eitaa logo
رمان های ایمانی
107 دنبال‌کننده
59 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
اما اينها همه ماجرا نبود. قدرت بدني، شجاعت، نبود راهنما،رفقاي نا اهل و... همه دست به دست هم داد. انساني بوجود آمد که کسي جلو دارش نبود. هرشب ، دعوا، چاقوکشي و... پدرنداشت. از کسي هم حساب نمي برد. مادر پيرش هم کاري نمي توانست بکند الا دعا! اشک مي ريخت و براي فرزندش دعا مي کرد. خدايا پسرم را ببخش، عاقبت به خيرش کن. خدايا پسرمرا از سربازان امام زمان(عج) قرار بده ديگران به او مي خنديدند. اما او مي دانست که سلاح مومن دعاست. کاري نمي توانست بکند الا دعا. هميشه مي گفت: خدايا فرزندمرا به تو سپردم. خدايا همه چيزبه دست توست. هدايت به وسيله توست. پسرم را نجات بده! ٭٭٭ زندگي شاهرخ درغفلت و گمراهي ادامه داشت. تا اينكه دعاهاي مادر پيرش اثر كرد. مسيحا نفسي آمد و از انفاس خوش او مسير زندگي تغيير كرد.
شاهرخ سرش را جلو آورد. با تعجب پرسيد: يعني چيکار کنم؟! ناصر ادامه داد: بعضيها مي يان اينجا و بعد ازاينکه ميخورن، همه چي رو به هم ميريزن. اينها کاســبي من رو خراب ميکنن، کارگرهاي من هم زن هستن و از پــس اونها برنمييان. من يکي مثل تو رو احتياج دارم که اين جور آدمها رو بندازه بيرون. شاهرخ سرش را پائين گرفت و کمي فکر کرد. بعد هم گفت: قبول ازفردا، هرروز، تو کاباره پل کارون، کنار ميز اول نشســته بود. هيکل درشت، موهاي فر خورده و بلند، يقه باز و دستمال يزدي ، او را از بقيه جدا کرده بود. يکبــار براي ديدنش به آنجا رفتم. مشــغول صحبت و خنــده بوديم که ديدم جوان آراســته اي وارد شد. بعد از اينکه حســابي خورد، از حال خودش خارج شد و داد و هوار کرد. شاهرخ بلند شد و با يکدست، مثل پر کاه او را بلند کرد و به بيرون انداخت. بعد با حسرت گفت: ميبيني، اينها َجووناي مملكت ما هستند! ٭٭٭ عصريكي ازروزها پيرمردي وارد شد. قد كوتاه، كت و شلوار شيک قهوه اي، صورت تراشيده، و كلاه ، نشان ميداد كه آدم باشخصيتي است. به محض ورود سراغ ميز ما آمد و گفت: آقا شاهرخ؟! شاهرخ هم بلند شد و گفت: بفرمائيد! پيرمرد نگاهي به قد و بالاي شاهرخ كرد و گفت: ماشــاءاالله عجب قد و هيكلي. بعد جلوتر آمد و ادامه داد: ببين دوست عزيز، من هر شــب توي قمارخونه هاي اين شــهر برنامه دارم. بيشــتر مواقع هم برنده ميشــم. به شما هم خيلي احتياج دارم. بعد مكثي كرد وادامه داد: با بيشترافراد و كله گنده ها هم برنامه دارم. من يه آدم قوي ميخوام كه دنبالم باشــه. پول خوبي هم ميدم. كمي فكر كرد و گفت: من به اين پولها احتياج ندارم. برو بيرون! پيرمرد قمارباز كه توقع اين حرف رو نداشــت. با تعجب گفت: من حاضرم نصــف پولي كه در بيارم به تو بدم. روي حرفم فكر كن! اما شــاهرخ داد زد و گفت: برو گمشو بيرون، ديگه هم اينطرفا نيا! براي من جالب بود که شاهرخ با پول قماربازي مشکل داشت، اما با پول مشروب فروشي نه!! ٭٭٭ سال پنجاه و شش بود. نزديک به پنج سال از کار شاهرخ در کاباره پل کارون ميگذرد. پيکان جوانان زيبائي هم خريد. وقتي به ديدنش رفتم با خوشــحالي گفت: ما ديگه خيلي معروف شــديم، شــهروز جهود ديروز اومده بود دنبالم، ميخواد منو ببره کاباره ميامي ، پيش خودش، ميدوني چقدر باهاش طي کردم؟ با تعجــب گفتم: نه، چقدر؟! بلند گفت: روزي ســيصد تومــن! البته کارش زياده، اونجا خارجي زياد ميياد و بايد خيلي مراقب باشم. شــب وقتي از کاباره خارج مي شديم. تو حال خودش نبود. خيلي خورده بود. از چهارراه جمهوري تا ميدان بهارستان پياده آمديم. درراه بلند بلند داد مي زد. به شاه فحش هاي ناجوري مي داد. چند تا مامور کلانتري هم ما را ديدند. اما ترســيدند به او نزديک شوند. شاه و خانواده ی سلطنت، منفورترين افراد در پیش او بودند.
