و زیر لب چیزی گفت و رفت ،،ایستاده بودم و نگاهش میکردم که علی گفت: - سوارشو دیگه، ولش کن بیخیال سوار ماشین شدم و برگشتم خونه ،،توی راه علی کلی قربون صدقم رفت و کلی ازم تعریف کرد،، وقتی برگشتم خونه یاسمین هم اونجا بود و پیش مامان نشسته بود، با دیدنش خوشحالیم چند برابر شد، روز خیلی خوبی داشتم و توی دلم گفتم ای کاش من هم هر روز خوشحال بودم،، روزها میگذشت و من هر روز بیشتر عاشق علی میشدم ،،تموم زندگیم شده بود و فقط ازش میخواستم که بیاد خواستگاری،، ولی اون هر روز یه بهانه میاورد،، از روزی که رفتم پیشش اخلاقش خیلی عوض شده بود ،،علی ای که لحظه شماری میکرد برای دیدن من، از اونروز دیگه نیومد به دیدنم،، ولی با تلفن خونه که بهش زنگ میزدم میگفتم بیا ببینمت و دلم برات تنگ شده میگفت که شهرستانم و اومدم با خانوادم حرف بزنم که بیام خواستگاری ، منم با شنیدن این حرف‌ ها که علی قراره شوهرم بشه دیگه چیزی نمیگفتم و کلی هم ذوق میکردم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
36.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ گوشت ✅ دنبه ✅ پیاز ✅ فلفل دلمه رنگی ✅ جعفری ✅ فلفل سبز ✅ گوجه ✅ نمک و فلفل سیاه ✅ پاپریکا بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
778_48757772386154.mp3
12.04M
🎶 نام آهنگ: بزنم به تخته 🗣 نام خواننده: عباس قادری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
میدونی داخل این جعبه چیه؟ اگه میدونی که تبریک میگم؛ تو داری فسیل میشی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهلوپنجم دورتا دورم فقط غم و غصه و دلهره شده بود، و از این چ
یه روز صبح که از خواب بیدار شدم حالم خیلی بد بودسرم گیج میرفت و حالت تهوع داشتم جوری که از سر سفره صبحانه بلند شدم و دویدم سمت دستشویی مامان خیلی نگرانم شده بود، پشت در ایستاده بود و میگفت حالت خوبه؟وقتی اومدم بیرون به زور راه میرفتم که مامان دستمو گرفت و نشوندم بالای حال عرق سردی روی پیشونیمو گرفته بود و بدنم میلرزیدمامان میگفت چیزی بیرون خوردی و مسموم شدی ولی من از چیز دیگه ای میترسیدم سریع از جام بلند شدم و با اون حال بدم لباس پوشیدم که برم دکترمامان میخواست باهام بیاد ولی نذاشتم چون میترسیدم از چیزی که توی ذهنمه،به اسرارهای مامان توجهی نکردم و از خونه رفتم بیرون سوار تاکسی شدم و رفتم آزمایشگاه.بافکر کردن بهش حالم بدتر میشد وقتی آزمایش دادم از خانمه که اونجا بود خواهش کردم که جوابشو زودتر بهم بده و از بس که بهش التماس کردم گفت، تا یک ساعت دیگه بیا بگیر، همونجا روی صندلی ها نشستم و از استرس ناخن هامو کف دستم فشار میدادم حالم خیلی بد بود دست کردم توی کیفم و شکلاتی بیرون آوردم و گذاشتم توی دهنم یک ساعتی گذشت و خانمی اسم و فامیلم رو صدا زد با ترس از جام بلند شدم و به سمتش رفتم خانمه سرش رو بالا گرفت و کاغذ رو روی میز گذاشت و با لبخند گفت -مبارکه بارداری عزیزم با شنیدن این حرف نزدیک بود بیفتم روی زمین، کاغذ رو از روی میز چنگ زدم و با پاهای لرزون به سمت صندلی رفتم و روش نشستم سرمو با دست گرفتم و نگاهی به کاغذ مچاله شده توی دستم انداختم حالا چه خاکی توی سرم میریختم.. این چه کاری بود من کردم. باید چیکار کنم.اگه علی این بچه رو قبول نکنه.اگه بزنه زیر حرفش و نیاد خواستگاریم چی.اونوقت من باید با یه بچه تو شکمم چیکار کنم ...خدایا نه .... از روی صندلی بلند شدم و از آزمایشگاه رفتم بیرون ،،خودم رو به تلفن همگانی رسوندم ،دستای لرزونم و توی کیفم بردم و سکه ای بیرون آوردم و توی تلفن زدم و با گریه شماره علی رو گرفتم ،،وقتی شروع به بوق خوردن کرد، تلفن رو توی دستم فشار دادم و برگشتم به بیرون نگاه کردم ،،صدای علی توی گوشم پیچید، با صدای لرزون گفتم : -علی... علی من ....علی تا صدای منو شنید ،مکثی کرد و گفت: - الو نگار... تویی؟ چی شده؟ داری گریه میکنی نگار ؟حالت خوبه ؟چی شده ؟ با هر کلمه ای که میگفت شدت گریه ی من بیشتر میشد ،،علی دادی سرم کشید و گفت: - نگار مگه با تو نیستم میگم چی شده ؟بگو ببینم نصف عمرم کردی نفس عمیقی کشیدم تا کمی آروم بشم ، اشکامو پاک کردم و گفتم : -علی من حامله ام ، تازه آزمایش دادم و جوابشو گرفتم ،من حامله ام علی بچه تو توی شکم منه... تا چند ثانیه صدای نفسهای علی بود که میشنیدم و بعد صدای بوق ممتد که مثل خنجری بود توی قلبم ،،گوشی رو از دم گوشم برداشتم و نگاهی بهش انداختم و سر جاش گذاشتم ،اشکام یکی یکی از چشمم بیرون میومد.با دلی شکسته راه افتادم سمت پیاده رو ،راه میرفتم و اشک میریختم ،حتی توجهی به آدم های اطرافم که برمیگشتن و نگاهم میکردن نداشتم ،رفتم توی پارک و روی یه صندلی نشستم ،دستمو روی شکمم گذاشتم ،حالا باید چیکار میکردم با یه بچه توی شکمم،اگه بقیه بفهمن چی .... تا شب توی خیابونا تاب خوردم و فکر کردم ،نمیدونستم چیکار باید بکنم ،وقتی برگشتم خونه غفار و محسن و سوسن اونجا بودن،مامان همشون رو خبر کرده بود و دلنگران من شده بود ،محسن و غفار تا چشمشون به من افتاد وایسادن سرم داد و بیداد کردن ،ولی اینقدر حالم بد بود که اصلا جواب هیچکدومشون رو ندادم و رفتم توی اتاقم ،پشت سرم سوسن اومد تو و درو بست ،چادرم رو از سرم در آوردم و انداختم روی چوب لباسی که سوسن گفت : -نگار حالت خوبه؟