اونجا که سهراب سپهری میگه:
ﮔﺎهگاهی ﮐﻪ ﺩﻟﻢ میگیرد
به خودم میگویم،
در دیاری که پر از دیوار است
ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ
ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﻮﺳﺖ
ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﺑﺴﺖ؟
شاپرک؛
حالی بگیر
دستی بکش
زخم دنیا را مرحم ببخش
لاشهی بیجان وفا راه خود گم کرده است
لطف و رحمت با حال پریشان غضب کرده است
راههای بیپایاب قلب منتهی بر سایبان
شاپرک؛ رحم،مفقودِ موجهای خشمشده است.
-
+ نمیتونستم از رفتن منصرفش کنم
- پس چیکار کردي؟
+ نشستم کنار دریچه، سیگارم رو روشن کردم و رفتنش رو دیدم...
- بعدش رفتي خونه؟
+ نه، یه پاکت سیگار کشیدم، گفتم شاید برگرده
- بعدش چی؟ رفتي خونه؟
+ آره رفتم خونه و همه عکس هاش رو جمع کردم
- سوزوندی؟
+ نه، گذاشتم تو انبار
- چرا نسوزوندي؟
+ دیوونه شدي؟ شاید برگرده.
تنها چیزی که وجود داشت سرگشتگی و ابهام بود و بس؛ ابهامی رقت بار، عذاب آور، ظالم، فریب کارانه، کور و بی پایان.
شور زندگی – ایروینگ استون
آذر رو به اتمام است و پاییز واپسین نفسایش را میکشد
انگار که سایبان شوم دلتنگی کم کم از میان میرود و سرمای زمستان را جانشین خود میکند؛
اخترها نیز سوسو زنان به انتظار زمستان ماندهاند
و یلدایی دیگر را از خاطر میگذرانند تا سالی دیگر.
یلداتون مبارک..🌱
این که در اکثر اوقات افکار را در مغزمان نگه می داریم، دلیلی دارد، آن ها جایشان در آن بیرون اصلا امن نیست.
زنی در کابین ۱۰ – روث ور
شُــروق الشمس.
-
حوالی کوهستان دلتنگی
جایی در میان سیاهی و سفیدی
انتهای کوچه امید؛
سرنوشتی بیانتها در انتظار نقطهی کوری
از افکار آدمیزاد..
-