𝘚𝘵𝘳𝘪𝘯𝘨 𝘵𝘩𝘦𝘰𝘳𝘺.
-
「گمشدگی」
هوا بسیار گرم و دل خراش بود
در چلهی آفتاب سر به بیابان گذاشته بودم
هرطرف سر میچرخواندی یا شن بود یا تپهی شن و یا بوتههای خوار داری که روزنههای امیدشان را زیر کُرکهای فریبنده پنهان کردهاند.
صدای دلخراش و فریبآور حرکاتِ موزیانهی حشرات در زیر شن میآمد اما اینجا نه راه رفتی بود و نه راه برگشت
کجا میتوانستم بروم؟ مقصد نهاییام کجا بود؟ انتهای این شنزار به کجا ختم میشد؟
ترسی تمام وجودم را گرفت،ترس از تنهایی؛
گویی که ستارهای در اعماق کهکشان تاریک،گمشده باشد.
اما گمشدگی من جنسی متفاوت داشت
اینبار خود دست به قلم برده و تنهایی خود را بر هستی وارد کرده،اینبار بیابان را، تنهایی بیابان را برای یافتن خویش انتخاب کرده بودم.
کیلومترها را طی کردم،افکارم را در زمین خشک آنجا کاشتم
میخواستم ثمرهی بوتههایش را ببینم،به انواع شاخههای روییدنی بنگرم،خوبی و بدیهایش را تشخیص بدهم و رازهای پنهانش را فاش کنم..
کافی بود هوا تاریک شود،تا من،منِ خجلِ از یاد رفته با تابیدن ریز نورهای آسمانی،به یافتن کیمیایی وجودم در پسِ تاریکی بپردازم؛
رخِ بدقلق را زیر خروارها خاک چال کنم
و قالب راستگو را بر تن اندازم
تا دوباره به باطن پاک بازگردم..
سرم قدری گیج میرود، اما این مهم نیست، مهم آن است که من بینهایت اندوهگینم، بینهایت!
فئودور داستایفسکی