eitaa logo
رمان های ایمانی
107 دنبال‌کننده
59 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
عصر يکي از روزهاي تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالي چهارراه کوکاکولا در خيابان پرستار مي نشستيم. پسر همسايه بود. گفت: از کلانتري زنگ زدند. مثل اينکه شاهرخ دوباره بازداشت شده سند خانه ی ما، هميشه سر طاقچه آماده بود. تقريباً ماهي يکبار براي سند گذاشتن به کلانتري محل ميرفتم. مسئول كلانتري هم از دست او به ستوه آمده بود. سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم. در راه پسر همسايه ميگفت: خيلي از گنده لاتهاي محل، از آقا شاهرخ حساب ميبرن، روي خيلي از اونها رو کم کرده. حتي يکدفعه توي دعوا چهار نفر رو باهم زده. ُ بعد ادامه داد: شاهرخ الان براي خودش کلي نوچه داره، حتی خیلی از ماموراي کلانتري ازش حساب ميبرن. ديگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ ديگه الان هفده سالشه. اما اينطور اذيت ميکنه، واي به حال وقتي که بزرگتر بشه. چند بار ميخواستم بعد از نماز نفرينش کنم. امادلم برايش سوخت. ياديتيمي و سختيهائي که کشيده بود افتادم. بعد هم به جاي نفرين دعايش کردم. وارد کلانتري شدم. با کارهاي پسرم، همه من را ميشناختند. مامور جلوي درگفت: برو اتاق افسر نگهبان درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت ميز بود. شاهرخ هم با يقه باز و موهاي به هم ريخته مقابل او روي صندلي نشسته بود. پاهايش را هم روي ميز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن! بعد رفتم جلوي ميز افسر و سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، بفرمائيد. باعصبانيت به شاهرخ نگاه کردم و بعداز چندلحظه گفتم: دوباره چيکارکردي؟! شاهرخ گفت: با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم. چند تا پيرمرد با گاريهاشون داشتند ميوه ميفروختند، يکدفعه يه پاسبون اومد و بار ميوه پيرمردها رو ريخت توي جوب، اما من هيچي نگفتم . بعد هم اون پاسبون به پيرمردا فحش ناموس داد. من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو همينطور تو چشماش نگاه ميکردم. ساکت شد. فهميده بود چقدر ناراحتم. سرش را انداخت پائين. افسر نگهبان گفت: اين دفعه احتياجي به سند نيست. ما تحقيق کرديم و فهميديم مامور ما مقصربوده. بعد مكثي كرد و ادامه داد: به خدا ديگه ازدست پسر شما خسته شدم. دارم توصيه ميکنم، مواظب اين بچه باشيد. اينطور ادامه بده؛ سرش ميره بالاي دار! شب، بعد از نماز، سرم را گذاشتم روي مهر و بلند بلند گريه مي کردم. بعد هم گفتم: خدايا از دست من کاري برنمي ياد، خودت راه درست رو نشونش بده. خدايا پسرم رو به تو سپردم، عاقبت به خيرش کن.