eitaa logo
مامان حنای قصه گو
558 دنبال‌کننده
358 عکس
257 ویدیو
0 فایل
حنانه هستم کنشگر در عرصه تربیت کودک و روانشناسی کودکان😊 جهت ارتباط با مامان حنای قصه گو : [https://harfeto.timefriend.net/17247593463007] کانال تبلیغات بسیار ارزان مامان حنا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/1645937467Cfb593cb17c
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت27 راحیل🧕 وقتی پیامش را خواندم، هیجان زده شدم ضربان بالاقلبم رفت. "حالا این چه قدر جدی گرفته است." وای اگر بگویدمی خواهم بیایم خواستگاری چه بگویم. خودم هم نمی دانستم بایدچی کار کنم. گوشی را برداشتم تا برایش بنویسم ما به درد هم نمی خوریم، ولی نتوانستم، من عاشقش بودم و دلم نمی خواست از دستش بدهم. آن نگاه گیرا، صدای گرم، تیپ و هیکلش برایم اونقدر جذابیت و کشش داشت که دل از دست داده بودم. این روزها دلم سرگردان بود، اشتهایم به غذا کم شده بودوتنهایی را می طلبیدم وفقط مادرم متوجه ی این بی تابی من شده بود این را از نگاههاش می فهمیدم. روی تخت نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم. اسرا وارد اتاق شدو دستش را روی کلید برق گذاشت و پرسید: –خاموش کنم؟ من و اسرا اتاق مشترک داشتیم. پرسیدم مامان کجاست؟ ــ فکر کنم رفت توی اتاقش. ــ خاموش کن بگیر بخواب من میرم پیش مامان. باید با مامان حرف می زدم، فقط او می توانست آرامم کند و راهی نشانم دهد. چند تقه به در زدم و داخل رفتم. مامان سرش را از روی دفترچه ایی که دستش بودو چیزی می نوشت بلند کردو گفت: –کاری داشتی؟ قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: –امدم شب نشینی. لبخندی زدوگفت: –بیا بشین دخترم. دفترش را بست و روی کتابخانه ی گوشه ی اتاقش گذاشت وگفت: –برم واسه مهمونم یه چیزی بیارم بخوره. منم به شوخی گفتم: –زحمت نکشید امدیم خودتون رو ببینیم. مامان با خنده بیرون رفت ومن با نگاهم رفتنش را تا دم در همراهی کردم. مامان یه تاپ و شلوار ست پوشیده بود که خودش بافته بود.واقعا دربافتنی استاد بود. گاهی برای دیگران هم بافتنی انجام می داد با دستمز بالا. می گفت پول وقتی که پایشان گذاشته ام رامی گیرم. همیشه خوش تیپ بود، وقتی آنقدر مرتب لباس می پوشید غم دلم را می گرفت کاش بابا بود. نگاهی به دفتر روی کمد انداختم، اجازه نداشتم بخوانمش، مامان همیشه می گفت بعد از مرگم بخوانیدش، واسه همین از آن دفتر خوشم نمی آمد. مامان در این دفتر گاهی چیزایی می نوشت، خودش می گفت از دل گرفتگی ها، از تنهایی ها، از شادی ها و غم هایم می نویسم. اتاق مامان بر عکس اتاق من و اسرا، خیلی ساده بود. پرده لیمویی با گل های سفید از پنجره آویزون کرده بودو فرشی که کل اتاق را می پوشاند.که البته الان قالی شویی بودوکف اتاق موکت بود. مامان تخت نداشت خودش دوست نداشت بخرد. می گفت روی زمین راحتم. چشمم به کتابی که روی کناردستم بود افتاد، رویش با رنگ قرمز نوشته بود، "عطش" ورق زدم، نوشته بود: "ای عشق همه بهانه از تو" برام جالب شد. خط پایینش نوشته بود: "...