آدم بعضی وقتها حس میکنه وسط زندگی ایستاده، نه عقب مونده نه جلو رفته، فقط داره تماشا میکنه که روزها چطور از کنارش رد میشن و حسها چطور عوض میشن بیاینکه ازش اجازه بگیرن.
یه جور خستگی هست که از کار یا درس نمیاد، از فکر کردنه، از زیاد حس کردنه، از اینکه مدام بخوای بفهمی چی درسته و چی نه، و آخرش به این برسی که شاید هیچ جواب قطعیای وجود نداره.
آدم یاد میگیره خیلی چیزا رو توی دلش نگه داره، نه چون نمیتونه بگه، بلکه چون توضیح دادنشون سختتر از تحمل کردنشونه، چون بعضی حسها وقتی بیان میشن کوچیک میشن و آدم دلش نمیخواد کوچیکشون کنه.
گاهی دلت میخواد یکی بدون اینکه سوال بپرسه بفهمه حالت چطوره، بدون اینکه مجبور شی مرتب خودتو توضیح بدی یا دلیل بیاری برای چیزی که خودت هم دقیق نمیفهمیش.
زندگی پر از لحظههاییه که ظاهرا معمولین، ولی بعدا میفهمی همونها بودن که یه چیزی رو توی تو عوض کردن، یه جور نگاه، یه جملهی ساده، یا حتی یه سکوت طولانی که بیشتر از هزار تا حرف تاثیر داشت.
و عجیب اینجاست که ما معمولاً قدر همون لحظهها رو وقتی دارن اتفاق میافتن نمیدونیم، فقط وقتی میگذرن، تازه سنگینیشون رو حس میکنیم.
شاید آدم بزرگ شدن همین باشه، اینکه بفهمی لازم نیست همیشه قوی باشی، لازم نیست همهچیز رو کنترل کنی، گاهی فقط باید اجازه بدی حسهات بیان و برن، بدون اینکه بابتشون از خودت عذرخواهی کنی.
و شاید زندگی دقیقا همینه؛ یه جریان نامنظم از فکر و احساس و تجربه، که ما وسطش فقط سعی میکنیم خودمون رو گم نکنیم.