eitaa logo
رمان های ایمانی
107 دنبال‌کننده
59 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
دیشب یکی از عزیزان محبت فرمودن و اومدن پی وی بنده و تقاضای ادامه داستان و مطالب شهدایی داشتند. منم توی فکر بودم که درمورد کدوم شهید و چی بزارم.. ذهنم مشغول بود که از شهدا بزارم؟ یا و از کدام شهید عزیز🤔🤔🤔
بعد ازظهر کلا موضوع فراموشم شد که عزیز دلی ، در پی وی بنده یک مطلبی دادند که اشکم در اومد کتاب حر انقلاب..شهید شاهرخ ضرغامی رو فرستادند..... احساس کردم خدا گفت ...همینه.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به مناسبت سالروز شهادت شهیده فهیمه سیاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام: شاهرخ شهرت: ضرغام نام پدر: صدرالدين تولد: ۱۳۲۸ تهران شهادت:آبادان ۵۹/۹/۱۷ اينها مشخصات شناسنامه اي اوست. کسي که در سي و يک سال عمر خود زندگي عجيبي را رقم زد. از همان دوران کودکي با آن جثه درشت و قوي خود، نشان داد که خلق و خوي پهلوانان را دارد. شاهرخ هيچگاه زيربار حرف زور و ناحق نميرفت. دشمن ظالم و يار مظلوم بود. دوازده سالگي طعم تلخ يتيمي را چشيد. از آن پس با سختي روزگار را سپري کرد. در جواني به سراغ کشتي رفت. سنگين وزن کشتي مي گرفت. چه خوب پله هاي ترقي را يکي پس از ديگري طي مي کرد. قهرمان جوانان، نايب قهرمان بزرگسالان،دعوت به اردوي تيم ملي کشتي فرنگي. همراهي تيم المپيک ايران و...
اما اينها همه ماجرا نبود. قدرت بدني، شجاعت، نبود راهنما،رفقاي نا اهل و... همه دست به دست هم داد. انساني بوجود آمد که کسي جلو دارش نبود. هرشب ، دعوا، چاقوکشي و... پدرنداشت. از کسي هم حساب نمي برد. مادر پيرش هم کاري نمي توانست بکند الا دعا! اشک مي ريخت و براي فرزندش دعا مي کرد. خدايا پسرم را ببخش، عاقبت به خيرش کن. خدايا پسرمرا از سربازان امام زمان(عج) قرار بده ديگران به او مي خنديدند. اما او مي دانست که سلاح مومن دعاست. کاري نمي توانست بکند الا دعا. هميشه مي گفت: خدايا فرزندمرا به تو سپردم. خدايا همه چيزبه دست توست. هدايت به وسيله توست. پسرم را نجات بده! ٭٭٭ زندگي شاهرخ درغفلت و گمراهي ادامه داشت. تا اينكه دعاهاي مادر پيرش اثر كرد. مسيحا نفسي آمد و از انفاس خوش او مسير زندگي تغيير كرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهمن ۵۷ بود. شب و روز ميگفت: فقط امام، فقط خميني(ره) وقتي در تلويزيون صحبتهاي حضرت امام پخش ميشد، با احترام مي نشست. اشک ميريخت و با دل و جان گوش ميكرد. ميگفت: عظمت را اگر خدا بدهد، ميشود خميني، با يک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالي شاه را از بين برد. هميشه ميگفت: هرچه امام بگويد همان است. حرف امام براي او فصل الخطاب بود. براي همين روي سينه اش خالكوبي كرده بودكه: فدايت شوم خميني ولايت فقيه را به زبان عاميانه براي رفقايش توضيح ميداد. از همان دوستان قبل از انقلاب، ياراني براي انقلاب پرورش داد. وقتي حضرت امام فرمود: به ياري پاسداران در كردستان برويد. ديگر سر از پا نميشناخت. حماسه هاي او را در سنندج، سقز، شاهنشين و بعدها در گنبد و لاهيجان وخوزستان و... هنوز در خاطره ها باقي است. شاهرخ از جمله كساني است كه پير جماران در رسايشان فرمود: اينان ره صد ساله را يک شبه طي كردند. من دست و بازوي شما پيشگامان رهائي را ميبوسم و از خداوند ميخواهم مرا با بسيجيانم محشور گرداند. وقتي از گذشته زندگي خودش حرف ميزد داستان ُحر را بازگو ميكرد. خودش را حُر نهضت امام ميدانست. ميگفت: حُر، قبل از همه، به ميدان كربلا رفت و به شهادت رسيد، من هم بايد جزء اولينها باشم! درهمانروزهاي اول جنگ ازهمه جلوتر پابه عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگيد ؛که دشمنان براي سرش جايزه تعيين کردند. آنقدر