در پس هيکل درشت و ظاهر خشني که داشت، باطني متفاوت وجود داشت که او را از بسياري از هم رديفانش جدا ميساخت: ✓هيچگاه نديدم که در محرم و صفر، لب به نجاستهاي کاباره بزند. ✓ماه رمضان را ، هميشه روزه ميگرفت و نماز ميخواند. ✓به سادات بسيار احترام ميگذاشت. يکي ازدوســتانش ميگفت: ✓پدرومادرش بســيار انســانهاي باايماني بودند. ✓پدرش به لقمه ی حلال بســيار اهميت مي داد. ✓مادرش هم بسيار انسان مقيدي بود. اينها بي تاثير در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود. *قلبي بسيار رئوف و مهربان داشت. *هرچه پول داشت خرج ديگران ميکرد. *هرجائي که ميرفتيم، هزينه همه را او مي پرداخت. *هيچ فقيري را دست خالي رد نميکرد. فراموش نمي کنم يکبار زمســتان بسيار ســردي بود. با هم در حال بازگشت به خانه بوديم. پيرمرد درشــت اندامي مشــغول گدائي بود و از سرما ميلرزيد. شاهرخ فوري کاپشن گران قيمت خودش را درآورد و به مرد فقير داد. بعد هم دسته اي اسکناس از جيبش برداشت و به آن مرد داد و حرکت کرد. پيرمرد که از خوشحالي نميدانست چه بگويد، مرتب ميگفت: َ جوون، خدا عاقبت به خيرت کنه!
اوايل سال پنجاه وهفت بود که شاهرخ به کاباره ميامي رفت. جائي بسيار بزرگتر و زيباتر از کاباره ی قبلي. شهروز جهود گفته بود: اينجا بايد ساکت و آرام باشه. چون من مهمانهاي خارجي دارم. براي همين هم روزي سيصد تومن بهت ميدم. در آن ايام آوازه شهرت شاهرخ تقريباً در همه محله هاي شرق تهران و بين اکثر گنده لات هاي آنجا پخش شده بود. من ديده بودم، چند نفر از کساني که براي خودشان دار و دستهاي داشتند، چطور به شاهرخ احترام ميگذاشتند و از او حساب ميبردند. ِ در يکي از دعواها ، شاهرخ به تنهائي اصغر ننه ليلا به همراه دار و دسته اش را زده بود. آنهاهم با نامردي ازپشت به او چاقو زده بودند. شاهرخ درآن ايام هر کاري که ميخواست مي کرد و کسي جلودارش نبود. ٭٭٭ عصر يکي از روزها شخصي وارد کاباره ميامي شد و سراغ شاهرخ را گرفت. گارسون ميز ما را نشان داد. آن شخص هم آمد و کنار ميز ما نشست. بعد از کمي صحبتهاي معمول، گفت: من يک کار کوچک از شما ميخوام و در مقابل پول خوبي پرداخت ميکنم! بعد، چند تا عکس و آدرس و مشخصات را به ما داد و گفت: اين آدرس هتل جهان است. اين هم مشخصات اتاق مورد نظر، شما امشب توي اين اتاق بايد رو با چاقو بزنيد!! چشمان يکدفعه گرد شد و با تعجب گفت: آدم بُکشم؟! نه آقا اشتباه گرفتي! آن مرد ادامه داد: نه، فقط مجروحش کنيد. اين يه دعواي ناموسيه، فقط ميخوام خط و نشون براش بکشيم. بعد دستش را داخل کيف بُرد و سه تا دسته اسکناس صد توماني روي ميز گذاشت و گفت: اين پيش پرداخته، اگه موفق شديد ؛ دو برابرش رو ميدم. در ضمن اگه احتياج بود، حبيب دولابي و دار و دسته اش هم هستن. شاهرخ پرسيد: شما از طرف کي هستين، اين پول رو کي داده؟! اما آن آقا جواب درستي نداد. شب با احتياط کامل رفتيم هتل جهان، يک روز هم درآن حوالي معطل شديم. اما عصر روز قبل از ايران خارج شده بود.
ناصر کاسه بشقابي، اصغر ننه ليلا، حسين وحدت، حبيب دولابي (همه اين افراد به جرم همکاري با ساواک و کشتار مردم، بعد از انقلاب اعدام شدند) و چند تا ديگه از گنده لات هاي شرق و جنوب شرق تهران دعوت شده بودند، هم بود. هر کدام از اينها با چند تا از نوچه هاشون آمده بود. من هم همراه شاهرخ بودم. جلسه که شروع شد نماينده ی تهران گفت: چند روزي هست که در تهران شاهد اعتصاب و هستيم. خواهش ما از شما و آدمهاتون اينه که ما رو کمک کنيد. توي تظاهرات ها شما جلوي مردم رو بگيريد، مردم رو بزنيد. ما هم از شما همه گونه حمايت مي کنيم. به اندازه کافي در اختيار شما خواهيم گذاشت. خوبي هم از طرف اعلي حضرت به شما تقديم خواهد شد. جلسه که تمام شد، همه از تعداد نوچه ها و آدمهاشون ميگفتن و پول ميگرفتن، اما گفت: بايد فکر کنم، بعداً خبر مي دم. بعد هم به من گفت: الان اوایل محرم، مردم عزادار امام حسين(ع) هستند. من بعد از عاشورا خبر ميدم.
