eitaa logo
مامان حنای قصه گو
558 دنبال‌کننده
358 عکس
257 ویدیو
0 فایل
حنانه هستم کنشگر در عرصه تربیت کودک و روانشناسی کودکان😊 جهت ارتباط با مامان حنای قصه گو : [https://harfeto.timefriend.net/17247593463007] کانال تبلیغات بسیار ارزان مامان حنا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/1645937467Cfb593cb17c
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈در شرایط مختلف ممکن است واکنش های متفاوتی را از فرزندانتان ببینید. 👌این که کدام روحیه در فرزندانتان ماندگار شود به نحوه برخورد شما بستگی دارد. 📌مثلا اگر در مقابل لجبازی فرزندانتان شما هم سر ستیزه و لجبازی گذاشتید روحیه لجبازی را به توان2 در آنها تقویت کرده اید اما اگر به جای لجبازی کل صحنه را عوض کردید و فضا را به سمت موضوعی دیگر بردید به گونه ای که اصلا انگار لجاجت او را ندیده اید روحیه لجاجت او را به سمت تبدیل به روحیه تعامل سوق داده اید. 🌼 @story555🌼 .........🐌🌸🐌.........
حرفی ، سخنی ، پیشنهادی ، انتقادی اگر دارید؛ بفرمایید👇 [https://harfeto.timefriend.net/17247593463007]
+سلام میشه شبی دو قسمت بزاری ؟ _سلام باشه شبی دو قسمت میزارم :)
به درخواست شما شبی دو قسمت از رمان در کانال قرار میگیرد :)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁ازسیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت7 راحیل🧕🏻 آرام آرام جزوه را ورق می زدم و به صفحاتش نگاه می کردم. چقد تمیزو مرتب نوشته بود. از یک پسر کمی بعید بود. این یعنی بچه درس خوان است... بارها سر کلاس حواسم را با کارهایش پرت می کرد. شخصیتش برایم جالب بود. فقط از آن بُعد شخصییتش که با دخترا راحت شوخی می کرد بدم می آمد. اولش از این که با سارا و دیگران خیلی راحت بود حرص می خوردم. ولی بعد دلم را تنبیهه کردم که دیگر حق ندارد نگاهش کند اینجوری حساسیتم هم نسبت به او کمتر میشد. امان از این دل، امان ازدلی که بتواندسوارت شود، جوری با تبحرسواری می گیرد که اصلا متوجه نمیشوی درحال سواری دادن هستی. خداروشکرخوب توانسته بودم ازگُرده ام پایین بکشمش وراحت زندگی می کردم. که این سارا خدا بگویم چه بلایی سرش بیاورد جزوه اش را به من داد. بدون این که بگویدمال چه کسی است. ای خدای کلک من، این جوری آدم ها را توی تورت می اندازی؟ تا ببینی چه کارمی کنند. درس را مرور کردم و مطالب مهم را علامت گذاشتم و بعد به دفتر خودم انتقال دادم. جزوه را داخل کیفم گذاشتم تا فردا یادم باشدتحویلش دهم. فکر کردم به او بگویم که کلا من روزهای دوشنبه نمی توانم بیایم و او سه شنبه ی هر هفته جزوه‌اش را برایم بیاورد، در عوض من هم مطالب مهم را برایش مشخص می کنم تا مختصرتر بخواند. ولی بعدلبم راگازگرفتم وباخودم گفتم: –این جوروقتهاچه فکرهایی به سرم میزند، وقتی من افکار او را قبول ندارم پس بهتراست که رفتارم کنترل شده باشد. البته نمی توانم همه‌ی دوشنبه ها را نروم. چون با استاد که صحبت کردم گفت حداقل چند جلسه رابایدحاضرباشم. استاد خوبیست وقتی برایش توضیح دادم که باید از یک بچه مراقبت کنم قبول کرد. وارد کلاس که شدم، آقا آرش دستش زیر چانه اش بود و زل زده بود به صندلی که من همیشه رویش می نشستم. کارهایش جدیدا عجیب شده بود. کمتر سرو صدا می کرد کلا ساکت تر شده بود و