eitaa logo
"عصمت"
225 دنبال‌کننده
991 عکس
302 ویدیو
7 فایل
✔ می نویسم به یاد خواهرِ شهیدم عصمت پورانوری ✍ کانال رسمی یادداشت های سیده رقیه آذرنگ 🔻روزنامه نگار 🔻نویسنده و پژوهشگر حوزه زنان 🔻پژوهشگر سینما و سریال حوزه دفاع مقدس 📱راه ارتباطی👈 @razarang
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بیسیم‌چی
🔻شهادت یک خانم ایرانی در جنوب لبنان https://eitaa.com/bisimchi10
"عصمت"
📌برشی از کتاب "عصمت" به قلم سرکار خانم سیده رقیه آذرنگ در مورد کمک های مردمی و اهدای طلا به مردم مظلوم فلسطین توسط شهیده فاطمه صدف ساز مادر شوهر شهیده عصمت پورانوری که در آذرماه سال ۱۳۶۰ بر اثر حمله هواپیماهای بعثی به مراسم بزرگداشت شهدای عملیات طریق القدس بر روی پل قدیم دزفول به همراه دو نوعروسش آسمانی شدند. ✍صديقه‌ خانم لبخندي زد و رو کرد به عصمت و گفت: «هر چی از خصوصيات اخلاقي محمد بگم، کم گفته‌م. يادمه قبل از جنگ، توی حياط خونه نشسته بودم و با مادرم، که مشغول کوبيدن برگاي درخت سدر توی هاون بود، حرف مي‌زدم. معمولاً مادرم از بازار يا از آشناهایي که تو خونه‌شون درخت سدر داشتن، مقداري برگ درخت سدر، تهيه مي‌کرد. خودش توی خونه اونا رو مي‌کوبيد. بعد از کلي کوبيدن برگا، ختمي آماده مي‌شد. همين‌ طور که سر پا ايستاده بود و چوب هاون رو بالا و پايين مي‌کرد و برگا رو مي‌کوبيد، محمد از راه رسيد. موتورش رو گوشة حياط گذاشت و اومد طرفمون سلام کرد. مادرم به محمد گفت:«پس چرا امروز زود اومدي؟» محمد گفت:«مادر! دارن براي مردم فلسطين از کمکاي مردمي لوازمي رو تهيه مي‌کنن و مي‌فرستن.» مادرم چوب هاون رو کنار گذاشت و رفت کنار محمد وايساد و گفت:«خب، چيزي مي‌خواي بگي؟» محمد نگاهي به دستای مادرم انداخت و گفت:«مادر! يکي از اين النگوهات رو براي آخرتت مي‌دي؟» هنوز حرف محمد تموم نشده بود، که مادرم يکي از چهار تا النگويي رو که دستش بود، درآورد و داد به محمد، بي‌اینکه حتي سؤالي بپرسه، يا ناراحتي‌ای توی چهره‌ش باشه. وقتي النگو رو به محمد داد، يه جمله گفت:«ببرش مادر، من راضي راضي‌ام.» و بعد دست هایش را بالا برد و برای مظلومیت مردم فلسطین دعا کرد. پ.ن: تصویر تزئینی است. 🌹به کانال کتاب"عصمت" شهید عصمت پورانوری در پیامرسان ایتا بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/534446100C4630a601bc
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📚 تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «پاییز آمد» 🔹️ در مراسم شانزدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت در زنجان، تقریظ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بر کتاب «پاییز آمد»، روایت زندگی خانم فخرالسادات موسوی و سردار شهید احمد یوسفی، فرمانده واحد مهندسی، رزمی سپاه ناحیه زنجان، منتشر شد. 📝 متن تقریظ رهبر انقلاب اسلامی بر این کتاب به شرح زیر است: بسمه‌تعالی - عشقی آتشین، عزمی پولادین، و ایمانی راستین چهره‌نگار زندگی این دو جوان است که با نگارشی زیبا و رسا در این کتاب تصویر شده است. این نیز از همان روایات صادقانه است که شنیدن و خواندن آن امثال این حقیر را خجالت‌زده میکند و فاصله‌ی نجومی‌شان با این مجاهدان واقعی را آشکار میسازد. آذر ۱۴۰۱ 💻 Farsi.Khamenei.ir