ببينيد رفقا، ما اينهمه به خاطر امام حســين(ع) به ســر و سينه خودمان ميزنيم، از آنطــرف فرزند اين مولاي مــا، يعني آقاي خميني را گرفته انــد. بدون دليل هم تبعيدش کرده اند. اما ما هيچ کاري نميکنيم. مگرايشان چه گفته، اين سيد ميگويد: شاه نبايد پول مملکت را اينقدر صرف عياشي و جشن و خوش گذراني کند. ميگويد اسلام در خطر است. ميگويد نبايد به اســرائيل کمک کرد. شــما ببينيد از پول مملکت اسلامي ما به اسرائيلي که کشورهاي اسلامي را اشغال کرده کمک ميشود. به جاي بهادادن به اسلام واقعي، شــخصي را نخســت وزير کرده اند که مذهبش بهائي است. واقعاً آقاي خميني راست گفته که اسلام در خطراست. اينهــا صحبتهائي بود که حاج ســيد علينقــي تهراني درعصرعاشــورا براي ما ميگفت، بعد ادامه داد: نور ايمان را ببينيد، اين آقاي خميني بدون هيچ چيزي و فقط با توکل برخدا، با يک عبا و لباس ســاده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با اين همه تانک و توپ از پس او برنميآيد. که ســاکت و آرام به ســخنان حاج آقا گوش ميکرد وارد بحث شد.
هر شــب درتهران تظاهرات بود. اعتصابــات و درگيريها همه چيز را بهم ريخته بود. از مشهد که برگشتيم. شاهرخ براي نمازجماعت رفت مسجد!! خيلي تعجب کردم. فردا شب هم براي نماز،مسجد رفت. با چند تا ازبچه هاي انقلابي آنجا، آشنا شده بود. درهمه تظاهراتها شرکت ميکرد. حضور شاهرخ ، با آن قد و هيکل و قدرت، قوت قلبي براي دوســتانش بود. البته شاهرخ ازقبل هم ،ميانه ی خوبي با شاه و درباريها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه و خاندان سلطنت فحش ميداد. ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل از انقلاب سينه اش را خالکوبي کرده بود. روي آن هم نوشته بود: خميني، فدايت شوم ٭٭٭ اوايل بهمن بود، با بچه هاي مســجد ســوار برموتورها شــديم. همه به دنبال شــاهرخ حرکت کرديم. اطراف بلوار کشــاورز رفتيم. جلوي يک رســتوران ايستاديم، رستوران تعطيل بود و کسي آنجا نبود. ِ شــاهرخ گفت: من ميدونم اينجا کجاست. صاحبش يه يهودي صهيونيست، که الان ترســيده و رفته اســرائيل، اينجا اسمش رســتورانه ؛ اما خيلي از دختراي مسلمون همين جا بي آبرو شدند. پشت اين سالن محل دانس و قمار و... است. بعد سنگي را برداشت. محکم پرت کرد که و شيشه ی ورودي را شکست. از يکي ازبچه هــاهم کوکتل مولوتوف را گرفت وبه داخل پرت کرد. بعد هم ســوار موتورها شديم و سراغ کاباره ها رفتيم. آن شب تا صبح بيشتر کاباره ها و دانسينگ هاي تهران را آتش زديم. در همان ايام پيروزي انقلاب شاهد بودم که خيلي تغيير کرده، نمازش را اول وقت و در مسجد ميخواند، رفقايش هم تغيير کرده بود. ٭٭٭ نيمه هاي شب بود. ديدم وارد خانه شد. لباسهايش خوني بود. مادر با عصبانيت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجائي ، آخه تا کي ميخواي با مامورها درگير بشي، اين کارها به تو چه ربطي داره.. يکدفعه ميگيرن و اعدامت مي کنن پسر! نشســت روي پله ی ورودي و گفــت: اتفاقاً خيلي ربــط داره، ما از طرف خدا مســئوليم! ما با کســي درگير شــديم که جلوي قرآن واسلام ،ايســتاده، بعد به ما گفت: شــما ايمانتون ضعيفه، شــما يا به خاطر بهشــت، يا ترس از جهنم نماز ميخوني، اما راه درست اينه که ، همه ی کارهات براي خدا باشه!! مادر گفت: به به ، داري ما رو نصيحت ميکني، اين حرفاي قشــنگو از کجا ياد گرفتي!؟ خودش هم خنده اش گرفته بود. گفت: حاج آقا ، تو مسجد ميگفت. ٭٭٭ در روزهاي بهمن ماه ، شــور و حال انقلابي مردم بيشــتر شــده بود. شاهرخ با انســاني که تا چند ماه قبل ميشــناختيم بسيار متفاوت شده بود. هر شب مسجد بود. ماشــين پيکانش را فروخت و خرج بچه هاي مســجد و هزينه هاي انقلاب کرد!