دیگر سر به سر بچه ها نمی گذاشت. بخصوص با دخترا دیگر مثل قبل گرم نمی گرفت. این را سارا برایم گفت. سارا از وقتی کنارم می‌نشیند، جز به جز خبرهای کلاس و دانشگاه را برایم می‌گوید. حالا که حواسش نبود. درچهره اش دقیق شدم. جای برادری قیافه ی جذاب و زیبایی داشت. چشم و ابروی مشگی و پوستی سبزه، ولی نه سبزه ی تند، موهای مشگی و پر پشت، خیلی مرتب لباس می پوشید، نگاهم را ازصورتش گرفتم وجزوه را از کیفم درآوردم و با فاصله مقابلش گرفتم. نخیر مثل این که در هپروت غرق شده است. ــ سلام آقای... فامیلی اش یادم نبود، همه اسم کوچکش را صدا می زدند. برای همین زود گفتم، آقا آرش. سرش رابه طرفم چرخاند با دیدنم سریع از جایش بلند شدو با خوشحالی گفت: –عه سلام، حال شما خوبه؟ ببخشیدمتوجه امدنتون نشدم. نگاهم رابه جزوه دادم که او ادامه داد: –حالا عجله ایی نبود، زل زدم به دستش که دراز شده بود برای گرفتن جزوه و گفتم: –آخه یه درس بیشتر نبود. وقتی از دستم نمی گرفت، می دانستم نگاهم می کند، جزوه راروی دسته‌ی صندلی گذاشتم وتشکرکردم. –جلسه بعدم براتون میارم. او از کجا می دانست من جلسه بعد هم نمی آیم؟ –ممنون زحمت نکشید،چند جلسه در میون از سارا می گیرم، با تعجب گفت: –پس یعنی کلا دوشنبه ها غیبت دارید؟ "یه دستی زدن هم بلداست. حالا این چه کارر به این کارها دارد.." وقتی تردید من در جواب دادن را دید، گفت: –البته قصد فضولی نداشتم فقط... نگذاشتم حرفش را تمام کند. –نه نمی تونم بیام، البته استاد گفتن حداقل باید چند جلسه رو حضور داشته باشم، تا ببینم چی می شه. همانطور با تعجب نگاهم می کرد. دیگر توضیحی ندادم و رفتم نشستم. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 اَلّلهُمَ صَلِّ عَلی مُحَّمد‌‌‌ِ وَ آلِ مُحَّمد وَعَجِّل فَرَجَهُم دارد ... 💖 🌼 @story555🌼 .........🐌🌸🐌.........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خاردار نفست عبور کن🍁 قسمت8 آرش🙍🏻‍♂ دوشنبه ها برایم عذاب آورترین روز در هفته شده بود. چون راحیل دانشگاه نبود، گاهی با خودم می گفتم وقتی او نمی آید من هم دوشنبه ها نمی روم ولی دلم راضی نمی شد. با خودم می گفتم شاید بیاید، گفته بود استادتاکیدکرده چند جلسه باید حضور داشته باشد. مهمتر اینکه به بهانه ی جزوه دادن می توانستم چند کلمه ایی هم که شده به حرف بگیرمش. گرچه او اهل حرف زدن نیست، باید با انبردست حرف اززیر زبانش بیرون بکشم. البته همان هم برایم غنیمت بود. قرار بود کاری کنم که توجهش به طرفم جلب شود، ولی موفق که نشده بودم هیچ، توجه و فکر خودم هم به اوچسب شده بود. داخل ماشین یکسره آهنگ های عاشقانه گوش می کردم و خودم را با او تصور می کردم، واقعا این آهنگ ها آدم را هوایی می کنند. دیگر خودم را درک نمی‌کردم. واقعا چه بلایی بر سرم آمده بود. وارد کلاس که شدم، مثل همیشه اولین نگاهم به صندلی راحیل بود. بادیدنش که روی صندلی‌اش نشسته بود. شوکه شدم. جالب بود اوهم نگاهش به در بود. بادیدنم سرش را پایین انداخت. تپش قلبم بالارفت. یعنی اوهم به من فکر می کند؟ باشنیدن صدای سعید برگشتم. ــ عه آرش دیروز گفتی نمیای که پس چرا امدی؟ ــ با اخم نگاهش کردم. –حالا الان باید داد بزنی کل کلاس بفهمند من دیروز به تو چی گفتم؟ صدایش را پایین آورد. –مگه چی گفتم حالا؟ چی شد امدی؟ شرکت نرفتی؟ گفتی اونجا کارت زیاد شده که؟ ــ هیچی بابا گفتم بیام بهتره، فوقش از اون ور بیشتر می مونم شرکت دیگه. بعدهم به طرف صندلیم رفتم تا بنشینم و قبلش دوباره نگاهی به او انداختم. با سارا درحال حرف زدن بود و نگاهش هم به خودکاری که در دستش بود. اکثر وقت ها نگاهش پایین است. از یک طرف خوشم می آید که به کسی نگاه نمی کند. ."واقعا چطوری می تواند خیلی سخت است"از یک طرف هم گاهی حرصم می گیرد. چون نگاه و توجه‌اش را دلم می خواست. سر جایم نشستم. جزوه‌ام را در آوردم به بهانه خواندنش، نگاهم رابه او دوختم. گاهی که سرش را به طرف سارا می چرخواند تا حرفش را بزند، نیم رخش در، دیدم قرار می گرفت. نگاهش می کردم. امروز رنگ روسری اش سبز بود،با طرح بته، جقه‌هایی به رنگ لیمویی. واقعا خوش سلیقه است. یک گیره ی طلایی که دو تا قلب کوچک آویزش بود به روسری اش زده بود. از این زاویه کاملا دید داشت. انگار از گوشه ی چشمش متوجه ی نگاهم شد. چون چرخیدو کاملا صاف نشست و دیگر سرش را نچرخواند. به دستهایش نگاه می کردو حرف میزد. با امدن استاد نگاه ازاو برداشتم و حواسم را به درس دادم. سعی کردم تا آخر کلاس نگاهش نکنم تا نه او حواسش پرت شود نه من. با خودم گفتم او که حواسش پرت نمی‌شود. اصلا مگر حواسش به من هست که بخواهد... با حرف سارا که به طورناگهانی برگشت افکارم پاره شد پاره که چه عرض کنم، بهتراست بگویم متلاشی. سارا فوری گفت: –امروز بعد از دانشگاه میای با بچه ها بریم سینما؟ بهارو سعیدو... حرفش را قطع کردم و گفتم: –نه، کلی کار دارم. اخمی کردو گفت: –بیا دیگه جدیدا نازت زیاد شده ها... نگاه متعجب راحیل را دیدم که گذرا برگشت و روی سارا و من چرخید. ای خدا...سارا...خدابگم چه کارت کند... الان وقت این حرفها را زدن بود. آن هم جلو دختر مردم آخه... خیلی کلافه گفتم: – حالا بعد از کلاس حرف می زنیم. بعد از کلاس دوباره سارا سوالش را پرسیدو من هم گفتم: – کارام زیاد شده، کلا دیگه نمی تونم بعد از دانشگاه جایی برم. راحیل را دیدم که، بلند بلند به دوستهایش که به او گفته بودند باهم برویم وچیزی بخوریم، می گفت: –شما برید من باید برم خونه. با عجله وسایلش را جمع کرد و راه افتاد. پشت سرش رفتم و صدایش کردم. ایستاد و برگشت. – خانم رحمانی می خواستم در مورد موضوعی باهاتون حرف بزنم؟ با تعجب نگاهم کرد. –بفرماییدفقط من عجله دارم زودتر. – اتفاقا من هم می خوام برم، اگه اجازه بدید برسونمتون، تو مسیر هم ... حرفم را قطع کرد. –نه ممنون، من خودم می رم لازم نیست. ــ خواهش می کنم خانم رحمانی قبول کنید.حرفم مهمه سوالیه که مدتها ست می خوام ازتون بپرسم. خیلی برام مهمه."باخودم گفتم کمی پیچیده اش کنم شاید کوتا بیاید" ــ خوب اینجا بپرسید. ــآخه یه کم طولانیه شماهم عجله دارید، نمیشه که. کلافه نگاهم کرد. –باشه پس تا ایستگاه مترو. چیزی نگفتم، چون فکر می کردم حالا تا آن موقع فکری می‌کنم. –لطفا شما جلوتر برید من میام. با خوشحالی از محوطه ی دانشگاه گذشتم وبیرون رفتم. فکراین که تاچندلحظه ی دیگرکنارم می نشیندوباهمان حجب وحیای دوست داشتنیش بامن حرف می زنددیوانه ام می کرد. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 اَلّلهُمَ صَلِّ عَلی مُحَّمد‌‌‌ِ وَ آلِ مُحَّمد وَعَجِّل فَرَجَهُم _ دارد ... 💖 🌼 @story555🌼 .........🐌🌸🐌.........
