#نوجوانی
وقتي به مدرسه ميرفت کمتر کسي باور ميکرد که او کلاس اول باشد.
توي کوچه با بچه هائي بازي ميکرد که از خودش چند سال بزرگتر بودند.
درسش خوب بود.
در دوران شش ساله دبستان (در آن زمان) مشکلي
نداشتيم.
پدرش به وضع درسي و اخلاقي او رسيدگي ميکرد.
صدرالدين تنها
پسرش را خيلي دوست داشت.
سال اول دبيرستان بود.
شاهرخ در يک غروب غم انگيز سايه سنگين يتيمي
را بر سرش احساس کرد.
پدر مهربان او از يک بيماري سخت، آسوده شد.
اما
مادر و اين پسر دوازده ساله را تنها گذاشت.
٭٭٭
سال دوم دبيرستان بود.
قد و هيکل شاهرخ از همه بچه ها درشت تر بود.
خيلي ها در مدرسه از او حساب ميبردند،
اما او کسي را اذيت نمي کرد.
يک
روز وارد خانه شد و بي مقدمه گفت:
ديگه مدرسه نميرم!
با تعجب پرسيدم: چرا؟!
گفت: با آقا معلم دعوا کردم.
اونها هم من رو اخراج کردند.
کمي نگاهش کردم و گفتم:
پسرم، خُب چرا دعوا کردي؟!
جواب درستي
نداد.
اما وقتي از دوستانش پرسيدم گفتند:
معلم ما از بچه ها امتحان سختي گرفت. همه کلاس تجديد شدند.
اما فقط به
يکي از بچه ها که به اصطلاح آقازاده بود و پدرش آدم مهمي بود؛ نمره قبولي داد.
شاهرخ به اين عمل معلم اعتراض کرد. معلم هم جلوي همه، زد تو گوش پسر شما
شاهرخ هم، درسي به آن معلم داد؛ که ديگه از اين کارها نکنه!
بعد ازآن مدتي سراغ کار رفت، بعد هم سراغ ورزش.
اما زياد اهل کارنبود.
پسر بسيار دلسوز و خوبي بود، اما هميشه به دنبال رفيق و رفيق بازي بود.
توي
محل خيلي ها از او حساب ميبردند.
#شاهرخ_حرانقلاب