شــب بود كه آقاي طالقاني (رئيس سابق فدراســيون کشتي) با شاهرخ تماس گرفت. ايشــان وقتــي فهميد که شــاهرخ، به نيروهاي انقلابي پيوســته بســيار خوشحال شد. بعد هم گفت: آقاي خميني تا چند روز ديگر برميگردند. براي گروه انتظامات، به شما و دوستانتان احتياج داريم. روز دوازدهم بهمن و اعضاي گروه مســجد، به عنوان انتظامات در جلوي درب فرودگاه مستقر شده بودند، با خبر ورود هواپيماي امام (ره)، ازبچه ها جدا شد. به سرعت داخل فرودگاه رفت. عشق به حضرت امام او را به سالن محل حضور ايشان رساند. لحظاتي بعد ، حضرت امام، وارد ســالن فرودگاه شد، اشک تمام چهره ی شاهرخ را گرفته بود. ، آنقدر به دنبال امام رفت؛ تا بالاخره ازنزديک ،ايشــان را ملاقات کرد و توانســت دست حضرت امام را ببوسد. آن روز با بچه ها تا بهشت زهرا سلام الله علیها رفتيم. در ايام دهه فجر شاهرخ را کمتر ميديديم. بيشتربه دنبال مسائل انقلاب بود. روز بيســت و دو بهمن ديدم سواربر يک جيپ نظامي جلوي مسجد آمد. يک اســلحه ويک قبضه کلت همراهش بود. شــورو حال عجيبي داشــت. هرروز براي ديدار امام به مدرسه ی رفاه مي رفت.
چند روزي از پيروزي انقلاب گذشته بود. نيروي نظامي و انتظامي وجود نداشت. كميته هاي انقلاب اسلامي حلال مشكلات مردم شده بود. هر شب تا صبح نگهباني مي داديم. خبر رسيد كه يكي از افراد شرور قبل از انقلاب، با اسلحه ، در محله ی نارمک، تردد دارد. دو نفر از بچه ها در تعقيب او بودند. اما موفق نشدند. ساعتي بعد ديدم آقائي با هيكل بسيار درشت ، وارد دفتر كميته ی مسجد احمديه شد. موهاي فر خورده و بلند قد و هيكل بسيار درشتي داشت. بعد هم با صدائي خشن گفت: دنبال من بوديد!؟ با تعجب پرسيدم شما؟! گفت: شاهرخ ضرغام هستم. بعد هم اسلحه خودش را محكم گذاشت روي ميز. يكدفعه صداي مهيبي آمد. گلوله اي از دهانه اسلحه خارج شد! همه ترسيده بودند. بيشتر از همه ، خود ، رنگش پريده بود. دست وپايش مي لرزيد. بعد با خجالت گفت: به خدا منظوري نداشتم. اسلحه ام۳- خيلي حساسه. خدارحم كرد. گلوله به كسي نخورد. پرسيدم: اين اسلحه رو از كجا آوردي؟ گفت: من عضو كميته منطقه يازده هستم. اطراف خيابان پيروزي
من هم كمي فكر كردم و گفتم: اين آقا رو، فعلا بازداشت كنيد تا بفرستيم كميته ی مركز، اونجا معلوم مي شه. بيشتر بچه ها مي ترسيدند. هيچكس راضي نمي شد او را به كميته ی مركز منتقل كند. مي گفتند دوست و رفيق زياد داره ممكنه به ما حمله کنند. ساعتي بعد با ماشين خودم به همراه دو نفر ديگر حركت كرديم. جلوي درب كميته مركز ، دو نفر از رفقا را ديدم. سلام وعليک كرديم. نگاهي به شاهرخ كردند و گفتند: اين كيه!؟ عجب هيكلي داره! چشماش رو ببند. زود ببرش تو كه آقاي خلخالي منتظر اينهاست. رنگ چهره ی شاهرخ پريده بود. دستاش مي لرزيد. التماس مي كرد و مي گفت: آقا تو رو خدا بگو من هيچ كاري نكردم. شما تحقيق كنيد. به خدا من انقلابي ام. رفتيم طبقه دوم. طوري كه كسي متوجه نشود به بازپرس گفتم: قيافه اش غلط اندازه. اما كار خاصي نكرده. فقط اسلحه داشته و بچه ها تعقيبش كردند. عصر فردا در محل كميته نشسته بودم. سرم توي كار خودم بود. يكي از در وارد شد. بلافاصله پشت ميز من آمد. مرا بغل كرد و شروع كرد بوسيدن! همينطور هم مي گفت: آقا خيلي نوكرتم. غلامتم، خيلي مردي،هر كاري بگي مي كنم. درست حدس زدم. شاهرخ بود. گفتم: چه خبره مگه چي شده!؟ گفت: مسئول كميته از شما خيلي تعريف كرد. بعد هم به خاطر شما من رو آزاد كرد. آقا از امروز من نيروي شما هستم. هر كاري بخواي مي كنم. هر چي بخواي سه سوته حاضره! شاهرخ از همان روز عضو كميته ی ناحيه پنج شد. هر شب با موتور بزرگ و چهار سيلندر خودش گشت زني مي كرد. بعضي مواقع هم با ماشين جیپ خودش گشت مي زد. جالب بود كه مرتب ماشين او عوض مي شد. بعدها فهميديم كه نگهبان پادگان خيلي از حساب مي بره. براي همين شاهرخ چند روز يكبار ماشين خودش رو عوض مي كرد!
چند روزي از پيروزي انقلاب گذشت. نشسته بود مقابل تلويزيون، ســخنراني حضرت امام در حال پخش بود. داشــتم از کنارش رد ميشــدم که يکدفعه ديدم اشــک تمام صورتش را پر کرده. باتعجب گفتم: شاهرخ، داري گريه ميکني!؟ بادســت اشکهايش را پاک کرد و گفت: امام، بزرگترين لطف خدا در حق ماســت. ما حالا حالاها مونده که بفهميم رهبر خوب چه نعمت بزرگيه، من که حاضرم جونم رو براي اين آقا فدا کنم.
