eitaa logo
رمان های ایمانی
107 دنبال‌کننده
59 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
ســاعت نه صبح بود. تانکهاي دشــمن، مرتب شــليک مي کردنــد و جلو مي آمدند. از ســنگر کناري ما ، يکي ازبچه ها بلند شــد و اولين گلوله ی آرپي جي را شــليک کرد. گلوله ، از کنار تانک رد شد. بلافاصله تانک دشمن شليک کرد و سنگر را منهدم کرد. تانكهائي كه از روبرو مي آمدند بســيار نزديک شده بودند. شاهرخ هم اولين گلوله را شــليک كرد. بلافاصله جاي خودمان را عــوض کرديم. آنها بي امان شــليک ميکردند. گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کرد و با صداي مهيبي تانک منفجر شد. تيربار روي تانکها ، مرتب شليک مي كردند. ما هنوز در كنار نفربر در درون خاكريز بوديم. فاصله تانكها با ما كمتر از صدمتر بود. شاهرخ پرسيد: نارنجک داري؟ گفتم: آره چطور مگه! گفت: نفربر رو منفجر كن. نبايد دست عراقيا بيفته. بعد گفت: تو اون سنگر گلوله ی آرپي جي هست برو بيار. بعد هم آماده ی شليک آخرين گلوله شــد. شاهرخ از جا بلند شد و روي خاكريز رفت. من هم دويدم و دو گلولــه آرپي جــي پيدا کردم. هنوز گلوله ی آخر را شــليک نکرده بود كه صدائي شنيدم! يكدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چيزي كه مي ديدم باور كردني نبود. گلوله ها را انداختم و دويدم. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه ی خاكريز افتاده بود. گوئي سالهاست كه به خواب رفته. برروي سينه اش حفره ائي ايجاد شده بود. خون با شدت از آنجا بيرون مي زد! گلوله ی تيربار تانک، دقيقاً به سينه اش اصابت كرده بود. رنگ از چهره ام پريده بود. مات و مبهوت، نگاهش ميکردم. زبانم بند آمده بود. کنارش نشســتم. داد مي زدم و صدايش مي كردم. اما هيچ عكس العملي نشــان نمي داد. تانكها به من خيلي نزديک شده بودند. صداي انفجارها و بوي باروت ، همه جا را گرفته بود. نمي دانســتم چه كنم. نه مي توانستم اورا به عقب منتقل كنم ؛ نه توان جنگيدن داشتم. اســلحه ام را برداشتم تا به سمت عقب حركت كنم. همين كه برگشتم ديدم يک ســرباز عراقي كنار نفربر ايســتاده! نفهميدم از كجا آمده بود. اسلحه را به سمتش گرفتم و سريع تسليم شد. گفتم: حركت كن. يک نارنجک داخل نفربر انداختم. بعد هم از ميان شيارها به سمت خاکريز خودي حركت كرديم. صد متر عقب تر يک خاكريز كوچک بود. ســريع پشــت آن رفتيم. برگشــتم تا براي آخرين بار شــاهرخ را ببينم. با تعجب ديدم چندين عراقي بالاي ســر او رســيده اند. آنها مرتب فرياد مي زدند و دوستانشان را صدا مي كردند. بعد هم در كنار پيكر او از خوشحالي مي كردند. دســتان اســير را بســتم. باهم شــروع به دويدن كرديم. درراه هر چه اسلحه جا مانده بود روي دوش اسير مي ريختم! در راه يک نارنجک انداز پيدا كردم. داخل آن يک گلوله بود. برداشــتم و ســريع حركت كرديم. هنوز به نيروهاي خودي نرسيده بوديم. لحظه اي از فكر شاهرخ جدا نمي شدم. يكدفعه ســر و كله ی يک هلي كوپتر عراقي پيدا شــد! همين را كم داشتيم. در داخل چاله اي ســنگر گرفتيم. هلي کوپتر، بالاي ســر ما آمد و به سمت خاکريز نيروهاي ما شــليک مي کرد. نميتوانستم حرکتي انجام دهم. ارتفاع هلي کوپتر خيلي پائين بود و درب آن باز بود. حتي پوكه هاي آن روي سرما مي ريخت. فكري به ذهنم رسيد. نارنجک انداز را برداشــتم. با دقت هدفگيري كردم و گلوله را شليک كردم. باور كردني نبود. گلوله دقيقاً به داخل هلي کوپتر رفت. بعد هم تکان شــديدي خورد و به ســمت پائين آمد. دو خلبان دشــمن بيرون پريدند. آنها را به رگبار بستم. هردو خلبان را به هلاکت رساندم. دست اســير را گرفتم و با قدرت تمام به سمت خاکريز دويديم. دقايقي بعد ، به خاكريز نيروهاي خودي رســيديم. از بچه ها ســراغ آقا سيد را گرفتم. گفتند: مجروح شــده ؛ گلوله ی تيربار دشمن به دستش خورده و استخوان دستش را خرد کرده. اســير را تحويــل يكي از فرمانــده ها دادم. به هيچ يک از بچه ها، از شــاهرخ حرفي نزدم. بغض گلويم را گرفته بود. عصر بود كه به مقر برگشتيم.