#کردستان
درگيري گروه هاي سياســي ادامه دارد.
فضاي متشــنج تابستان پنجاه و هشت
تهران آرام نشــده.
اما مشــکل ديگري بوجود آمد.
درگيــري با ضدانقلاب در
منطقه ی #گنبد.
شاهرخ يک دســتگاه اتوبوس، تحويل گرفت.
با هماهنگي کميته،
بچه هاي مســجد را به آن منطقه اعزام کرد.
بــا پايان درگيري ها حدود دو هفته
بعد، بازگشتند.
خسته از ماجراي گنبد بوديم.
اما خبر رسيد #کردستان به #آشوب کشيده شده.
گروهي از کردها ، از طرف #صدام، مســلح شدند.
آنها مرداد پنجاه و هشت، تمام
شهرهاي کردستان را به صحنه ی درگيري تبديل کردند..
امام ، پيامي صادر کرد:
" به ياري رزمندگان در کردستان برويد...
شاهرخ ديگر ســر از پا نميشناخت.
با چند نفر از دوستانش که راننده بودند؛
صحبت کرد.
ســاعت ســه عصر(يکســاعت پس ازپيام امام) شاهرخ با يک
دستگاه اتوبوس ماکروس، درمقابل مسجد ايستاد.
بعد هم داد مي زد: کردستان،
بيا بالا، کردستان!!!
آمدم جلو و گفتم: آخه آدم ، اينطوري نيرو مي بره برا جنگ!!
صبر کن شــب
بچه ها مي يان،
ازبين اونها انتخــاب ميکنيم.
گفت: من نميتونم صبرکنم.
امام
پيام داده، ما هم بايد زود بريم اونجا.
ساعت چهار عصر ماشين پر شد.
همه، از بچه هاي کميته و مسجد بودند.
چند
ماشين سواري هم همراه ما آمدند.
با چندين قبضه اسلحه و نارنجک، حرکت کرديم.
بيشتر راه ها بسته بود.
ازمسير کرمانشاه به سمت #قصر_شيرين رفتيم.
درآنجا با
فرماندهي به نام #محســن چريک آشنا شديم.
ازآنجا به کردستان رفتيم.
در سه
راهي پاوه ،با برادر #ســيد_مجتبي_هاشمي، ازمسئولين کميته ی خيابان شاهپور تهران
آشنا شديم.
او هم با نيروهايش به آنجا آمده بود.
آقاي شجاعي، يکي از نيروهاي
آموزش ديده و از افسران قبل از انقلاب بود؛ که به همراه ما آمده بود.
اين مناطق را
خوب مي شناخت.
او بسياري از فنون نبرد در کوهستان را به بچه ها آموزش مي داد.
بعد از پيام امام ، نيروي زيادي از مناطق مختلف کشــور ، راهي کردســتان شده
بود.
در سه راهي #پاوه اعلام شد كه؛
پاوه به اندازه كافي نيرو دارد. شما به سمت
#سنندج برويد.
نيروي ما تقريباً هفتادنفربود.
فرمانده پادگان سنندج وقتي بچه هاي ما را ديد
گفت: ضد انقلاب به ارتفاعات شاه نشين حمله كرده.
پاسگاه مرزي"برار عزيز" را نيز تصرف كرده.
شــما اگر ميتوانيد به آن ســمت برويد.
بعد مکثي کرد و
ادامه داد:
فرمانده شما كيه؟!
ما هم كه فرماندهي نداشــتيم به همديگر نگاه ميكرديم.
بلافاصله من گفتم:
آقاي شاهرخ ضرغام فرمانده ماست.
هيكل وقيافه شاهرخ، چيزي از يک فرمانده،
كم نداشــت.
بچه ها هم او را دوست داشــتند.
اما شاهرخ زد به دستم و گفت:
چي ميگي؟! من فقط مي تونم تيراندازي کنم. من كه فرماندهي بلد نيستم.
گفتم: من قبل انقلاب ، همــه اين دوره ها رو گذراندم. كمكت مي كنم.
ديگر
بچه ها، هم ،حرف مرا تائيد كردند.
بالاخره #شاهرخ فرمانده ی ما شد!
#شاهرخ_حرانقلاب