مدتي بعد، خانه اي مصادره اي را براي ســکونت در اختيار گذاشتند. بعد گفتند: چون خانه نداريد، مي توانيد براي دريافت ، مراجعه نمائيد. يک قطعه زمين در شــمال منطقــه تهرانپارس به ما تعلق گرفت. اما گفت: خيلي ازمردم با داشتن چندين فرزند هنوز زمين نگرفته اند. من راضي به گرفتن اين زمين نيستم. يك روز پيرمردي را ديد که نتوانســته بود زمين دريافت کند. آمد خانه. ســند زمين را برداشــت و بــا خودش بُرد. ســند را تحويل پيرمــرد داد و گفت: اين هديه اي از طرف حضرت امام است. مدتي بعد خانه مصادره اي را هم تحويل داد. گفته بودند براي يک مقر نظامي احتياج داريم. دوباره برگشــتيم به مستاجري، اما اصلا ناراحت نبود. گفتم: پس چرا قطعه زمين را تحويل دادي؟ گفت: ما که براي خانه و زمين انقلاب نکرديم، هدف ما اسلام بود. خدا اگر بخواهد، صاحب خانه هم مي شويم.
در درگيري هاي مســلحانه اي که پيش مي آمد، باز هم شاهرخ جلوتر از بقيه بود. يک بار يکي ازمســئولين کميته ، به شاهرخ گفت: چرا شما د ردرگيري هاي مسلحانه سنگر نمي گيري، مگر دوره آموزشي سربازي نرفته اي هم گفت: خدارو شــکر، من براي شاه ســربازي نکردم. من سرباز فراري بودم. کســي هم جرات نداشت منو بگيره، حالا هم با افتخار ميگم که؛ من سرباز خميني ام شــاهرخ مطيع بي چون و چراي ولايت بود. وقتي امام(ره) پيام مي داد لحظه اي درنگ نمي کرد. مي گفت: امام دســتور داده؛ بايد اجرا شود. مي گفت: من نوکر امام هستم. آقا دستور بده هر کاري باشه انجام مي دم. بهترين مثال آن هم، ماجراي بود.
درگيري گروه هاي سياســي ادامه دارد. فضاي متشــنج تابستان پنجاه و هشت تهران آرام نشــده. اما مشــکل ديگري بوجود آمد. درگيــري با ضدانقلاب در منطقه ی . شاهرخ يک دســتگاه اتوبوس، تحويل گرفت. با هماهنگي کميته، بچه هاي مســجد را به آن منطقه اعزام کرد. بــا پايان درگيري ها حدود دو هفته بعد، بازگشتند. خسته از ماجراي گنبد بوديم. اما خبر رسيد به کشيده شده. گروهي از کردها ، از طرف ، مســلح شدند. آنها مرداد پنجاه و هشت، تمام شهرهاي کردستان را به صحنه ی درگيري تبديل کردند.. امام ، پيامي صادر کرد: " به ياري رزمندگان در کردستان برويد... شاهرخ ديگر ســر از پا نميشناخت. با چند نفر از دوستانش که راننده بودند؛ صحبت کرد. ســاعت ســه عصر(يکســاعت پس ازپيام امام) شاهرخ با يک دستگاه اتوبوس ماکروس، درمقابل مسجد ايستاد. بعد هم داد مي زد: کردستان، بيا بالا، کردستان!!! آمدم جلو و گفتم: آخه آدم ، اينطوري نيرو مي بره برا جنگ!! صبر کن شــب بچه ها مي يان، ازبين اونها انتخــاب ميکنيم. گفت: من نميتونم صبرکنم. امام پيام داده، ما هم بايد زود بريم اونجا. ساعت چهار عصر ماشين پر شد. همه، از بچه هاي کميته و مسجد بودند. چند ماشين سواري هم همراه ما آمدند. با چندين قبضه اسلحه و نارنجک، حرکت کرديم. بيشتر راه ها بسته بود. ازمسير کرمانشاه به سمت رفتيم. درآنجا با فرماندهي به نام چريک آشنا شديم. ازآنجا به کردستان رفتيم. در سه راهي پاوه ،با برادر ، ازمسئولين کميته ی خيابان شاهپور تهران آشنا شديم. او هم با نيروهايش به آنجا آمده بود. آقاي شجاعي، يکي از نيروهاي آموزش ديده و از افسران قبل از انقلاب بود؛ که به همراه ما آمده بود. اين مناطق را خوب مي شناخت. او بسياري از فنون نبرد در کوهستان را به بچه ها آموزش مي داد. بعد از پيام امام ، نيروي زيادي از مناطق مختلف کشــور ، راهي کردســتان شده بود. در سه راهي اعلام شد كه؛ پاوه به اندازه كافي نيرو دارد. شما به سمت برويد. نيروي ما تقريباً هفتادنفربود. فرمانده پادگان سنندج وقتي بچه هاي ما را ديد گفت: ضد انقلاب به ارتفاعات شاه نشين حمله كرده. پاسگاه مرزي"برار عزيز" را نيز تصرف كرده. شــما اگر ميتوانيد به آن ســمت برويد. بعد مکثي کرد و ادامه داد: فرمانده شما كيه؟! ما هم كه فرماندهي نداشــتيم به همديگر نگاه ميكرديم. بلافاصله من گفتم: آقاي شاهرخ ضرغام فرمانده ماست. هيكل وقيافه شاهرخ، چيزي از يک فرمانده، كم نداشــت. بچه ها هم او را دوست داشــتند. اما شاهرخ زد به دستم و گفت: چي ميگي؟! من فقط مي تونم تيراندازي کنم. من كه فرماندهي بلد نيستم. گفتم: من قبل انقلاب ، همــه اين دوره ها رو گذراندم. كمكت مي كنم. ديگر بچه ها، هم ،حرف مرا تائيد كردند. بالاخره فرمانده ی ما شد!