الهی برایمان گفته اند: آنان که تو را شناختند تنها جسمشان در دنیا با مردم و قلبشان همیشه در نزد توحاضر است و اگر لحظه ایی ازتو چشم بربندند روحشان از شوق دیدارت در قالب جسم تاب نیاورد." با خواندنش موهای بدنم سیخ شد، حالم دگرگون شد، نمی دانم چه شد، احساس کردم دوباره از خدا فاصله گرفته ام و این یک تلنگر بود. مامان با پیاله ایی پسته و بادام که توی یک پیش دستی گذاشته بود امد. کتاب را بستم و پرسیدم: –تازه خریدید؟ ــ نه، خیلی وقته، یه بارم خوندمش، الان می خوام دوباره بخونمش. ــ آخه ندیده بودمش تو کتابخونه. ــ داخل کشو بود.حالا اگه می خوای تو اول بخونش. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 اَلّلهُمَ صَلِّ عَلی مُحَّمد‌‌‌ِ وَ آلِ مُحَّمد وَعَجِّل فَرَجَهُم ♡مامان‌حنای‌قصه‌گو♡ ☆https://eitaa.com/story555
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت28 –اگه وقت کردم می خونمش. نگاه پرسش گرانه مادر وادارم کرد که حرف بزنم. بی مقدمه گفتم: ــ می گه فردا با هم حرف بزنیم قرار خواستگاری رو بزاریم. مادر با تعجب گفت: – می خوای بگی بیاد خواستگاری؟ ــ نمیدونم چی کار کنم، نظر شما چیه؟ ــ خب، با اون چیزایی که تو در موردش گفتی تصمیم گیری سخته. نظر خودت چیه؟ با خجالت گفتم: –ما خیلی از هم فاصله داریم، تنها وجهه مشترکمون... نتوانستم بگویم دوست داشتن است، سرم را پایین انداختم.مادر به کمکم امد و گفت: –عشق خیلی چیز خوبیه، قشنگه، ولی وقتی دورش بگذره، اگه باهاش هم فکر نباشی، هم عقیده نباشی، میشه نفرت، اونوقت دیگه اسم عشق و عاشقی بیاد میریزی بهم. سرم هنوز پایین بود خجالت می کشیدم همانطور زیر لب گفتم: –ممکنه یکی عوض بشه؟ ــ آره ممکنه به شرطی که خودش بخوادو این چیزها براش دغدغه باشه. بعد آهی کشیدو ادامه داد: –ببین دخترم، بزار یه مثال بزنم، مثلا یکی میدونه روزه باید بگیره بهش اعتقاد داره ولی تنبلی میکنه، شاید اون یه روز سرش به سنگ بخوره، ولی یکی که کلا اعتقادی به روزه نداره خیلی احتمالش کمه که تغییر کنه، اگرم تغییر کنه تازه می رسه به مرحله اون آدم تنبله، البته خیلی هم اتفاق افتاده که یکی کلا از این رو به اون رو شده. استثنا هم هست. یعنی تو می خوای زندگیت رو برمبنای احتمالات بنا کنی؟ یک لحظه از این که بخواهم به آرش جواب منفی بدهم قلبم فشرده شد و بغض گلویم را گرفت. ولی خودم را کنترل کردم و قورتش دادم. مامان سرش راپایین انداخت و خودش را با پوست کندن پسته ها و بادام ها مشغول کرد و گفت: –راحیلم، تو الان جوونی شاید خیلی چیزهارو فکرش روهم نتونی بکنی، ببین فردا پس فردا که بچه دار شدی واسه تربیت بچه ها نیاز به پشتیبان داری که واسه هر زنی شوهرشه. مگه همیشه نمی‌گفتی دلت می خواد بچه زیاد داشته باشی همشونم تفریحاتشون مسجد رفتن باشه، مگه نمی گفتی دلت می خواد جوری تربیت بشن که نوکر امام حسین بودن جز آرزوهاشون باشه؟ می گفتی همسرم باید از نظر مذهبی بالاتر از من باشه که منم بکشه بالا، تا درجا نزنم. می خوام ببینم هنوزم نظرت اینه یا فرق کرده؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم و او ادامه داد: –خب این خواسته های تو هزینه داره، گذشت می خواد باید بگذری. یک لحظه چهره ی مهربان آرش از نظرم گذشت، جذابیتش و این که چقدرهمیشه با احتیاط با من حرف میزند و حواسش پیش من است ومن چقدر تو این مدت سعی کردم احساساتم را بروز ندهم. فکر این که شاید باید فراموشش کنم، بغضم را تبدیل به قطره‌ی اشکی کرد. اینبار دیگر نتوانستم پسش بزنم. مادر چندتا پسته و بادام را که مغز کرده بودرا مقابل صورتم گرفت و گفت: – بخور، هم زمان اشک من چکید و روی انگشتش افتاد. غم صورتش راگرفت مغزها را دربشقاب خالی کرد و گفت: –یعنی اینقدر در گیر شدی؟ از این ضعیف بودنم خسته بودم. از دست دلم شاکی بودم. کاش دادگاهی هم برای شکایت ازدست دل داشتیم. کاش میشدزندانیش کرد. کاش میشدبرای مدت کوتاهی جایی دفنش کرد. اصلاکاش دارویی اختراع میشدکه باخوردنش برای مدتی دلم گیج ومنگ میشدوکسی رانمی شناخت. مادر برای مدتی سکوت کرد، ولی طولی نکشید که خیلی آرام گفت: ــ راحیل. نگاهش کردم. ــ من فقط بهت میگم کار درست کدومه، تصمیم گیرنده خودتی، زندگی خودته. تو هر انتخابی کنی من حمایتت می کنم. نزدیکش شدم سرم راروی قلبش گذاشتم و گفتم: –خیلی برام دعا کن مامان. یک دستش را دور کمرم حلقه کردو دست دیگرش را لای موهام بردو بوسه ای رویشان نشاند وگفت: –حتما عزیزم، توکلت به خدا باشه. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 اَلّلهُمَ صَلِّ عَلی مُحَّمد‌‌‌ِ وَ آلِ مُحَّمد وَعَجِّل فَرَجَهُم ♡مامان‌حنای‌قصه‌گو♡ ☆https://eitaa.com/story555
«کودکی که اجازه نمیگیرد» روزی روزگاری در دهکده ای آدمهای مهربان و خونگرمی زندگی می کردند. این دهکده در کنار یک دریاچه ی بزرگ نقره ای رنگ بود، برای همین شغل بیشتر مردم آنجا ماهیگیری بود. آنها با قایق به دریاچه می رفتند و ماهی های بزرگ و خوشمزه ای را صید می کردند و برای فروش به شهر میبردند. در این دهکده ، پسر کنجکاو و بازیگوشی بنام کاوش صبح تا شب مشغول بازی و شیطنت بود ، او هر وسیله ای را که میدید ، بدون اجازه بر میداشت ، مدتی با آن بازی میکرد و سرگرم میشد و بعد یک جای دیگر رهایش می کرد و می رفت. همه او را با نام پسر بی اجازه میشناختند و وقتی او را می دیدند تمام وسیله هایشان را پنهان می کردند تا پسر بی اجازه ، آنها را گم و گور و داغون نکند . عصر یکروز دلچسب بهاری ، پسر بی اجازه از کنار رودخانه ی نقره ای عبور میکرد که چشمش به یک قایق آبی رنگ افتاد که کنار اسکله رها شده بود و آرام روی آب تلو تلو میخورد . پسر بی اجازه به سمت اسکله رفت کفشهایش در گل کنار دریاچه فرو رفت ، برای همینکفشهایش را همانجا گذاشت و با پای برهنه سوار قایق شد و پارو زنان به سمت قسمت عمیق دریاچه رفت . همینطور که پیش می رفت کم کم احساس کرد که پاهایش رفت کم کم خیس شده اند ، به کف قایق نگاه کرد . خدای من ! کف قایق را آب گرفته بود و تازه آنجا بود که متوجه ی سوراخی در قایق شد. این طرف و آن طرف را نگاه کرد . ایستاد و جیب هایش را گشت . به سر و ته قایق رفت تا شاید چیزی پیدا کند و بتواند سوراخ را بپوشاند ولی هیچ چیزی پیدا نکرد . تصمیم گرفت برگردد. همین که خواست بسمت پارو بیاید ، قایق تکان خورد و پارو به داخل آب افتاد . پسر بی اجازه مات و مبهوت در یک قایق سوراخ و آب گرفته در وسط یک دریاچه ی خلوت تنهای تنها بود . حالا بشنوید از صاحب قایق . صاحب قایق که پیرمرد ماهیگیر و مهربانی بود ، برای تعمیر قایق سوراخ به کلبه اش رفته بود تا وسایل لازم را بیاورد و وقتی برگشته بود متوجه شده بود ، قایق نیست و با دیدن کفشهای بچه گانه فهمیده بود که یک کودک سوار قایق شده ، پس باید هر چه سریعتر راهی پیدا می کرد . در چین فکرها بود که صدایی شنید ، سلام ماهیگیر مهربان پس قایقت کو ؟ صدا ، متعلق به مرد جوانی بود که از صید بر میگشت . پیرمرد فورا ماجرا را برای او تعریف کرد. مرد جوان گفت من به دنبالش میروم ، شما هم تا میتوانی ، کمکهای بیشتری را بفرست. باید تا شب نشده پیدایش کنیم . خورشید داشت غروب می کرد و آسمان به رنگ نارنجی و قرمز درآمده بود . پسر بی اجازه خیس شده بود و می لرزید و با خودش میگفت اگر بدون اجازه سوار قایق نشده بودم الان اینجا نبودم . اگر بدون اجازه از خانه بیرون نیامده بهم ،پدر و مادرم می دانستند کجا دنبالم بگردند . خدایا کمکم کن . قول میدهم دیگر بدون اجازه هیچ کاری نکنم و به وسایل دیگران دست نزنم . و سرش را روی زانوهایش گذشت . کمی گذشت ، صدایی به گوشش رسید. سرش را بلند کرد ، دیگر هوا تاریک شده بود خوب گوش کرد . یک صدا نبود ، چندین صدا بود که نام او را صدا میزدند . کمی که دقت کرد . گویچه های نورانی را دید و فهمید که افرادی ، فانوس به دست برای کمک او به دریاچه آمدند. آنقدر خوشحال شد که حد نداشت . اول خدا را شکر کرد و بعد با صدای بلند فریاد زد : من اینجام من اینجام روز بعد خورشید خانم آرام آرام پلکهای کاوش را نوازش کرد . وقتی بیدار شد ، حس آرامش عجیبی داشت . هر روز صبح از خواب بیدار میشد ولی قدر آرامش و آسایشی که داشت را نمیدانست . او هنوز قولی که به خدا و خودش داده بود را به یاد داشت و دلش نمی خواست هرگز اتفاقی مثل ماجرای شب قبل دوباره برایش تکرار شود. بعد خوردن صبحانه به مادرش گفت مادر اجازه می دهی برای گردش به سمت بازار دهکده بروم ؟ و مادر قبول کرد . او اینبار وقتی چیزی را میدید و خوشش می آمد صبر میکرد تا صاحبش بیاید بعد اجازه میگرفت ، آن را میدید و لمس میکرد ، بعد به صاحبش بر میگرداند و تشکر میکرد . این رفتار خوب کاوش باعث شد که مردم کم کم نام پسر بی اجازه را فراموش کنند و به او بگویند......... شما بگویید بچه ها ! فکر میکنید مردم دهکده این بار چه اسمی روی کاوش گذاشتند ؟ پایان... 🌼 @story555🌼 .........🐌🌸🐌.........
مثل دیشب که گذشت                   امشبم نیز گذشت مثل هرشب بی تو       ساعت از صفر گذشت :) شبتون در آغوش خدا 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*✴️به فرزندانتان احترام بگذارید:* 🔰 وقتی کودکتان از شما سوالی می پرسد آنرا یک هدیه تلقی کنید، به جای اینکه فرزندتان را برای گرفتن جواب به سراغ همسایه، یا … هر جای دیگری بفرستید که معلوم نیست چه پاسخی در اختیار او بگذارد، و پاسخهایی که معلوم نیست برای سن او مناسب باشد یا نه. 🔰 ابتدا به کودکتان بفهمانید که سوال خیلی خوب و بجایی پرسیده است. 🔰 در پاسخ دادن به او یادتان باشد که کارتان را کنار بگذارید و همه توجه و حواستان را به فرزندتان بدهید. 🔰 حتماً رودررو با او حرف بزنید و موقع حرف زدن قدتان را هم قد او کنید. 🔰 بعد باید از فهم درست سوال مطمئن شوید. 🔰 در پاسخ به سوالات مهم فرزندان خیلی پرگویی نکنيد. 🔰 کمی اطلاعات به آنها بدهیم و بعد توضیحاتمان را قطع کنیم. 🔰 با این روش فرزندتان خیلی بیشتر یاد می گیرد، تااینکه یکدفعه با بمبارانی از اطلاعات مواجه شود. جذب اطلاعات جدید برای بچه ها زمان می برد. ♡مامان‌حنای‌قصه‌گو♡ ☆https://eitaa.com/story555