eitaa logo
﴿استورےخونه﴾
5.5هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
48 فایل
.به‌نام‌خدای‌‌رقیهــ‌‌خاتون‌💚l فرمانده کانال @llmaassoumehll
مشاهده در ایتا
دانلود
•💚 ﮼دلِ‌من‌خانه‌که‌نه،شهرِ‌امامِ‌حسن‌است
به‌نام‌‌‌خدای‌قلب‌های‌شکسته🥀 💔
💔:)
‍ بسم_رب_الحسین رمان: نویسنده: با بغض شروع کردم به نوشتن امروز: امروز هم مثل روز های قبل.امروز هم دوباره حسرت.همه در حال رفتند.فقط ده روز باقی مانده. همه عاشق هاهمه رفتند.فقط منم کههستم هنوز که هنوز است.فقط من...باید این من از میان برخیزد.این لباس عاریتی وجود باید به دور افکنده شود.و عاشق تنها او شود.آنقدر باید گریست و خون دل خورد و در کام بلا فرورفت تا دوست نگاه عنایتی بنماید و لطفی کند.آن قدر باید سر به دیوار این قفس کوفت،تا از نفس افتاد.تا مپنداری آسان است کار عاشقی! دکمه های مانتوم رو دونه دونه بستم و روسری نیلی رنگم رو صاف کردم.چادر لبنانی ام رو انداختم رو دستم و کیف دستی و یک دونه سیب برداشتم و از آشپز خونه زدم بیرون. با مامان خداحافظی کردم و توی حیاطمون چادرم رو پوشیدم.حیاطمون مثل خونه های قدیمی بزرگه.یک حوض آبی رنگ وسط حیاطه که دوتا ماهی قرمز توش هستن.یک باغچه جمع و جور هم داریم که دیوارش پر شده از گل های یاس و برگ مو. به یاد بانو پهلو شکسته مثل هر روز مشام خودم رو پر می کنم از بوی یاس رازقی و از خونه میرم بیرون.تا سر کوچه قدم زنان میرم که زینب هم میبینم داره برام دست تکون میده.تند تر راه میرم میرسم بهش.خوش و بش می کنیم و راه می افتیم سمت دانشگاه.زینب دوست صمیمی منه که یک کوچه با هم فاصله داریم.هر دو ما داریم روانشناسی بالینی می خونیم.همین جوری که داریم قدم زنان میریم بهش یادآوری می کنم که ده روز مونده.چیزی نمیگه.معلومه بغض کرده.دست هاش رو می گیرم.یخ کرده. _زینب جان... 🌸 پايان قسمت اول بخش اول 🌸 کپی بدون اجازه و ذکر نام نویسنده مجاز نیست..
﴿استورےخونه﴾
‍ بسم_رب_الحسین رمان: #از_نجف_تا_کربلا نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_اول #بخش_اول با بغض شروع کردم به
رمان: نویسنده: —رضوان دیشب داشتم با خودم فکر می کردم این روز ها آرزومون کنیزی امام زمانه.اینکه یکی از یار های اماممون باشیم نه خاری توی چشمشون و استخوانی در گلوشون.با خودم گفتم چی میشد ماهم جز اون سیصد و سیزده نفر بودیم.یهو صدای تلویزیون رو که زیاد کردم مداحی می خواند:قدم قدم با یه علم... رضوان اگر بدونی چه حالی داشتم.به خودم یک پوزخند زدم و گفتم:ما جز بیست میلیون زائر حسین (ص) هم نیستیم چز برسه به سیصد و سیزده نفر مهدی (عج). این حرف زینب عجیب حالم رو دگرگون کرد.تا آخر راه دانشگاه هیچی نگفتیم.یعنی هیچ حرفی نمیومد به دهنمون که بگیم.چی بگیم آخه؟از حسرتمون بگیم؟از اینکه جا موندن چه حسی داره؟ وارد کلاس که شدیم نرگس رو دیدیم که نشسته رو صندلی و داره اشک میریزه و می خنده.دست و پاهام شل میشه.یعنی چی شده؟ میرم سمت نرگس.حالش دست خودش نیست.دو طرف بازو هاش رو میگیرم و میگم: -چی شده نرگس؟چی شده؟چرا گریه می کنی؟ صداش می لرزه.هق هق گریه نمی زاره حرف بزنه.چنگ میزنه به چادرم.با صدای خفه و هق هق وسط حرف هاش میگه: _رضوان منم رفتنی شدم.اسمم رفت توی لیست.منم رفتنی شدم خواهری.برای منم مثل مسلم نامه اومد رضوان.منم رفتنی شدم. دیگه اختیارم دست خودم نبود.پاهام دیگه یاری نمی کرد که بایستم.فقط فهمیدم زینب که کنارم ایستاده بود نشست کف زمین کلاس. با بغض شروع کردم به نوشتن امروزم: حبیب بن مظاهرهنگام رفتن به کربلادر دکان عطاری با مسلم بن عوسجه رو به رو شد.از او پرسید:کجا می روی؟مسلم گفت:حنا می خرم تا به حمام بروم و محاسنم را خضاب کنم.حبیب گفت:الان زمان این کارها نیست،از حسین نامه رسیده و باید رفت.مسلم تا این خبر را شنید حتی به خانه نرفت و راهی کربلا شد... ما قناری ها کجا،کوچ زمستانی کجا؟ سهم ما در این قفس تنها تماشا کردن است!.... 🌸 پايان قسمت اول بخش دوم 🌸 کپی بدون اجازه و ذکر نام نویسنده مجاز نیست.