صبح روز نهم آبان بود. چند روزي بيشتر از تشکيل گروه نمي گذشت. بچه ها جلوي مقر ايستاده بودند. هنوز به سنگرهاي خود نرفته بوديم که پيرمردي سوار بر دوچرخه و با عجله به ســوي ما آمد. وقتي رســيد فوراً ســيد مجتبي را صدا ِ زد. يکــي ازبچه هاي آبادان گفت: اين آقا، اســمش درياقلي ســورانیه، اما، غلام اوراقچي صداش ميکنن، ازبچه هاي و کارش، اوراق فروشــيه، کسي را هم نداره ، محل کارش هم نزديک قبرستان و جنوب ذوالفقاريه است. سيد جلو رفت و با لبخند گفت: چي شده پيرمرد؟ غلام که رنگش پريده بود؛ بريده بريده و باترس گفت: آقا سيد، عراقيا اومدن. الان من لب ساحل بهمنشير بودم. کلي ســرباز که لهجه عربي اونها با ما فرق داره، دارن ســمت ذوالفقاري مي يان. اونها رو بهمن شــير پل زدن و جاده خسروآباد رو گرفتند! آقا سيد تو رو خدا يه كاري بكن! اين خبر، يعني محاصره ی کامل آبادان. همه ســاکت شده بوديم. بيسيمچي مقر ، همان لحظه آمد و سيد مجتبي را صدا زد. سرهنگ شکرريز ، از فرماندهي ارتش، پشــت خط بود. ايشــان هم خبرهاي جديد را تائيد کرد. بعد هم گفت هر طور ميتوانيد خودتان را نجات دهيد. ســيد، همه ی بچه ها را جمع کرد. با صلابت خاصي شــروع بــه صحبت كرد و گفت: ما امروز تو محاصره کامل هســتيم. نه راه پــس داريم، نه راه پيش، بايد بجنگيم و دشمن رو بيرون کنيم. عراقيها ديشب با عبور از شمال آبادان و عبور از کارخانه شــير و شرکت گاز رسيدند به بهمن شــير، بعد هم روي رودخانه پل زدند و به اينطرف آمدند. الان هم از سمت بهشت رضا دارن به اينطرف مي يان. امروز اينجا كربلاســت، بايد عاشــورائي بجنگيم، خدا هــم ما رو ياري خواهد کرد. من خودم جلوتر از بقيه حرکت ميکنم. صحبتهاي سيد، آنچنان روحيه اي به بچه ها داد که همه با تمام قوا به سمت جاده خسروآباد راه افتاديم. حاج آقا جمي امام جمعه آبادان و نيروهاي سپاه از سمت راست ما حرکت کردند. يک گروهان از تکاوران نيروي دريائي هم از سمت چپ. با ورود به نخلســتانهاي ذوالفقاري درگيريها آغاز شد. يکي از بچه ها به نام با توپ ۱۰۶ ، خودش را به نزديک ســاحل رســاند. علي خيلي دقيق، سنگرهاي عراقيها را هدف مي گرفت. در گرماگرم نبرد، ســيد با فرماندهي نيروي هوائي تماس گرفت و گفت: شما اگر مي توانيد، پل دشمن را بمباران کنيد. ساعتي نگذشت که دو جنگنده ی ايراني، پل عبوري دشمن و سنگرهاي اطراف آن را بمباران کردند. نيروهاي دشمن در محاصره كامل بودند. عصر همان روز، عراق شديداً مواضع و ســنگرهاي ما را بمباران کرد. من در کنار نشسته بودم، درآن حجم آتش، بسياري ازنيروها از ترس به زمين چسبيده بودند. ازترس، زبان ما هم بند آمده بود. بايد ميرفتيم جلو، ولي همه وحشت زده بودند. که از دوستان شاهرخ بود از جا بلند شد. پيراهن عربي بلندي هم بر تن داشــت. يکدفعه شروع به خواندن و رقصيدن کرد. صادق باآن لباس عربي بالا و پائين ميرفت. بچه ها همه ميخنديدند. روحيه ی بچه ها برگشــت. داد زد: دارن فرار ميکنن بريم دنبالشــون، همه از ســنگرها بيرون رفتيم و دويديم سمت دشمن. نبرد ذوالفقاري ، تا صبح فردا ادامه داشــت. دشــمن با برجا گذاشــتن بيش از ســيصد کشــته مجبور به عقب نشيني شــد. چون راه فرار هم نداشــتند، تعداد زيادي هم اسير شدند. رشادت هاي شاهرخ و بچه هاي گروه او را هرگز فراموش نمي کنم. آنها از هيچ چيزي نمي ترسيدند. صبح وقتي براي بچه هاي گروهش غذا آورديم، همه سير بودند. پرسيدم: چرا غذا نميخوريد! شاهرخ باخنده گفت: ما که نميتونستيم معطل شما بشيم. اين برادراي عراقي توي کوله پشتي هاشون پر از موادغذائي بود. ما هم خورديم! با بچه ها مشــغول پاکسازي منطقه و روســتاهاي اطراف بوديم. يکدفعه ديدم درياقلــي ، همان که اولين بار خبر حمله دشــمن را آورده بود؛ مجروح شــده اما جراحتش سطحي بود. سيد مجتبي هم به ديدنش آمد و از او تشکر کرد. دو روز بعد، منافقين به نيروهاي عراقي اطلاع دادند ؛ کسي که نقشه شما را در حمله به آبادان از بين برده است. نزديك ظهربود كه عراقي ها محل کار او را بمباران کردند. درياقلي به شدت مجروح شد. براي مداوا فرستاديمش تهران درياقلي کســي را نداشت. مي گفتند قبل از انقلاب زندگي خوبي هم نداشته ؛ اما بعدها توبه کرده. چند روز بعد، در تهران به علت شدت جراحات به رسيد. او در قطعه ۲۴ بهشت زهرا(س) در کنار ديگر شهدا آرميد. ســيد ميگفت: درياقلي با دوچرخه اش آبــادان را نجات داد. او اگر زندگي خوب نداشت، اما عاقبت به خير شد و مرگش شهادت بود.