علی چیزیش شده؟اتفاقی افتاده؟ نگاهی بهش انداختم ،همش تقصیر اون بود ،اون نباید من و علی رو با هم آشنا میکرد ،اگر بفهمه من حاملم چی ؟اون که نمیخواست این اتفاق برای من بیفته ،اون میخواست من خوشبخت بشم ،میخواست منم از تنهایی در بیام ،ولی خودم گند زدم به همه چی ،گند زدم به زندگیم ،با صدای سوسن از فکر بیرون اومدم و چشم دوختم بهش ،سوسن با تعجب و نگرانی گفت: -نگار تو مثل همیشه نیستی چت شده؟بگو به من .. جلوتر اومد و دستش رو روی بازوم گذاشت و با لبخند گفت : -تو مثل خواهر منی نگار ،من خیلی دوستت دارم ،اگر مشکلی داری بهم بگو خودم هلش میکنم اول به دستش و بعد به چشماش خیره شدم ،چی بهش بگم ،چطور بهش بگم، با صدای آرومی زیر لب گفتم : -ع ع علی .... -علی چی نگار ؟بگو ببینم اتفاقی افتاده؟ دوباره اشکام صورتم رو خیس کردن،سوسن با دیدن چشمای اشکیم ترسش بیشتر شد و با نگرانی گفت: -نصف عمرم کردی ،بگو ببینم چته دختر ،چه اتفاقی برای علی افتاده ؟ دماغم رو بالا کشیدم و گفتم -علی جواب گوشیمو نمیده ،اون رفته شهرستان هرچی هم بهش زنگ میزنم جواب نمیده... ادامه دارد.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سوسن نفس عمیقی کشید و دستشو روی قلبش گذاشت و گفت - تو که منو جون به لبم کردی دختر گفتم چی شده خوب شاید نتونسته جواب بده تو هم نگران نباش من به احسان میگم بهش زنگ بزنه، خیالت راحت باشه، حالا هم اشکاتو پاک کن و بگیر بخواب که مامانت اینا اینجوری نبیننت که هردومون رو میکشن اگر چیزی بفهمن سری تکون دادم و چیزی نگفتم سوسن بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون رفت لباسامو عوض کردم و رفتم زیر پتو که مامان نیاد و سوال پیچم کنه تا صبح خوابم نبرد و فقط گریه میکردم هزار تا فکر و خیال توی ذهنم میومد که دیوونم میکرد، به خودم دلداری میدادم که علی میاد و باهام ازدواج میکنه و منو از این گرفتاری نجات میده ولی چقدر خوش خیال بودم ،از فردای اون روز هرچی بهش زنگ زدم گوشیش خاموش بود نمیتونستم دست روی دست بزارم که بچه توی شکمم رشد کنه و آبروم بره مجبور شدم برم و همه ماجرا رو به سوسن بگم سوسن وقتی فهمید کلی سرزنشم کرد و بد و بیراه بارم کرد که چرا اجازه دادم بهم دست بزنه ولی من اون روز گول خوردم، اصلا نمیدونم چم شده بود که گذاشتم علی باهام اون کارو بکنه،سوسن بهم قول داد پیداش میکنه و خبر میده ،سر قولشم موند یه روز بهم زنگ زد و گفت که با علی و احسان تو یه پارک نشستن آدرس رو ازش گرفتم و با عجله لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون مامان خیلی مشکوک شده بود، ولی من هیچی برام مهم نبودسوار تاکسی شدم و خودم رو به پارک رسوندم، توی پارک میدویدم و مثل دیوونه ها به اطرافم نگاه می کردم که علی رو پیدا کنم ، قلبم داشت از جاش کنده میشد،، بیشتر از هرچیزی دلتنگش بودم،دلتنگه نگاهش صحبت کردنش چشمم به سوسن افتاد که ایستاده بود و برام دست تکون میداد با قدمهای بلند خودم رو بهش رسوندم علی وقتی چشمش به من افتاد سریع نگاشو ازم گرفت این علی با علی که من میشناختم خیلی فرق میکرد احسان از روی صندلی بلند شد و بهم تعارف کرد که بشینم، تشکری کردم که سوسن شروع کرد به حرف زدن و به علی گفت که من حاملم و باید تکلیفم رو مشخص کنه، جلوی احسان از خجالت داشتم آب میشدم، همه جام عرق کرده بود و لب هام از خجالت خشک شده بود ،سرم رو بالا گرفتم و به علی نگاه کردم ،چقدر دلتنگش بودم، چقدر دوستش داشتم اونم چشم دوخته بود به من توی دلم به خدا التماس میکردم که فقط قبولم کنه و باهام ازدواج کنه، باز هم امید داشتم بهش ولی با حرفی که زد دنیا روی سرم خراب شد - من نمیتونم باهات ازدواج کنم سوسن و احسان هم خوب میدونن.. کاسه چشمام پر از اشک شده بود و بغض داشت خفم میکرد با پاهای لرزون دو قدم جلو رفتم و روی صندلی نشستم سرم گیج میرفت، علی اومد بالای سرم ایستاد و گفت : -نگار نمیدونم سوسن اینا چی بهت گفتن من مجبور شدم به خاطر نقشه اینا که حالت خوب بشه وارد این بازی بشم نگار من زن و بچه دارم. با شنیدن این حرف سرم رو بالا گرفتم با تعجب و دهن باز زل زدم توی چشماش ، حرف آخرش توی سرم اکو میشد ،،یاد روزی افتادم که رفتم خونش ،اون قاب عکس پسر بچه ،دم در وقتی همسایشون منو دید و زیر لب چیزی گفت ،یعنی زن و بچش توی همین شهر بودن ،یعنی اون خونه خودش بود ،یعنی منو فریب داده بود ، اصلا نمیتونستم باور کنم ،،اونا با من چیکار کردن ، چرا با سرنوشت و احساسات من بازی کردن، چشم از علی گرفتم و خیره ی کفشام شدم ،، شدت گریه ام بیشتر شده بود ،،علی روبه روم روی پاش نشست و با صدای آرومی گفت: - نگار من دوستت دارم، باور کن میتونمم باهات باشم ،ولی ازدواج نه ....بچه رو هم سقطش میکنیم ،خودم آشنا دارم.