بسم_رب_الحسین رمان: نویسنده: با بغض شروع کردم به نوشتن امروز: دادم تورا قسم به نخ چادری که سوخت شاید دلت بسوزد و یک کربلا دهی می گویند کربلا قسمت نیست دعوت است. خدایا!من معنی قسمت و دعوت را نمی دانم. اما یقین دارم تو معنی طاقت را می دانی... آسمان هم امروز دلش پر است همانند من. بیچاره آسمان.انقدر دود می خورد تا اینگونه سیاه و تیره و تار شود.دیگه دلم طاقت ندارد.فقط می توانم قلم را نالان رو کاغذ بکشم و بنویسم: دود این شهر مرا از نفس انداخته است به هوای حرم کرببلا محتاجم با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.دست و صورتم رو آب زدم و برگشتم توی اتاق تا آماده بشم.پرده رو کشیدم با آسمانی تیره و خشمگین مواجه شدم.چه دلگیر.برای احتیاط یک لباس گرم برداشتم و روسری فیروزه ایم رو لبنانی بستم و درحالی که چادر را سر می کردم از اتاق بیرون آمدم.از کنار آشپزخانه که رد میشدم مادر صدایم کرد. -رضوان جان عزیزم صبحونه نخورده کجا میری مادر؟ —مامان جان دیرم شده.میرم توی راه با زینب یه چیزی می خورم. -برو مادر جان خدا به همراهت.فقط رضوان،داری میری بیرون یه سری به اتاق ریحانه بزن و بیدارش کن مدرسش دیر میشه.راستی مادر بابات پنجاه تومن رو جاکفشی برات گذاشته بردار. —چشم مامانم.فعلا خدافظ. در اتاق ریحانه خواهر کوچکتر که راهنمایی بود را باز کردم تا بیدارش کنم.پتو رو از سرش کشیدم و گفتم: -پاشو دیگه ریحان چقد می خوابی تو. در حالی که چشم هاشو میمالید گفت: —ولم کن من مریضم امروز نمیرم مدرسه. گرفتم کشیدمش،از جاهاش بیرون اوردمش و درحالی که از اتاق بیرونش می کردم گفتم: -باشه برو همین ها رو به مامان توضیح بده. غرغر کنان بیرون رفت و منم به سمت حیاط به راه افتادم.پنجاه هزار تومن بابام رو برداشتم و گذاشتم توی کیفم. راه افتادم سمت کوچه.سرکوچه زینب رو ندیدم و تعجب کردم.گفتم شاید نیاد.یه چند دقیقه ای که ایستادم دیدم نه نیومد.برای همین زنگ زدم به موبایلش.با صدای گرفته گوشی رو جواب داد و گفت: -سلام رضوان جان.ببخشید من یه کمی تب دارم و مریض احوالم.اگر اشکال نداره خودت تنها امروز برو. بعد از کلی توصیه و مواظب خودت اش گفتن ها گوشی را قطع کردم و به راه افتادم. وارد کلاسمون نشده بودم که یهو نرگس آستین چادرمو گرفت و کشید توی راه رو.تعجب کردم.بهش گفتم: -وا نرگس جان چرا همچین می کنی؟ —فعلا هیچی نگو وبیا دنبالم. دست و پاهام یخ کرد و همینطور سمت نرگس کشیده میشدم.انقدر سست شده بودم که با خودم فکر نمی کردم زشته اینطوری تو سالن دانشگاه نرگس داره منو کشون کشون می بره. رسیدیدم به سالن بزرگ دانشگاه.رفتیم کنار برد اعلانات و اخبار دانشگاه.همون جایی که لیست اسم های کربلایی هارو زده بودن.همون جایی که درست یک هفته پیش به خاطر یک روز دیرتر دادن اسمم نشد که اسم منم تو لیست باشه.همون جایی که.... بگذریم.درست کنار همون لیست یک هفته پیش یک اعلامیه بزرگ تر چاپ شده بود با عنوان: به اطلاع دانشجویان گرامی میرسانیم که.... به خودم اومدم که دیدم نرگس داره می خنده و به صورتم آب میزنه.دیدم توی سرویس بهداشتی دانشگاهیم.سریع پرسیدم: -نرگس بگو که خواب نبودم. دستم رو بردم سمتش و گفتم:توروخدا یه بشگون از دست من بگیر مطمئن شم. —نه عزیزم خواب نبودی یه لحظه غش کردی خانم.پاشو حالا تا لیست دوباره پر نشده بریم اسم تو و زینب رو هم بدیم دیگه.پاشو خواهر.انگار شما هم کربلایی شدین. چه جمله عجیبی گفت نرگس.من؟کربلا؟اربعین؟ و مثل همان لحظه ورودم به کلاس تقریبا کشان کشان من رو به طرف دفتر مدیریت دانشگاه برد تا اسم خودم و زینب رو هم بدم.باورم نمی شد.انگار توی خواب دیدم همین پنج دقیقه پیش که توی اعلامیه نوشته شده بود:پنج جای خالی دیگر برای اردوی پیاده روی کربلا. امروزم را این چنین نوشتم: ندیده ای شوریدگانی را که ذکر صبح و شامشان حسین است؟ این روز ها عجیب بوی سیب به مشامم می رسد.. 🌸 پايان قسمت دوم