eitaa logo
شُــروق‌ الشمس.
133 دنبال‌کننده
110 عکس
0 ویدیو
0 فایل
‌"بزرگترین افسوس آدمی این است که می خواهد اما نمی تواند و به یاد می آورد روزی را که می‌توانست اما نخواست" - میشنوم: https://daigo.ir/secret/42225565
مشاهده در ایتا
دانلود
معمایی در ذهن تابید نگین سردِ مدهوش به هوشیاری بازگشت غریب روزگار حالی ز وصف نداشت در اخترگه فرح مهلایی به پا‌شد و تحیر به تار مویی نزدیک شد مهر همچون بادبانی در رقص بود اما رقابت چنان رقصی با کمان‌های زرد شمس درمقیاسِ تضاد و ابهامی سخت بود مقیاس؟ شمس؟ به راستی شمس ِ زبرِ ابر از کدام دیار دُرفشان سر به زیر آورده است؟ _
کتاب ها، شهرهایی بودند که هیچ وقت ندیده بودم، پر از ستون هایی از افکار بزرگ و خیابان هایی از عبارات، هزارتوهایی از جملات غامض و کوچه هایی از هجاهای پیچیده. نسیمی که بر ستاره‌ای وزید – جونگ میونگ لی
هدایت شده از 'پریزاد غزل'
_ خالِ کنج لب دنیا، تو مرا قصه بخوان _ قصه را از قفسِ تن به تو آغاز کنم؟ _قایقی باش که پارو بزنم غصه ی خویش _ سر این راز برای دل تو باز کنم؟ _ چه پریشان شده ای، تکیه به فردا زده ای _ مانده ام تا برسد یار و فقط ناز کنم _ یار، بیمار ولی در نظرت مهره ی مار؟ _ دل به اغیار مده، نغمه ی تو ساز کنم _ دل من در گرو سبزی کوهستان شد _ سبزی حوصله را، کودک شب باز کنم _ باز کن راه معما، برسان معجزه را _ صبر کن پنجه ی خورشید تو را باز کنم -پریزاد کارنتیان.
به تنهایی عادت کرده‌ام اما، گاهی عمیقا دلم می‌خواهد عزیز دل کسی باشم…
این که کسی قصد دلگرم کردن آدمی را داشته باشد اصلا چیز کمی نیست. خصوصا اگر آدمی باشد که به طور معجزه آسایی، هنوز دوستت دارد ... - فیلیپ راث
تیک تاک ساعت مدام در رفت و آمد بود غریبانه و پاورچین انسان‌وار در ایستگاه‌های زندگی توقفی می‌کرد و دوباره به مقصد به حرکت می افتاد. منظره‌ی ساعت بی‌هیچ تصوری آدمی را تا عمق خاطرات گذرنده در خود می‌بلعید؛ ستون‌هایی از تاریخ رویدادها در پوسته‌ای از خیال می‌ساخت و سپس بادی را در ارتفاعات راهی میکرد تا ستون خاطرات را بر‌اساس تاریخ و همراه با قدم‌های ساعت از فراز تخریب کند. -
در مسیر خانه با وجود تمام فشارها و سختی ها همچنان با ذوقی که در چشمانش بی‌داد میکرد به مغازه‌‌ای که در کنج کوچه همچون زیردریایی به اعماق اقیانوس ذهن‌ها سفر میکرد نگاهی انداخت،به طرف آن رفت و روبه‌روی قفسه‌های پشت شیشه ایستاد، در ذهنش نقشه‌هایی از مسیرهای پرپیچ و خم زنگیش ساخت و یکی یکی شخصیت‌های کتاب‌های قبلیش را به آن اضافه کرد، و آماده‌ی انداختن لنگر برای شروع یک تصویرسازی جدید شد که ناگهان خیالی شکافنده از اعماق دریا به روی آب آمد: از آب روان چه گویمت که گه ریزان و گه بیزار گو کلبه‌ی او بود سیاره‌ی دُرّی؛ در ره او باش که ممنوعه‌ی حالم در دست خدایی است. وز او مگو حرف جفایی -