حرفاش مثل خنجری بود توی قلبم ،،دستامو روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن،، ضجه میزدم و تو دلم سوسن رو نفرین میکردم،،، منو چی دیدن، یه زن هرزه که کمبود محبت داره و احتیاج به یکی،،، اونا منو چی دیده بودن که اینکارو باهام کردن،، مگه من با سوسن چیکار کرده بودم ،،عصبی از جام بلند شدم و رفتم روبه روی سوسن ایستادم و داد زدم: - مگه من چیکارت کرده بودم،، تو میدونستی این زن و بچه داره ؟چرا باهام اینکارو کردی ؟تو ندیدی من چقدر بدبختی کشیدم، ندیدی چه بلاهایی سرم اومد که بازم این کارو کردی؟ چرا سوسن ؟حالا من چیکار کنم؟ سوسن دستمو گرفت و گفت: - نگار باور کن من نمیدونستم اینجوری میشه،، من نمیدونستم که.. علی با صدایی که از عصبانیت میلرزید میون حرف سوسن پرید و گفت: - نمیدونستی ؟چی میگی دختر داری؟ چرا نمی دونستی، مگه تو نیومدی به من گفتی خواهر شوهرم حالش خوب نیست و بیا چند وقتی از این حال و هوا درش بیار مگه نگفتی تنهاست و به یکی نیاز داره حالا نمیدونستی چی ؟ واقعاً که سوسن واقعنکه.چرا دروغ میگی همه چی رو گردن من میندازی؟ با تعجب به سوسن چشم دوخته بودم اصلا حرفای علی برام قابل هضم نبوداون چی میگفت،اون گفت دختر دایی. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر ! با این ۲۰ تومنی میرفتیم بقالی، یخمک،بستنی،پشمک، لواشک، آبنبات پفک و و و.... میخریدیم، باز پنج تومنش میموند برامون😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🔹اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟ ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ. ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ. ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: به این دو کاسه نگاه کنید. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسه‌ای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه می‌نوشید؟ شاگردان یک‌صدا جواب دادند: از کاسه گلی. استاد گفت: ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسه‌ها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍ‌یتاﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا می‌کند درونش و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیباکنیم نه صورتمان را. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهلوهفتم سوسن نفس عمیقی کشید و دستشو روی قلبش گذاشت و گفت -
یعنی چی، یعنی سوسن به من دروغ گفته بود ،یعنی همه ی اینا نقشه بوده ،دیگه نمیتونستم اونجا بمونم ،حالم داشت بهم میخورد،،چشم از سوسن گرفتم و با ناراحتی برگشتم و راه افتادم سمت خونه،،اینقدر شکه بودم که حتی نمی تونستم گریه کنم، وقتی رسیدم خونه جلوی چشمای مامان رفتم توی اتاقم و در رو بستم و از پشت قفل کردم ،مامان چند باری اومد در رو زد و صدام کرد ولی جوابشو ندادم ،فقط یه گوشه نشسته بودم و به زمین زل زده بودم و فکر میکردم ،به سادگیم فکر میکردم ،به کاری که زن داداش خودم باهام کرد و بدتر از اون بلایی که خودم سر خودم اوردم.صبح با صدای در اتاق از جا پریدم،صدای سوسن رو شنیدم که اسمم رو صدا میزد،، از جام بلند شدم و رفتم در رو باز کردم و برگشتم سر جام نشستم ،،سوسن اومد و کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن،، کلی معذرت خواهی کرد و گفت می خواستم از اون حال و هوا بیرونت بیارم، ولی من با هیچ کدوم حرفاش قانع نمیشدم و فقط سکوت کرده بودم،،سوسن گفت که علی نوبت گرفته پیش دکتر که بریم و بچه رو سقط کنیم،،چاره ای نداشتم،، باید اینکارو میکردم،، باید میرفتم و بچه رو سقط میکردم ،،وگرنه آبروم می رفت ،،بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : -کی بریم؟ - همین الان،، پاشو آماده شو علی توی ماشین منتظرمونه از جام بلند شدم و لباس پوشیدم،حالم خیلی گرفته بود ،برام خیلی سخت بود که بچم رو سقط کنم ،چرا این بلاها سر من میومد، تاوان چی رو داشتم پس میدادم،، با صدای باز شدن در اتاق برگشتم و به مامان نگاه کردم که بهم نزدیک می شد، نگاهی به لباسام انداخت و گفت: - جایی داری میری ؟ سوسن از جاش بلند شد و به سمت مامان رفت،، دستش رو دور شونه هاش انداخت و در حالی که از اتاق میبردش بیرون گفت: - بله مادر جون، دارم نگار خانوم رو میبرم یکم بیرون ،خودت که خوب میدونی خوب نیست براش زیاد توی خونه بمونه.... چه آدم عوضی بود ،،اون یه شیطان بود که همه رو فریب میداد،، با ناراحتی لباس پوشیدم و با سوسن رفتیم بیرون،، علی جای همیشگیش ایستاده بود،، رفتیم سوار ماشین شدیم،، حتی بهش سلام هم نکردم،، تمام مدت از شیشه به بیرون نگاه می کردم و توی فکر بودم،، فکر برادرم محسن که داشت با چه آدمی زندگی می کرد..