#دريا_قلي
صبح روز نهم آبان بود.
چند روزي بيشتر از تشکيل گروه نمي گذشت.
بچه ها
جلوي مقر ايستاده بودند.
هنوز به سنگرهاي خود نرفته بوديم که پيرمردي سوار
بر دوچرخه و با عجله به ســوي ما آمد.
وقتي رســيد فوراً ســيد مجتبي را صدا
ِ
زد.
يکــي ازبچه هاي آبادان گفت:
اين آقا، اســمش درياقلي ســورانیه، اما، غلام
اوراقچي صداش ميکنن،
ازبچه هاي #آبادان و کارش، اوراق فروشــيه، کسي را
هم نداره ،
محل کارش هم نزديک قبرستان و جنوب ذوالفقاريه است.
سيد جلو رفت و با لبخند گفت: چي شده پيرمرد؟
غلام که رنگش پريده بود؛
بريده بريده و باترس گفت:
آقا سيد، عراقيا اومدن. الان من لب ساحل بهمنشير
بودم.
کلي ســرباز که لهجه عربي اونها با ما فرق داره، دارن ســمت ذوالفقاري
مي يان.
اونها رو بهمن شــير پل زدن و جاده خسروآباد رو گرفتند!
آقا سيد تو رو
خدا يه كاري بكن!
اين خبر، يعني محاصره ی کامل آبادان. همه ســاکت شده بوديم.
بيسيمچي مقر
، همان لحظه آمد و سيد مجتبي را صدا زد.
سرهنگ شکرريز ، از فرماندهي ارتش،
پشــت خط بود.
ايشــان هم خبرهاي جديد را تائيد کرد.
بعد هم گفت هر طور
ميتوانيد خودتان را نجات دهيد.
ســيد، همه ی بچه ها را جمع کرد. با صلابت خاصي شــروع بــه صحبت كرد و
گفت:
ما امروز تو محاصره کامل هســتيم.
نه راه پــس داريم، نه راه پيش،
بايد
بجنگيم و دشمن رو بيرون کنيم. عراقيها ديشب با عبور از شمال آبادان و عبور
از کارخانه شــير و شرکت گاز رسيدند به بهمن شــير، بعد هم روي رودخانه پل
زدند و به اينطرف آمدند.
الان هم از سمت بهشت رضا دارن به اينطرف مي يان.
امروز اينجا كربلاســت، بايد عاشــورائي بجنگيم، خدا هــم ما رو ياري خواهد
کرد.
من خودم جلوتر از بقيه حرکت ميکنم.
صحبتهاي سيد، آنچنان روحيه اي به بچه ها داد که همه با تمام قوا به سمت جاده
خسروآباد راه افتاديم.
حاج آقا جمي امام جمعه آبادان و نيروهاي سپاه از سمت
راست ما حرکت کردند.
يک گروهان از تکاوران نيروي دريائي هم از سمت چپ.
با ورود به نخلســتانهاي ذوالفقاري درگيريها آغاز شد.
يکي از بچه ها به نام
#علي_ســياه با توپ ۱۰۶ ، خودش را به نزديک ســاحل رســاند.
علي خيلي دقيق،
سنگرهاي عراقيها را هدف مي گرفت.
در گرماگرم نبرد، ســيد با فرماندهي نيروي هوائي تماس گرفت و گفت: شما
اگر مي توانيد، پل دشمن را بمباران کنيد.
ساعتي نگذشت که دو جنگنده ی ايراني،
پل عبوري دشمن و سنگرهاي اطراف آن را بمباران کردند.
نيروهاي دشمن در محاصره كامل بودند.
عصر همان روز، عراق شديداً مواضع
و ســنگرهاي ما را بمباران کرد.
من در کنار #شــاهرخ نشسته بودم، درآن حجم
آتش، بسياري ازنيروها از ترس به زمين چسبيده بودند.
ازترس، زبان ما هم بند
آمده بود.
بايد ميرفتيم جلو، ولي همه وحشت زده بودند.
#صادق که از دوستان شاهرخ بود از جا بلند شد.
پيراهن عربي بلندي هم بر تن
داشــت.
يکدفعه شروع به خواندن و رقصيدن کرد.
صادق باآن لباس عربي بالا
و پائين ميرفت.
بچه ها همه ميخنديدند.
روحيه ی بچه ها برگشــت.
#شــاهرخ داد
زد:
دارن فرار ميکنن بريم دنبالشــون،
همه از ســنگرها بيرون رفتيم و دويديم
سمت دشمن.
نبرد ذوالفقاري ، تا صبح فردا ادامه داشــت.
دشــمن با برجا گذاشــتن بيش از
ســيصد کشــته مجبور به عقب نشيني شــد.
چون راه فرار هم نداشــتند، تعداد
زيادي هم اسير شدند.
رشادت هاي شاهرخ و بچه هاي گروه او را هرگز فراموش
نمي کنم.
آنها از هيچ چيزي نمي ترسيدند.
صبح وقتي براي بچه هاي گروهش غذا آورديم، همه سير بودند.
پرسيدم: چرا
غذا نميخوريد!
شاهرخ باخنده گفت:
ما که نميتونستيم معطل شما بشيم.
اين
برادراي عراقي توي کوله پشتي هاشون پر از موادغذائي بود. ما هم خورديم!
با بچه ها مشــغول پاکسازي منطقه و روســتاهاي اطراف بوديم.
يکدفعه ديدم
درياقلــي ، همان که اولين بار خبر حمله دشــمن را آورده بود؛ مجروح شــده اما
جراحتش سطحي بود.
سيد مجتبي هم به ديدنش آمد و از او تشکر کرد.
دو روز بعد، منافقين به نيروهاي عراقي اطلاع دادند ؛ کسي که نقشه شما را در
حمله به آبادان از بين برده #درياقلي است.
نزديك ظهربود كه عراقي ها محل کار
او را بمباران کردند.
درياقلي به شدت مجروح شد. براي مداوا فرستاديمش تهران
درياقلي کســي را نداشت.
مي گفتند قبل از انقلاب زندگي خوبي هم نداشته
؛ اما بعدها توبه کرده.
چند روز بعد، #درياقلي در تهران به علت شدت جراحات به
#شهادت رسيد.
او در قطعه ۲۴ بهشت زهرا(س) در کنار ديگر شهدا آرميد.
ســيد ميگفت: درياقلي با دوچرخه اش آبــادان را نجات داد.
او اگر زندگي
خوب نداشت، اما عاقبت به خير شد و مرگش شهادت بود.
#شاهرخ_حرانقلاب