شجاعانه رفت تا كسي به گرد پايش نرسد. رفت و رفت. آنقدر رفت تا با ملائک همراه شد. شاهرخ پروازي داشت تا بينهايت. در هفدهم آذر پنجاه و نه دشتهاي شمال آبادان اين پرواز را ثبت كرد. پروازي با جسم و جان. كسي ديگر او را نديد. حتي پيكرش پيدا نشد! ميگويند مفقود الاثر، اما نه، او از خدا خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند. همه را، هيچ چيزي از او نماند. نه اسم، نه شهرت، نه مزار و نه هيچ چيز ديگر. خدا هم دعايش را مستجاب کرد. اما ياد او زنده است. نه فقط در دل دوستان، بلکه در قلوب تمام ايرانيان. او سرباز ولايت بود. مريد امام بود. مرد ميدان عمل بود و اينها تا ابد زنده اند. هرگزنميرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است برجريده ی عالم دوام ما
رمان های ایمانی
بهمن ۵۷ بود. شب و روز ميگفت: فقط امام، فقط خميني(ره) وقتي در تلويزيون صحبتهاي حضرت امام پخش ميشد،
🍀🌺🍀🌺🍀 با دیدن تاریخ شهادت این شهید عزیز بر بهت و‌تعجب من افزوده شد!!!👆 نمی دونم چه خبره!!!
خورشيد اولين روز زمستان سال بيست و هشت شمسي طلوع کرده. اين صبح ،خبر از تولد نوزادي ميداد که او را شاهرخ ناميدند. مينا خانم مادر مومن و باتقواي او بود و صدرالدين پدر آرام و مهربانش. دومين فرزندشان به دنيا آمده. اين پدرومادر بسيار خوشحالند. آنها به خاطر پسر خوب و سالمي که دارند شکرگزار خدايند. صدرالدين شاغل درفعاليتهاي ساختماني وپيمانکاري است. هميشه هم ميگويد: اگربتوانيم روزي حلال وپاک براي خانواده فراهم کنيم، مقدمات هدايت آنهارا مهياکرده ايم. اوخوب ميدانست كه پيامبراعظم(ص) ميفرمايد: عبادت ده جزء دارد؛ كه نه جزء آن ، به دست آوردن روزي حلال است. (بحارالانوارج۱۰۳ص۷) روزبعد، ازبيمارستان دروازه شميران تهران مرخص ميشوند وبه منزلشان در خيابان پيروزي ميروند. اين بچه در بدو تولد، بيش از چهار کيلو وزن دارد. اما مادر، جثه اي دارد ريز و لاغر. کسي باور نميکرد که اين بچه، فرزند اين مادر باشد. چهل روزش بود که گردنش را بالا ميگرفت. روز به روز درشت ترميشد و قويتر. سه يا چهار سالگي با مادر رفته بود حمام، مسئول گرمابه بچه را راه نداده بود. ميگفت: اين بچه حداقل ده سال دارد نميتواني آن را داخل بياوري!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتي به مدرسه ميرفت کمتر کسي باور ميکرد که او کلاس اول باشد. توي کوچه با بچه هائي بازي ميکرد که از خودش چند سال بزرگتر بودند. درسش خوب بود. در دوران شش ساله دبستان (در آن زمان) مشکلي نداشتيم. پدرش به وضع درسي و اخلاقي او رسيدگي ميکرد. صدرالدين تنها پسرش را خيلي دوست داشت. سال اول دبيرستان بود. شاهرخ در يک غروب غم انگيز سايه سنگين يتيمي را بر سرش احساس کرد. پدر مهربان او از يک بيماري سخت، آسوده شد. اما مادر و اين پسر دوازده ساله را تنها گذاشت. ٭٭٭ سال دوم دبيرستان بود. قد و هيکل شاهرخ از همه بچه ها درشت تر بود. خيلي ها در مدرسه از او حساب ميبردند، اما او کسي را اذيت نمي کرد. يک روز وارد خانه شد و بي مقدمه گفت: ديگه مدرسه نميرم! با تعجب پرسيدم: چرا؟! گفت: با آقا معلم دعوا کردم. اونها هم من رو اخراج کردند. کمي نگاهش کردم و گفتم: پسرم، خُب چرا دعوا کردي؟! جواب درستي نداد. اما وقتي از دوستانش پرسيدم گفتند: معلم ما از بچه ها امتحان سختي گرفت. همه کلاس تجديد شدند. اما فقط به يکي از بچه ها که به اصطلاح آقازاده بود و پدرش آدم مهمي بود؛ نمره قبولي داد. شاهرخ به اين عمل معلم اعتراض کرد. معلم هم جلوي همه، زد تو گوش پسر شما شاهرخ هم، درسي به آن معلم داد؛ که ديگه از اين کارها نکنه! بعد ازآن مدتي سراغ کار رفت، بعد هم سراغ ورزش. اما زياد اهل کارنبود. پسر بسيار دلسوز و خوبي بود، اما هميشه به دنبال رفيق و رفيق بازي بود. توي محل خيلي ها از او حساب ميبردند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عصر يکي از روزهاي تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالي چهارراه کوکاکولا در خيابان پرستار مي نشستيم. پسر همسايه بود. گفت: از کلانتري زنگ زدند. مثل اينکه شاهرخ دوباره بازداشت شده سند خانه ی ما، هميشه سر طاقچه آماده بود. تقريباً ماهي يکبار براي سند گذاشتن به کلانتري محل ميرفتم. مسئول كلانتري هم از دست او به ستوه آمده بود. سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم. در راه پسر همسايه ميگفت: خيلي از گنده لاتهاي محل، از آقا شاهرخ حساب ميبرن، روي خيلي از اونها رو کم کرده. حتي يکدفعه توي دعوا چهار نفر رو باهم زده. ُ بعد ادامه داد: شاهرخ الان براي خودش کلي نوچه داره، حتی خیلی از ماموراي کلانتري ازش حساب ميبرن. ديگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ ديگه الان هفده سالشه. اما اينطور اذيت ميکنه، واي به حال وقتي که بزرگتر بشه. چند بار ميخواستم بعد از نماز نفرينش کنم. امادلم برايش سوخت. ياديتيمي و سختيهائي که کشيده بود افتادم. بعد هم به جاي نفرين دعايش کردم. وارد کلانتري شدم. با کارهاي پسرم، همه من را ميشناختند. مامور جلوي درگفت: برو اتاق افسر نگهبان درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت ميز بود. شاهرخ هم با يقه باز و موهاي به هم ريخته مقابل او روي صندلي نشسته بود. پاهايش را هم روي ميز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن! بعد رفتم جلوي ميز افسر و سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، بفرمائيد. باعصبانيت به شاهرخ نگاه کردم و بعداز چندلحظه گفتم: دوباره چيکارکردي؟! شاهرخ گفت: با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم. چند تا پيرمرد با گاريهاشون داشتند ميوه ميفروختند، يکدفعه يه پاسبون اومد و بار ميوه پيرمردها رو ريخت توي جوب، اما من هيچي نگفتم . بعد هم اون پاسبون به پيرمردا فحش ناموس داد. من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو همينطور تو چشماش نگاه ميکردم. ساکت شد. فهميده بود چقدر ناراحتم. سرش را انداخت پائين. افسر نگهبان گفت: اين دفعه احتياجي به سند نيست. ما تحقيق کرديم و فهميديم مامور ما مقصربوده. بعد مكثي كرد و ادامه داد: به خدا ديگه ازدست پسر شما خسته شدم. دارم توصيه ميکنم، مواظب اين بچه باشيد. اينطور ادامه بده؛ سرش ميره بالاي دار! شب، بعد از نماز، سرم را گذاشتم روي مهر و بلند بلند گريه مي کردم. بعد هم گفتم: خدايا از دست من کاري برنمي ياد، خودت راه درست رو نشونش بده. خدايا پسرم رو به تو سپردم، عاقبت به خيرش کن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توي محل ، همه، شاهرخ را مي شناختند. خيلي قوي بود. اما براي اينکه جلوي کســي کم نياره ، رفت سراغ کشــتي. البته قبل از آن يکبار با پسرعمويم رفت ورزشگاه. مسابقات کشتي را از نزديک ديد و خيلي خوشش آمد. براي شروع به باشگاه حميد رفت. زيرنظر آقاي مجتبوي کار را شروع کرد. وقتي براي مسابقات آماده ميشد به باشگاه پولاد رفت. درخيابان شاپور (وحدت اسلامي) و آنجا ثبت نام کرد. بدنش بســيار قوي بود. هر روز هم مشــغول تمرين بود. در اولين حضور در مسابقات کشتي فرنگي به قهرماني جوانان تهران در يکصد کيلو دست يافت. سال پنجاه در مســابقات قهرماني کشور در فوق سنگين جوانان بسيار خوش درخشيد و تمامي حريفان را يکي پس از ديگري از پيش رو برداشت. بيشترمسابقه ها را باضربه فني به پيروزي مي رسيد. قدرت بدني، قد بلند، دستان کشيده و استفاده صحيح از فنون باعث شد که به مقام قهرماني دست پيدا کند. در مسابقات کشــتي آزاد هم شرکت کردو توانست نايب قهرماني تهران را کسب کند. درهمان ســال براي انتخابي تيم ملي به اردو دعوت شــد.