علی ماشین رو جلوی یه کوچه تنگ و باریک نگه داشت ،،با ترس از ماشین پیاده شدم و رفتیم دم در خونه ای،، خانمی اومد و در رو باز کرد ،،وقتی علی رو پشت سرمون دید از جلوی در کنار رفت،،،اول سوسن و بعدشم من رفتیم تو،،،استرسم زیاد شده بود،، از ترس داشتم سکته میکردم،، من چطور دوباره به اونا اعتماد کردم و باهاشون اومدم اینجا،، فقط توی دلم خدا خدا میکردم دیگه برام نقشه نکشیده باشن،،رفتیم توی اتاقی،،سوسن از اتاق رفت بیرون و خانمه بهم گفت ،برو روی تخت بخواب ، با ترس هر کاری که گفت کردم،، خانومه آمپولی بهم زد و گفت که بچه سقط میشه ،،نمیدونم چرا ولی نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم ،خیلی ناراحت بودم و دلم برای خودم میسوخت ،،وقتی از اونجا اومدم بیرون و علی اومد جلومو بهم گفت که حلالم کن،، ولی من بدون اینکه چیزی بهش بگم از کنارش رد شدم،، چقدر راحت با آدم بازی میکردن و بعد هم معذرت خواهی میکردن ،،سوسن نذاشت که برم خونمون و بردم خونه خودشون،، از قبل فکر همه جاشو کرده بود ،،محسن رو فرستاده بود خونه رفیقش و بهش گفته که من و یکی از دوستاش قراره بریم پیشش،، برادر من هم از خودم ساده‌تر که گول این زن رو میخورد،، اصلا دلم نمی خواست که پیش سوسن بمونم،، ولی چاره ای نداشتم ، چون خانمه بهم گفت که درد داری و باید مراقب باشی کسی نفهمه ،،همونی هم که گفت اتفاق افتاد،، توی خونه بودم که دردام شروع شد،،جوری که فقط ناله میکردم و به میپیچیدم ،مثل دردهای زایمانم بود ،،گریه میکردم و به سوسن میگفتم همش تقصیر توه،،زجه میزدم و توی صورتش نفرینش میکردم و اون هم بدون حرف فقط نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت ،اونروز من بعد از کلی درد و عذاب بچم رو سقط کردم ،بچه ای که فقط برای نفهم بازی ها و سادگی های خودم بود ،وقتی برگشتم خونه و مامان دیدم لپش رو چنگ زد و گفت چرا قیافت اینجوری شده، رفتم جلوی آیینه و به خودم نگاه کردم که صورتم زرد شده بود و لب هام خشک شده بود مامان بیچاره از هیچ چیزی خبر نداشت و فکر میکرد که مریض شدم ،همش راه میرفت و میگفت تو که صبح خوب بودی پس چه بلایی سرت اومده ،ولی من چی بهش میگفتم؟میگفتم دخترت بچه سقط کرده که حال و روزش اینجوری شده،مجبور بودم سکوت کنم و توی دلم بریزم و دم نزنم ...مدتی از اونروز کذایی گذشت ،توی این مدت خیلی کم حرف و گوشه گیر شده بودم ،بعد از طلاقم از رضا ضربه ی خیلی بد تری رو بهم زدن و من نمیتونستم که باهاش کنار بیام ،هضم کردن اون همه مشکل برام خیلی سخت و سنگین شده بود و نمیتونستم برای کسی هم بگم ، ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مبادا! به سبب یک غم؛ هزاران نعمتت را فراموش کنی🙃💛 شبتون بخیر 🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبحي دیگر از راه رسیده است، و من آمدہ ام با صبح بخیری دیگر و با سینی صبحانه ای در دست که طعم شیرین عشق دارد و بوی دل انگیز امید امید به شروعی دوبارہ... سلام صبحت بخیر رفیق‌جان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی چرا دوران بچگی شیرینه؟ چون در بچگی گذشته ای وجود نداره هرچی هست آینده است بار سنگین گذشته ست که ما آدما رو ، خسته میکنه :) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مثبت باش... - @mer30tv.mp3
4.97M
صبح 24 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهلوهشتم یعنی چی، یعنی سوسن به من دروغ گفته بود ،یعنی همه ی
دیگه نه علی بود که آرومم کنه و نه سوسنی که براش درد دل کنم ،خیلی احساس تنهایی میکردم ،مشکلاتم تمومی نداشت و پشت سر هم برام میبارید ...از اونروز دیگه سوسن رو ندیده بودم ،تا اینکه یه شب محسن زنگ زد و گفت که میخوایم بیایم خونتون ،مامان براشون شام درست کرد و کلی خوشحال شد از اینکه حالا سوسن میاد و من رو از اون حال و روز بیرون میاره ،نمیدونست که باعث حاله بدم خود سوسنه ،دائم هم سراغش رو میگرفت و میگفت که چرا با سوسن بیرون نمیری ،ولی من هر بار بهانه ای میاوردم که حوصله ی بیرون رفتن رو ندارم ،شب شد و محسن و سوسن اومدن ،اصلا دلم نمیخواست که باهاش رو به رو بشم ولی چاره ای نداشتم چون مامان بهم شک میکرد ،به اجبار رفتم پیششون ،ولی توی صورت سوسن نگاه نمیکردم ،نمیتونستم نگاش کنم ،وقتی که حرف میزد دستامو مشت میکردم و حالم بد میشد ،با شنیدن صداش یاد روزهایی میفتادم که بهم دروغ میگفت و من رو وارد اون بازی کثیف کرد، از جام بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه که براشون چای ببرم ،دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم ،به سمت شیر آب رفتم و یه لیوان آب خوردم تا کمی آروم بشم ،با صدای مامان که گفت چیکار میکنی برگشتم و نگاهش کردم ،لبخند کجی زدم و سری بالا انداختم چشم ازش گرفتم و به سمت سماور رفتم و چای ریختم مامان هم ظرف میوه رو برداشت و با هم از آشپزخونه اومدیم بیرون ،سینی رو جلوشون گذاشتم و سر جام نشستم ،مامان هم رو به روشون نشست و میوه هارو توی بشقاب گذاشت ،محسن گلویی صاف کرد و گفت : -مامان زحمت نکش ،من و سوسن امشب اومدیم اینجا که یه موضوعی رو بهتون بگیم با شنیدن این حرف سرم رو بالا گرفتم و با ترس زل زدم به دهن محسن ،داشتم سکته میکردم ،نکنه سوسن موضوع رو بهش گفته باشه ،ولی اگه گفته بود که محسن اینقدر آروم نمی نشست ،خونمو میریخت ،توی افکار خودم بودم که مامان گفت : -خیر باشه پسرم ،بگو مادر محسن لبخندی زد ،نیم نگاهی به من انداخت و به مامان گفت : -خیره مامان، یکی از دوستام چند وقتیه که نگار رو دیده و عاشقش شده ،خیلی وقت پیش به من گفت که میخواد بیاد خواستگاری ،منم دیدم پسر خوبیه گفتم بهت اطلاع میدم،مامان پسره رو من خیلی وقته میشناسمش و خیلی خوبه ،از لحاظ مالی هیچی کم نداره ،نگارو خوشبختش میکنه،بگم بیادش ؟ مامان سری تکون داد و گفت : -چی بگم مادر ،من که پیر زنم و کسی رو نمیشناسم ،خوب بودنش مثل رضا نباشه ،تعریف کردنت مثل غلام نباشه ،خودت میدونی این دختر چه ضربه ای خورد ،دیگه تحمل نداریم که دوباره سختی بکشه ... محسن لبخندی زد و اومد دهن باز کنه که سوسن زودتر ازش گفت : -مادر جون منم کیارش دوست محسن رو میشناسم خیلی وضع مالیش خوبه . با شنیدن حرفای سوسن ته دلم خالی شد ، یاد روزی افتادم که از علی تعریف میکرد ،با عصبانیت از جام بلند شدم و سر محسن داد زدم : -خواهشن برای من شوهر پیدا نکن ،من نه شوهر میخوام و نه به توجه و دلسوزی شما نیاز دارم راه افتادم سمت اتاقم ،حالم از ترحم و دلسوزی بهم میخورد ،دستم روی دستگیره بود که صدای عصبی محسن توی گوشم پیچید. . -اره شوهر نکن ،با اون برادری که داری اصلا شوهر نکن ،غلام برای رضا کار پیدا کرده و خودش براش رفته خواستگاری و زن گرفته که بچه های خواهرش بی مادر بزرگ نشن،هه...اصلا ازدواج نکن بمون تو خونه .دست سوسن رو گرفت و از جاش بلند شد و از خونه رفتن بیرون،، مامان به زور بلند شد و پشت سرشون رفت و شروع کرد به صدا زدن محسن،، تموم مدت با دهن باز زل زده بودم بهشون،، بالاخره غلام کار خودشو کرد،،بلاخره زهری که گفت رو ریخت و پشت منو خالی کرد و طرف رضا رو گرفت ، دستگیره رو پایین کشیدم و با سری افتاده وارد اتاق شدم، مگه من با غلام چیکار کرده بودم،،اون چرا با من بد بود،، آدم چطور میتونه اینقدر بد ذات باشه،، حالا به سر بچه هام چی‌ میاد،، اگر اون زن بچه هامو اذیت کنه چی،اونوقت چیکار کنم ... تکیه امو از در گرفتم و رفتم سمت قاب عکس جواد و یاسمین ،از روی طاقچه برش داشتم و سرجام نشستم ،با انگشت روی صورتشون کشیدم و قاب عکس رو بوسیدم ،دلم خیلی گرفته بود ،با دیدن چشم های معصوم یاسمین و لبخند زیبای جواد اشک از چشمم بیرون اومد ،چقدر دلتنگشون بودم ،چقدر دلم برای پسرکم تنگ شده بود ،خیلی وقت بود که ندیده بودمش ،صدای هق هقم توی اتاق پیچیده بود ،بدون اینکه به مامان فکر کنم بلند بلند گریه میکردم و خدارو صدا میزدم ،اینقدر ناراحت و دلگیر بودم که دلم فقط گریه میخواست ...مامان اونشب اصلا سراغم نیومد و گذاشت توی حال خودم باشم ،خوب میدونستم که چه حالیه و پا به پای من گریه میکنه ،اینو از چشمای پف کردش فهمیدم.،صبح که از اتاق بیرون رفتم ،کنار در اتاق نشسته بود و چشماش قرمز و متورم شده بود. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ هویج نیم کیلو ✅ شکر ۱ لیوان ✅ آرد گندم یک لیوان ✅ زعفران به مقدار لازم ✅ گلاب نصف لیوان ✅ آب دو لیوان بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1010_48852861121704.mp3
3.72M
حالم قشنگ تر میشه وقتی چشمام تر میشه اینجوری بهتر میشه بهت بگم دوست دارم 🏴 (ع)♥️ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ای ‏کاش میشد برگشت به زمانی که میخواستیم با یه قلک پلاستیکی پولدار بشیم و همه آرزوهامونو برآورده کنیم...😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهلونه دیگه نه علی بود که آرومم کنه و نه سوسنی که براش درد د
یه لحظه با دیدنش به خودم لعنت فرستادم که چرا ناراحتش کردم ،همونجا کنارش نشستم و سرم رو گذاشتم روی زانوهاش و دراز کشیدم مامان دستش رو روی موهام کشید که بغضم بیشتر شد ،با صدایی که غم و ناراحتی توش موج میزد شروع کرد باهام حرف زدن.از صداش میشد فهمید که چقدر خسته و درموندس چقدر غمگینه و کم آورده ،از زندگیش با بابا برام میگفت از سرنوشتش از همه ی سختی هایی که به تنهایی تحمل کرده بود ،از بدبختی هایی که تا بوده برای خودش و حالا هم برای من داشت میکشیدتموم مدت صدای بغض دارشو گوش میکردم و قلبم به درد میومد،با شنیدن اون حرفا از خودم بدم اومد، از اینکه باعث عذابش شدم ،مامان تازه میخواست طعم خوشی رو بچشه ولی من نذاشتم این همه سال با بدبختی زندگی کرد که آبروش حفظ بشه ولی من چیکار کردم رفتم توی خونه ی یه نامحرم.