هدایت شده از شهدای ایران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹مادر شهیده معصومه کرباسی : 🔺به معصومه گفتم پایان جنگ بیایید در شیراز زندگی کند؛ پاسخ داد مگر خون من از خون بچه‌های لبنان، غزه و فلسطین رنگین‌تر است، با همسرم در لبنان می‌مانم. 💢کانال خبری @shohadayeiran57
📸 تصویر ۴۴ سال پیش سنوار و هنیه 💠کانال :👇 🌐 @pelakdez
هدایت شده از KHAMENEI.IR
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 روایتی از دیدار امروز خانواده شهیدان معصومه کرباسی و رضا عواضه با رهبر انقلاب 🖼 رضا و معصومه هم دوست داشتند در این دیدار باشند... البته هستند! 🔹️ظهر امروز سه‌شنبه دوم آبان‌ماه، خانواده‌ی شهید معصومه کرباسی و همسر لبنانی ایشان با رهبر انقلاب اسلامی دیدار کردند. شنبه ۲۸ مهرماه بود که در حمله هوایی رژیم صهیونیستی به بیروت، دکتر رضا عواضه و همسر ایرانی او، معصومه کرباسی به شهادت رسیدند. از این زوج شهید پنج فرزند به یادگار مانده است. آنچه می‌خوانید بخشی از روایت این دیدار است که متن کامل آن به زودی در بخش «ریحانه» رسانه KHAMENEI.IR منتشر خواهد شد: 📝 «مادرم مهندس کامپیوتر بود و پدرم دکترای این رشته را داشت. ضمناً پدر و مادرم علاقه خاصی به هم داشتند، آقا! حتی لحظه‌ی شهادت هم دستشون توی دست هم بود!» این جمله را مهدی هفده ساله در حالی که در نزدیک‌ترین فاصله با آقا ایستاده می‌گوید. مهتدی چهارده ساله و زهرای ده ساله و محمد هشت ساله کنارش ایستاده‌اند. فاطمه سه ساله هم بغل مهتدی است. همه‌شان فرزندان شهید معصومه کرباسی و شهید رضا عواضه‌اند که چند روز پیش توسط پهپاد رژیم اسرائیل به شهادت رسیدند. چطوری‌اش را مهدی برای حضرت آقا تعریف می‌کند: «پهپاد اسرائیلی در منطقه جونیه آنها را شناسایی کرد و سه تا راکت به سمت ماشین آنها شلیک کرد که اصابت نکرد. پدرم زدند کنار. از ماشین پیاده شدند. دست مادرم را هم گرفتند و از ماشین پیاده کردند ولی پهپاد اونا رو دنبال کرد و الحمدلله، شکر خدا اونا رو شهید کردند!» مفاهیم عمیقی را که می‌گوید، شاید خیلی از هم سن و سال‌هایش نتوانند درک کنند: «لا یکلف الله نفسا الا وسعها... آقاجان! قطعاً اگه خدا این توانمندی رو در ما نمی‌دید، ما رو به این امتحان بزرگ مبتلا نمی‌کرد.» آقا تأیید و اضافه می‌کنند که «اجر هم می‌دهد». مهدی به جای چفیه و انگشتر از آقا می‌خواهد که برای همه رزمنده‌های لبنان دعا کند. ... آقا سراغ پدر شهید رضا عواضه را می‌گیرند. مادرش به فارسی می‌گوید:‌ «ایشون جراح قلب هستند و توی این شرایط جنگ در لبنان به حضورشون خیلی نیاز بود و نیومدند.» خود مادرش ۴۷ سال پیش در ایران پزشکی خوانده و حالا استاد فارسی دانشگاهی در لبنان است. حرف دیگری نمی‌زند. ولی من از دلش خبر دارم! قبل از دیدار وقتی از او پرسیدم تا حالا آقا را از نزدیک دیده‌اید یا نه، گفت: «یکی از آرزوهایم بوده ولی بیشتر از من، رضا و معصومه دوست داشتند ایشان را ببینند. الان می‌گویم کاش خودشان اینجا بودند.» مکثی می‌کند و می‌گوید:‌ «البته هستند!»... 🖼 متن کامل این روایت به زودی در بخش «ریحانه» رسانه KHAMENEI.IR منتشر خواهد شد. 💻 Farsi.Khamenei.ir