ضامن آهو💛 یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. در در یک دشت سرسبز مامان آهوی مهربانی، با دو تا بچّه آهوی کوچکش زندگی می کردند. مامان آهو همیشه برای پیدا کردن غذا به دشت می رفت و به بچه های خود می گفت که در لانه خود بمانند و بیرون نروند تا او بازگردد. بچه ها هم همیشه حرف مامان آهوی مهربان خود را گوش می دادند و تا برگشت مامان آهو در لانه می ماندند. روزی از روزها مامان آهوی مهربان برای پیدا کردن غذا به دشت سرسبز رفت اما زمانی که می خواست غذا جمع کند، پایش در دام شکارچی گیر کرد و در دام افتاد. مامان آهو که خیلی ترسیده و نگران دو بچه آهوی خود بود، در دل خود از خدا کمک خواست و گفت خدایا بعد از من چه بلایی بر سر بچّه های کوچکم می آید. شکارچی مامان آهو را اسیر کرده و می خواست با خود ببرد اما با دیدن مردی که از آنجا عبور می کرد، آهو را زمین گذاشت. در همین هنگام مامان آهو به سمت آقای مهربان رفت و پشت سر او پنهان شد. آقای مهربان رو به شکارچی کرد و گفت :این آهو را به من بفروش و مقدار زیادی پول بگیر. شکارچی گفت:این آهو برای من هست و آن را نمی فروشم. مامان آهو که دید شکارچی حاضر به فروش او نیست، رو به آقای مهربان کرد و گفت :من دو تا بچه دارم. مرد مهربان که زبان حیوانات را می دانست شروع به صحبت با آهو کرد و وقتی آهو دید که مرد مهربان زبان او را می فهمد، ادامه داد:ای آقای خوب، من دو تا بچه کوچک دارم، از شما خواهش می کنم ضامن من شوید تا به نزد کودکانم بروم و به آنها غذا بدهم و سریع برگردم. مرد مهربان قبول کرد و به شکارچی گفت :من ضامن این آهو می شوم و از تو خواهش می کنم اجازه دهی تا این آهو برود و به بچّه های کوچکش غذا دهد و برگردد. شکارچی که تعجّب کرده بود، گفت:مگر می شود یک آهو برود و دوباره برگردد؟! اما من شما را به عنوان ضامن می پذیرم تا زمانی که آهو برگردد. مامان آهو با سرعت به لانه اش برگشت و به بچّه هایش غذا داد وبه آنها سفارش کرد مواظب خود باشند و به خاطر قولی که به آقای مهربان داده بود، سریع برگشت. وقتی شکارچی دید آهو به قولش عمل کرده و برگشته است، خیلی تعجّب کرد و گفت:آقا من این آهو را آزاد می کنم. اما فقط شما بگویید شما چه کسی هستید؟ آقای مهربان خودش را معرّفی کرد و گفت:من امام رضا (علیه السّلام) هستم. شکارچی با شنیدن اسم امام رضا خیلی متاثر شد و اشک ریخت و سریع به طرف شهر حرکت کرد تا خبر آمدن امام را به مردم بدهد. مامان آهو هم وقتی نام امام رضا را شنید ، خود را به پای امام رضا انداخت و از او بسیار تشکر کرد. امام رضا مامان آهو را نوازش کرد و فرمود: پیش بچّه های کوچکت برو و مواظب خودتان باشید. من هم دعا می کنم، که هیچ وقت در دام هیچ شکارچی دیگری نیافتید. آهو که از دیدن امام خوبی ها بسیار خوشحال شده بود ، به نزد بچه هایش برگشت و داستان ضامن شدن امام را برای آنها تعریف کرد. 🌼 @story555🌼 .........🐌🌸🐌.........
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا