✍ #انقلاب از ریشهی قلب میآید!
جایی که انسان از حالتی راکد به تنگ میآید؛
و برای پیوستن به دریا، تغییر میکند!
و انقلابی کسی است که؛ تا رسیدن به سرچشمهی تمام دریاها، از تغییر و حرکت باز نمیایستد!
بلوغ مردم، در انتخاب دولت انقلابی؛
شرح حال طلب دولت کریمهای است که سرچشمهی همهی دریاهای زلال است.
ستون باشیم برای دولتی که؛
قرار است تمدنساز باشد برای برپایی آخرین حکومت عدل الهی !
☀️طلوع نزدیکِ خورشید، حتمی است.
#انتخابات_۱۴۰۰
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💫
#پایگاه_کوثر
🍀 @soyezohor 🍀
#مولایمن
🍂من بدترین غلام حقیر ولایتم...
🍂ایبهترین امام، بیا، خوب میشوم...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ
دعای عهد به نیت رفع موانع و تعجیل در ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
❇️ امام صادق علیه السلام فرمودند: «هر کسی این دعا را در چهل صبح بخواند، از انصار قائم ما میشود و اگر پیش از ظهور وفات کرده باشد، خدا او را از قبر خارج میکند (و جزو رجعتکنندگان قرار میدهد)»
📚 ابن مشهدی، المزار، ص ۶۶۳
#دعای_عهد
#قرارگاه_کوثر
🍀 @soyezohor 🍀
#سلام_امام_زمانم💛
🍃السلام علیک یا مولای، الإمام الشَّرِید الطَّرِید الْفَرِید الْوَحِید
🍃سلام بر عزیزی که در میانِ دوستدارانش نیز فرید وغریب مانده است...:(💔
🍃سلام بر آن سرورِ بزرگواری که از کرسیِ قضاوت و جایگاهِ وصایتش رانده شده است.
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ
⚘﷽⚘
💎 #حدیث_روز
🔅امام زمان (عج)؛
🔺اراده حتمی خداوند بر این قرار گرفته است ↓
👈که پایان حق پیروزی و پایان باطل نابودی باشد.👌💯
📚{احتجاج /ج 2/ ص 279}
#پایگاه_کوثر
🍀 @soyezohor 🍀
🌹نماز یکشنبه ذیالقعده🌹
نماز مستحبی و چهار رکعتی است که در یکی از روزهای یکشنبه ماه ذیالقعده خوانده میشود و فضائل بسیاری از جمله آمرزش گناهان و با ایمان مردن برای آن در روایات آمده است.
#التماس_دعا
❌🔴مردودین و بازندگان حماسه ۲۸ خرداد
کسانی که از ماهها قبل برای عدم حضور مردم در پای صندوق آراء از داخل و خارج، ضد انقلاب ،اپوزیسیون ،متفکران لیبرالیستی و غربگرایان داخلی و... مردم را ناامید میکردند ولی ملت به لطف خدا و عنایت امام زمان (عج) وهدایت های حکیمانه رهبر معظم و حکیم انقلاب به منظور صیانت از دستاورد خون شهدا به صحنه آمدند و حماسه ای بیاد ماندنی خلق کردند
بازندگان این حماسه بزرگ و باشکوه چه کسانی هستند
✅دشمنان خارجی ملت ایران یعنی استکبار به سرکردگی آمریکا وصهیونیست و آل سعود خائن
✅اپوزیسیون (ضدانقلاب، سلطنتطلبان ،منافقین و...)ورسانههای بیگانه وابسته به استکبار
✅جریانهای سیاسی اصلاح طلب وغرب گرای داخلی
✅دولتی که جهت حضور حداکثری مردم به شایستگی عمل نکرد
✅ تحریم کنندگان داخلی مانند میرحسین موسوی و احمدی نژاد
✅افرادی که نتوانستند شرایط حساس کشور را درک نمایند و به هر دلیلی پای صندوق آرا نیامدند
✅مسئولینی که با عملکرد ضعیف شان مردم را ناامید ومایوس کردند و باعث عدم حضور بخشی از آنها شدند
✅کسانی که حضور مردم را به کودتای ۲۸ مرداد تشبیه می کردند
☸️داخلی ها بخود آیند وتادیر نشده به دامان ملت برگردند و در کنار مردم و ملت بایستند
✍️غلامرضایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ثامن
🎥شهید حاج #قاسم_سلیمانی: نگین انگشتر من از شیشههای حرم حضرت امام رضا (ع) است که از انفجار(۳۰خرداد۷۳) بهجای مانده...