حالم از خودم بهم میخورد ،دلم میخواست زمان به عقب برگرده و برای مامان جبران کنم ،بتونم که کمی خوشحالش کنم و این همه ناراحتی رو ازش دور کنم مامان هیچوقت برای کسی از درداش نمیگفت ولی اینقدر دلش گرفته بود که از همه ی زندگیش برام گفت ،کاش میتونستم کاری کنم ،ولی افسوس که من فقط برای مامان بدبختی بودم ،ای کاش هیچوقت به دنیا نمیومدم مامان همیشه وقتی کاری انجام میداد میگفت هی مادر ای کاش منو به دنیا نیاورده بودی ،حالا میفهمیدم که چرا مامان همیشه اون حرفو میزد ،ای کاش مامان هیچوقت منو به دنیا نمیاورد،ای کاش من جای بابام مرده بودم،با شنیدن درد و دل های مامان غمم بیشتر شد ،من فقط نصف سختی هایی که مامان میکشید رو دیده بودم ،اونم فقط توی بچگیم که هیچی درک نمیکردم ،درک نمیکردم که چرا مامان شبا توی تنهایی میشینه و تا صبح اشک میریزه ولی حالا تازه درک میکردم و میفهمیدم که چقدر برای یه زن سخته که با چند تا بچه بیوه و آواره و تنها بشه ،تازه میفهمیدم که میگفتن سرنوشت مادر و دختر مثل همه،من هم مثل مامان سختی میکشیدم،روی خوش رو نمیدیدم و از بچه هام دور بودم و همیشه توی تنهایی هام برای خودم اشک میریختم،مامان ازم خواست که درباره اون خواستگاری که محسن گفت فکر کنم ،بهم میگفت دلم نمیخواد مثل من یک عمر تنها باشی و سرگردون ،آرزو دارم که شوهر کنی و یه زندگی خوب داشته باشی،اون لحظه بدون فکر فقط قبول کردم،با لبخندی زورکی سری تکون دادم و گفتم باشه ،بگو بیان خواستگاری و من باهاش ازدواج میکنم ،فقط بخاطر خوشحال کردن مامان قبول کردم ،اصلا حالم خوب نبود و فقط میخواستم یه جوری مامان رو خوشحال ببینم ،حاظر بودم تموم عمرم رو بدم ولی لبخند رو روی لبش بیارم و کمی از غم هاش کم کنم ،من خودم رو باعث این چشم های پر از درد میدیدم ،اون فقط برای من بود که عذاب میکشید ،مامان لبخندی زد و سرش رو پایین اورد و پیشونیم رو بوسید،، سرم رو از روی پاهاش برداشتم و سر جام نشستم ،مامان از جاش بلند شد و به سمت تلفن رفت و زنگ زد به محسن ،تموم مدت خیره بودم بهش که با ذوق با محسن حرف میزد و میگفت که من قبول کردم.محسن خیلی سریع اومد خونمون و زنگ زد به کیارش قرار گذاشت که همون شب بیان برای خواستگاری مامان دوباره به محسن گفت که دربارش تحقیق کنه و مطمئن بشه از همه لحاظ خوبه،، ولی باز هم محسن گفت که پسر خیلی خوبیه و نگارو خوشبخت میکنه،محسن رفت و سوسن رو با خودش آورد که کمکم کنه سوسن هی خودش رو بهم نزدیک میکرد و میخواست سر صحبت رو باهام باز کنه،، ولی من اصلا بهش توجهی نمی کردم و از کنارش بدون حرف و حتی نگاهی رد می شدم رفتم تو اتاق و لباسهامو عوض کردم و چادر رنگیمو سرم کردم هیچ حسی نداشتم اصلا خوشحال نبودم و فقط به خاطر خوشحال کردن مامان داشتم اون کارو می کردم ،،نمیدونم چطور می خواستم با اون مرد زندگی کنم فقط از خدا میخواستم کمکم کنه که بتونم دلش رو شاد کنم. مهمونا اومدن استرسم بیشتر شده بود،، خودم هم نمیدونستم که چیکار میکنم،، از یه طرف هم نمیتونستم که به حرف‌های محسن هم اعتماد کنم این روزها به همه بی اعتماد و بد بین شده بودم خوب هر کسی هم جای من بود همین جور میشد محسن رفت و در رو باز کرد و مهمونا یکی یکی اومدن تو مامان و سوسن دم در ورودی ایستاده بودن و بهشون خوش آمد میگفتن سه تا خانم و یه آقا و پشت سرشون هم پسری با یه دسته گل اومدن تو،، بدون این که لبخندی بزنم به همشون سلام کردم پسره دسته گل رو به دستم دادگل رو ازش گرفتم و تشکری کردم،به سمت آشپزخونه رفتم و گل رو روی کابینت گذاشتم دور آشپزخونه چرخی زدم به دیوار کنار یخچال تکیه دادم و انگشتم رو توی دهنم کردم وشروع کردم به جویدن ناخن‌ هام با اومدن سوسن توی آشپزخونه پشت چشمی براش نازک کردم و به سمت میوه ها رفتم و اونارو توی ظرف میوه خوری چیدم سوسن سینی چای رو جلوم گرفت دختره ی خودشیرین فکر کرده با این کارها من میبخشمش. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چادرم رو سرم کردم سینی رو از دستش گرفتم و از آشپزخونه رفتم بیرون چای رو جلوی همشون گرفتم و کنار مامان نشستم چادرم رو جلوتر کشیدم و زیر چشمی نگاهی به پسره انداختم که داشت با محسن حرف میزد پسری قد بلند و چهارشونه با قیافه ای متوسط چهره اش خوب و جذاب بود ولی به دل من ننشست شاید هم من از کاری که علی باهام کرد دیگه به کسی میلی نداشتم .اونشب تموم حرف‌ها زده شد و تموم قرار مدار ها گذاشته شد حتی کسی ازمون نخواست که با هم حرف بزنیم محسن مجلس رو دست گرفته بود و خودش برامون تصمیم میگرفت قرار شد که فردا برای آزمایش بریم و بعدش هم عقد کنیم وقتی مهمون ها رفتن باز هم هیچکس از من نپرسید که نظرم چیه از پسره خوشم اومده یا نه همشون ذوق کرده بودن و از النگوهای توی دست خواهر و مادرش حرف میزدن و از مال و ثروتی که خود کیارش داشت وقتی سوسن داشت با محسن درباره عقد حرف میزد یه لحظه از کوره در رفتم و اومدم چیزی بهش بگم که چشمم به مامان افتاد که ذوق کرده بود و داشت با لبخند به حرف‌های سوسن گوش میکردمن باید به خاطر مامان هم که شده ازدواج میکردم شاید اون خوشحال بشه و دیگه غصه منو نخورِ.فرداش به همراه مامان و کیارش و مادرش رفتیم آزمایش و برگشتیم،، عصر که شد محسن اومد گفت که برای دو روز دیگه قرار محضر گذاشتیم و به غفار و گلنار خبر بدین. همه چیز خیلی زود داشت اتفاق می افتاد و من قرار بود دوباره بدون هیچ شناختی وارد یه زندگی بشم فقط از خدا می خواستم که کمکم کنه که خوشبخت بشم چون دیگه نمی تونستم سختی بکشم، مامان زنگ زد به غفار و گلنار هم گفت و اونا هم قرار شد که بیان،محسن گفت کیارش گفته من خودم وسیله همه چی دارم و خونم کامله و نیازی به هیچ چیزی ندارم که نگار با خودش بیاره مامان هم وقتی این چیز هارو میشنید همش از مردونگی کیارش حرف میزد و اینکه من دارم خوشبخت میشم. باید قبل از ازدواج با یاسمین حرف میزدم باید بهش میگفتم که میخوام ازدواج کنم لباسامو پوشیدم و با تاکسی رفتم در خونه رضا اینا سر کوچشون که رسیدم یه لحظه پشیمون شدم و خواستم برگردم ولی نمیتونستم بدون اینکه به بچم بگم ازدواج کنم اون حق داشت که بدونه.با تردید جلو رفتم و در خونشون رو زدم که چند دقیقه بعد یه خانمی اومد و درو برام باز کرد،، نمیشناختمش حتی یه بار هم ندیده بودمش اول تعجب کردم ولی یهو یاد حرف محسن افتادم که گفت رضا زن گرفته نگاهی به سر تا پاش انداختم که دستش رو به کمرش زده بود و با چشمهای خمار شده خیره ی من بود،پته های روسریشو بالای سرش گره زده بود و موهای حناییش کمی از روسریش زده بود بیرون صورتی لاغر و سیاهی داشت با چشم هایی که به زور باز نگهشون داشته بود چشم از صورتش گرفتم و به لباساش نگاهی انداختم چقدر لاغر و شلخته بود انتخاب برادر من رو ببین،چقدر رضا رو خوشبخت کرده بود، زهر خندی کردم و گفتم،با یاسمین کار دارم،، بدون اینکه چیزی بگه برگشت و رفت و چند دقیقه بعدش یاسمین اومد دم در خم شدم و محکم بغلش کردم و با هم رفتیم توی پارک نزدیکی‌های خونه از یاسمین پرسیدم که اون زن کی بود اول سکوت کرد و بعد با ناراحتی گفت که زن بابامه، اسمش ملوکه یاسمین خیلی ناراحت بود از اینکه رضا ازدواج کرده،یه لحظه خواستم که موضوع ازدواج رو بهش نگم که از اون بیشتر ناراحتش نکنم، ولی آخرش که چی ؟از زبون خودم می فهمید بهتر بوددست به کمرش کشیدم و موضوع رو بهش گفتم، اول شوکه شد و با تعجب نگام کرد ولی یهو زد زیر گریه و هیچ جوری نمیتونستم که آرومش کنم فقط بدون حرف اشک میریخت سعی کردم با حرفام آرومش کنم و یه جوری قانعش کنم که مجبورم ازدواج کنم، با کلی بدبختی بالاخره آروم شد و لبخند زد و گفت بهم قول بده اگر ازدواج کردی زود به زود بیای به دیدنم،، ای کاش جواد هم کمی مثل یاسمین دل رحم بود و فقط یه بار میومد تا ببینمش،، ولی اون مثل فرشته بود و مثل خود رضا بویی از انسانیت نبرده بود ،،خدا رو شکر میکردم که حداقل یاسمین قلب پاکی داره و به فکر منه ،،روز عقد رسید و هممون رفتیم محضر،، گلنارو غفار هم اومده بودن، خیلی دلم شور میزد و از ازدواج دوبارم خیلی میترسیدم، هیچ حسی به کیارش نداشتم ،چطور میخواستم یه عمر زندگی کنم،، کیارش هم همراه خانوادش اومده بود،، سر سفره عقد نشستیم و عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد ،،نگاهی به مامان انداختم که دستاشو بالا گرفته بود و داشت دعا میکرد ،،محسن خیلی خوشحال بود و غفار مثل قبل اخم کرده بود،، حتی اینبار هم نیومد درباره ازدواجم نظری بده،، مثل غریبه ها اومد و نشست که شاهد عقدم باشه ،،شاهد ازدواجم با مردی که هیچی ازش نمی دونستم و نمیشناختمش و حتی نمیدونستم چند تا خواهر و برادر داره و شغلش چیه ،،حتی دربارش از محسن هم هیچ سوالی نپرسیده بودم اون هم هیچ چیزی بهم نگفته بود ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زی زی گولو آسی پاسی دراز کوتاه تا به تا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مسافر تاکسى آهسته روى شانه راننده زد چون می‌خواست از او سوالی بپرسد.ناگهان راننده داد زد، کنترل ماشين را از دست داد و نزديک بود که با یک اتوبوس تصادف کند، اما توانست از جدول کنار خيابان بالا برود و در نهایت کنار يک مغازه در پياده‌رو، متوقف شد. براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر رد و بدل نشد.تا اين که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هى مرد! ديگه هيچ وقت اين کار رو تکرار نکن. من رو تا سر حد مرگ ترسوندى!" مسافر عذرخواهى کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که يه ضربه کوچولو، آنقدر تو رو می‌ترسونه." راننده جواب داد: "واقعاً تقصير تو نيست، امروز اولين روزيه که به عنوان يه راننده تاکسى دارم کار می‌كنم‌، آخه من ۲۵ سال، راننده‌ ماشين نعش‌کش بودم … نتیجه «گاه آن‌چنان به تکرارهاى زندگى عادت می‌کنيم که فراموش می‌کنيم جور ديگر هم می‌توان بود» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_پنجاهویکم چادرم رو سرم کردم سینی رو از دستش گرفتم و از آشپزخ
با صدای عاقد که بله رو ازم می خواست از فکر بیرون اومدم و از توی آیینه ی روبروم خیره شدم به کیارش،کیارشی که قراربود شوهرم بشه و من با یه جواب بله تموم زندگیم رو به دستش می دادم ،چشم ازش گرفتم و با صدای آرومی بله رو گفتم،صدای دست زدن توی سالن پیچید یکی یکی اومدن و بهمون تبریک گفتن مامان اومد و صورت هردومون رو بوسید و بهمون تبریک گفت و به کیارش گفت دخترمو دست تو میسپارم خوشبختش کن کیارش دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت چشم مادر جون ،،خواهر کیارش که اون شب باهاشون اومده بود دوتا جعبه انگشتر آورد و به دستمون داد ،،حتی برای خریدن حلقه هم منو با خودشون نبرده بودن حلقه ها رو دست هم کردیم و از محضر اومدیم بیرون ،،همه خوشحال بودن به جز من ،،باورم نمیشد که دیگه یه زن متاهلم ،،چقدر زود همه چی اتفاق افتاد مهمونا هرکدوم سوار ماشین شدن و رفتن، سوسن و مامان و محسن بعد از خداحافظی با بقیه اومدن نزدیک منو کیارش که بدون حرف دم در محضر ایستاده بودیم، محسن دستی پشت کمر کیارش زد و گفت، شادوماد، آخر خودتو چسبوندی به ما..هر دوشون بلند زدن زیر خنده.. چشم ازشون گرفتم و صورتمو برگردوندم که نگاهم به سوسن افتاد که با لبخند زل زده بود به کیارش ، زیر چشمی نگاهی به کیارش کردم که اونم هی به سوسن نگاه میکردنفسم رو با صدا بیرون دادم ،حوصله هیچ کدومشون رو نداشتم، ایناهم اصلا حالشون خوب نیست.مامان که دید من خسته و کلافه ام رو به محسن گفت ،خوب محسن مادر بیا بریم تا این دو تا جوون هم برن سر زندگیشون خسته شون نکن وقت واسه حرف زدن زیاده،، مامان چی میگفت؟ یعنی من قراره همین الان باهاش برم پس چرا به من چیزی نگفته بودن یه قدم به مامان نزدیک شدم و با صدای آرومی گفتم: -مامان چی میگی؟ من باید برم؟ مامان من میخوام بیام خونه .مامان لبش رو به دندون گرفت و گفت: - دختر زشته یه موقع آقا کیارش میشنوه، اون دیگه شوهرته ،همه چی هم خودش داره، بهتره بری سر زندگیت، دختر ۱۲ ساله نیستی که با جشن بفرستمت خونه ی بخت، برو مادر انشالله خوشبخت بشی ،حواستو جمع کن به شوهرتو به زندگیت ،این بار راه برگشتی نیست، تو روی دوست و دشمن خوب زندگی کن و سرافرازم کن، فدای تو بشم.با ناراحتی سری تکون دادم و چیزی نگفتم که مامان گفت لباساتم توی ماشین آقا کیارشه ساکتو خودم بستم برو مادر صورتش رو بوسیدم و محکم بغلش کردم دلم میخواست دم محضر زار بزنم برگشتم و به کیارش نزدیک شدم که داشت با سوسن و محسن حرف میزد سوسن تا چشمش به من افتاد با ناز و عشوه به کیارش گفت آقا کیارش هوای نگار خانم مارو داشته باش، خیلی خجالتیه ها بعدش هم بلند زد زیر خنده دختره ی بی شعور نمیفهمید چی میگه، با محسن خداحافظی کردم و با کیارش راه افتادیم سمت ماشین،کیارش در رو برام باز کرد، نگاه آخرم رو به مامان انداختم که دستی برام تکون داد، سوار ماشین شدم و کیارش در رو بست و خودش هم اومد و سوار شد و راه افتاد سمت خونش... سرم رو به شیشه ماشین تکیه داده بودم و به بیرون نگاه میکردم و توی فکر بودم ،،توی فکر آینده نامعلومم با کیارش، آینده‌ای که نمیدونستم چی میشه و چه چیزهایی در انتظارمه، با صداش کمی خودم رو روی صندلی جابجا کردم و سرم رو سمتش چرخوندم،، نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: - اینقدر تو فکری که متوجه نشدی چی گفتم، نببینم ناراحتی ،چی شده خانم ؟نکنه منو نمی پسندی ؟ با خجالت سرم رو پایین انداختم، خجالت بود یا ترس نمی دونم، فقط دلم هیچ مردی رو نمی خواست ،تا خونه کیارش کلی باهام حرف زد و مسخره بازی در آورد و از خودش برام گفت، با حرفاش و رفتارش کمی دلم قرص شده بود که آدم خوبیه و میشه بهش تکیه کرد ،،به قول محسن یکی از خوبیهاشم همین بود که پولدار بود و حداقل بعد از اون همه بدبختی و آوارگی توی خونه رضا الان دیگه می تونستم توی رفاه باشم و طعم خوشی رو بچشم...!! وقتی رسیدیم خونه، کیارش در رو برام باز کرد و بهم تعارف کرد ،اول من رفتم و پشت سرم هم خودش اومد تو ،از دیدن خونه چشمام برقی زد خونه خیلی زیبا و بزرگی بود، از حیاط و نمای بیرونش میشد فهمید که چقدر بزرگ و زیباست، به دور تا دور حیاط نگاه کردم که پر از درخت و گل های خیلی زیبا بود ،تختی گوشه حیاط زیر یکی از درختا بود که عاشقش شدم ،، به سمت ساختمون راه افتادم .همونطور که حدس میزدم ساختمون هم مثل بیرون خیلی قشنگ و بزرگ بود و با وسایل خیلی زیبایی چیده شده بود ،،کیارش به سمت اتاقی رفت و درش رو باز کرد و ساکم رو داخلش گذاشت و بیرون اومدو گفت نگار برو لباساتو عوض کن من دارم میرم بیرون تا شب هم شاید نیام، همه چیزم توی یخچال هست، یه شام درست کن که بیام با هم بخوریم، سری تکون دادم و باشه ای زیر لب گفتم ،بدون حرف دیگه ای رفت بیرون،به دور تا دور خونه نگاهی انداختم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تجربه ثابت کرده برای زندگی کردن و شاد بودن باید دور خدا بگردی... شبتان پر از مهر و الطاف الهی... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸هر روز صبح که چشم می‌گشایی 🦋یعنی هنوز باید نقشت را در این صحنه 🌸شگفت زندگی بازی کنی! 🦋و هر روز جدید، آغازی جدید است 🌸درود بر تو صبحتـــ بخیر 🦋هر روزت پـراز آرامــش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باصدا ببینید و لذت ببرید و خنک بشید🎶 بند رختی که اینور حیاط رو به اونور حیاط وصل می‌کرد اون روزا اگه می‌دونستیم یه روزی دلمون برای همین بند رخت هم تنگ میشه شاید پهن کردن لباس رو بیشتر طولش می‌دادیم ... چه بیهوده فکر می کردیم اگر خانه های بلندتر بسازیم خوشبخت خواهیم بود کاش یک نفر بلند صدایمان بزند شاید این خوابی بود و بیدار شدیم ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f