درمسابقه انتخابي با ابوالفضل عنبري از قهرمانان نامي آن دوران کشــتي گرفت. اين مســابقه در وقت معمول، مســاوي به پايان رســيد. اماهيئت داوران، عنبري را براي تيم ملي ، انتخاب نمود. در سالهاي بعد، شاهرخ درمسابقات بزرگسالان شرکت کرد. بهترين مقام او در ســالهاي بعد کسب نايب قهرماني کشــتي فرنگي کشور در به اضافه ی يکصد کيلو بود. درآن مســابقات شاهرخ بسيارزيبا کشتي گرفت. اما در مسابقه فينال از بهرام مشتاقي شکست خورد و به نايب قهرماني رسيد. سالهاي اول دهه پنجاه، مسابقات کشتي جديدي بهنام "سامبو" برگزار شد. از مدتها قبل، قوانين مسابقات ابلاغ شــده بود. در آن مسابقات درخشش شاهرخ خيره کننده بود. جوان تهراني قهرمان سنگين وزن مسابقات شد. ســال پنجاه و پنج آخرين سال حضور او در مســابقات کشتي بود. شاهرخ با تيم موتوژن تبريز درمســابقات ليگ کشتي فرنگي شرکت کرد. درآن سال به همراه آقاي سليماني براي سنگين وزن، به اردوي تيم ملي دعوت شدند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بالاتر از چهار راه جمهوري ، نرســيده به چهــار راه امير اکرم، اي بود به نام"پل کارون" بيشتر مواقع بعد از ورزش با شاهرخ به آنجا ميرفتيم. هميشــه چهار يا پنج نفربه دنبال شــاهرخ بودند. هميشه هم او رفقا را مهمان مي کرد. صاحب آنجا شخصي به نام از يهوديان قديمي تهران بود. يکروز بعد از اينکه کار ما تمام شد، ناصرجهود من را صدا کرد و خيلي آهسته گفت: اين جواني که هيکل درشتي داره اسمش چيه؟! چيکاره است؟! گفتم: شــاهرخ رو مي گي؟ اين پسر ورزشــکار و قهرمان کشتیه ، اما بیکاره ، گنده لات محل خودشونه، خيليها ازش حساب ميبرن، اماآدم مهربون و خوبيه گفت: صداش کن بياد اينجا شاهرخ را صدا کردم، گفتم: برو ببين چيکارت داره! آمــد کنار ميــز ناصر، روبــروي اونشســت. بعد بــا صداي کلفتــي گفت: فرمايش؟! ناصرجهود گفت: يه پيشــنهاد برات دارم. از فردا شما هرروز میياي کاباره پل کارون، هر چي ميخواي به حســاب من ميخوري، روزي هفتاد تومن هم بهت ميدم، فقط کاري که انجام ميدي اينه که مواظب اينجا باشي
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاهرخ سرش را جلو آورد. با تعجب پرسيد: يعني چيکار کنم؟! ناصر ادامه داد: بعضيها مي يان اينجا و بعد ازاينکه ميخورن، همه چي رو به هم ميريزن. اينها کاســبي من رو خراب ميکنن، کارگرهاي من هم زن هستن و از پــس اونها برنمييان. من يکي مثل تو رو احتياج دارم که اين جور آدمها رو بندازه بيرون. شاهرخ سرش را پائين گرفت و کمي فکر کرد. بعد هم گفت: قبول ازفردا، هرروز، تو کاباره پل کارون، کنار ميز اول نشســته بود. هيکل درشت، موهاي فر خورده و بلند، يقه باز و دستمال يزدي ، او را از بقيه جدا کرده بود. يکبــار براي ديدنش به آنجا رفتم. مشــغول صحبت و خنــده بوديم که ديدم جوان آراســته اي وارد شد. بعد از اينکه حســابي خورد، از حال خودش خارج شد و داد و هوار کرد. شاهرخ بلند شد و با يکدست، مثل پر کاه او را بلند کرد و به بيرون انداخت. بعد با حسرت گفت: ميبيني، اينها َجووناي مملكت ما هستند! ٭٭٭ عصريكي ازروزها پيرمردي وارد شد. قد كوتاه، كت و شلوار شيک قهوه اي، صورت تراشيده، و كلاه ، نشان ميداد كه آدم باشخصيتي است. به محض ورود سراغ ميز ما آمد و گفت: آقا شاهرخ؟! شاهرخ هم بلند شد و گفت: بفرمائيد! پيرمرد نگاهي به قد و بالاي شاهرخ كرد و گفت: ماشــاءاالله عجب قد و هيكلي. بعد جلوتر آمد و ادامه داد: ببين دوست عزيز، من هر شــب توي قمارخونه هاي اين شــهر برنامه دارم. بيشــتر مواقع هم برنده ميشــم. به شما هم خيلي احتياج دارم. بعد مكثي كرد وادامه داد: با بيشترافراد و كله گنده ها هم برنامه دارم. من يه آدم قوي ميخوام كه دنبالم باشــه. پول خوبي هم ميدم. كمي فكر كرد و گفت: من به اين پولها احتياج ندارم. برو بيرون! پيرمرد قمارباز كه توقع اين حرف رو نداشــت. با تعجب گفت: من حاضرم نصــف پولي كه در بيارم به تو بدم. روي حرفم فكر كن! اما شــاهرخ داد زد و گفت: برو گمشو بيرون، ديگه هم اينطرفا نيا! براي من جالب بود که شاهرخ با پول قماربازي مشکل داشت، اما با پول مشروب فروشي نه!! ٭٭٭ سال پنجاه و شش بود. نزديک به پنج سال از کار شاهرخ در کاباره پل کارون ميگذرد. پيکان جوانان زيبائي هم خريد. وقتي به ديدنش رفتم با خوشــحالي گفت: ما ديگه خيلي معروف شــديم، شــهروز جهود ديروز اومده بود دنبالم، ميخواد منو ببره کاباره ميامي ، پيش خودش، ميدوني چقدر باهاش طي کردم؟ با تعجــب گفتم: نه، چقدر؟! بلند گفت: روزي ســيصد تومــن! البته کارش زياده، اونجا خارجي زياد ميياد و بايد خيلي مراقب باشم. شــب وقتي از کاباره خارج مي شديم. تو حال خودش نبود. خيلي خورده بود. از چهارراه جمهوري تا ميدان بهارستان پياده آمديم. درراه بلند بلند داد مي زد. به شاه فحش هاي ناجوري مي داد. چند تا مامور کلانتري هم ما را ديدند. اما ترســيدند به او نزديک شوند. شاه و خانواده ی سلطنت، منفورترين افراد در پیش او بودند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در پس هيکل درشت و ظاهر خشني که داشت، باطني متفاوت وجود داشت که او را از بسياري از هم رديفانش جدا ميساخت: ✓هيچگاه نديدم که در محرم و صفر، لب به نجاستهاي کاباره بزند. ✓ماه رمضان را ، هميشه روزه ميگرفت و نماز ميخواند. ✓به سادات بسيار احترام ميگذاشت. يکي ازدوســتانش ميگفت: ✓پدرومادرش بســيار انســانهاي باايماني بودند. ✓پدرش به لقمه ی حلال بســيار اهميت مي داد. ✓مادرش هم بسيار انسان مقيدي بود. اينها بي تاثير در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود. *قلبي بسيار رئوف و مهربان داشت. *هرچه پول داشت خرج ديگران ميکرد. *هرجائي که ميرفتيم، هزينه همه را او مي پرداخت. *هيچ فقيري را دست خالي رد نميکرد. فراموش نمي کنم يکبار زمســتان بسيار ســردي بود. با هم در حال بازگشت به خانه بوديم. پيرمرد درشــت اندامي مشــغول گدائي بود و از سرما ميلرزيد. شاهرخ فوري کاپشن گران قيمت خودش را درآورد و به مرد فقير داد. بعد هم دسته اي اسکناس از جيبش برداشت و به آن مرد داد و حرکت کرد. پيرمرد که از خوشحالي نميدانست چه بگويد، مرتب ميگفت: َ جوون، خدا عاقبت به خيرت کنه!