🔸 انتشار به مناسبت شهادت زائران حرم رضوی به دست منافقین و ایادی آمریکا در عاشورای سال ۱۳۷۳
♻️شبکه سایبری ثامن
🌿 قرارگاه کوثر
✨﷽✨ #یـادت_بـاشـد♥️ ✍ #فصل_اول (#خواستگاری) #قسمت11 مهر حمید از
✨﷽✨
#یـادت_بـاشـد♥️
✍ #فصل_دوم (#عــقــد)
#قسمت12
از پشت شیشه پنجره سیسیسیو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مریضها و مادربزرگم بودم. دو سه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند. خیلی نگرانش بودم. در حال خودم نبودم که دیدم یکی سرش را چرخاند جلوی چشمهای من و سلام داد. حمید بود. هنوز جرئت نکرده بودم به چشمهایش نگاه کنم؛ حتی آن روز نمیدانستم چشمهای حمید چه رنگی هستند.
گفت:
_ نگران نباش، حال ننه خوب میشه. راستی! دو روز بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم.
نوبتمان که شد، مادرم را هم همراه خودمان بردیم. من و مادرم جلوتر میرفتیم و حمید پشت سر ما میآمد. وقتی به مطب دکتر رسیدیم، مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود پرسید:
_ دکتر هست امروز یا نه؟
منشی جواب داد:
_ برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد. نوبتهای امروز به سهشنبه موکول شده.
مادرم پیش ما که برگشت، حمید گفت:
_ زندایی شما چرا رفتی جلو؟ خودم میرم برای هفته بعد هماهنگ میکنم، شما همین جا بشینید.
حمید که جلو رفت، مادرم خیلی آرام و با خنده گفت:
_ فرزانه! این از بابای تو هم بدتره!
فقط لبخند زدم. خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم: «خوبه دیگه، روی همسر آیندش حساسه!» از مطب که بیرون آمدیم، حمید خیلی اصرار کرد تا ما را یک جایی برساند، ولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیاز مادرم میخواستیم به بازار برویم همان جا از حمید جدا شدیم.
سهشنبه که رسید، خودمان به مطب دکتر رفتیم. در اتاق انتظار روی صندلی نشسته بودیم. هنوز نوبت ما نشده بود. هوا نه تابستانی و گرم بود، نه پاییزی و سرد. آفتاب نیمه جان اوایل مهر از پنجره مطب میتابید.
حمید با اینکه سعی میکرد چهره شاد و بی تفاوتی داشته باشد، اما لرزش خفیف دستهایش گویای همه چیز بود. مدت انتظارمان خیلی طولانی شد. حوصلهام سررفته بود. این وسط شیطنت حمید گل کرده بود. گوشی را جوری تکان میداد که آفتاب از صفحه گوشی به سمت چشمهای من بر میگشت. از بچگی همینطور شیطنت داشت و یکجا آرام نمیگرفت. با لحن ملایمی گفتم:
_ حمیدآقا! میشه این کار رو نکنید؟
تا یک ماه بعد عقد همینطور رسمی با حمید صحبت میکردم، فعلها را جمع میبستم شما صدایش میکردم.
با شنیدن اسم «آقای سیاهکالی» بی معطلی به سمت اتاق خانم دکتر رفتیم. به اتاق در که رسیدیم، حمید در را باز کرد و منتظر شد تا من اول وارد اتاق شوم و بعد خودش قدم به داخل اتاق گذاشت و در را به آرامی بست.