براي دريافت آذوقه رفتم اهواز. رســيدم به استانداري. سراغ دكتر چمران را گرفتم. گفتند: داخل جلسه هســتند. لحظاتي بعد، درب ساختمان باز شد. دكتر چمران به همراه اعضاي جلســه بيرون آمدند. ســيد مجتبي هاشــمي و شاهرخ و بــرادر ارومي( ازمعاونين ســيد بود كه در حمله به حجاج در ســال ۶۶ به شهادت رسيد) پشت سر دكتر بودند. جلو رفتم و سلام كردم. شاهرخ را هم ازقبل مي شناختم. يكي ازرفقا من را به شاهرخ معرفي كرد و گفت: آقا سيد ازبچه هاي محل هستند. شاهرخ دوباره برگشت و من را در آغوش گرفت و گفت: مخلص همه سادات هم هستيم. كمي با هم صحبت كرديم. بعد گفت: ســيد، ما، تو ذوالفقاري هســتيم. وقت كردي ، يه سر به ما بزن. من هم گفتم: ما تو منطقه ی دبحردان هستيم ؛ شما بيا اونجا ،خوشحال مي شــيم. گفت: چشم به خاطر بچه هاي پيغمبر هم كه شده مي يام. چند روز بعد در سنگرهاي خط مقدم نشسته بودم. يك جيپ نظامي از دور به ســمت ما مي آمد. كاملا در تيررس بود. خيلي ترسيدم. اما با سلامتي به خط ما ًرسيد. با تعجب ديدم شاهرخ با چند نفر از دوستانش آمده. خيلي خوشحال شدم. بعدازكمي صحبت كردن مرا از بچه ها جدا كرد و گفت: سيد ، يه خواهشي از شما دارم. با تعجب پرسيدم: چي شده!! هرچي بخواي نوكرتم. سريع رديف ميكنم. كمــي مكث كــرد و با صدائي بغض آلــود گفت: مي خوام بــرام دعا كني. تعجب من بيشــتر شد. منتظر هر حرفي بودم به جز، اين! دوباره گفت: تو سيدي مادر شــما حضرت زهراست (س)! خدا ، دعاي شما رو زودتر قبول مي كنه. دعا كن من عاقبت به خيربشم! كمي نگاهش كردم و گفتم: شــما همين كه الان تو جبهه هستي يعني عاقبت به خير شــدي! گفت: نه ســيد جون. خيلي ها مي يان اينجا و هيچ تغييري نمي كنند. خدا بايد دســت ما رو بگيره. بعد مكثي كرد و ادامه داد: براي من عاقبت به خيري اينه كه شــهيد بشــم. من مي ترسم كه شــهادت رو از دست بدم. شما حتماً براي من دعا كن. ٭٭٭ ايســتاده بودم كنار سنگر و دور شدن جيپ را نگاه مي كردم. واقعاً نفس مســيحائي امام با او چه كرده بود. آن شاهرخي كه من مي شناختم كجا.. و اين سردار رشيد اسلام كجا!
ســاعت نه صبح بود. تانکهاي دشــمن، مرتب شــليک مي کردنــد و جلو مي آمدند. از ســنگر کناري ما ، يکي ازبچه ها بلند شــد و اولين گلوله ی آرپي جي را شــليک کرد. گلوله ، از کنار تانک رد شد. بلافاصله تانک دشمن شليک کرد و سنگر را منهدم کرد. تانكهائي كه از روبرو مي آمدند بســيار نزديک شده بودند. شاهرخ هم اولين گلوله را شــليک كرد. بلافاصله جاي خودمان را عــوض کرديم. آنها بي امان شــليک ميکردند. گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کرد و با صداي مهيبي تانک منفجر شد. تيربار روي تانکها ، مرتب شليک مي كردند. ما هنوز در كنار نفربر در درون خاكريز بوديم. فاصله تانكها با ما كمتر از صدمتر بود. شاهرخ پرسيد: نارنجک داري؟ گفتم: آره چطور مگه! گفت: نفربر رو منفجر كن. نبايد دست عراقيا بيفته. بعد گفت: تو اون سنگر گلوله ی آرپي جي هست برو بيار. بعد هم آماده ی شليک آخرين گلوله شــد. شاهرخ از جا بلند شد و روي خاكريز رفت. من هم دويدم و دو گلولــه آرپي جــي پيدا کردم. هنوز گلوله ی آخر را شــليک نکرده بود كه صدائي شنيدم! يكدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چيزي كه مي ديدم باور كردني نبود. گلوله ها را انداختم و دويدم. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه ی خاكريز افتاده بود. گوئي سالهاست كه به خواب رفته. برروي سينه اش حفره ائي ايجاد شده بود. خون با شدت از آنجا بيرون مي زد! گلوله ی تيربار تانک، دقيقاً به سينه اش اصابت كرده بود. رنگ از چهره ام پريده بود. مات و مبهوت، نگاهش ميکردم. زبانم بند آمده بود. کنارش نشســتم. داد مي زدم و صدايش مي كردم. اما هيچ عكس العملي نشــان نمي داد. تانكها به من خيلي نزديک شده بودند. صداي انفجارها و بوي باروت ، همه جا را گرفته بود. نمي دانســتم چه كنم. نه مي توانستم اورا به عقب منتقل كنم ؛ نه توان جنگيدن داشتم. اســلحه ام را برداشتم تا به سمت عقب حركت كنم. همين كه برگشتم ديدم يک ســرباز عراقي كنار نفربر ايســتاده! نفهميدم از كجا آمده بود. اسلحه را به سمتش گرفتم و سريع تسليم شد. گفتم: حركت كن. يک نارنجک داخل نفربر انداختم. بعد هم از ميان شيارها به سمت خاکريز خودي حركت كرديم. صد متر عقب تر يک خاكريز كوچک بود. ســريع پشــت آن رفتيم. برگشــتم تا براي آخرين بار شــاهرخ را ببينم. با تعجب ديدم چندين عراقي بالاي ســر او رســيده اند. آنها مرتب فرياد مي زدند و دوستانشان را صدا مي كردند. بعد هم در كنار پيكر او از خوشحالي مي كردند. دســتان اســير را بســتم. باهم شــروع به دويدن كرديم. درراه هر چه اسلحه جا مانده بود روي دوش اسير مي ريختم! در راه يک نارنجک انداز پيدا كردم. داخل آن يک گلوله بود. برداشــتم و ســريع حركت كرديم. هنوز به نيروهاي خودي نرسيده بوديم. لحظه اي از فكر شاهرخ جدا نمي شدم. يكدفعه ســر و كله ی يک هلي كوپتر عراقي پيدا شــد! همين را كم داشتيم. در داخل چاله اي ســنگر گرفتيم. هلي کوپتر، بالاي ســر ما آمد و به سمت خاکريز نيروهاي ما شــليک مي کرد. نميتوانستم حرکتي انجام دهم. ارتفاع هلي کوپتر خيلي پائين بود و درب آن باز بود. حتي پوكه هاي آن روي سرما مي ريخت. فكري به ذهنم رسيد. نارنجک انداز را برداشــتم. با دقت هدفگيري كردم و گلوله را شليک كردم. باور كردني نبود. گلوله دقيقاً به داخل هلي کوپتر رفت. بعد هم تکان شــديدي خورد و به ســمت پائين آمد. دو خلبان دشــمن بيرون پريدند. آنها را به رگبار بستم. هردو خلبان را به هلاکت رساندم. دست اســير را گرفتم و با قدرت تمام به سمت خاکريز دويديم. دقايقي بعد ، به خاكريز نيروهاي خودي رســيديم. از بچه ها ســراغ آقا سيد را گرفتم. گفتند: مجروح شــده ؛ گلوله ی تيربار دشمن به دستش خورده و استخوان دستش را خرد کرده. اســير را تحويــل يكي از فرمانــده ها دادم. به هيچ يک از بچه ها، از شــاهرخ حرفي نزدم. بغض گلويم را گرفته بود. عصر بود كه به مقر برگشتيم.
نيروي کمکي نيامد. توپخانه هم حمايــت نکرد. همه نيروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسيديم. آقا سيد را ديدم. درد شديدي داشت. اما تا مرا ديد با لبخندي بر لب گفت: خســته نباشي دلاور، بعد مکثي کرد و با تعجب گفت: کو!؟ بچه ها هم در كنار ما جمع شــده بودند. نفس عميقي کشيدم و چيزي نگفتم. قطرات اشــک از چشمانم سرازير شد. ســيد منتظر جواب بود. اين را از چهره نگرانش مي فهميدم. كسي باور نمي كرد كه شاهرخ ديگر در بين ما نباشد. خيلي ازبچه ها بلندبلند گريه مي کردند. سيد را هم براي مداوا فرستاديم بيمارستان. روز بعد يکي از دوستانم که راديو تلويزيون عراق را زيرنظر داشت؛ سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت: شهيد شده؟! گفتم: چطورمگه؟! گفت: الان عراقيها تصوير جنازه ی يک شــهيد رو پخش کردند. بدنش پر از تير و ترکش و غرق در خون بود. ســربازاي عراقي هم در کنار پيکرش از خوشــحالي هلهله مي کردند. گوينــده عراقي هم مي گفت: ما ، جلاد حکومت ايران را کشتيم!