دکتر که خانم مسنی بود از نسبتهای فامیلی ما پرسوجو کرد. برای اینکه دقیقتر بررسی انجام بشود، نیازمند بود شجرهنامه خانوادگی بنویسیم. حمید خیلی پیگیر این موضوعات نبود. مثلا نمیدانست دایی ناتنی پدرم با عمه خودش ازدواج کرده است، ولی من همه اینها را به لطف تعریفهای ننه میدانستم و از زیر و بم ازدواجهای فامیلی و نسبتهای سببی و نسبی با خبر بودم، برای همین کسی را از قلم جا نینداختم.
از آنجا که در اقوام ما ازدواجهای فامیلی زیاد داشتیم، چندین بار خانم دکتر در ترسیم شجرهنامه اشتباه کرد. مدام خط میزد و اصلاح میکرد. خندهاش گرفته بود و میگفت:
_ باید از اول شروع کنیم. شما خیلی پیچ پیچی هستید!
آخر سر هم معرفی نامه داد برای آزمایش خون و ادامه کار.
روز آزمایش فاطمه هم همراه من و حمید آمد . آزمایش خونِ سخت و دردآوری بود. اشکم در آمده بود و رنگ به چهره نداشتم. حمید نگران و دلواپس بالای سر من ایستاده بود. دل این را نداشت که من را در آن وضعیت ببیند. با مهربانی از در و دیوار صحبت میکرد که حواسم پرت بشود. میگفت:
_ تا سه بشماری تمومه.
آزمایش را که دادیم، چند دقیقهای نشستم. به خاطر خون زیادی که گرفته بودند، ضعف کرده بودم.
#ادامهدارد...
🌿 قرارگاه کوثر
✨﷽✨ #یـادت_بـاشـد♥️ ✍ #فصل_دوم (#عــقــد) #قسمت12 از پشت شیشه پنجره سیسیسیو بیمارستان در حال
✨﷽✨
#یـادت_بـاشـد♥️
✍ #فصل_دوم (#عــقــد)
#قسمت13
موقع بیرون آمدن، حمید برگه آزمایشگاه را به من داد و گفت:
_ شرمنده فرزانه خانم، من که فردا میرم ماموریت. بی زحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر. هر وقت گرفتی حتما به من خبر بده. برگشتیم با هم میبریم مطب به دکتر نشون بدیم.
این دو روز خبری از هم نداشتیم. حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که با هم در تماس باشیم. گاهی مثل مرغ سَرکَنده دور خودم میچرخیدم و خیره به برگه آزمایشگاه، تا چند سال آینده را مثل پازل در ذهنم میچیدم. با خودم میگفتم:
«اگر نتیجه آزمایش خوب بود که من و حمید با هم عروسی میکنیم، سالهای سال پیش هم با خوشی زندگی میکنیم و یه زندگی خوب میسازیم.»
به جواب منفی زیاد فکر نمیکردم، چون چیزی هم نبود که بخواهیم در ذهنم بسازم. گاهی هم که به آن فکر میکردم با خودم میگفتم:
«شاید هم جواب آزمایش منفی باشه، اون موقع چی؟ خب معلومه دیگه، همه چی طبق قراری که گذاشتیم همون جا تموم میشه و هر کدوم میریم سراغ زندگی خودمون. به هیچکس هم حرفی نمیزنیم. ما که نمیتونیم نتیجه منفی آزمایش به این مهمی رو ندیده بگیریم».
به اینجا که میرسیدم رشته چیزهایی که در خیالم بافته بودم، پاره میشد. دوست داشتم از افکار حمید هم باخبر میشدم.
این دو روز خیلی کند و سخت گذشت. به ساعت نگاه کردم. دوست داشتم به گردن عقربههای ساعت طناب بیندازم و این ساعتها زودتر بگذرد و از این بلاتکلیفی در بیاییم. به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم. میخواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم.
داشتم برنامه ریزی میکردم که عمه زنگ زد. بعد از یک احوالپرسی گرم خبر داد حمید از ماموریت برگشته است و میخواهد که با هم برای گرفتن آزمایش برویم. هر بار دونفری میخواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت میکشیدم نمیدانستم چطور باید سرصحبت را باز کنم.
حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم. استرس نتیجه را از هم پنهان میکردیم، ولی ته چشمهای هر دوی ما اضطراب خاصی موج میزد. نتیجه را که گرفت به من نشان داد. گفتم:
_ بعدا یه ناهار مهمون کنین تا من براتون نتیجه آزمایش رو بگم.
حمید گفت:
_ شما دعا کن مشکلی نباشه، به جای یه ناهار، دَه ناهار میدم.
از برگهای که داده بودند متوجه شدم مشکلی نیست، ولی به حمید گفتم:
_ برای اطمینان باید نوبت بگیریم، دوباره بریم مطب و نتیجه رو به دکتر نشون بدیم. اونوقت نتیجه نهایی مشخص میشه.
از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت رزرو کرد.
از آزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم. چون هنوز به هیچکس حتی به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود، کمی اضطراب این را داشتم که نکند یک آشنایی ما را با هم ببیند.
قدمزنان از جلوی مغازهها یکی یکی رد میشدیم که حمید گفت:
_ آبمیوه بخوریم؟
گفتم:
_ نه، میل ندارم.
چند قدم جلوتر گفت:
_ از وقت ناهار گذشته، بریم یه چیزی بخوریم؟
گفتم:
_ من اشتها برای غذا ندارم.
از پیشنهادهای جورواجورش مشخص بود دنبال بهانه است تا بیشتر با هم باشیم، ولی دست خودم نبود. هنوز نمیتوانستم با حمید خودمانی رفتار کنم.
از اینکه تمامی پیشنهادهایش به در بسته خورد کلافه شده بود. سوار تاکسی هم که بودیم، زیاد صحبت نکردم. آفتاب تندی میزد. انگار نه انگار که تابستان تمام شده است. عینک دودی زده بودم. یکی از مژههای حمید روی پیراهنش افتاده بود. مژه را به دستش گرفت، به من نشان داد و گفت:
_ نگاه کن، از بس با من حرف نمیزنی و منو حرص میدی، مژههام داره میریزه!
ناخودآگاه خندهام گرفت، ولی به خاطر همان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم؛ چرا باید به حرف یک نامحرم لبخند میزدم؟!
مادرم گریه من را که دید، گفت:
_ دخترم! اینکه گریه نداره. تو دیگه رسما میخوای زن حمید بشی، اشکالی نداره.
حرفهای مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد، ولی ته دلم آشوب بود. هم میخواستم بیشتر با حمید باشم، بیشتر بشناسمش، بیشتر صحبت کنیم، هم اینکه خجالت میکشیدم. این نوع ارتباط برای من تازگی داشت.
#ادامهدارد...
#مولا_جانم
✨نگفته ایم و ندانی
کهچیست در دل ِما
✨کفایت است بدانی
که بی تو آشوب است...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙
دعای عهد به نیت رفع موانع و تعجیل در ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
❇️ امام صادق علیه السلام فرمودند: «هر کسی این دعا را در چهل صبح بخواند، از انصار قائم ما میشود و اگر پیش از ظهور وفات کرده باشد، خدا او را از قبر خارج میکند (و جزو رجعتکنندگان قرار میدهد)»
📚 ابن مشهدی، المزار، ص ۶۶۳
#دعای_عهد
#قرارگاه_کوثر
🍀 @soyezohor 🍀
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی...
🌱 سلام بر شادی جمعیت قلبهای ما در سایهی دستهای مبارک تو.
سلام بر آن لحظه ای که پراکندگی های هوا و هوس را به نگاهی آرام می کنی.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
#پایگاه_کوثر
🍀 @soyezohor 🍀
#سلام ارباب دلم ❤️
#یا_اباعبدالله_علیہالسلام
زندگــے یعنـے :
ســلام ساده اے سمٺ شمـا
ایهـاالاربـابــــ
مـا را با جـوابــے جـان بـده
#حضـرٺ_عشـــق
#ارباب_خوبـم
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا به